🌹مروری بر زندگی
#شهید_سرلشگر_خلبان_مصطفی_اردستانی
@salmanerey🇮🇷
💢لحظات پراضطراب شهید بابایی و شهید اردستانی در عملیات والفجر 8
خاطرات
عملیات والفجر 8 در تاریخ 20/11/ 1364
در منطقه جنوب شد، این عملیات آنقدر سریع و تند بود که در اندک زمانی، نیروهای ایرانی از #اروند_رود گذشته و
#جزیره_فاو_را به_تصرف_خود_درآوردند.
💢نیروهای ما در آن طرف رودخانه مواضع خود را تحکیم کردندند
و نیروها عراقی هم برای بازپس گیری این جزیره مهم ضد حمله سنگینی را تدارک دیده بودند.
💢یک هفته ای از انجام عملیات گذشته بود که هوا متلاطم شد،
ابر سیاه رنگ همه جا را پوشانده بود و باران، تمام منطقه را زیر شلاق خود گرفته بود.
ساعت 8 صبح نیروهای عراقی #ضد ۰_حمله ای را آغاز کرده بودند و در حدود ساعت 5/10 صبح بود که خبر رسید، نیروهای دشمن در میانه سد دفاعی ما رخنه کرده و توانسته اند از نقطه ای #نفوذ_کنند.
💢وضعیت فوق العاده خطرناکی برای نیروهای خودی در خط مقدم ایجاد شده بود.
مسئولانی که در قرارگاه زمینی (قرارگاه شهید همت) بودند با اصرار زیادی درخواست می کردند که نیروی هوایی، #هواپیما_بفرستد و نوک حمله آنها را بکوبد.
💢در آن زمان، من به اتفاق #شهیدسرلشگر خلبان بابایی و شهیدسرلشگر خلبان اردستانی در «قرارگاه رعد»، در پایگاه امیدیه بودیم.
🌹 شهید بابایی- که مسئولیت عملیات نیرو را عهده دار بود- در مقابل پافشاری مسئولان قرار گاه می گفت:
- در این شرایط بدجوی اصلا چنین امری ممکن نیست!
💢هر چه آنان اصرار می کردند، شهید بابایی در جواب می گفت:
- احتمال اینکه هواپیما در این شرایط جوی #سانحه ببیند خیلی زیاد است،
نمی توانیم چنین خطری را بپذیریم.
🌹شهید اردستانی
که شاهد مکالمه بود، آمادگی اش را برای انجام این ماموریت اعلام کرد،
ولی شهید بابایی مخالفت می ورزیدند.
نقشه روی میز پهن شده بود و شهید بابایی همان طور که نگاهش به نقشه بود با تلفن نیز صحبت می کرد. حدود چند دقیقه ای مکالمه ادامه داشت که یک لحظه نگاه شهید بابایی در نگاه یار و همرزم همیشگی اش حاج مصطفی اردستانی دوخته شد،
💢علی رغم اینکه موافق نبود، ولی چون اصرار مسئولان بیش از اندازه بود، با نگاهش اذن ماموریت را به شهید اردستانی داد.
حاج مصطفی بلافاصله خارج شد و به سمت آشیانه هواپیما رفت.
💢در همین موقع، هواپیما از آشیانه خارج شد و با سرعت به سوی باند پروازی خزید.
👣 شهید بابایی همان طور با پای برهنه بیرون آمد و در رمپ پروازی هواپیما را نظاره گر شد و با حالتی عجیب و مضطرب در آن #هوای_بارانی روی زمین نشست.
💢من گفتم:
- جناب بابایی!
اینجا خیس می شوی، برویم داخل قرارگاه، ان شاءالله که اتفاقی نمی افتد.
💢مضطرب و نگران گفت:
- نمی توانم داخل قرارگاه طاقت بیاورم. مصطفی رفت! مصطفی از دست رفت!
⛈من هم در کنار شهید بابایی در آن هوای بارانی، حدود 20 دقیقه زیر شلاق باران ایستادم، تا اینکه صدای هواپیمایی به گوشمان رسید، گفتم:
- فکر کنم حاج مصطفی برگشت.
🌹با خوشحالی گفت:
- آره خودشه!
بعد از شستن هواپیما روی باند، به سوی آشیانه آمد. شهید اردستانی از هواپیما پیاده شد و جناب بابایی رو کرد به جناب اردستانی و گفت:
- آخر کار خودتو کردی!
حالا بگو ببینم عملیات چطور انجام شد؟
🌹تبسمی کرد و گفت:
- بهتر از این نمی شد. محل مورد نظر، با موفقیت کامل #بمباران_شد.
🌺 نثار ارواحشان #صلوات
📚منبع: اعجوبه ی قرن/
مروری بر زندگی شهید سرلشگر خلبان مصطفی اردستانی/
گروه پژوهشی و نگارش انتشارات نیروی هوایی ارتش/
👮خادمین اداره آموزش وارزشیابی
آستان حضرت عبدالعظیم(ع)