📢 #روایت_دیدار | روایت ماجرای «اتوبوس ۲۴ عِین ۲۳۹»
✍ حاشیههایی از همسفری مردم خوزستان برای دیدار با رهبر انقلاب
🔹ما سر خانه و زندگیمان بودیم. در به در دنبال یک لقمه نان حلالِ زیر پای فیل. هر کداممان یک سر شهر، توی سر و کلهی خودش و بقیه میزد که این گلیم لاکردار زندگی را از گندآب مشکلات بیرون بکشد. که زد و از خانه شما زنگ زدند!
🔹راستش را بخواهید اولش خندهام گرفت. مثل یک شوخی بود؛ آن هم سه ساعت قبل از شروع شب چله.
🔹اما دل را کندیم و زدیم به دریا و آمدیم. به قول ما عربها «آدمِ خیس که از باران نمیترسد!» هر چه بادا باد.
🔹اتوبوسها که راه افتادند حساب کار دستمان آمد که رفتنیایم. هر کدامشان با یک پلاک. رنگشان ثابت بود؛ یک سرخ، یک سفید، یک زرد؛ یک سرخ، یک سفید، یک زرد. انگار که مثلاً غروب را به جای آسمان، روی زمینِ صبح جمعه اهواز پاشیده باشند. واقعاً شوخی شوخی، جدی شد! داشتیم میآمدیم سمت خانه شما و من باید در اتوبوس پلاکِ ۲۴، عِین، ۲۳۹ سوار میشدم...
⏰
📣 #روایت_دیدار | دخترکان کاپشن صورتی
👈 روایتی از دیدار مردم قم با رهبر انقلاب
🔹 در صف انتظار برای ورود به حسینیه هستیم که چشمم به چشمانش میافتد؛ دختر کاپشن صورتی. نگاه به صورت مادرش میکنم که ببینم خودش میداند چقدر نمادین توی این مراسم حضور پیدا کرده یا نه؟ ولی دلم نمیآید حرفی از دخترک کرمانی به او بزنم.
🔹 به حسینیه که میرسم اول از همه، چشمم زیلوهای بافت میبد یزد را میگیرد و در دم عاشق میشوم. عاشق لوزیهای آبی زیلو. زیلوها از پس عبور ندادن سرمای زمین برنمیآیند و چه بهتر. اینجا کسی دنبال گرما نیست. هیجان توی دل آدمها گرما شده و خودشان را باد هم میزنند.
🔹 دخترک کاپشن صورتی بعدی که میبینم هشت ماهه است و اسمش مبارکه. لباس صورتی وجه مشترک همهی دختر بچههاست. زنها به مادرش سفارش میکنند نزدیک در ورودی ننشیند که سرما به دخترک نرسد.
🔍 ادامه را بخوانید:
khl.ink/f/54930
🖥 #روایت_دیدار | معصومه؛ دوست علم وجهاد و شهادت، مثل ام یاسر!
👈 روایت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از دیدار خانواده شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه با رهبر انقلاب
🔸بخش اول - عکسی از شهید سیّدعبّاس موسوی و همسرش امّیاسر روی میز کار من است که خیلی دوستش دارم؛ لای بوتهها ایستادهاند، دستشان در دستِ هم است، به افق دوری نگاه میکنند و خندهی قشنگی روی لب هر دویشان دیده میشود. زیرش نوشته: «امّیاسر رفیقة العلم و الجهاد و الشّهادة.» عکس را از پیرمرد خادمی گرفتهام که دو سال پیش، درِ مزارِ سیّدعبّاس را در روستای نبیشیث بعلبک برایمان باز کرد، بعد هم توضیح داد که سیّدعباس چطور خانهی کوچکی را که در این روستا داشت، حوزهی علمیّه کرد و توانست نیروهایی تربیت کند که هستهی اصلی حزبالله لبنان را تشکیل بدهند؛ نیروهایی که فقط یکیشان سیّدحسن نصرالله بود. ماشینِ صدمهدیدهی سیّدعبّاس را توی حیاط آرامگاه، داخل محفظهای شیشهای حفظ کرده بودند. امّیاسر بخش خواهران حوزهی علمیّه را اداره میکرد و آن روز، همراه همسر و فرزند چهارسالهاش سوار ماشین بودند؛ روزی که اسرائیل دیگر نتوانسته بود حضور سیّدعبّاس در لبنان را تحمّل کند و با بالگرد، ماشینش را گلولهباران کرد.
🔹چند روز پیش که فیلم حملهی پهپادها به ماشین معصومه کرباسی و رضا عواضه را دیدم، دوباره انگار نحوهی شهادت سیّدعبّاس برایم زنده شد. لابد عواضه خیلی برای اسرائیل هزینه درست کرده بود که پهپادهایشان را فرستادهاند تا درون جادّهها بگردند و پیدایش کنند. ولی دوست داشتم بدانم آیا زیرِ تصویرِ دوتاییِ آنها هم میشود نوشت «معصومة رفیقة العلم و الجهاد و الشّهادة؟» شاید به خاطر همین سؤالی که در ذهنم آمده بود، خدا طوری رقم زد که به دیدار خانوادهی این شهدا با حضرت آقا دعوت شوم و فرصتی باشد که از نزدیک، جواب سؤالم را پیگیری کنم.
🔎 متن کامل را از اینجا بخوانید.
khl.ink/f/58074