قبلا حس میکردم کلمات نمیتونن به اندازه کافی حس هارو ادا کنن و حالا به نظرم احساسات خیلی بیارزش تر از اونی هستند که بارمعنایی کلمات رو براشون حیف کنم.
فکر میکنم که احساسات پوچ تر و شاید سطحیتر از اونی هستن که کلمات رو به خاطرشون به زندان کاغذ بکشم، انگار نیازمند یک چیز شدیدتر هست، یک چیز واقعیتر.
البته که همین زیادهروی هاست که همه چیز رو پررنگ و لعاب دار و احساسات رو مقدس تر از چیزی که هست نشون میده. نوشتن بدون وهم و سودا اصولا جلوه ای نداره و من هم با همین سوداگری ها خوشم اما بارها سعی کردم دوباره حس کنم غم، ترس، شادی و هربار ناکام تر از قبل احساساتم رو واهی پیدا کردم، واهیتر از اون که به خاطرش کلمات رو آزار بدم.