چیه این زندگی؟ خودش پرتمون کرد وسط مهلکه چشمات حالا طلبکاره که چرا مجنون و شیدا شدیم.
"درد رو حس میکنم و دم نمیزنم به امید اینکه زندگی در جریانه و کیه که زخمای جدید بخواد؟"
اون لحظه ای که بعد از صدتو گزاشتن یهو پست میزنن دیدن داره، بخند به بختت فاطمه خانوم این چیزا که ناراحتی نداره.
وقت هایی میشه که دیگه حالم از خودم بهم میخوره پس ترجیح میدم از عالم و آدم دور شم و کمتر به پر و پای آدما بپیچم.
ذهنم دست کشیده از رویاهاش و سعی بر این داره که همین واقعیت پیچیده ای که وسطش قرار داریم رو هندل کنه. دست از اهمیت دادن های بیجا برداشتم و این خیلی سخت بود و مستلزم شکستن تمام تابوهای ذهنی و اعتمادم به آدما ولی درنهایت شد که دیگه خودم رو درگیر آدم ها نکنم، و بله شاید دیگه دنیا اونقدری که فکر میکردم رنگی رنگی نباشه ولی سبز و آبی مورد علاقهام رو هنوز در گوشه کناراش میتونم پیدا کنم.
از یه جایی دیگه بال پر ندادم به احساساتمو و چقدر آسمون آبی تر از قبله. شاید الان دیگه با لبخند کسی دلم قنج نمیره یا به انتظار بی سر و ته چیزی روزامو سر نمیکنم ولی با اخم کسی هم قلبم به هم نمیپیچه و شب هامو بدون دغدغه صبح میکنم.
سعیم بیشتر بر رد کردن این مرحله از زندگی و تصمیم های جدی تر زندگیه، از ادا های مضحک دست کشیدم ودارم سعی میکنم با چیزهایی که واقعا خوشحالم زندگی کنم.
و من چقدر از افرادی که هوام رو زیرزیرکی داشتن ممنونم که حتی لبخند هایی که میگرفتم هم باعث میشد دلگرم تر بشم. و این سیر اتفاقات به نظرم باید اتفاق میافتاد تا همه چیز سر جای خودش قرار بگیره، هنوز خیلی زندگی نامرتبه و همین دو سه روز پیش بود که فکر میکردم زمین و زمان داره روی سرم فرود میاد ولی درنهایت دیروز همه چیز آروم شد و من چقدر به این یکنواخت نبودن زندگی امیدوارم.
گاهی دلم میسوزه برای فرصت هایی که سوزوندم و همچنان میسوزونم ولی فاطمه زیادی فرجه میخواد و من دل به دلش ندم کی بده؟ بلاخره همیشه که نباید پیشرو در همه چیز و صد از صد بود من به هفتاد هشتاد هم راضیام.
خلاصه که همه چیز در نهایت سرجاش قرار میگیره(خوشبینانه) و من چقدر دلم میخواد تهش همونی بشه که باید.