eitaa logo
مرکا
259 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
3.4هزار ویدیو
17 فایل
دوست داری مسائل سیاسی، فرهنگی، اجتماعی ومعرفتی همه رایک جا داشته باشی؟ https://eitaa.com/marka39 وارد زیلینک زیرشو👇👇👇 https://zil.ink/marka39 ارتباط با ادمین @marka25
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️شهید آیت الله مدنی، امام جمعه تبریز👈 در نطقی در جمع خبرگان ملّت در سال های اول انقلاب با اشاره به ماجرای یوسف و زلیخا در قرآن حکیم به آن قسمت داستان اشاره کرد که وقتی زلیخا از عیب گیری زنان مصر با خبر شد آنان را به ضیافتی دعوت کرد و به دست آنان کارد و ترنجی داد و در میان مهمانی به یوسف دستور داد که وارد ضیافت شود... آمدن یوسف همان و بریده شدن دست زنانی که ملامت گر زلیخا بودند همان!... سپس آیت الله مدنی با گریه دردناک پشت تریبون ادامه دادند: "آقایان! نکند در محشر و قیامت، محمدرضا (پهلوی) جلوی ما را بگیرد و بگوید دیدید شما هم وقتی به دست تان ترنج دادند دست تان را بریدید و مثل من کاخ نشین و طاغوتی شدید!... 🌹تشرف آیت الله مدنی محضر حضرت صاحب الزمان (عج) 💥مرحوم آیت‌الله مجتهدی تهرانی که از علمای تهران بودند، نقل کردند: شبی در نجف بعد از اتمام نماز جماعت پشت سر آیت‌الله شهید مدنی و خلوت شدن مسجد، ناگهان دیدم آقای مدنی شروع به گریستن کرد. چون به من اظهار لطف داشتند به خودم جرأت دادم و علت گریه ناگهانی ایشان را پرسیدم. ایشان 👈 فرمودند: بعد از نماز یکی گفت: امام زمان (عجل) را دیده است که به او فرموده‌اند: "ببین این شیعیان بعد از نماز بلافاصله به سراغ کارهای خود رفتند و هیچ کدام برای فرج من دعا نکردند". من هم تا این را شنیدم متأثر شدم و گریستم. آیت‌الله مجتهدی فرمودند: بعدها متوجه شدم امام زمان (عج) این گلایه را به خود ایشان (شهید مدنی) گفته بودند... منبع: (کتاب: چهل روایت از دلدادگی شهدا به حضرت امام حسین و شهدای کربلا؛ ص ۷۵) ,
🔻مادر شهیدان والامقام «جوادنیا» آسمانی شد👇 🌟در دیداری حضوری با امام خمینی (ره)، فاطمه عباسی ورده، مادر مكرمه شهيدان احمد، علی، یونس و محمد جوادنيا عکس فرزندان شهیدش را با خود آورده بود. عکس اول را درآورد و گفت: این پسر اولم محسن است. عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن و گفت: این پسر دومم محمد است، دوسال با محسن تفاوت سنی داشت. عکس سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد؛ رفت بگوید این پسر سومم …، سرش را بالا آورد، دید شانه‌های امام (ره) دارد می‌لرزد. امام (ره) گریه‌اش گرفته بود. فوری عکس‌ها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت: چهار تا پسرم رو دادم که اشکت را نبینم. سیده فاطمه موسوی این خاطره را این گونه در غزلی زیبا روایت کرده است: چادرش را پیرزن با کنج دندان می‌گرفت با امید دیدن روح خدا جان می‌گرفت   توی دستش سبحه‌ رنگینی از ام‌البنین چادرش هی ابر می‌شد شکل باران می‌گرفت   از حیاط پشتی آمد داخل بیت امام زندگی را واقعا هم، سخت آسان می‌گرفت   عکس چار آیینه‌ سرخ شهید آورده بود شور عزم و غیرت از شاه شهیدان می‌گرفت   کاش با نام علی آرامشی در راه بود کاش راه بغض او را حتی‌الامکان می‌گرفت   گفت آن مادر نلرزد تا که پشت رهبرم چشمه اشک امام ای کاش پایان می‌گرفت ┄┅┅┅┅❀ 💠💠 ❀┅┅┅┅┄