ساعت هاست که دارم استرس میکشم و حرص و جوش میزنم و توی نمیدونم های خودم گم شدم، حتی جرئت جلو رفتن رو هم در خودم نمیبینم، بعضی وقتا بار پشیمونی اونقدر سنگینه که ترجیح میدی تا ابد یه گوشه بشینی و هیچ کاری نکنی ولی ای کاش این سبک سنگین کردنام به یه جایی برسه و رها نشه، و ای کاش خوب از آب دربیاد، و ای کاش یکی دو سال دیگه همین موقعا این پیامو ریپلای بزنم و با لبخند بگم عه جفتش شد.
امسال برای من از غم و هیجانات به آرامش نسبی رسیدن بود. انگار همه غم هام کهنه شده بود و دست و پا میزدم برای زنده کردن دوباره زندگی و حسش.
امسال برگشتم، به یهسری از باور های کهنهم، عادت هایی که ترک کرده بودم، آدم هایی که از دست داده بودم، آهنگایی که گوش نمیدادم، هدف هایی که خط زده بودم،به هرچیزی که ناگهانی از زندگیم ناپدید شده بود، من به همگی برگشتم. بعضی وقت ها ما برای تسکین و درک اشتباهات فقط لازمه مسیر رو برگردیم و اتفاقات رو مرور کنیم تا بتونیم تصمیم درستی بگیریم.
چهارصد و سه سالی بود که دست خودم رو گرفتم تا یه قدم جلوتر برم، به جای رنجیدن از آدم ها فقط فاصله بگیرم، به جای ترسیدن فقط انجامش بدم، به جای حل شدن وسط غمهام کنارشون بزنم، دست از ادا بردارم و خودم رو پیدا کنم، خودی که بین آمال ها و ذهنیات و انتظارات گمشده بود.
و بله، من هنوز گاهی از زندگی دلگیر میشم، گاهی پیش میاد که فقط دلم میخواد نباشم و هیچ بشم چون ذات زندگی سنگین و دشواره اما در انتها من میخوام زندگی کنم و زنده بمونم، من میخوام مسیرم رو به پایان برسونم، من میخوام کشف کنم و کشف بشم، من میخوام که برسم و تلافی همه بارهایی که نرسیدم رو دربیارم.
"جوری سریع گذشت که انگار امسال جزوی از قوه تخیلم بوده"