کاش حداقل این عقبکی رفتن هام منو به دره پرت نکنه، کاش اگه پرت کنه یکی اون پایین منتظر باشه تا منو بگیره، کاش، کاش، کاش.
"گاهی نمیدونم چجوری باید خودم رو از این باتلاق نجات بدم و یا اصلا من اونقدری غرق شدم که به نجات داده شدن نیاز داشته باشم؟"
از آدم هایی که تو همون دو دقیقهای هم که بعد صد سال کنار همیم مدام توی یه زمان و مکان دیگهان بدم میاد.
من واقعا متنفرم از اینکه کارهای که باعث شد به گریه بیفتم رو با بقیه انجام بدم ولی حتی نمیدونم داره چجوری اتفاق میفته، من فقط یگوشه دارم زندگی میکنم و آدما از ناکجا آباد پیداشون میشه و بوم همه چیز بهم میریزه حتی اگه جوری رفتار کنم که انگار هیچ چیز جدیدی پیش نیومده.
شنیدنش خیلی عجیبه، خیلی غیرقابل درکه، اونقدر که حتی نمیخوام حسش کنم، اونقدر که حتی دلم نمیخواد حلاجیش کنم یا بفهممش، فقط میخوام ردش کنم، انگار که اصلا پیش نیومده، من واقعا برای اینجور اتفاقا ساخته نشدم.
وقت هایی که اندازه صدسال کار ریخته سرم و هزار و یک درس جمع نکرده دارم و مسئولیت های پشت گوش انداختم داره موعد تحویلشون میرسه میزنم زیر همه چی و به یه چیزی که هیچ ربطی نداره میپردازم.
مثلا امروز نشستم از تو یوتیوب شماره دوزی یادگرفتم و کل روز رو درگیر دوختن چیزهای کوچولو و ناز بودم و درسته الان هیچ کاریم رو انجام ندادم ولی درعوض خوشحالم و جیگیل ویگیل های بامزه درست کردم.