CQACAgQAAxkBAAEcdHpmA3WAc90GVlI4TuOEVKaUv7qTtwACcw0AAlpFgFEvfju-UI2rjjQE.mp3
4.26M
📖 تندخوانی جزء شانزدهم قرآن کریم
🇮🇷مرکز طب اسلامی
🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚛ #معجزه_عسل_و_دارچین👆ببینید
🔺درد معده
▫️کاهش وزن
▫️کاهشکلسترول
▫️درمان درد دندان
▫️رفـع بوی بد دهان
▫️درمان عفونت مثانه
▫️جـلوگیـری از آنفلوآنزا
🔻درمان التهاب مفصل«آرتریت»
🇮🇷مرکز طب اسلامی
🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
اگر در مسیر سفر دچار حالت تهوع میشوید ؛ پیش از سوار شدن به وسیله نقلیه مقداری چای زنجبیل بنوشید. خوردن زنجبیل بیماری سفر را کنترل میکند و از استفراغ و حالت تهوع در هنگام سفر کاملا پیشگیری میکند 👌
🇮🇷مرکز طب اسلامی
🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
حوادث بدون مرز 🚨
روز بیستم بستری، هنوز پارسا به تخت بسته ست و به هر کدوممون فرصت کوتاهی دادن تا ببینیمش ، دیگه طاقت ن
لال خودشو از بالا پشت بوم پرت میکرد پایین. اینقد کمک خواستم تا اومدن کشیدنش پایین، یه پنج روزی پسرم بیهوش بوده و چشم باز نکرد، الان چهل روزه که میگذره و پسرم داره جلوی چشمام آب میشه و دکترا حتی نمیدونن دلیلش چیه.
حاج رمضان دستی به ریش بلندش کشید و پسر کوچیکشو صدا زد تا عباشو بیاره.
-پاشین، بریم ببینیمش.
اولین باری بود که یه دعاگیر میخواست بیاد و ببینتش.
با حاجی به در خونه رسیدیم، قبل ورود به خونه وردی خوند و به در خونه فوت کرد
بعد وارد حیاط شد و گفت: خونه تون سنگینی خاصی داره و بوی تعفن و گندیدگی میده.
دیگه مطمئن شدم اینم یه کلاهبردار دیگه ست و اینطوری میخواد پیاز داغشو زیاد کنه تا پول بیشتری بگیره، وارد اتاقی که پارسا رو توش نگه داشته بودیم شد ، پارسا خوابیده بود و حاجی لبه تخت نشست و شروع کرد ورد خوندن و انگشت سبابهشو از فرق سر پارسا تا میون چشماش کشید. برای لحظهای چشماش باز شدن و جای چشماش پر از خون و چرک بود و بعد از یه پلک زدن چشماش عادی بنظر اومدن. همه این صحنه رو دیدم و هاج و واج بهم نگاه میکردیم.
یک ساعتی بود میون داد و فریاد پارسا، ایشون دعاهاشو میخوند و کف دستشو روی صورت پارسا میکشید.
بالاخره بلند شد و گفت؛ این کار من نیست انگار دعاهای من روش بیتاثیره، اگه لطف کنین منو برگردونین.
خاله عبای حاجی رو توی دستش گرفت و با اشک و زاری التماس میکرد که حاج رمضان بازم سعی کنه اما حاجی سرشو پایین انداخته بود ، بعد کمی گوش دادن به خاله و با شرمندگی بازم گفت؛ ازش کاری ساخته نیست و از من خواست که برسونمش .
دم در خونش رسیدیم و قبل پیاده شدنش، ازش خواستم بگه چه مبلغی باید بهش بدیم؟
نگاهی به چهرم انداخت و گفت: هیچی پسرم!
از ماشین پیاده شد و قبل بستن در گفت: وایسا تا برگردم!
مدتی بیرون منتظر موندم که پسر کوچیکش اومد دم در و گفت؛ بابا میگه بیان تو.
باید بخاطر پارسا التماسش میکردم و منم ازش میخواستم که دوباره سعی کنه
، قبل اینکه زبون باز کنم کاغذی بهم داد و گفت: این آدرس شیخ هرمزه، معلوم نیست جوابتونو بده یا نه اما اگه کسی قادر باشه کاری بکنه اونه .
قبل خروجم از در گفت: اون جوونک با خودتون ببرین، فرصت کمی برای نجات دادنش مونده.
آدرس و حرفای حاج رمضان رو به خاله رسوندم و حالا برخلاف همیشه منم موافق بودم که باید بریم تا شیخ هرمز پیدا کنیم، طبق آدرس دویست کیلومتری باهاش فاصله داشتیم، با رضا هماهنگ کردیم و عصر همون روز با قفل و زنجیر پارسا رو سوار ماشین کردیم به همراه خاله ناهید به سمت شیخ هرمز راه افتادیم، پارسا بخاطر آرامبخش های قوی که به خوردش داده بودیم همون اول جاده خوابش برد
. هوا تقریبا تاریک شده بود که میون جاده آدمی ایستاده بود و عاجزانه برای کمک دست تکون میداد. خاله و رضا هم بخواب رفته بودن،
کمی جلوتر کنار زدم و توی آیینه ماشین نگاه کردم، به سمت ماشین می دوید وقتی از ماشین پیاده شدم کسی نبود، چند متری از ماشین دور شدم اثری از اون آدم نبود، برای بار آخر اطراف دقیق نگاه کردم اما دود شده بود تا به سمت ماشین برگشتم، روی صندلی عقب ما بین رضا و پارسا آدم دیگه ای نشسته بود. به سمت ماشین دویدم اما همین که به ماشین رسیدن بازم هیچکس نبود.
سوار ماشین شدم و سریع حرکت کردم، به نظرم خستگی و خوابآلودگی و روبهرو شدن با حاج رمضان باعث توهماتم شده بودن.
توی فکرای خودم بودم که برای لحظه ای صدای نفسی پشت گوشم شنیدم و همین که توی آیینه نگاه کردم، همون مرد روی صندلی عقب نشسته بود و سرش از مابین صندلی ها به سمت من و خاله جلو آورده بود. با دستپاچگی سرمو به سمت عقب چرخوندم...
ادامه دارد
🇮🇷مرکز طب اسلامی
🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
🤲 دعای روز هفدهم ماه رمضان
❇️ خدایا مرا در این ماه بهسوى کارهاى شایسته هدایت فرما و حاجتها و آرزوهایم را برآور، اى آنکه نیاز به روشنگرى و پرسش ندارد، اى آگاه به آنچه در سینه جهانیان است بر محمّد و خاندان پاکش درود فرست.
🇮🇷مرکز طب اسلامی
🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
CQACAgQAAxkBAAEcgWhmBMhQ97VQfnMzAsTS85zdGorrFQACHwMAAvbmFAflH-u3DrRkMzQE.mp3
3.8M
تندخوانی جز هفدهم
التماس دعا
🇮🇷مرکز طب اسلامی
🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اين پنجاه و چند ثانيه فيلم، برشهايى از تاريخِ سربلندى است كه نامشان در قلب ايران ما تا ابد مىدرخشد. این اسمها و چهرهها را بخاطر بسپارید، شاید تا هزار سال دیگر ایران فرزندانی به این کیفیت به خود نبیند. خوب نگاه کنید: چشمهای درخشان «محمدابراهيم همت» و نگاهی که آدم…
🇮🇷مرکز طب اسلامی
🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرنی دورنگ با خامه که هر چی از خوشمزگیش بگیم کم گفتیم و حسابی سر سفره افطار میچسبه💛
🇮🇷مرکز طب اسلامی
🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
#ادامه ماجرای بی بی مریم...
... میره سونو گرافی و متوجه میشه شکمش باد کرده و خالیه چیزی داخلش نیست! بسیار شگفت زده میشه که چجور همچین چیزی ممکنه. که دکتر بهش میگه احتمالا قرصی بهت دادن و باعث شده شکمت اینجور بشه و به نظر بیاد که باردار هستی. دختر که قضیه رو فهمید به روستا میره و به خانم های روستا این موضوع رو میرسونه، خانما هم تایید میکنن که وقتی میرفتن اونجا بی بی مریم بهشون شربتی میداده و بعد براشون دعا میکرد! وقتی بی بی مریم لو میره داخل خونه زندانیش میکنن تا پلیس برسه، هرچقدر التماس میکنه مردم روستا که با احساساتشون بازی شد رضایت نمیدن. پلیس دستگیرش میکنه و با شکایت مردم روستا روانه زندان میشه.
کلاهبردار های زیادی هستن که از نقاط ضعف مردم سوء استفاده میکنن و بفکر جیب خودشون هستن. خیلی از مواردی که خودشون رو دعا نویس و... معرفی میکنن در واقع قصد خالی کردن جیب مردم رو دارن.
بابت تاخیر در ارسال داستان حلالمون کنید🌸
این داستان نزدیک به داستان واقعی بود با کمی تغییر در اسامی و جذابیت بیشتر.
داستان شماره 2 ادامه داره...
حوادث بدون مرز 🚨
لال خودشو از بالا پشت بوم پرت میکرد پایین. اینقد کمک خواستم تا اومدن کشیدنش پایین، یه پنج روزی پسرم
درود بر جهنم
دوباره غیب شده بود همین که رومو به سمت جاده چرخوندم زنی میون جاده بود و برای اینکه زیرش نگیرم ترمز شدیدی کردم. کشیدم زیر زنه و چرخ های ماشین از روی تنش رد شدن، بخاطر ترمز شدید جفت راهنمای ماشین روشن شده بود و چشمک میزدن.
خاله و رضا از خواب پریده بودن و با نگرانی ازم میپرسیدن چی شده؟
با دلهره گفتم: فک کنم یه زنو زیر گرفتم.
هر سهمون پیاده شدیم با چراغ زیر ماشین و پشت ماشین و اطراف جاده رو بررسی میکردیم، سرمونو که چرخوندیم پارسا به همراه دونفر دیگه روی صندلی عقب نشسته بود و سریع اون دونفر غیبشون زد
. به بقیه نگاه کردم خاله و رضا هم با سر تاکید کردن که این صحنه رو دیدن.
دست و پام میلرزید و رضا جای من پشت فرمون نشست و خاله که ترس من از کنار پارسا نشستن دید کنار پسرش نشست و منم روی صندلی جلو نشستم .
طبق آدرس به خانقاه شیخ هرمز رسیدیم، پارسا همه مسیر خواب بود و حالا بعد ایستادن جلوی در یکسره داد میکشید و خودش به شیشه و صندلی ماشین میکوبید.
من و خاله پارسا رو نگه داشته بودیم تا آسیبی به خودش نزنه، قبل اینکه رضا در بزنه در خانقاه باز شد و مرد جوانی بهمون گفت؛ منتظرمون بودن.
اما پارسا رو هیچجوره نمیتونستیم کنترل کنیم و پیاده نمیشد، من و رضا و مادرش فقط نگهش داشته بودیم تا آسیب کمتری به خودش بزنه،
مردی که دم در بود و به داخل رفت و درو بست.
ادامه دارد...
ضمن عرض تسلیت خدمت عزاداران حسینی🖤
به زودی نام کانال از «طب» به «حوادث بدون مرز» تغییر خواهد کرد ان شاءالله فعالیت بیشتری خواهیم داشت.
✍🏻بابت تاخیر در ارسال داستانها در کانال عذر میخوام، متأسفانه کپی های زیادی صورت میگیره و کسی پاسخگو نیست و همین سبب ضرر و زیان کانال دار میشه لذا ناچاریم چنین مواردی رو با تاخیر ارسال کنیم.
به بزرگواری خودتون حلال کنید🙏😔
التماس دعای فراوان❤️
May 11