#طنز_جبهه
سقا به همه آب میداد و میگفت
بعد از خوردن آب یه جمله بگید
که تا حالا کسی نگفته باشه
قضیه جالب شد
یکی گفت: «سلام برحسین(ع)؛لعنت بر یزید»
اون یکی گفت: «سلام برحسین(ع)؛لعنت بر صدام»
اما یکی از اون وسط گفت: «سلام برحسین(ع)؛لگد بریزید»
این یکی از همه جالبتر بود
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
اما مگر میشد با آن تکههایی که میآمدند
آدم حواسش جمع نماز باشد!
مثلاً یکی میگفت: واقعاً این که میگویند نماز معراج مؤمن است این نماز را میگویند نه نماز من و تو را!
دیگری پِی حرفش را میگرفت که من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم..
و سومی: مگر میدهد پسر!🤔
و از این قماش حرفا...
و اگر تبسمی گوشه لبمان مینشست
بنا میکردند به تفسیر کردن: ببین ببین!
الان ملائک دارن قلقلکش میدهند!😂
و اینجا بود که دیگر نمیتوانستیم
جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده میشد😁
خصوصاً آنجا که میگفتند: مگر ملائکه نامحرم نیستند؟😳
و خودشان جواب میدادند: خوب لابد با دستکش قلقلک میدهند!😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
گاهی پیش میآمد که دو نفر در حضور
بچهها باهم بلند صحبت میکردند
و کارشان به اصطلاح به" یکی به دو" میکشید
معلوم بود سوء تفاهمی شده
بچهها به جای اینکه بنشینند و تماشا کنند
یا حتی دو طرف را تحریک کنند
هر کدام سعی می کردند به نحوی
قضیه را فیصله بدهند
مثلاً میگفتند: مواظب باش نخندی😂
به هین ترتیب میگفتند تا جایی که
خود آنها هم به خودشان
و به کار خودشان میخندیدند
و شرمنده و متنبه به کنجی مینشستند😅
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...
برای خودش یه قبری ڪنده بود
شبها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد
ما هم اهل شوخے بودیم
یه شب مهتابـے سه،چهار نفر شدیم توی عقبه...
گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم!
خلاصه قابلمهیِ گردان را برداشتیم
با بچهها رفتیم سراغش...
پشت خاڪریز قبرش نشستیم
اون بندهیِ خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصے نافلهیِ شب مےخوند
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یڪے از دوستامون ڪه
تن صدای بالایـے داشت
گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اِڪو بشه
بگو: اقراء
یهو دیدم بندهیِ خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بندهیِ خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم؟
رفیق ما هم با همون صدایِ بلند و گیرا گفت:
باباڪرم بخون😂😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم
بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت
به سوی مواضع دشمن
در دل شب عراقیها بپرند تو ستون و سرتان را باسیم مخصوص از جا بکنند
دچار وهم و ترس شده بودم ساکت و بیصدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی
میخزید جلو میرفتیم
جایی نسشتیم،یک موقع دیدم یک نفر
کنار دستم نشسته و نفس نفس میزنه
کم مانده بود از ترس سکته کنم
فهمیدم که همان عراقی سر بران است
تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم
با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تویِ
پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم
لحظاتی بعد عملیات شروع شد
روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروههانِمان گفت: دیشب اتفاق عجیبی افتاده معلوم نیس کدام شیر پاک خوردهای به پهلویِ فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم اللّه دندههایش خرد و روانه بیمارستان شده😳
از ترس صدایش را درنیاوردم😬😅
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر
سرعت حق ندارد رانندگی کند!
یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنارِ
جاده دست تکان داد
نگه داشتم
سوار كه شد
گاز دادم و راه افتادم
من با سرعت میراندم و با هم حرف میزديم!
گفت: میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید! راست میگن؟
گفتم: فرمانده گفته!
زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی
فرمانده باحالمان!
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما یکی بود
پیاده که شد دیدم خیلی تحویلش میگيرند!
پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!
گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
يه روز فرمانده گردان به بهانه
دادن پتو و امڪانات همه رو
جمع ڪرد...
شروع ڪرد به داد زدن ڪه ڪِے
خستهس؟ ڪے ناراضيه؟ کے سردشه؟
بچهها هم که جو گرفته بودتشون گفتن: دشمن!
فرمانده گردان هم گفت:
خب!آفرين..حالا بريد
چون پتو به گردان ما نرسيده!
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
يڪبار در جبهه آقایِ
«فخرالدين حجازی»
آمده بود برایِ سخنرانی
و روحيه دادن به رزمندگان
وسطهایِ حرفاش به يكباره با
صدایِ بلند گفت: «آی بسيجیها!»
همه گوشها تيز شد كه چه میخواهد بگويد...
ادامه داد: «الهی دستتان بشكند!»
عصبانی شديم!
میدانستيم منظور ديگری دارد
اما آخه چرا اين حرف رو زد؟
يك ليوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو!»
اينجا بود كه همه زدند زير خنده!
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
خرمشهر بوديم...
آشپز و كمک آشپز تازه وارد بودند و با شوخی بچهها ناآشنا...
آشپز،سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقابها رو چيد جلویِ بچهها
رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت: بچهها! يادتون نره!
آشپز اومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلویِ هر نفر و رفت
بچهها تند نونهارو گذاشتند زير پيراهنشون
كمک آشپز اومد نگاه سفره كرد
تعجب كرد!
تند و تند برایِ هر نفر دوتا كوكو گذاشت و رفت
بچهها با سرعت كوكوهارو گذاشتند لایِ نونهایی كه زير پيراهنشون بود
آشپز و كمک آشپز اومدن بالا سر بچهها
زل زدند به سفره
بچهها شروع كردند به گفتن شعار هميشگی: ما گشنمونه ياالله!
كه حاجی داخل سنگر شد و گفت: چه خبره؟
آشپز دويد روبروی حاجی و گفت: حاجی! اينها ديگه كيند!
كجا بودند!
ديوونهاند يا موجی؟
فرمانده با خنده پرسيد چی شده؟
آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقاییهایِ گشنه هرچی بود بلعيدند!
آشپز داشت بلبل زبونی ميكرد كه بچهها نونها و كوكوهارو يواشكی گذاشتند تو سفره
حاجی گفت اين بيچارهها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند!
آشپز نگاه سفره كرد
كمی چشماشو باز و بسته كرد
با تعجب سرش رو تكونی داد و گفت: جل الخالق؟
اينها ديونهاند يا اجنه؟
و بعد رفت تو آشپزخونه...
هنوز نرفته بود كه صدایِ خندهیِ بچهها سنگرو لرزوند...
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
خيلے از شبها آدم تو منطقه
خوابش نمےبرد😴
وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد
دلمون نمےاومد ديگران بخوابن😁
یه شب یڪے از بچه ها سردرد عجيبے داشت
و خوابيده بود
تو همين اوضاع یڪے از بچهها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😨
رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟چی شده؟😰
گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت ڪنه من نذاشتم!😐😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
بيچاره نيروهایِ تازه وارد گردان
تمام بلاهایی را كه قبلا قديمیترها سر ما آورده بودند ما رویِ آنها پياده میكرديم
دو كلمه كه میخواستند حرفی بزنند
و چيزی بگويند از هر طرف محاصره میشدند كه شما صحبت نكن،جزء آمار نيستی😅
هنوز اسمت را به آشپزخانه ندادهاند
و در واقع از سهميه ما استفاده میكنی
بندههایِ خدا تا بخواهند راه بيفتند
و در مقابل اين برخوردها ضد ضربه بشوند پوست میانداختند😁
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
خمپاره که میزدند
طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم
خیز میرفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم
بعضی صاف صاف میایستادند
و جنب نمیخوردند
و اگر تذکر میدادی که دراز بکش
میگفتند: بیت المال است
حالا که این بنده خدا
به خرج افتاده نباید جاخالی داد
حیف است این همه راه آمده خوبیت ندارد😂
🌱|@martyr_314