#شهیدانه
یکی از همرزمان شهید به نام شهید طهماسبی به همراه چند نفر دیگه در ماشین مهمات مورد اصابت موشک قرار میگیرند و شهید میشوند، به طوری که بدنشان می سوزد و شعلههای آتش فوران می کند.
عباس سراسیمه خود را به محل حادثه می رساند، در میان دود و آتش هر طور شده آتش را زود خاموش می کند و اجساد نیمه سوخته را منتقل میکند.
عباس مدیریت صحنه را برعهده داشت و اوضاع را کنترل میکرد. نیروها را سر و سامان داد، حواسش بود که به نفرات دیگر آسیب نرسد،
ماشین اول مورد اصابت قرار گرفته بود، ماشین دوم سالم بود. هر لحظه ممکن بود موشک بعدی بیاد و ماشین عقبی را بزند کسی جرأت نمی کرد آن ماشین را تکان دهد ، یک دفعه عباس دوید تا خودش ماشین را بردارد، تا نزدیک ماشین رفت یکی از نیروهای عباس وقتی دید که فرماندهاش بدون ترس به سمت ماشین میره سریع پرید و ماشین را از تیررس خارج کرد.
راوی: همرزم شهید
#شهیدحسینجوینده
🌱|@martyr_314
#شهیدانه
وسـط جـبـھـہ بـھـش گفـتم:
بچـہ! الان چہ وقٺ نمـاز خوندنہ؟
گفٺ: از ڪجا معلوم دیگہ وقٺ ڪنم...و شرو؏ ڪࢪد نمـاز خونـدن
"السـلام علیڪم و ࢪحمة اللہ و برکاتہ"
ࢪا ڪہ گفت…
یڪ خمـپاره آمد
پَر ڪشید!💔
🌱|@martyr_314
#شهیدانه
با اینڪه شغلش نظامی بود و جایگاهی برای خودش داشت؛ اوقات فراغتش را برای مردم بےبضاعت بنایۍ مۍڪرد.
هرمقدارڪه میتوانست خانه شان را تعمیر میکرد.بدون اینڪه اجرتی برای ڪارش طلب ڪند.
تمام این ڪارها را طوری انجام می دادکه کمتر کسی متوجه شود واخلاص و گمنامے برایش باقۍ بماند☘✨
شاید به همین خاطر بود ڪه به همسرش سفارش ڪرده بود:
"بعداز شهــادت نبینم جایۍ بری و از من تعریف کنے"
#شهید_محمود_رادمهر
🌱|@martyr_314
#شهیدانه
همیشه به من میگفت که او را از زیر قرآن رد کنم.. تصمیم گرفتم هنگام دفن برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم :)
وقتے تربت امام حسین «علیه السلام» را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند،
قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند.
به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفے گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد!💔
همان جا گفتم: «میخواستی در آخرین لحظه، «عند ربهم یرزقون» بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟!🥀
همه اینها را میدانم! من با تو زندگی میکنم مصطفے ».
همسر#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌱|@martyr_314
#شهیدانه
از نجف آباد ۵۰ ڪیلومتࢪ ࢪاھ مےاومد
تا بࢪسھ بھ حسینیھاۍ ڪھ اونجا خادمے مےڪࢪد.
مسئول حسینیھ میگھ دو تا شࢪط گذاشتھ بود بࢪاۍ خادمیش:
یڪے اینڪھ من ࢪو پشت حسینیھ بذارید تا اونجا خدمت ڪنم، نمےخوام دیدھ بشم.
یڪے هم اینڪھ هࢪچے ڪاࢪ سخت هست بھ من بدید.
#شهید_محسن_حججی
🌱|@martyr_314
#شهیدانه
میگفت تو مترو بودیم داشتیم میرفتیم بهشت زهرا
یه بنده خدایی رو دیدم کلی نون باگت دستش بود
گفتم چقدر دلم سالاد الویه خواست! بعد گفتم نه ولش کن پا روی نفسم میزارم،میرم سر مزارِ شهید ابراهیم هادی،سیر میشم با دیدنش!
رفتم نشستم سر مزارش سرمو تکیه دادم چشامو بستم،یه خانمی اومد صدام زد چشام باز کردم،
گفت: اینا نذری شهید ابراهیم هادی هستش،نوش جونتون.دیدم تو دستش سالاد الویه ست... :)
+مگه میشه شهدا از دلمون بیخبر باشن؟!🙃
🌱|@martyr_314
#شهیدانہ
حاج عباس وقتے از منطقہ جنگے آمد، مثل همیشہ سرش را پایین انداخت و گفت: «من شرمنده تو هستم.
من نمےتوانم همسر خوبے براے تو باشم»😔
پرسیدم: عملیات چطور بود؟☺️
گفت: «خوب بود»
گفتم: شکستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است دیگر»😁
با روحیہ عجیب و خیلے عادے گفت: جنگ ما با همہ خصوصیات و مشکلاتش در جبهہ است و زندگے با همہ ویژگےهایش در خانہ»
وقتے عباس بہ خانہ مےآمد، ما نمےفهمیدیم کہ در صحنہ جنگ بوده و با شکست یا پیروزے آمده است.☹️
همسر#شهیدعباسکریمی
🌱|@martyr_314
#شهیدانہ
چہ آرزوهاے قشنگے مے كردند و چقد زیبا اجابت مے شد. حاج احمد آرزو کرده بود بدست شقے ترین انسانهاے روے زمین یعنے اسرائیل ها كشتہ بشم و حالا دست اونهاست و حاج همت از خدا خواسته بود مثل مولايم بدون سر وارد بهشت بشم ترکش خمپاره سرش رو برد و شهید برونسے همیشہ مےگفت دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم سالها پیكرش مفقود بود و آقا مهدی باکری مےگفت از خدا خواستم بدنم حتے یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنہ آب دجلہ او رو براے همیشہ با خودش برد.حاج آقا ابوترابی در مسیر پیاده روے مشهد مےگفت آرزو دارم در جاده عشق (مشهد) از دنیا برم تو همون مسیر خدا بردش و روز شهادت امام رضا در جوار امام رضا(ع) دفن شد... :)🍃
🌱|@martyr_314
#شهیدانہ
گفت:
- خیلے دلم مےخواد بیام جبهہ!اما
تڪ پسرم؛ پدر و مادرم راضے نمیشن!😔
گفتم:
+ خدا ڪریمہ!🙂♥️
مدتے بعد در جبهہ دیدمش!
گفتم: چطور آمدی؟
گفت: بہ بهانہ مشهد از خانہ زدم بیرون!😄
گفتم: اگہ شهید شدی چے؟
گفت: دعا ڪن این بار سالم برگردم
انشاالله شهادت براے دفعہ بعد! :)✨
دفعہ بعد ڪه آمد بہ مهمانے خدا رفت!
#شهیدمهدیولدان
🌱|@martyr_314
#شهیدانه
برعکس تولد سہ فرزند دیگرم
کہ همہ با سروصدا تبریک میگفتند
بعد از دیدنِ زینب همہ گوشھ
چشمشان تر میشود..
بغلش میکنم و آرام وصیتنامھ محمد را
کہ دیگر حفظ شدهام در گوشش زمزمه میکنم:
از طرف من رویِ فرزندانم را ببوس
و به فرزند چهارم بگو این سختیها
آسایشی بہ همراه خواهد داشت و دلتنگ بابا نباشد
زینب آرام میخوابد و من به عکس محمد
رویِ دیوار نگاه میکنم :)💔
همسر#شهید_محمد_بلباسی
🌱|@martyr_314
#شهیدانه
پیشنهاد دادم
کہ بیاید با خودم باجناق شود
و همین مقدمہاے براے ازدواجش شد
به مادر خانمم گفتم:
این رفیق ما،جعفر آقا
از مال دنیا چیزے غیر از
یك دوربین عکاسے نداره
گفت: مادر اینها مال دنیاست...
بگو ببینم از دین و ایمان چے داره؟
گفتم: از این جهت کہ هر چے بگم
کم گفتم! ما کہ بہ گردِ
پاے او هم نمےرسیم
گفت: خدا حفظش کنہ
من هم دنبال همچین دامادے بودم..
#شهیدمحمدجعفرنصراصفهانی
📚کتاب جانم فداےِ اسلام
🌱|@martyr_314
#شهیدانه
آموزش خمپاره انداز بود و تفاوت آنها با یکدیگر
اینکه بعضی صدا و سوت ندارند و ناغافل میآیند
و چطور میشود از ترکش آنها در امان بود مسئول آموزش میگفت: گاهی آدم زمانی به خودش میآید که دیگر خیلی دیر است خمپاره درست بالا سرت است
حتی فرصت اینکه بنشینی نداری
صحبت که به اینجا رسید،کسی از میان جمع برخاست و گفت: در چنین شرایطی واقعاً چه میشود کرد؟
گفت: هیچی اینکه زرنگی کنی و آن را روی هوا بگیری و نگذاری بیفتد روی زمین و منفجر بشود!
🌱|@martyr_314