سر صبحی عینِ جن پاشدم با مغز ِلود نشده با چارتا بچه جقله بحث فلسفی میکنم .
*الان جا داره بگم اون استیکر خسته از بحث فلسفی با گاو من کوو؟
منِمن
حس میکنم دچار افسردگی قبلِ تولد شدم
الان در نزدیک ترینِ این حالتم ، فردا تولدمه و این به نظرم اصلا مطلوب نمیاد ؛ شاید مُضحک باشه اما چهارشنبه انقدر پُر استرس و درگیری هست ك ِ تولد توش گمبشه .
_1400/4/14
امروز که از خواب پاشدم نوتیف ِ پیام ِ خانم ِفلانی نظرمو جلب کرد ، وقتی پیامشو سین زدم یکآن قلبم ریخت ، مصاحبهای که خیلی وقت بود منتظرش بودم رُب ساعت بعد برگزار میشد ، به خاطر امروز فردا کردنم این آخرین وقت مصاحبه بود و من حتی اگه پرواز هم میکردم نمیرسیدم به مصاحبه ؛
با حالِ زار پا رویِ فوبیایِ لعنتیم گزاشتم و زنگ زدم به خانم ِفلانی و براش با صدایِ بُغضدار توضیح دادم که من تازه پیامشو دیدم و قطعا به مصاحبه نمیرسم تا شاید دلش نرم شه و ازم تلفنی مصاحبه بگیره یا یِ وقت دیگه بهم بده ، همینجور داشتم پشت سر هم دلیل ُ برهان میوردم تا دلش به رحم بیاد که از پشت ِ تلفن صدایِ خنده ریزی شنیدم و یهو سکوت کردم ، حتی خودمم از چرت پرتایی که ذهنِ لود نشدم میگفت خندم گرفته بود ، بعد چند ثانیه خانم ِفلانی گفت که اصلا مصاحبه امروز نیست و فرداست و بماند که چقد من ضایع شدم ؛
خُلاصه که هیچوقت به مغز و چشمی که چند ثانیست بیدار شده اعتماد نکنید .
[چشم ِکور ، مغز ِهنگ ، ذهنِ خواب ]
_یِ سری آدما رو هم باید نشوند رویِ چشم بس که مهربونیشون قلب آدمو از هم میپاچونه =]]]]
_خُبب ، امروز علیرغم ِهمه یِ درگیری ها و بیشباهت بودنا به روز تولد تصمیم گرفتم با خودم مهربون باشم و هرچی دلم خاست به خودم کادو بدمش ، اصلانشم مهم نیست ك ِ موجودی کارتم رو به صفره .
_امروز اونقدر با آدمایی که نمیشناختم حرف زدم و به کُلی آدم زنگ زدم که فوبیام به طرز معجزه آسایی از بین رفت و کامآن اونقدراهم وحشت آمیز نبود که فکر میکردم ، درواقع یِ جورایی باحاله ك ِ از دایره امنت بیرون بیای .
_این همخونی همون همخونیِ مریضی هست که تو بیست و دوم ِ خرداد تکمیل نیافت و دیروز[پانزده ِتیر]از صدقه سریِ دورهم جمع بودن و داشتنِ مکان و شوقُ اشتیاقِ لازم مُحقق شد ، و انقدری پسندمه ك ِ اصلا الله الله .
[ممبرایِ قشنگم اونقدری بوسیدنی هستید ك ِ کلمات رو برایِ تشکر از تبریکاتتون حقیر بدونم و الان ندونم چی بگم ، تصدقتون خُب 💚]