نوشتهبود:
رفیقاونیهستکهبهرشد
دینتکمککنه،نهاینکه
تورونسبتبهدینتبیتفاوتکنه🌱(:
#شهیدعلیوردی
• چقدر انسان مؤمن باید مقید باشد که
خلاف یقین مرتکب نشود . حفظ دین
روی آتش راه رفتن یا آتش در دست
گرفتن است
چقدر این روزا دلتنگ حرمتم یا امام رضا
کاش ما رو هم زائرت میکردی
خوش به حال اونایی که الان حرم امام رضاند
به تو از دور سلام یا ایها الرئوف🖐🏻
#شهیدابراهیمهادی
#چهارشنبههایامامرضایی ✨
کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》🌺
https://eitaa.com/martyrs1231🌺
•°🌸°•
شـــــــهید…
جان را فـــروخت و در مقابل ِآن،
بهشت و رضاى الهى را گرفت👌
که بالاترین دستاورد ها است.
#شهید_نوید_صفری🦋
کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》🌺
https://eitaa.com/martyrs1231🌺
~♡~
#خاطــــرات_شهــید_باکــــری📚
زمانی که شهردار ارومیه بود روزی برایش
خــــبر آوردند که بر اثر بارنـــــــــدگی زیاد، در
بــــــعضی نقاط ســــیل آمده است. مـــــهدی
گروههای امدادی را اعزام کرد وخودش
هــم به کمک سیل زدگان شتافت.🤝
در کنار خانهای پیرزنی به شیون نشسته
بود، آب وارد خانه اش شده بود و کــــــــف
اتاقها را گرفته بود، در میان جــــــمعیت،
چشم پیرزن به مهدی خیره شده بود کـــه
سخت کار میکرد، پیرزن به مهدی گفت:
«خدا عــــوضت بدهد، مــادر، خیر ببینی🤲
نمــــیدانم این شــــــهردار فلان فلان شـــــــده
کـــــجاست، ای کـاش یـــــک جـو از غیرت شما
را داشت»☹️
..... و مهـــــدی فقط لبــــخند مــــیزد.🙂
#شهید_مهدی_باکری♥️
.
کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》🌺
https://eitaa.com/martyrs1231🌺
#دختریکههردونامزدششهیدشدند💔
✨دختر مقاومت✨
آیه شحاده متولد فرودین ۱۳۸۰در لبنان است،او دختری ۱۹ ساله است که از او به عنوان همسر دوشهید یاد میشود🌸
آیه شحاده دختری لبنانی این روزها به سبب داغ سنگینی که در دل دارد بین مردم شناخته میشود. او کمتر از سه سال هر دو نامزدش را قبل از برگزاری جشن ازدواجشان، در سوریه تقدیم حضرت زهرا(س) کرد💍💔
در سال ۱۳۹۶ با عباس سهیل علامه(حیدره) ازدواج میکند💍✨
و عباس راهی سوریه میشود🍃
هنوز نه ماه از زندگی مشترکشان💕 نگذشته بود که عباس در راه دفاع از حرم اهل بیت به شهادت میرسد🥀🖤
🖤شهید عباس سهیل علامه💔
#ادامهدارد✨
کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》🌺
https://eitaa.com/martyrs1231🌺
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
❤ #عاشقـــانه_دو_مدافـــع❤ #قسمت_بیست_دوم _اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد.... باخودم گفتم ال
❤ #عاشقــانه_دو_مدافـــع❤️
#قسمت_بیست_سوم
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم...
چادرم و درآوردم تو آیینہ نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلے تغییر کرده بود
بہ خودم لبخندے زدم و گفتم اسماء ایـݧ سجادے کیہ؟
چرا داره بہ دلت میشینہ؟
همونطور کہ بہ آیینہ نگاه میکردم اخمام رفت تو هم ،
_اسماء زوده مقاومت کـݧ نکنہ ایـݧ هم بشہ مث رامیـݧ تو باید خیلے مواظب باشے نباید برگردے بہ سہ سال پیش
علے فرق داره نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش...
_خندم گرفت ...هہ علے؟!هموݧ سجادے خوبہ زیادے خودمونے شدم
_در هر حال زود بود براے قضاوت
هنوز جلوے آیینہ بودم کہ ماماݧ در اتاق و باز کرد
کجا فرار کردی؟!؟
خندم گرفت
فرار کجا بود مادر مـݧ اومدم لباسامو عوض کنم
خوب پس چرا عوض نکردے هنوز؟!
داشتم تو آیینہ با خودم اختلاط میکردم
مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
بسم اللہ خل شدے ؟؟؟
خندیدم و گفتم بووووودم
راستے ماماݧ آقاے سجادے گفت کہ قرار بعدیموݧ اگہ شما اجازه بدید براے فردا باشہ
فردا؟چہ خبره اسماء
نمیدونم ماماݧ عجلہ داره
براے چے مثلا عجلہ داره
دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب ماماݧ براے مـݧ دیگہ
ماماݧ با گوشہ ے چشمش بهم نگاه کرد و گفت:بنده خدا آخہ خبر نداره دختر ما خلہ تو آیینہ با خودش حرف میزنہ
إ مامااااااااااا...
در حالے کہ میخندید و از اتاق میرفت بیروݧ گفت :باشہ با بابات حرف میزنم
راستے اسماء اردلاݧ داره میاد.
از اتاق دوییدم بیروݧ با ذوق گفتم کے داداش کچلم میاااااد
فردا
خبر داره از قضیہ خواستگارے؟!
_معلومہ کہ داره پسر بزرگمہ هااا تازه خیلے هم تعجب کرد کہ تو بالاخره بعد از مدت ها اجازه دادے یہ خواستگار بیاد براے همیـݧ از پادگاݧ مرخصے گرفتہ کہ بیاد ببینتش
دستم و گذاشتم رو کمرمو گفتم:
آره تو از اولم اردلاݧ و بیشتر دوست داشتے بعد باحالت قهر رفتم اتاق
_ماماݧ نیومد دنبالم خندم گرفتہ بود از ایـݧ همہ توجہ ماماݧ نسبت بہ قهر مـݧ اصلا انگار ݧ انگار
خستہ بودم خوابیدم
باصداے اذاݧ مغرب بیدار شدم اتاقم بوے گل یاس پخش شده بود.
دیدم رو ی میزم چند تا شاخہ گل یاسہ
تعجب کردم تو خونہ ما کسے براے مـݧ گل نمیخرید ولے میدونستـݧ گل یاس و دوست دارم اولش فکر کردم ماماݧ براے آشتے گل خریده ولے بعید بود ماماݧ از ایـݧ کارا نمیکردم
موهام پریشوݧو شلختہ ریختہ بود رو شونہ هام همونطور کہ داشتم خمیازه میکشیدم اتاق رفتم بیروݧ و داد زدم:
ماماااااااݧ ایـݧ گلا چیہ؟
مـݧ باهات آشتے نمیکنم تو اوݧ کچل و بیشتر از مـݧ دوست دارے
اردلاݧ یدفہ جلوم ظاهر شد و گفت:
بہ مـݧ میگے کچل؟!
از هیجاݧ جیغے کشید م و دوییدم بغلش و بوسش کردم هنوز لباس سربازے تنش بود میخواستم اذیتش کنم دستم و گرفتم رو دماغم گفتم:
_اه اه اردلاݧ خفہ شدم از بوے و جورابو عرقت قیافشو ببیـݧ چقد سیاه شدے زشت بودے زشت تر شدے
خندید و افتاد دنبالم
بہ مـݧ میگے زشت؟"
جرئت دارے وایسااا
ماماݧ با یہ اللہ اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چہ خبرتونہ نفهمیدم چے خوندم
قبول باشہ ماماݧ مگہ نگفتے اردلاݧ فردا میاد
چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد
_اردلاݧ اخمی کردو گفت ناراحتید برم فردا بیام
خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم...
راستے نکنہ گلارو تو خریدے؟
ناپرهیزے کردے اردلان...
خندید و گفت:بابا بغل خیابوݧ ریختہ بودݧ صلواتے مـݧ پول نداشتم برات آبنبات چوبے بخرم گل گرفتم
گل یاس؟!اونم صلواتے؟!
برو داداااااش برووو کہ خفہ شدیم از بو برو.
_داشتم میخوابیدم کہ اردلاݧ در اتاق و زد و اومد داخل ...
#نویسنده✍
#خانوم.علـــی.آبادی
ادامــه.دارد....