#داستان
⭕️ موجود حواس پرت کن!
یک روز صبح با صدای زنگ تلفن همراهم سراسیمه از خواب پریدم.
به طرف تلفنم که روی میز آشپزخانه بود رفتم.
🔹من هیچوقت عادت نداشتم موقع خواب تلفنم را بالای سرم بگذارم و گاهی خانواده ام شاکی میشدند که چرا دیر پاسخ تماس هایشان را میدهم؟!
📱 با خواب آلودگی به صفحه تلفن نگاهی انداختم. اوه... خواهرم درحال تماس بود.
با خودم فکر کردم حتما مثل هرروز تماس گرفته تا از دست همسرش گله و شکایت کند و از بی نظمی همسایه هایشان در آپارتمان و سخت گیری معلم دخترش حرف بزند.
جواب تماسش را ندادم و فقط با یک پیامک از او معذرت خواهی کردم و گفتم که اگر کار واجبی ندارد بعدا با او تماس میگیرم.
تلفن همراهم را روی میز گذاشتم.
بعد از شستن دست و صورتم, وضو گرفتم تا سبک شوم و با آرامش سراغ کارهایم بروم.
🍲 یک بشقاب از آش برنج که بعد از نماز صبح بار گزاشته بودم خوردم و چون بوی آن در آپارتمان پیچیده بود, یک کاسه از آن را ظرف کردم تا برای همسایه ی کناری ببرم.
آنها یک زن و مرد پیر بودند که بچه هایشان فقط ماهی یکبار به آنها سر میزدند.
خانم همسایه میگفت برای اینکه دوری آنها باعث غم و غصه مان نشود سرمان را با برنامه های ماهواره گرم میکنیم تا اوقاتمان بگذرد!
⭕️راست میگفت چون برنامه های ماهواره و تلویزیون تنها فایده شان اینست که سر آدم را جوری گرم میکنند که فکر دیگری به سراغت نیاید و انگار مغز تو را در مشتشان می گیرند که مبادا جای دیگری برود.
آرام تقه ای به در خانه ی همسایه زدم که اگر خواب بودند مزاحمشان نشوم.
پیرمرد همسایه در را باز کرد و بعد از سلام و احوالپرسی کاسه ی آش را از دستم گرفت و تشکر کرد.
🔷خانم همسایه خودش را به کنار در رساند و بعد از تشکر اصرار کرد که به منزلشان بروم ولی من معذرت خواهی کردم و گفتم قابلمه روی گاز است و باید بروم, انشاالله عصر مزاحم میشوم.
دلم برایشان میسوخت که کسی را ندارند و برای همین گاهی به منزلشان میرفتم و چند دقیقه ای به حرفهایشان گوش میدادم.
🔹به خانه برگشتم و بعد از جمع و جور کردن آشپزخانه سراغ میز کارم رفتم.
چندروزی مشغول طراحی لباس برای تعزیه خوان ها بودم.
هرروز صبح شروع به کار میکردم و موقع اذان مغرب کار را تعطیل میکردم و به مسجد میرفتم.
بعد از خواندن نماز و دعا کمی نان و شیر و میوه میخریدم و به خانه برمیگشتم.
🌺شب ها بیشتر از هر زمانی انرژی داشتم و دلم میخواست با تمام عشق و توجه برای همسرم شام درست کنم تا در کنار هم خستگی کارهای روزانه را دور بریزیم.
قبل از آن چون به همسایه قول داده بودم چند دقیقه ای به منزل آنها رفتم و خیلی طول نکشید که از آنها عذرخواهی کردم و برای آماده کردن شام به خانه آمدم.
🌹امروز فکرم از هرروز آزادتر بود و دلم میخواست با حوصله و آرامش کباب شامی درست کنم چون همسرم خیلی دوست داشت.
✅ بنظرم لزومی ندارد آدم برای خواهرش یا همسایه خیلی ذهنش را درگیر کند, همین که دلشان را با یک احوالپرسی و کاسه ی آش به دست بیاوری کافیست, اما همسر آدم کسی است که باید سالها برایش وقت بگذاری و تمام توجه ات را برای جلب رضایت او بکار بگیری.
💢 باز صدای تلفن همراه رشته ی افکارم را پاره کرد...
راستی این بار این موجود بی جان حواس پرت کن را کجا گذاشته ام...؟؟
#کنترل_ذهن
#ارسالی_کاربران