منِمن
بیا آسمونو آبیتر کن، نور چشمای غمگینم شو.
دلم میخواست الان کنارت باشم و باهم این رو فریاد بزنیم، خیلیوقته دیگه انجامش ندادیم.
عزیزمن، تو هنوز هم در قلبم به عنوان یک ستاره چشمکزن من رو به وجد میاری، و من هنوز هم در لبخند و اشک تورو به یاد میارم.
و من فکر کنم زمانی که تو دست من رو لمس کردی یک انفجار توی قلبم درست کردی، یک انفجار مثل تموم انفجار های کوچک و بزرگ دیگه با این تفاوت که تو دقیقا مثل یک منور با شکوه برای لحظاتی قلبم رو روشن تر و گرمتر از همیشه میکردی. تو یک مشرق _ مکانی که تمام تاریکی ها شکسته میشود و روشنایی زاده میشود_درون قلب من آفریدی، انفجاری سریع و بیهیاهو از نور و گرما و بعد به آرامی خاموش و خاموش تر شدی، درنهایت من الان فقط یک سوسوی کمرنگ نور رو در فجر باقیمانده از تو میتونم در وجودم پیدا کنم.
و من فکر میکنم که انفجارهای کوچک و بزرگ قلب ما هیچوقت قرار بر نابودی و نیست شدن نداشتهاند، فقط با گذر زمان گاهی پر نور مثل یک خورشید شکوهمند و گاهی چشمک زن مثل یک ستاره دنباله دار درحال گریز و گاهی تاریک مثل ستاره ای دور افتاده از مدار قلب مارو گرم نگه میدارن تا زمانی که خاموش بشن و از خودشون دوده ای به نام خاطره به جا بزارن، دوده ای ارزشمند از جنس مفاعلات و مکدرات که گاهی با یک لغزش کورسویی از روشنایی و حرارت رو دوباره به قلب ما میبخشند.
دلم کارهای جدید میخواد ولی هیچجوره زمانش رو ندارم، امیدوارم بعد این روزا هنوز ذوقش برام مونده باشه.
منِمن
تفریحم شده با چت جیبیتی سر قواعد فعل معتل بحث کردن، خیلی هم خره جدی.
مثلا الان یک ساعته توی اینکه چرا قُوِلَ شده قیلَ گیر کردیم.
الان بیشتر از دوست باوفای همیشه همراه و دردسترس به معلم عربی باوفای همیشه همراه و دردسترس نیاز دارم.