#داستانک
⭕️ داستانی مربوط به قبرستان تخت فولاد اصفهان
🔹یکی از آقایان نقل می کند: برادرم را که مدتی پیش فوت کرده بود در خواب دیدم با وضع و لباس خوبی که موجب شگفتی بود.
🔹گفتم: داداش دیگر آن دنیا کلاه چه را برداشتی؟! گفت: من کلاه کسی را برنداشتم. گفتم: من تو را می شناسم. این لباس و این موقعیت از آن تو نیست. گفت: آری . دیشب، شب اول قبرِ مادر قبرکن بود.
🔹آقا سید الشهدا(ع) به دیدن آن زن تشریف آوردند و به کسانی که اطراف آن قبر بودند خلعت بخشیدند و من هم از آن عنایات بهره مند شدم. بدین جهت از دیشب وضع و حال ما خوب شده و این لباس فاخر را پوشیده ام.
🔹از خواب بیدار شدم ، نزدیک اذان صبح بود. کارهای خود را انجام داده و حرکت کردم به سمت تخت فولاد. برای تحقیقات سر قبر برادرم رفتم. بعضی قرآن خوان ها کنار قبرها قرآن می خواندند. از قبرهای تازه پرسیدم، قبر مادر قبرکن را معرفی کردند. رفتم نزد آقای قبر کن
🔹احوال پرسی کردم و از فوت مادرش سوال کردم، گفت: دیشب شب اول قبر او بود
🔹گفتم: روضه خوانی می کرد؟ روضه خوان بود؟ کربلا رفته بود؟ گفت: خیر ، برای چه می پرسی؟ داستان را گفتم ، او گفت: هر روز زیارت عاشورا می خواند.
📚حکایاتی از عنایات حسینی، ص۱۱۱
✅ دوستان را به باشگاه خبرنگاران جوان استان مرکزی دعوت کنید:
👉 🆔 @markazi_yjc
#داستانک
⭕️برگی از زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
همراه آقا ( آیتالله بهجت)میرفتیم درس، چشمم افتاد به نعلینشان. قسمتی از کفهاش جدا شده بود.
میدانستم خودشان وقت نمیکنند. اهل زحمتدادن به دیگران هم نبودند؛ حتی به من که سالها در کنارشان بودم.
بعد از درس، به آقا گفتم: «کف نعلینتون جدا شده، اگه اجازه بدید، بدم درستش کنن.»
آقا سرش را بهطرف من چرخاند، با لبخند گفت: «خودم را هم بلدی درست کنی؟»
همیشه وقتی شوخی میکردند، میخندیدم. اینبار هم مثل همیشه؛ ولی یکدفعه دلم هُری پایین ریخت: «او با اینهمه عبادت و بندگی، هنوز هم بهفکر درستکردن خودش است، اما من...».
📚 در خانه اگر کس است، ص١۶؛ بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان معظمله
✅ دوستان را به کانال باشگاه خبرنگاران جوان استان مرکزی دعوت کنید:
👉 🆔 @markazi_yjc
#داستانک
⭕️ جدل استاد دانشگاه با یک آخوند درعلم ریاضی
🔹 قرار بود به همراه جمع منتخبی از اساتید و نخبگان ریاضی برای شرکت در کنفرانسی بین المللی به یکی از کشورهای غربی بریم.
🔹 وقتی سوار هواپیما شدم دیدم یه آخوند تو هواپیماست، با خودم گفتم بفرما، اینها سفر خارجی هم ما رو ول نمیکنن.
🔹 رفتم پیشش نشستم و بهش گفتم: حاج آقا اشتباه سوار شدید مکه نمیره؟! گفت: میدانم... گفتم: حاجی قراره ما بریم کنفرانس علمی؛ شما اشتباهی نیاین؟! گفت: میدانم...
🔹 دیدم کم نمیاره، جدیدترین و پیچیدهترین مساله ریاضیم رو که قرار بود تو کنفرانس مطرح کنم داخل برگه نوشتم و بهش دادم، گفتم شما که داری میای کنفرانس بین المللی ریاضی اونم تو یه کشور خارجی حتما باید ریاضی بلد باشی، اگر ریاضی بلدی این سوال رو حل کن، برگه رو بهش دادم و خوابیدم.
🔹 از خواب که بیدار شدم دیدم داره یه چیزایی تو برگه مینویسه. گفتم: من دکتر فلانی هستم از دانشگاه تهران، عجله نکن اگه بعدا هم حلش کردی جواب رو بیار اونجا بده، دوباره خوابیدم.
🔹 بیدار که شدم دیگه نمینوشت، گفتم چی شد؟، برگه رو بهم داد و گفت: سوالت چهار تا راه حل داشت سه راه حل رو نوشتم و اون راهی هم که ننوشتم بلد بودی.
🔹 شوکه شده بودم... ادامه داد: این هم مسئله بنده است اگر حلش کردی بهم بده من حسن زاده آملی هستم از قم...
🔹 بعدها فهمیدم که به ایشون (مرحوم علامه حسن زاده آملی) لقب ذوالفنون را دادند و ایشان در تمامی علوم صاحب نظر بود، تا جایی که دورانی که پا به سن نذاشته بود در هفته روزی یکبار عدهای از پروفسورهای فرانسه و سایر کشورهای اروپایی برای کسب علم و ریاضی و نجوم خدمت ایشان میرسیدند.
🔸 مرحوم علامه طباطبایی درباره شاگردش مرحوم علامه حسنزاده آملی میگوید: حسنزاده را کسی جز امام زمان ارواحنا فداه نشناخت.
🔸 مرحوم علامه حسنزاده آملی (متوفی مهر ۱۴۰۰ هجری شمسی) در مورد حوادث و مسائل اجتماعی یک جمله ماندگار دارد که میگوید: "گوشتان به دهان رهبر (آیت الله خامنه ای )باشد، چون ایشان گوششان به دهان حجتبنالحسن (عج) است. "
✅ دوستان را به کانال باشگاه خبرنگاران جوان استان مرکزی دعوت کنید:
👉 🆔 @markazi_yjc
#داستانک
⭕️ سوء تفاهم/ یک موضوع و دو برداشت
🔹روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد میشود و میخواهد با دانشمند آن شهر گفتگویی داشته باشد.
🔹مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین میبرند.
🔹آن دو روبروی هم مینشینند و مردم هم گرد آن ها حلقه میزنند.
🔹آن دانشمند دایرهای روی زمین میکشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم میکند.
🔹دانشمند تخم مرغی از جیب در میآورد و کنار دایره میگذارد ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار میدهد.
🔹دانشمند پنجهی دستش را باز میکند و به ملانصرالدین نشان میدهد.
🔹ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه میرود.
🔹دانشمند برمیخیزد، از ملانصرالدین تشکر میکند و به شهر خود بازمیگردد.
🔹مردم شهرش از او دربارهی گفتگویش میپرسند.
🔸 او پاسخ میدهد که: ملانصرالدین -عالم آن شهر- دانشمند بزرگی است.
🔹من در ابتدا دایرهای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استوا هم دارد.
🔹من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیدهی بعضی ها زمین به شکل تخم مرغ است و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیازی گرد.
🔹من پنجهی دستم را باز کردم که یعنی:
"اگر پنج تن مثل ما وجود داشت کار دنیا درست میشد." و او دو انگشتش را نشان داد که یعنی:"فعلاً که فقط ما دو تن هستیم."
🔸در آن سوی، مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد:
🔹آن دانشمند دایرهای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان میخورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان میخورم.
🔹آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ میخورم و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز میخورم.
🔹آن دانشمند پنجهی دستش را به سوی من نشان داد که یعنی:"خاک بر سرت".
من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی:"دو تا چشمت کور شود."
🆔 @markazi_yjc
#داستانک
🔹حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم هر وقت به مسافرت میرفت، با فاطمه(س) خداحافظی میکرد و زمانی که از سفر بر میگشت، ابتدا به دیدن او میرفت.
🔹در یکی از مسافرتهای پیامبر، حضرت زهرا (س) دو دستبند نقره و یک جفت گوشواره برای خویش و یک پرده برای درب منزل خرید. پیامبر از مسافرت بازگشت و به دیدار دخترش شتافت. پس از مشاهدۀ پردۀ خانه و زیور آلات سادۀ فاطمه(س) توقف کوتاهی کرد و به مسجد رفت.
🔹حضرت زهرا با خود اندیشید که پدر ناراحت است و فوری دستبند و گوشواره و پرده را در آورد و خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرستاد و پیام داد: دخترت برای تو سلام میفرستد و میگوید که این زیور آلات اندک را در راه خدا انفاق کن؛ تَقْرَأُ عَلَیْكَ اَلسَّلاَمَ اِبْنَتُكَ وَ تَقُولُ اِجْعَلْ هَذَا فِی سَبِیلِ اَللَّهِ.
🔹 پیامبر گرامی اسلام پس از مشاهدۀ بخشش و ایثار فاطمه(س) سه بار فرمود: فِدَاهَا أَبُوهَا؛ پدرش فدای او باد.
📚: روضة الواعظین , جلد 2 , صفحه 443
✅ دوستان را به کانال باشگاه خبرنگاران جوان استان مرکزی دعوت کنید:
👉 🆔 @markazi_yjc
#داستانک
تو گناه را ترک کن، خدا تربیتت می کند
رجبعلی خیاط (از عرفای عصرما)می گوید: «در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت.
با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن.
سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!»
آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود.
📗 کیمیای محبت، ص79
✅ دوستان را به کانال باشگاه خبرنگاران جوان استان مرکزی دعوت کنید:
👉 🆔 @markazi_yjc
#داستانک
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥﻫﺎﯼ ﺳﻪ #ﺷﻬﯿﺪﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮمیبرﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ می سپارﻧﺪ.
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩه ﻭﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍشته ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖشده ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯمیکند ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ، ﺍﺯﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ …
ﺷﺐ ﮐﻪ زن همسایه میخوﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ می آید ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ میگوید: ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩمان ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺑﻪ ﻫﺮﺣﺎﻝ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻭﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ.
ﺑﻠﻨﺪﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ، ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ.
ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ جا ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ.
وقتی ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ می بیند ﻭ به ﯾﻘﯿﻦ میرسد
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿروند و در ﮐﺎﺷﺎﻥ، ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ می گردند.
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ نمی کنند ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ می گردند اما ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ می بینند ﻭ می پرسند ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ می دهد ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ می شوند ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ می پرسند ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ.
پیرﻣﺮﺩمیگوید:ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ، ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.
#شهیدسیدمیرحسین_امیرخواه
🆔@markazi_yjc
#داستانک
حضرت علی (ع) بعدازدرگذشت ابوذر غفاری نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند: آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: شما دو توهین به من کردید: اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید، دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنید و به من بدهید با یک تار موی علی عوض نمی کنم، آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه کردند و فرمودند: به خدایی که جان علی در دست اوست قسم ،آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمان محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند.
مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ علی را نفروشیم.
🆔 @markazi_yjc
#داستانک #جان_فدا
⭕️ کاپشنی که سردار را لو داد
🔸حاج قاسم برای خرید کاپشن به همراه فرزندش به یک فروشگاه در خیابون ولیعصر رفته بوده .
🔹چهره سردار برای فروشنده آشنا میاد و ازش میپرسه شما سردار سلیمانی نیستید؟
🔹حاج قاسم میخنده و درجوابش میگه آقای سلیمانی میاد کاپشن بخره؟ فروشنده هم میگه منم تو این موندم، اون که قطعا نمیاد لباس بخره و براش میخرن میبرن، ولی شما خیلی شبیه به آقای سلیمانی هستید.
🔹 بعد از اصرار فروشنده و سوالات مکرر، حاج قاسم در جواب میگه بله قاسم سلیمانی برادرمه و بخاطر همین شبیهش هستم.
🔹زمانی که حاج قاسم کت رو در میاره تا کاپشن نو رو بپوشه و بپسنده، فروشنده اسلحهای که در کمر حاج قاسم بود ه رو میبینه، فروشنده میگه نه تو خود حاج قاسمی و لو رفتی.
🔹فروشنده از اینکه سردار ازش خرید کرده خوشحال میشه و خیلی اصرار میکنه که پول نمیگیرم، حاج قاسم هم در جواب گفته بود اگه پول نگیری نمیخرم و میرم.
🔹فروشنده باورش نمیشد که معروف ترین ژنرال دنیا به همین راحتی بدون محافظ و بین مردم قدم می زنه و به مغازه اون اومده.
✅ دوستان را به کانال باشگاه خبرنگاران جوان استان مرکزی دعوت کنید:
👉 🆔 @markazi_yjc
#داستانک
تو زندان رجایی شهر تو بند قاتلها زیر حکم اعدام بود.
این عکس رو از روزنامه کنده بود و بالاتر از عکس بچه هاش زده بود به دیوار.
ازش پرسیدیم حاجی رو دوست داشتی؟ زد رو سینهاش و گفت: تعصبشو میکشم.
گفتیم چرا؟ گفت: چون اون موقعی که من این تو بودم خیالم راحت بود، اون بیرون یکی حواسش به ناموسم هست.
🆔 @markazi_yjc
#داستانک
شخصى نزد عمر بن عبدالعزيز آمد و در خلال سخنان از مردى نام برد، او را به بدى ياد كرد و عيبى از وى بزبان آورد.
عمر بن عبدالعزيز گفت: اگر مايلى پيرامون سخنت بررسى و تحقيق ميكنم .در صورتيكه گفته ات دروغ درآمد فاسق و گناهكارى و خبرى كه داده اى مشمول اين آيه است .
يا ايها الذين آمنوا ان جائكم فاسق بنباء فتبينوا. (اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر فاسقى برايتان خبرى آورد نيك وارسى كنيد مبادا به نادانى گروهى را آسيب برسانيد و [بعد] از آنچه كرده ايد پشيمان شويد )
📖الحجرات 6
در صورتيكه راست گفته باشى عيبجو و سخن چينى و مشمول اين آيه هستى :هماز مشاء بنميم (عيبجوست و براى خبرچينى گام برمى دارد) 📖القلم 11
اگر ميل دارى تو را مى بخشم و مورد عفوت قرار ميدهم . مرد كه از گفته خود سخت پشيمان و منفعل بود با سرافكندگى و ذلت درخواست عفو نمود و متعهد شد كه ديگر از كسى عيبجوئى نكند و اين عمل ناپسند را تكرار ننمايد.
📚 مجموعه ورام ، جلد1 صفحه 122
✅ دوستان را به کانال باشگاه خبرنگاران جوان استان مرکزی دعوت کنید:
👉 🆔 @markazi_yjc
#داستانک
🔸کور شدن برای گردویی بی مغز!
ملا مهرعلی خویی،روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند.
به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن.
گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید،گردو از مغز تهی است.گریه ڪرد.
پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟!
گفت:از نادانی و حس ڪودڪانه،سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است،مانند گردویی است بدون مغز!
بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم،چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم.
🆔 @markazi_yjc