_از صُب تاحالا مغزم هنگه و نه میتونم چیزی بنویسم نه میتونم کاری انجام بدم ، چرا ؟
چون دیشب یِ ایده اومد تو ذهنم ك ِ خیلی باحال به نظر میرسید اما از فرط خستگی راجبش با کسی حرف نزدم و جایی یادداشتش نکردم و الان از صُب هرچی فکر میکنم یادم نمیاد چی بوده و هیچ اثری ازش نیست ، انگار کلا دیلیت شده لامصب .
_کاش میشد اون لحظه ك ِ غم ِعالم روسرت آوار شده ، پیشت میبودم تا انقدر تو بغلم میفشردمت ك ِ از فرط تنگیِ نفس ؛ غُصههات یادت بره .
[افکار ِآلوده به سادیسمیك]
عمیقا غمگینم از اینکه اون حس ِاشتیاق و پرشور بودنِ پارسال رو ندارم ، و غمگینترم بابت اینکه اطرافیانم این موضوع هیچ جوره تو کتشون نمیره .
_خیلی وقته ك ِ یادگرفتم اشکام تویِ سکوت ِمطلق راهشونو پیدا کنن ، خیلی وقته هق نزدم ، جیغ نکشیدم ، ناله نکردم ؛ خیلی وقته .