بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان که در کتاب «تو شهید نمیشوی» توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی گردآوری شده است را منتشر میکند.
روایت چهل و ششم
محمودرضا حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر، در روز میلاد رسول اکرم (ع) و امام جعفرصادق (ع) به شهادت رسید. روز شهادتش روز عید و تعطیل بود. من در شهرستان ترکمانچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم. ساعت هشت و نیم عصر بود که یکی از همسنگرهای نزدیکش که در سوریه مجروح بود تماس گرفت و بعد از خوشوبش خودش را معرفی کرد و گفت: «من همانی هستم که با محمودرضا آمده بودید عیادتم بیمارستان.» بعد گفت: «تو در تهران یک کلاسی میرفتی، هنوز هم آن کلاس را میروی.» منظورش کلاس مکالمه عربی بود که میرفتم و با محمودرضا قبلا درباره آن صحبت کرده بودم. او از محمودرضا شنیده بود. تماس آن برادر با من غیرمنتظره بود. چیزی در دلم گذشت. یادم افتاد که به محمودرضا گفته بودم شماره تماسم را به یکی از بچههای خودشان در تهران بدهد. یقین کردم این همان تماس است. اما با این همه حرفی از محمودرضا نبود. بعد از گپ کوتاهی قطع کردم.
تلفن را که قطع کردم به فکر فرو رفتم اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم. دو ساعت بعد حدود ساعت ده شب بود که برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم. بعد گفت محمودرضا در سوریه مجروح شده او را به ایران آوردهاند. تا گفت مجروح شده، قضیه را فهمیدم. گفتم: «مجروحیتش چقدر است؟» گفت: «تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران، اینجا میبینی.» این را گفت مطمئن شدم محمودرضا شهید شده است. منتظر بودم که خودش این را بگوید. دیدم نمیگوید یا نمیخواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف میزند.
قبل از خداحافظی گفتم: «صبر کن! تو داری خبر مجروحیت به من میدهی یا شهادت؟» گفت: «حالا شما پدر و مادر را بیاورید.» گفتم: «حاجی! برای مجروحیت که نمیگویند مادر را بیاورید تهران.» از او خواستم که اگر خبر شهادت دارد بگوید چون من از قبل منتظر این خبر بودهام. گفت: «طاقتش را داری؟» گفتم «طاقت نمی خواهد. شهید شده؟» تایید کرد و گفت: «بله محمودرضا شهید شده.» گفتم: «مبارکش باشد» بعدا دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم، تا شروع به صحبت کرد داخل خانه صدای گریه بلند شد.
🕯
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
خـــــــــــصـوصیات شــــــــــــــــــــهــــــــــید.
نماز شب در نوجوانی
معمولا توی اتاق پذیرایی درس میخواندیم. یک شب بعد از نصف شب برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم محمودرضا قبل از من آنجاست. اما درس نمیخواند. به نماز ایستاده بود. آن موقع دوازده سیزده سال بیشتر نداشت. جا خوردم. آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم. فردا شب باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آنجا درس بخوانم. چند شب پشت سر هم همینطور بود؛ هر شب هم که میگذشت نمازش طولانیتر از شب قبل بود. یک شب حدود دو ساعت طول کشید. محمودرضا آن نمازها را واقعا باحال میخواند. هنوز چهره و حالت ایستادنش سر نماز یادم هست…
پرکار و سخت کوش
پرکاری و ساعت های انگشت شمار خواب در طول شبانه روز، از ویژگی های بارز او بود. کارش تعطیلی نداشت. می گفت خدا همیشه شهادت را به آدم هایی داده که در کار، سخت کوش بوده اند. شهادتش، مزد پر کاریش بود و با شهادتش «الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» را ثابت کرد؛ روزهایی که تهران با او بودم شاهد بودم که چطور 2 شب متوالی را نمیخوابد یا خوابش از 2-3 ساعت بیشتر تجاوز نمیکند.
🕯
وصیت حاج همت
یک بار در خانه صحبت وصیتنامه شد، به پوستر حاج همت روی کمدش اشاره کرد و گفت: وصیت من همان جمله حاج همت است :
“با خدای خود پیمان بستهام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن، آرام و قرار نگیرم”.
اگر دعوت کننده زینب سلام الله علیها باشد ...
یکی از دوستانش جملهای عربی را برایم پیامک کرده بود و نوشته بود: این سخنی از محمودرضاست. آن جمله این بود: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة». یعنی: «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»!. این جمله برای بیست و هشت روز قبل از شهادتش بود …
قبل از آخرین سفرش پرچم قرمز رنگی را بعنوان یادگاری داد؛ آنرا از وقتی که رفت زدهام روی دیوار؛ رویش نوشته است: کلنا عباسک یا بطلة کربلا – لبیک یا زینب
🕯
شهادت
می گفت: شهادتِ شهید دست هیچکس نیست؛ فقط دست خودش است. شهید تا نخواهد شهید شود، شهید نمیشود.
معامله با خدا
میدانستم شهادتش حتمی است برای همین یکی دو باری از او طلب شفاعت کردم؛ اما سکوت کرد … هیچوقت در مورد معنویات حرف نزد، اهل ادا نبود، تا جائی که میتوانست آدم را میپیچاند که حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی، سلوک معنویش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچکترین حکایتی از تقوای او داشته باشد همیشه پرهیز کرد. در مورد او نمیتوانستیم بگوییم نماز شبش ترک نمیشود یا در نمازش احوالات عجیبی دارد. او از معمولیترین فرد هم معمولیتر نماز میخواند ولی نمازش نماز بود. هیچ ریایی نداشت.معاملهای که با خدا کرده بود را تا آخرکتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت و بالأخره رفت …
این دفعه از کوثر بریدم
درون خودش کلنجاری داشت با خودش؛ برای کسی آشکار نمیکرد اما گاهی توی حرفهایش، میزد بیرون؛ هر بار که بر میگشت و مینشستیم به حرف زدن، حرفهایش بیشتر بوی رفتن میداد و اگر توی حرفهایش دقیق میشدی میتوانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل میکند.
آن اوایل، یکبار که از معرکه برگشته بود، وسط حرفهایش خیلی محکم گفت: «جان فشانی اصلاً کار آسانی نیست» بعد تعریف کرد که آنجا در نقطهای باید فاصلهای چند متری را در تیررس تکفیریها میدوید و توی همین چند متر، دخترش آمده جلوی چشمش.
بعد توضیح داد که تعلقات چطور مانع شهادت شهید است… تمرینهای زیادی توی یکی دو سال گذشته برای بریدن رشته تعلقاتش انجام داده بود و همه را هم برید؛ آخرین بار که میرفت به یکی از دوستانش گفته بود: این دفعه از کوثر بریدم.
🕯
از نحوه آشنایی و انس خود با شهید محمودرضا بیضایی بگویید؟ چه ویژگی هایی در شهید شما را به دوستی با وی جذب کرد؟
بسیاری از آشنایی های سرنوشت ساز در زندگی با برخوردی کوتاه و کوچک آغاز می شود؛ من 15 سال پیش (یا شاید کمی بیشتر) به واسطه یک دوست با محمودرضا آشنا شدم و به مرور زمان این آشنایی به یک رابطه نزدیک و صمیمانه تبدیل شد.
آشنایی ما باز می گردد به ایامی که شهید بیضایی در تبریز بود و مجرد؛ معمولا بعد از کلاس های دانشکده، اوقات فراغت و ساعت هایی که کار خاصی نداشتیم کنار هم بودیم. با هم مسافرت هم می رفتیم. اخیراً هم کلیپ از من و محمودرضا در فضای مجازی منتشر شد که مربوط به سفرمان به مشهدالرضا(ع) است.
آن زمان من گاهی شعر می گفتم (البته هنوز هم گهگاهی می نویسم) آن موقع عادت داشتم هر جا شعری می خواندم، چند بیتی هم درباره انتظار، ظهور و امام زمان(عج) بخوانم.
یکی از موضوعات موردبحث ما با شهید محمودرضا بیضایی هم همین مباحث بود. یعنی شعرهایی که من درباره امام زمان(عج) می گفتم درباره مفاهیمی که در شعرهایم به آنها اشاره می کردم با هم صحبت می کردیم و شهید در این باره مطالباتی از من داشت.
خاطرم هست در همان ایام در یکی از شعرهایم چنین مضمونی را خطاب به حضرت ولی عصر(عج) آورده بودم که «من صدای پایت را شنیده ام/ آمدنت نزدیک است» آقا محمودرضا به خاطر این بیت کلی سر به سر من گذاشت که «تو چطور صدای پای حضرت(عج) را شنیده ای؟! از کجا می دانی آمدن حضرت(عج) نزدیک است؟» و ... حتی می گفت: «بهتر از تو کسی نبود که صدای پای حضرت(عج) را بشنود؟» دست بردار هم نبود.
من اهل تملق نیستم با شعار هم میانه ای ندارم، با شهید خیلی راحت و صمیمی بودیم ولی با وجود همه شوخ طبعی ها و کَل کَل کردن ها، محمودرضا آدم عملیاتی بود. آن زمان محمودرضا کتاب هایی مطالعه می کرد که من امروز بعد از تحصیل در مقطع دکتری تازه آن کتاب ها را به دست می گیرم.

چه کتاب هایی؟
کتاب ها و تحقیقاتی درباره تئوری ها و ایدئولوژی هایی که مربوط به صهیونیست ها و مقابله با آنها می شد. محمودرضا دنبال این بود که بداند چیزهایی را که به آنها فکر می کند، چگونه می تواند عملیاتی کند؟ می خواست راهکار عملی برای آنها پیدا کند.
به عنوان کسی که با شهید رابطه ای نزدیک و صمیمانه داشتید و به قول خودتان شوخی و کَل کَل هم می کردید، امام زمان(عج)، انتظار و مهدویت در زندگی ایشان چه جایگاهی داشت؟
کوچک ترین و ساده ترین مسائل برای محمودرضا با امام زمان(عج) گره می خورد، خاطرم هست زمانی که بحث رعایت بعضی نکات در مجالس عزاداری و هیئات پیش آمد، مثل برهنه نشدن برای سینه زنی و مقام معظم رهبری در این باره نکاتی را فرمودند و توصیه هایی داشتند، شهید برای متقاعد کردن دوستان به آنها گفت: «فرض کنید امام زمان(عج) اینجا حضور داشته باشند آیا شما مقابل ایشان هم همینطور عزاداری می کنید؟» و به همین بسنده کرد (اصلا بحث نمی کرد).
این یعنی، جزئی ترین مسائل زندگیِ شهید بیضایی با انتظار و توجه به نظارت امام عصر(عج) عجین بود؛ ولی هیچ وقت (تاکید می کنم) هیچ وقت به کسی نشان نمی داد که مثلا من منتظر امام زمان(عج) هستم و فلان و بهمان ... دنبال نشان دادن نبود بلکه رفتارش این انتظار را فریاد می کشید.

از خاطرات کمتر گفته شده درباره شهید بیضایی که نشان از انتظار لحظه به لحظه ایشان برای فرج دارد، برای مان بگویید.
خاطره ای هست که جز برای همسر شهید برای شخص دیگری نگفته ام. نزدیک مراسم عقد محمودرضا بود که یک روز آمد و گفت: «من کت و شلوار برای مجلس عقد نخریده ام» من هم سر به سرش گذاشتم و گفتم: تو نباید بخری که خانواده عروس باید برایت بخرند. خلاصه با هم برای خرید رفتیم. محمودرضا حتی هنگام خرید کت و شلوار دامادی اش هم حال و هوای همیشگی را داشت، اصلا حواسش به خرید نبود و دقت نمی کرد در عوض من مدام می گفتم مثلا این رنگ خوب نیست و آن یکی بهتر است و ... هیچ وقت فراموش نمی کنم در گیر و دار خریدن کت شلوار به من گفت: «خیلی سخت نگیر، شاید امام زمان(عج) امشب ظهور کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.»
یعنی گویا تمام لحظات زندگی، منتظر یک اتفاق مهم بود یا حداقل شناخت من از محمودرضا اینطور بود.
در میان خصوصیات اخلاقی ایشان کدام خصلت برای تان بیشتر جذاب بود و در شما اثر می کرد؟
محمودرضا مدتی سیم کارت اعتباری داشت، همان ایام هم مسئله ای پیش آمده بود و محمودرضا سعی می کرد به من بفهماند که من اشتباه می کنم. برای این موضوع محمودرضا شش هفت بار پشت سر هم شارژ خرید و به من زنگ زد تا کاملا موضوع را برای من جا بیندازد، یعنی آنقدر به این مسئله اهمیت می داد که بتواند آنچه را که مدنظر دارد و منظورش هست، د
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
از نحوه آشنایی و انس خود با شهید محمودرضا بیضایی بگویید؟ چه ویژگی هایی در شهید شما را به دوستی با وی
رست و به نحو احسن به مخاطب منتقل کند.
هیچ وقت شده بود که با هم درباره انتظارو امام زمان(عج) و مسائل مهدوی کاملا جدی صحبت کنید و شهید بیضایی نظرات اش را در این باره بیان کند؟
بله؛ آقا محمودرضا تازه ازدواج کرده بود که به منزل اش رفتیم. محمودرضا مشغول مطالعه کتابی درباره تئوری های صهیونیست و دیدگاه آنها نسبت به شیعه بود. مباحثی پیش آمد و با هم گپ و گفتی داشتیم. موضوع بحث مان سدی بود که در خوزستان ساخته شده بود و اشکال علمی داشت.
آن موقع تنها باری بود که محمودرضا خیلی جدی موضوع انتظار را مطرح کرد و به من تذکر جدی داد که در شعرها و مطالبی که برای حضرت حجت(عج) می نویسی دقت کن که چه معنا و مفهومی را به مخاطب القاء می کنی! دقت کن چیزی که می گویی درست و دقیق باشد. در حین صحبت هایش خیلی جدی به من گفت: «بیشتر دقت کن امام زمان(عج) از ما انتظار دیگری دارند.»

آیا انتظار شهادت آقا محمودرضا را داشتید؟
محمودرضا هرگز دنبال این نبود که شهید شود بلکه همه تلاش اش این بود که کارآمد و موثر باشد. یک بار همین (اوایل دی ماه) بود محمودرضا تازه از سوریه بازگشته بود، من برای خواندن شعر به محفلی دعوت بودم و محمودرضا هم به خاطر من آمد، بعد از مراسم از من پرسید: «مادرت هم اینجا است؟» گفتم: بله، گفت: صدایش کن، کارش دارم» من بعد از کمی شوخی و سر به سر گذاشتن محمودرضا، مادر را صدا کردم. محمودرضا بعد از سلام و احوالپرسی به مادرم گفت: «خانم سادات من را دعا کن» (مادر من از سادات هستند و معمولا دوستان ایشان را خانم سادات صدا می زدند) مادرم هم فقط یک جمله به محمودرضا گفت: «عاقبت بخیر بشی».
از این ماجرا گذشت تا زمانی که محمودرضا دوباره عازم سوریه شد، ان روز قبل از پرواز با من تماس گرفت و بعد از صحبت با حال خاصی گفت: «خانم سادات برای من دعا کرده که عاقبت بخیر شوم» و عاقبت بخیر هم شد.

درباره جمله خاص ایشان که گفته بود: «شیعه به دنیا آمدیم تا در امر ظهور موثر باشیم» چه احساس و نظری دارید؟
محمودرضا خیلی به خانواده شهدا احترام می گذاشت، به شهید حسن باقری ارادت خاصی داشت و می گفت: «امام زمان(عج) امروز سرباز باهوش و پای کار می خواهند؛ آدمی که شجاع و مرد میدان باشد.» می گفت: «بأبي انت و امي الان برای امام زمان(عج) لازم است. الان باید نسبت به امام مان این جمله را بگوییم و اینگونه باشیم برای حضرت(عج)». سفارش می کرد که در شعرهایت اینها را بگو.
همه برنامه های محمودرضا هدفمند بود، منظورم نوع خاصی از هدفمندی است. ممکن است من هر روز صبح برای کارهای روزانه ام برنامه ریزی داشته باشم که این کار را چطور انجام بدهم و آن کار را چه بکنم و ... اما فقط برای همان روز برنامه ریزی می کنم اما محمودرضا و امثال او برنامه ریزی صدساله داشتند.
من الان متوجه می شوم که هدف محمودرضا، رضایت دل امام زمان اش بود. دنبال گرفتن تایید امام زمان(عج) بود.
همیشه می گفت: «ما باید پرچم امام زمان(عج) را بالا ببریم.»
و سخن پایانی ...
محمودرضا هیچ گاه درباره شهادت حرفی نمی زد، شما وصیت نامه محمودرضا را هم بخوانید، خطاب به همسرش مواردی را یادآوری می کند که باید فلان کار و بهمان کار را انجام دهید؛ هیچ اشاره ای نمی کند که من می روم و شهید می شوم ...
از نظر من محمودرضا زنده است حالا دیگر سابقه دوستی ما به 20 سال رسیده است.
🕯
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
خاطره شهید بیضایی از ویژگی منحصربهفرد سردار سلیمانی
اسفند سال ۱۳۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهیدان مهدی و حمید باکری مراسمی برگزار شده بود. تهران بودم آن روزها. محمودرضا زنگ زد و گفت: "میآیی مراسم؟" گفتم: "میآیم. چطور؟" گفت: "حتما بیا. سخنران مراسم حاج قاسم است." مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم نشستیم طبقه بالا. همه صندلی ها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو.
در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر صحبت نکرد. من گوشی موبایلم را درآوردم و همانجا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم. محمودرضا تا آخر سخنرانی سکوت کرده بود و گوش میداد. وقتی حاجقاسم داشت حرف هایش را جمعبندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: "حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری که تنش هست را میبینی؟ باور کن به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد. و الا همین قدر هم وقتی برای تلف کردن ندارد."
موقع پایین آمدن از پلهها به محمودرضا گفتم: "نمیشود برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟" گفت: "من خجالت میکشم توی صورتش نگاه کنم، بس که چهرهاش خسته است." پایین که آمدیم، موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشهای به او گفتم: "این شما و این هم مربی تون!" دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. محمودرضا خودش هم همینطور بود. همیشه خسته؛ پرکار بود و به پرکاری اعتقاد داشت. میگفت: "من یک بار در حضور حاج قاسم برای عدهای حرف میزدم گفتم من اینطور فهمیدم که خداوند شهادت را به کسانی میدهد که پرکارند و شهدای ما در جنگ اینطور بودند. حاجقاسم حرفم را تأیید کرد و گفت بله همین طور بود."
🕯
«این بار تن به اسارت آلالله نخواهیم داد» تیتر پرمحتوای نامهای است از شهید مدافع حرم، به همسر معزز، ولایی و صبور خود که آن را در شب شهادت امیرالمؤمنین(ع) در ماه مبارک رمضان در سوریه نگاشته است.
«بسماللهالرحمنالرحیم... باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمدهایم و شیعه هم به دنیا آمدهایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختیها، غربتها و دوریهاست و جز با فدا شدن محقق نمیشود حقیقتاً. نمیخواهم حرفهای آرمانگرایانه بزنم یا غیر واقعی صحبت کنم؛ نه! حقیقتاً در مسیر تحقق وعده بزرگ الهی قرار گرفتهایم. هم من، هم تو. بحمدالله. خدا را باید به خاطر این شرایط و این توفیق بزرگ شاکر باشیم. الان که این نامه را برایت مینویسم، شب قدر است و شب شهادت حیدر کرار (علیهالسلام) و در فضای ملکوتی بینالحرمین- صبر و مصیبت و تحمل مشکلات و سختیها، بینالحرمین- دو مظلومه، دو شهیده، یکی خانم زینب کبری (روحی فداها) و دیگری بنتالحسین، خانم رقیه (سلامالله علیها) هستم و به یادتم. نمیدانی بارگاه ملکوتی 3 ساله امام حسین الان هم چقدر غریب است؛ در محل یهودیها، در مجاورت کاخ ملعون معاویه و در محاصره وهابیهای وحشی و آدمکش. چه بگویم از اوضاع اینجا؛ تاریخ دوباره تکرار شده و این بار ابناء ابوسفیان و آلسفیان بار دیگر آلالله را محاصره کردهاند؛ هم مرقد مطهر خانم زینب کبری و هم مرقد مطهر دردانه اهل بیت، رقیه (سلامالله علیهما). ولی این بار تن به اسارت آلالله نخواهیم داد، چرا که به قول امام(ره) مردم ما از مردم زمان رسولالله بهترند.
واضحتر بگویم؛ نبرد شام، مطلع تحقق وعده آخرالزمانی ظهور است و من و تو دقیقاً در نقطهای ایستادهایم که با لطف خداوند و ائمهاطهار نقشی بر گردنمان نهاده شده است و باید به سرانجام برسانیمش باهم تا بار دیگر شاهد مظلومیت و غربت فرزندان زهرای مرضیه (سلامالله علیها) نباشیم. اگر بدانی صبرت چقدر در این زمان حساس در حفظ و صیانت از حریم آلالله قیمت دارد، لحظه به لحظه آن را قدر میشماری. معرکه شام میدان عجیبی است. به قول امام خامنهای «بحران سوریه الان مقابله جبهه کفر و استکبار و ارهاب با تمام قوا، در برابر جبهه مقاومت و اسلام حقیقی است.» در واقع جنگ بین حق و باطل و این خاکریز نباید فرو بریزد؛ نباید! خط مقدم نبرد بین حق (جبهه مقاومت) و باطل در شام است. تمام دنیا جمع شدهاند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیستها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بیشرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل دادهاند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینهسازان ظهور است و بس.
و در این فضای فتنهآلود، متأسفانه بسیاری از مسلمین ناآگاه و افراطی نیز همراه شدهاند تا این علم و این نهضت زمینهساز را به شکست بکشانند که اگر این اتفاق بیفتد سالها و شاید صدها سال دیگر باید شیعه خون دل بخورد تا تحقق وعده الهی را نزدیک ببیند. شام نقطه شروع حرکت ابناء ابوسفیان ملعون است و این خاکریز نباید فرو بریزد. این حرکت خطرناک و این تفکر آدمکش ارهابی، پر و بال گرفته و حمام خون بین شیعیان و سایر مسلمین راه میاندازد و هیچ حرمتی از حرمین شریفین زینب کبری (سلامالله علیها) و خانم رقیه (سلامالله علیها) [حفظ نخواهد کرد] که هیچ، حرمت عتبات مقدسه کربلا، نجف، سامرا، کاظمین و... را هم خواهد شکست.
جبهه جدیدی که از تفکر اسلام آمریکایی، صهیونیسم و ارهاب از کشورهای مختلف از جمله افغانستان، پاکستان، آمریکا، اروپا، یمن، ترکیه، عربستان، قطر، آذربایجان، امارات، کویت، لیبی، فلسطین، مصر، اردن و... به نام جهاد فی سبیلالله تشکیل شده است، هدف نهاییاش فقط و فقط جلوگیری از نهضت زمینهسازان ظهور و در نهایت مقابله با تحقق وعده الهی ظهور است و هیچ ابایی هم از کشتن و مثله کردن و سر بریدن زنان و کودکان بیگناه شیعه ندارد، کما اینکه این اتفاق را الان به وفور میتوان مشاهده کرد و من دیدهام. مسؤولیت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است و اگر نتوانیم از پسش برآییم، شرمنده و خجل باید به حضور خداوند و نبیاش و ولیاش برسیم، چرا که مقصریم. کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و بقول سیدمرتضی آوینی این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف عاشوراییان بپیوندیم یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم. انشاءالله در پناه حق و تا [تحقق] وعده الهی و یاری دولت ایشان خواهیم جنگید. اعوذ بالله منالشیطان الرجیم فضلالله المجاهدین علیالقاعدین اجرا عظیماً انشاءالله».
🕯
وصیت نامه
نامه شهید بیضایی به همسرش
«بسم الله الرحمن الرحیم
…باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمدهایم و شیعه هم بدنیا آمدهایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختیها، غربتها و دوریهاست و جز با فدا شدن محقق نمیشود حقیقتاً.
نمیخواهم حرفهای آرمانگرایانه بزنم و یا غیر واقعی صحبت بکنم؛ نه! حقیقتاً در مسیر تحقق وعده بزرگ الهی قرار گرفتهایم. هم من، هم تو. بحمدالله. خدا را باید بخاطر این شرایط و این توفیق بزرگ شاکر باشیم. الان که این نامه را برایت مینویسم، شب قدر است و شب شهادت حیدر کرار (علیه السلام) و در فضای ملکوتی بینالحرمینِ صبر و مصیبت و تحمل مشکلات و سختیها، بینالحرمینِ دو مظلومه، دو شهیده، یکی خانم زینب کبری (روحی فداها) و دیگری بنتالحسین، خانم رقیه (سلام الله علیها) هستم و به یادتم. نمیدانی بارگاه ملکوتی سه ساله امام حسین الان هم چقدر غریب است؛ در محل یهودیها، در مجاورت کاخ ملعون معاویه و در محاصره وهابیهای وحشی و آدمکش.
چه بگویم از اوضاع اینجا؛ تاریخ دوباره تکرار شده و این بار ابناء ابوسفیان و آل سفیان بار دیگر آلالله را محاصره کردهاند؛ هم مرقد مطهر خانم زینب کبری و هم مرقد مطهر دردانه اهل بیت، رقیه (سلام الله علیهما). ولی این بار تن به اسارت آلالله نخواهیم داد چرا که به قول امام (ره) مردم ما از مردم زمان رسول الله بهترند.
واضحتر بگویم؛ نبرد شام، مطلع تحقق وعده آخرالزمانی ظهور است و من و تو دقیقاً در نقطهای ایستادهایم که با لطف خداوند و ائمه اطهار نقشی بر گردنمان نهاده شده است و باید به سرانجام برسانیمش با هم تا بار دیگر شاهد مظلومیت و غربت فرزندان زهرای مرضیه (سلام الله علیها) نباشیم. اگر بدانی صبرت چقدر در این زمان حساس در حفظ و صیانت از حریم آلالله قیمت دارد، لحظه به لحظه آنرا قدر میشماری.
معرکه شام میدان عجیبی است. بقول امام خامنهای: «بحران سوریه الان مقابله جبهه کفر و استکبار و ارهاب با تمام قوا، در برابر جبهه مقاومت و اسلام حقیقی است.» در واقع جنگ بین حق و باطل. و این خاکریز نباید فرو بریزد؛ نباید. خط مقدم نبرد بین حق (جبهه مقاومت) و باطل در شام است. تمام دنیا جمع شدهاند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیستها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بیشرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل دادهاند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینهسازان ظهور است و بس. و در این فضای فتنه آلود، متأسفانه بسیاری از مسلمین نا آگاه و افراطی نیز همراه شدهاند تا این عَلَم و این نهضت زمینهساز را به شکست بکشانند که اگر این اتفاق بیفتد سالها و شاید صدها سال دیگر باید شیعه خود دل بخورد تا تحقق وعده الهی را نزدیک ببیند. شام نقطه شروع حرکت ابناء ابوسفیان ملعون است. و این خاکریز نباید فرو بریزد. این حرکت خطرناک و این تفکر آدمکش ارهابی، پر و بال گرفته و حمام خون بین شیعیان و سایر مسلمین راه میاندازد و هیچ حرمتی از حرمین شریفین زینب کبری (سلام الله علیها) و خانم رقیه (سلام الله علیها) [حفظ نخواهد کرد] که هیچ، حرمت عتبات مقدسه کربلا، نجف، سامرا، کاظمین و… را هم خواهد شکست.
جبهه جدیدی که از تفکر اسلام آمریکایی، صهیونیسم و ارهاب از کشورهای مختلف از جمله افغانستان، پاکستان، آمریکا، اروپا، یمن، ترکیه، عربستان، قطر، آذربایجان، امارات، کویت، لیبی، فلسطین، مصر، اردن و… به نام جهاد فی سبیل الله تشکیل شده است، هدف نهائیش فقط و فقط جلوگیری از نهضت زمینهسازان ظهور و در نهایت مقابله با تحقق وعده الهی ظهور میباشد و هیچ ابایی هم از کشتن و مثله کردن و سر بریدن زنان و کودکان بیگناه شیعه ندارد، کما اینکه این اتفاق را الان به وفور میتوان مشاهده کرد و من دیدهام.
مسئولیت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است و اگر نتوانیم از پسش برآئیم، شرمنده و خجل باید به حضور خدوند و نبیاش و ولیاش برسیم چرا که مقصریم. کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و بقول سید مرتضی آوینی این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم. ان شاء الله در پناه حق و تا [تحقق] وعده الهی و یاری دولت ایشان خواهیم جنگید.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیماً
ان شاء الله»
🕯
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
نگاهت برق درخشانی داشت
دلت بزرگ بود به بزرگی آسمان
نجوای شبانه ات با پروردگار زیبا بود
چهره ات معصوم و پاک
اما در سر آرزوی پرواز داشتی
در شگفتم چگونه از زمین گذشتی!
پلی از زمین تا آسمان
پلی از خاک تا آسمان
پروازی عاشقانه تا خدا
و سرودی آسمانی یا حسین (ع)
یا مهدی ادرکنی (عج)
و چه زیبا لبیک گفتی
و ما هنوز مانده ایم در زمین !
🕯
نه دیده بودمش نه می شناختمش، فقط اولین دیدارم با او وقتی بود که صورت او را در تابوتی دیدم که دست چپش قطع شده و پهلویش نیز شکسته، اما با چشمان بسته در لحظات وداع با این دنیا لبخند داشت. لبخندی آسمانی که گویا با این توصیف قرآنی «راضیه مرضیه» به بهشت خدا واردشده بود.
چند بار به چهره اش نگاه کردم، به چشمان بسته ای که در امتداد آن جاذبه ای مرا به آن سوی تفکرات او می کشاند، تفکری که تنها کسانی دغدغه آن را دارند که می دانند طبق این آیه شریفه لکم فی الارض مستقر و متاع إلی حین»که برای مدتی موقت در زمین اند و بعدازآن الیه راجعون به سوی او برمی گردند» و محمود رضا در تامل و تعقل این کلام مولا امیرالمومنین که فرمودند: رحم الله امرا علم من این وفی این و إلی این ، مجاهدت و اهتمام ورزیده و فهمیده بود از کجا آمده و در کجا هست و به کجا خواهد رفت و هرآینه محمودرضا به چگونگی این برگشت و رفتن فکر کرده بود و برایش مهم بود این که چگونه مقابل خداوندی که اله او است حاضر شود. آشنایی من با محمودرضا از همان لبخندی شروع شد که چگونگی این رفتن را به من می آموخت و لبخندی که برایم چکیده ای از آیات خدا بود . او دغدغه مند آرزوی مادر پهلو شکسته اش بود و شاید بارها با این روضه مویه و ناله کرده بود
جانکاه قرآنی که زیردست و پا بود
جانکاه تر آیات کوثر داشت می سوخت
مادری که ۱۴۰۰سال پیش مولایمان مهدی «عج» را در بین در خانه ای از مدینه که جبرئیل بدون اذن وارد نمی شد و نانجیبان او را جلوی ارکان هدایت پیش همسر دست بسته اش کتک می زدند صدا زد.
محمودرضا به این فریاد یا مهدی امام الائمه فکر کرده بود. به آیه های کوثر فکر کرده بود و برایش پراهمیت و مهم بود. او می دانست درک مقام مادرش مطابق با شب قدر است و شب قدر یعنی درک مادر حقیقی مان و محمودرضا برای لبیک به مادر در زمان خودش همه جا حضور داشت.
او از خیلی پیش تر درست زمانی که نااهلان، فتنه ۸۸ را جریان سازی کردند خودش را برای امام زمانش تربیت کرده بود و در آن ایام فتنه ۸۸ آرام و قرار نداشت و در آن روزها در دفاع از انقلاب چندین بار جان خود را به خطر انداخت. او به واقع به ضرورت و وجوب حفظ نظام انقلاب اسلامی اعتقاد راسخ داشت و می دانست همه امامان منتظر این انقلاب بودند، زیرا پیامبر بشارت داده بود ایرانیان زمینه و مقدمه ظهور فرزندشان مهدی (عج) را فراهم می آورند و غیرتمندانه از مواضع رهبری در خصوص حفظ نظام به اندازه خودش ساعی و حامی بود. با آغاز جنگ در سوریه از سال ۹۰برای دفاع از حرم های آل الله (ع) و یاری جبهه مقاومت، با یقین و آگاهی به سوریه عازم شد.
او بااستعداد ذاتی اش جزء فرماندهان نخبه و گمنام سپاه قدس و مدافعینی بود که خودش را وقف امام زمانش کرده بود. حالا تنها شهادت می توانست آن روح خداجو را آرام کند و زین پس مکرر از شهادت می گفت تا فراغش را التیام دهد.
می گفت: من فهمیدم که خداوند شهادت را به کسانی می دهد که پرکارند و شهدای ما در جنگ این طور بودند...
خود محمود رضا در پرکاری زبانزد مدافعین حرم بود. او به چیزی که می گفت اعتقاد داشت و عمل می کرد. می گفت: «از همه لحظاتتان استفاده کنید برای رسیدن به آرمان های جهانی حضرت مهدی(عج). حتی اگر نیتش را هم بکنید استفاده اش را کردید. ان شاءالله مرضی رضای امام زمان قرار می گیره...» چقدر انسان می تواند روحش متعالی باشد که چنین عباراتی را بنویسد. جملات به قدری تامل برانگیز است که می تواند برای همه انسان های آزاد یک منهج و سبیل انسان ساز باشد. محمود رضا متصل به آقا صاحب الزمان شده بود و این ارتباط آنچنان او را ترفیع داد که او شکل حقیقی اسمش را گرفته بود.ترکیبی از محمود و رضا که محققا هم به مقام «محمود»ی که در ناله های شبانه اش هنگام قرائت زیارت عاشورا آرزویش را داشت رسیده بود و هم به مقام رضا به آنچه که معشوق برایش خواسته بود راضی شده بود و این رضایت زمانی حاصل شد که برای رسیدن به کوثری بزرگ از یگانه دخترش که نام کوثر را بر او نهاده بود، گذشت...
🕯