فهمیدم روزایی که از جسمم بیگاری میکشم روحم خوشحال تره و کمتر در تلاش برای زدن خودش به در و دیواره.
غم چند روزیست که بغل وا کرده و انتظارم را میکشد و من میشنوم، میشنوم زمزمه هرشبش را که مشتاق بغل گرفتن من است و دلتنگ گریه های شبانه، که فرار بس است و بالا و پایین بروم درنهایت اوست که مرا تنها رها نمیکند، اوست که حل میکند نفرت من از خود و آدمیان دیگر را، اوست که زشت و زیبای مرا لمس میکند و هراس مرا نخواستن تعبیر نمیکند، بیم از غم بیم وجود خود است و من در مقابل، خائفیبیمزده بیش نیستم.
وگر غم نبود چگونه شب را تا صبح سحر میکردیم و دلتنگیمان را حل؟ چگونه خشم خود از آدمیزاد انسانصفت را خالی میکردیم؟ که اگر غم نبود تا دلگیری خود را در خیسی اشکش حل کنیم هیچگاه کسی بار دومی به دیگری حتی سلام هم نمیداد و نگاه گرفتن آدمیان فریضه ای واجب تلقی میشد.
الاایحال، نوازش های دست غم بر صورت خیس خود را اگر بشود فراموش کرد تحمیل آن مژه های خیس چسبناک بر پلک را نمیشود.