#سیره_شهداء
📸دختر شهید ابومهدی المهندس: گاهی که به این دو نفر👥 نگاه میکردم، با خودم میگفتم لیاقت هر دوی اینها #شهادت است؛ ولی کدام یک زودتر شهید میشود⁉️
🔹️ پدرم طاقت دور ماندن از #حاج_قاسم را نداشت، خدا را شکر که با هم شهید شدند🌷
#زندگینامه_مشاهیر
#شهید_قاسم_سلیمانی
#شهید_ابومهدی_المهندس
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و روبیکا و ایتا:
@manzelgaheoshagh
🔸 آپارات :
www.aparat.com/manzelgaheoshagh_ir
بسم الله
⏰ #دقایقی_با_کتاب 📚
♨️ جای سرباز، سربازخانه است!
💠 از عصر مشغول گشت زنی بودیم. ساعت ۳ نیمه شب، وقت شام خوردن شده بود. بعد از شام، ابومهدی بنای رفتن کرد. قرار بود، برود بصره و برگردد. هرچقدر من و #حاج_قاسم اصرار به ماندن کردیم، او اصرار به رفتن کرد. گفتم: «ساعت ۳ شبه، از ساعت ۷ صبح سرپایی، این ور و آن ور رفتیم، حالا هم شام خوردیم، ممکنه خوابت ببره. حالا بخواب صبح برو!» اصرا ما نتیجه نداشت. حاج قاسم گفت: «می خوای همراهت تا سر مرز بیام؟» من هم که دیدم فرمانده بزرگی مثل حاج قاسم، این طور متواضعانه حرف می زد، گفتم: «خب من هم میام. بالاخره ابومهدی برای استان ما اومده و این همه ازخودگذشتگی کرده.»
حالا هرچه از ما اصرار، از ابومهدی انکار تا زمانی که دیگر قانع شدیم و رفت. من ماندم و حاج قاسم. گفتم: «حاجی میخوای چی کار کنی؟»
حاج قاسم گفت: «برم یک سربازخانه ای پیدا کنم بخوابم تا صبح.» خانه ی استاندار خالی بود.
گفتم: «وی آی پی خانه ی استاندار هست. همین جا بخواب! فردا هم همین جا به کارت می رسی.»
لبخند زد و گفت: «اینجا؟ این جا مال مقاماته، مال بزرگانه. ما #سرباز هستیم، سرباز اینجا بخوابه که بد عادت میشه، سربازخانه ای چیزی پیدا می کنیم، همون جا دراز می کشیم می خوابیم.» آن شب رفت در کنار سربازانش خوابید و فردا صبح دوباره آمد برای کار.
📘 برشی از کتاب #سیل_و_سردار
📌 خاطرات شفاهی حضور سردار #شهید_قاسم_سلیمانی به همراه #شهید_ابومهدی_المهندس در #سیل_خوزستان , بهار سال ۹۸
🔖 نقل خاطره از استاندار وقت خوزستان
📚#معرفی_کتاب
🆔 Www.manzelgaheoshagh.ir 🆔