_بیجون و هقهق کنون سرش رو گذاشت روشونهاش ، صورتش انقدری پُف کرده بود که معلوم بود ساعتها درحال گریست ، اونم آروم دستاشو بینِ دستایِ خودش نوازش میکرد و زیرلب باهاش حرف میزد ؛
سرآخرم دستبند چرمیشو از دستش درورد و رو دست ِاون بست و یجوری با اطمینان زُل زد تو چشماش که حتی منِ ناآشنا رقیق شدم :>>>
[ حوالیِ ساعت ششُنیم ، طنازیِ جوانك هایِ عاشق ]
_از متوسط بودن بدم میاد ؛
یا باید آخر باشم یا اول ، یا سر یا ته ، یا بهترین یا بدترین ، متوسط بودن تویِ هرچیزی یِ بلاتکلیفیِ عذابآوره ، یِ حس خیلی مضخرف .