eitaa logo
مَنظومه یِ حُسن
924 دنبال‌کننده
332 عکس
16 ویدیو
0 فایل
💎منظومه ای از : ✅مطالب اخلاقی،فلسفی و عرفانی برای تهذیب و معرفت نفس ✅سخنان گهربار و راهگشا از عرفای بالله ◀ارسال نظرات و تبادل: 🆔 @Hafeze_ser
مشاهده در ایتا
دانلود
💠پیامبر خدا در توصیف ماه رمضان میفرمایند: 🔹ماهى است كه در آن به میهمانى خدا دعوت گشته اید و از اهل كرامت خدا قرار داده شده اید نفس هاى شما در آن، ستایش و خوابیدن شما، عبادت است. عمل شما در آن ماه پذیرفته و دعاى شما برآورده است. 📚روضة الواعظین/ترجمه مهدوى دامغانى؛ ص551 @manzoomeye_hosn
💠امام باقر علیه السّلام: 🔹هنگامى كه ماه رمضان میرسید و نزدیك می شد رسول خدا صلّى اللَّه علیه و اله و سلّم سه روز كه از ماه شعبان باقى بود بلال را میفرمود مردم را خبر كند و همه در مسجد حاضر می شدند پس به منبر میرفت و حمد و ثناى الهى بجا مىآورد و سپس میفرمود: أیّها النّاس همانا این ماه رسید و آن سیّد و سالار ماههاى دیگر است، شبى در آن است كه بهتر از هزار ماه است، در این ماه درهاى دوزخ بسته مىشود، و درهاى بهشت گشوده میگردد، پس هر كس این ماه را درك كند و گناهانش آمرزیده نشود پس خداوند او را از رحمت خود دور نماید و هر كس پدر و مادر خویش را دریابد و آمرزیده نشود پس خدا او را از غفران و آمرزش خویش دور سازد، و هر كس نام من نزد او برده شود و بر من درود نفرستد و آمرزیده نشود پس خداى عزّ و جلّ او را از رحمت خود دور كند. 📚ثواب الأعمال و عقاب الأعمال/ ترجمه غفارى، ص: 151 @manzoomeye_hosn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴آخرین لحظات... 🔸 بن یزید ریاحی نیامده بود که بشود؛ اما ناگهان همه چیز تغییر کرد شاید دلش ریخت؛ شاید از آسمان حرفی به قلبش نشست؛ شاید این نام را با خودش زمزمه کرده بود: "فاطمه" سلام الله علیها 🌻 دیگر خودش نبود. ساعات آخر انتخاب رسیده بود؛ میگویند کفشهایش را بابندهایش به گردن انداخت و رفت به خیمه گاه سیدالشهدا علیه السلام 🌷 شاید چیزی نگفت؛ شاید فقط با چشمانش به امام گفت: دستم خالی است و جرمم سنگین. شاید همینطور که میگفت "یاحسین" میگریست.🌷 🌸امام حر را پذیرفت و خدا هم بخشید و آنقدر حر را بخشید که شهادت در کربلا را نصیبش کرد؛ آنهم در واپسین لحظات🌷 🔸بیاید در این واپسین لحظات کفشهایمان را به گردن آویزیم. به علیه السلام بگوییم که شعبان دارد تمام می شود و جرممان هنوز باقی است و دستمان خالی تر! بیایید بگوییم: "ببخش آقا" 🙏 و بعد قسمش بدهیم؛ بفاطمة...🌻 🌸اگر ببخشد همه چیز تمام است؛ خدا هم خواهد بخشید. @manzoomeye_hosn
🔴آخرین لحظات... 🔸 بن یزید ریاحی نیامده بود که بشود؛ اما ناگهان همه چیز تغییر کرد شاید دلش ریخت؛ شاید از آسمان حرفی به قلبش نشست؛ شاید این نام را با خودش زمزمه کرده بود: "فاطمه" سلام الله علیها 🌻 دیگر خودش نبود. ساعات آخر انتخاب رسیده بود؛ میگویند کفشهایش را بابندهایش به گردن انداخت و رفت به خیمه گاه سیدالشهدا علیه السلام 🌷 شاید چیزی نگفت؛ شاید فقط با چشمانش به امام گفت: دستم خالی است و جرمم سنگین. شاید همینطور که میگفت "یاحسین" میگریست.🌷 🌸امام حر را پذیرفت و خدا هم بخشید و آنقدر حر را بخشید که شهادت در کربلا را نصیبش کرد؛ آنهم در واپسین لحظات🌷 🔸بیاید در این واپسین لحظات کفشهایمان را به گردن آویزیم. به علیه السلام بگوییم که شعبان دارد تمام می شود و جرممان هنوز باقی است و دستمان خالی تر! بیایید بگوییم: "ببخش آقا" 🙏 و بعد قسمش بدهیم؛ بفاطمة...🌻 🌸اگر ببخشد همه چیز تمام است؛ خدا هم خواهد بخشید. @manzoomeye_hosn
⭐️طهارت، شرطِ جاری شدنِ فیوضات⭐️ اگر رودخانه ای که از دریا آب می گیرد، گِل و لای و خار و خاشاک داشته باشد، نمی تواند آبِ دریا را به صورت زلال از خود عبور دهد. پس سالک باید در ابتدای راه، خود را در تمامی مراتب تطهیر بکند و از آلودگی دور بدارد. آن وقت است که فیوضات الهی بر او جاری می شود؛ چراکه از آن ناحیه هیچ نحوه بخلی وجود ندارد: ((یا مَن لا تَزیدُهُ کَثْرَهُ الْعَطآءِ الاّ جُوداً وَ کَرَماً)) سالک فقط باید کانال وجودی اش را باز کرده و آن را لای روبی کند، چهره ی نفس ناطقه اش را رو به بالا کند، تا دَمادم از آن سو اخذ فیض کند. 📚 @manzoomeye_hosn
🔰دعای روز اول ماه مبارک رمضان ️بسم الله الرحمن الرحیم اَللَّهُمَّ اجْعَلْ صِيَامِي فِيهِ صِيَامَ الصَّائِمِينَ وَ قِيَامِي فِيهِ قِيَامَ الْقَائِمِينَ وَ نَبِّهْنِي فِيهِ عَنْ نَوْمَهِ الْغَافِلِينَ خدايا روزه ام را در اين ماه روزه روزه داران قرار ده، و شب زنده داري ام را شب زنده داري شب زنده داران، و بيدارم كن در آن از خواب بي خبران، 🔹وَ هَبْ لِي جُرْمِي فِيهِ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ وَ اعْفُ عَنِّي يَا عَافِياً عَنِ الْمُجْرِمِينَ 🔸و ببخش گناهم را در آن اي معبود جهانيان، و از من درگذر، اي درگذرنده از گنهكاران... 🔸 @manzoomeye_hosn
مَنظومه یِ حُسن
#فنجانی_چای_با_خدا 🌹قسمت بیست و هفت از فرط دردمعده، محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد
🌹قسمت بیست و هشت احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم. آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم.. هستی اش را به چهار میخ میکشم.. مادر روی کاناپه، تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت ( چقدر دیر کردی. چرا انقدر رنگ و روت پریده.. ) فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش.. فقط دلم برایش می سوخت.. یک زنِ ترسو و قابل ترحم.. چرا دوستش نداشتم؟ در باز شد. پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده. تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد. این مرد، چرا دیگر  نمی مرد؟؟ گربه چند جان داشت؟؟ هفت؟؟ نُه؟؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود.. پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم ( دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن.. اون دیگه برنمیگرده..). چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟  لرزید.. لرزیدنش را دیدم. چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟ تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم. چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم. صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد. درِ اتاقم را قفل کردم. مادر به در کوبید (سارا.. چی شد؟؟ دانیال کجاست؟ چرا باید قیدشو بزنم؟ چرا میگی دیگه برنمیگرده ). باید تیر نهایی را رها میکردم. با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم. خشاب آخر را خالی کردم (پسرت مرده.. تو ترکیه دفنش کردن.. مسلمونا کشتنش..) در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟   جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید. در را کمی باز کردم. از میان باریکه ی در، مادر را دیدم. خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت. من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم.  دوست داشتم بخوابم. حداقل برای یکبار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند، مزه مزه کنم. این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد. آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم. و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم. صبح، خیلی زود آماده شدم. پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم. این همه نامهربانی حقش نبود. جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود. نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم. با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد. ایستادم. دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم. کمی درد میکرد. خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد. چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود. عثمان رو به رویم ایستاد. دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت. گرم بود. چشمانش شرم داشت ( بازم متاسفم..) بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم، جایی کناره شیشه ی عریض و باران خورده. صوفی واقعا زیبا بود. چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد. اما مردمک چشمایش شیشه داشت، سرد و بی رمق.. درست مثل من.. انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد ( بابت دیروز عذر میخوام.. کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام.. فقط انگیزمو گفتم..) عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشت. جایی در نزدیکی من. صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد ( یه چیزایی با خودم آوردم.) چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد ( اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته. واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه.) همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد. دانیال بود. دانیال خودم.. عکسهای دوران دوستی اش، پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی. تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم. دست خط برادرم بود. تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشون میداد. درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد.. ادامه دارد... @manzoomeye_hosn
🔴نفس بکش تا تسبیح شود!! 💠 (ص) : «آن ، ماهى است كه در آن به دعوت شده ايد و در آن ، از اهل خدا قرار داده شده ايد . در آن ، تسبيح است ؛ در آن ، عبادت است ؛ عمل [خيرِ ]شما در آن ، پذيرفته است ؛ و دعاى شما در آن ، مستجاب است . » 📚 فضائل الأشهر الثلاثة ص 77 ح 61 @manzoomeye_hosn
میگن هر موقع آب خوردی بعدش بگو "صلی الله علیک یا اباعبدالله" من میگم هر وقت ماه رمضون آب دیدی و نخوردی بگو "صلی الله علیک یا ابوالفضل العباس" ⇩⇩⇩ @manzoomeye_hosn
آمد رمضان و مقدمش بوسیدم در رهگذرش طَبق طَبق گُل چیدم من با چه زبان شکربگویم که چِشم یک بـار دگـر «مـاه خـدا» را دیـدم @manzoomeye_hoan
زقعر چاه برآیی به اوج ماه رسی 🌙 فرا رسیدن #ماه_رمضان ماه دوری از گناهان، ماه بندگی خدا مبارک باد. @manzoomeye_hosn