هر وقت که دستت از همه جا کوتاه شد بگو:
وَ أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَی اللَّه إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ
کارم را به خدا می سپارم خداوند بینای به بندگان است
لحظه به اسارت در آمدن قهرمان چزابه..
🍂شهید ماشاءالله پیل افکن، در ادامه عملیات چزابه. شش شبانه روز در مقابل و پشت جبهه دشمن بدون وقفه برای نجات تیپ ۷۷خراسان از محاصره، با دشمنان جنگید و آنقدر از مهمات ذخیره و دپو شده دشمن استفاده کرد تا مهمات آن محدوده به پایان رسید، آنگاه با لب تشنه و بدن خسته و گرسنه، و چشم ترکش خورده ایی که ۶ شبانه روز نخوابیده، در محاصره دشمن قرار گرفت و تنهایی به اسارت دشمن در آمد .
اين قهرمان نا شناخته به تنهایی دو شبانه روز گردانهای زرهی و پیاده دشمن را زمین گیر کرد تا تیپ مشهد از محاصره، رهایی یابد.
دشمنان شکست خورده، خشم خود را، با شکنجههای متعدد، از جمله بریدن دو دست توان مندش از بازو، و بیرون آوردن دو چشم او، و شکستن دندان هایش، و پوست کندن سر و جمجمه اش و همچنین محاسن شریفش با پوست و گوشت صورتش، و با نشاندن صدها گلوله در پیکر پاکش، اینگونه از او انتقام گرفتند
و چه عاشقانه به ديدار حق شتافت🌹 🕊
امروز سالروزشهادت این شهید عزیز از روستای اسپاهیکلاه دابو شهرستان آمل میباشد .🌹
یاد و نامش گرامی 🌹
شادی روحش #صلوات 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
بَرا؎خُـدآبـٰآشِیـمتـٰا
نـٰازَمـٰانرآفَقَـطاوبِڪِشَــد
وَهمَـآنـٰانـازڪِشیدَنخُـدا
مَعنایَـششَھآدَتاَست...
•
#شهیدمحمدهادیامینی
#صرفاجهتاطلاع 🤦🏻♂
⭕️ ۳۹ سال از شهادت مظلومانهی ابراهیم هادی (در کانال کمیل) گذشت، هنوز یک کارگردان باجَنَم، سریال یا فیلم سینمایی این اسطوره اخلاق، شجاعت، ایمان و... رو نساخته؛ . .😔!'
به جای اینکه افسانه جومونگ رو شونصدبار به خورد جوانان بدید، یکمی هم از قهرمانان واقعی براشون فیلم بسازید؛🚶🏿♂ . .🕳
#بہکجاچنینشتابان ؟
ــــــــــــــــــــ
*🌼*
هیچداریازدلمهدیخبر؟
گریههایهرشبشراتاسحر؟
او که ارباب تمام عالم است،🌒
من بمیرم،
سر به زانوی غم است،
شیعیان❗️
مهدیغریبوبیکساست،
جانمولامعصیتدیگربس است،
شیعیان❗️
بسنیستغفلتهایمان؟
غربتوتنهاییمولایمان؟
ماعبیدوعبددنیاگشتهایم،
غافلازمهدیزهراگشتهایم،
منکهدارمادعایشیعهگی،
چهبگویممنبهجزشرمندگی.یا زهرا:
#منتظرانہ
ــــــــــــــــــــــ
❁↝☂⛈↜❁
-
-
خــدامرحم تمام دردهاست.هــرچہ عمق خراش هـاۍوجودت بیشترباشدخدابراۍپرڪردن آن بیشتردروجودت جای میگیرد.
#عارفانه💚
﷽...✨
#شـღـیدانـھ⚘✿
یکیازهمسنگریهایشدرسوریهمیگفت:
منبستنِکمربندایمنیرادرسوریهاز محمودرضایادگرفتم!
وقتیمینشستپشتِفرمون،کمربندشرامیبست.
یکباربهشگفتم:اینجادیگهچرامیبندی؟!
اینجاکهپلیسنیست!
گفت:میدونیچقدرزحمتکشیدمباتصادفنَمیرم..؟!
•شهیدمحمودرضابیضائی•🕊
•
#اللهمعجللولیکالفرج
معناےانتظار،راباید
ازمادرانشھداۍگمنامپرسید
ماچهمیفھمیمدلتنگیهـارا💔...!
•
•
#شھیدانہッ
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
#سالروز_شهادت...
هیچکی پشتتون نیست...
فقط خدا🥀
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
#سالروز_شهادت...
این شهید بخاطر حیا و حجاب خون داد...
خـ ـ ـواهـ ـ ـرم !!!!!!!
اگر تیر تفنگ دشمن قـ ـ ـلـ ـ ـب شھدا را سوراخ ڪرد
تیر بی حجابی تو قـ ـ ـلـ ـ ـب شهدا را میدرد
#شهید_علی_خلیلی
#شهیدانھ
روحانی شهید محمد شهاب
ولادت: 1333 – بیرجند
تاریخ شهادت: 22/11/64

عالم سلاح بر دوش” محمد شهاب” علاوه بر شرکت در عملیات های بیت المقدس ، والفجر 5 و بدر با مناعت طبع همپای سایر رزمندگان بار دیگر در لباس بسیج راهی منطقه عملیاتی والفجر 9 گردید حیاتش چنان آمیخته با ائمه بود که حتی آخرین برگ زندگی اش نیز با ذکر حضرت مهدی (عج) ورق خورد و در 22 بهمن 64 از خطوط مقدم نبرد سبکبالانه به بهشت اعلاء پرکشید و پیکر پاکش در مزار شهدای بیرجند آرام گرفت.
قسمتی از وصیت نامه:
معبودا! تو را به مظلومیت حسین(ع) قسمت می دهم که بخاطر همان چند کلمه مصیبت حسین(ع) و لو که باریا هم انجام گرفته باشد مرا بیامرز و آنچنان که در دنیا ذاکر حسینم قراردادی در آخرت دست مرا از دامان لطف و شفاعتش محروم نفرما.
روحانی شهید « محمد شهاب » فرزند محمد حسین ، در روز ۷ فروردین ماه سال ۱۳۳۳ ه . ش ، در روستای امیرآباد سرکنار از توابع شهرستان بیرجند استان خراسان جنوبی به دنیا آمد .
پدرش شیخ محمد حسین شهاب ، در لباس روحانیت به دین خدا خدمت می کرد . به همین دلیل ، مذهب در تعلیم و تربیت محمد نقش اساسی داشت و در شکل یابی شخصیت او ، اولین جایگاه را به خود اختصاص داد . سال های ابتدایی درس و مدرسه را تا سال هشتم ، با نمرات خوب و با موفقیت گذراند . در پایان همان دوره بود که در کنار تحصیلات رسمی ، در بعضی از کلاس های مدرسه ی علمیه ی بیرجند شرکت کرد . در این کلاس ها ، دوره های اولیه پایه ی زبان عربی را در کنار دیگر طلاب مدرسه گذراند و بعضی از کتب مذهبی را که علمای دینی نوشته بودند ، آموخت . در همین سال ها به هیات فاطمیه (س) – که در مقابل مدرسه ی علمیه قرار داشت – راه پیدا کرد . او جزو نوجوانان این هیات بود . اما چون صدای خوب و استعداد مداحی داشت ، در آن جا نوحه خوانی هم می کرد . محمد ، دوره ی دبیرستان را در رشته ی ریاضی شروع کرد و به عنوان شاگردی درس خوان و ممتاز ، کلاس ها را یکی پس از دیگری گذراند . اما او یک نیروی پر شور مذهبی نیز بود . دوستان و همکلاسی هایش را از طریق مقالاتی که می نوشت و جلساتی که تشکیل می داد ، با معارف دینی آشنا می کرد . با گرفتن دیپلم ، او در مقابل یک دوراهی قرار گرفت تا آینده ی خودش را رقم بزند . از یک سو دانش آموزی ممتاز بود و به احتمال زیاد می توانست در یک رشته ی آینده دار دانشگاهی ، قبول شود . از سوی دیگر ، علاقه زیادی به تحصیل علوم دینی داشت و پدرش نیز مشوق او در این زمینه بود .
با توجه به پس زمینه ای که او در آن رشد کرده بود ، توانست تصمیم خود را بگیرد و برای ادامه ی تحصیل ، روانه ی قم شود تا در حوزه ی علمیه بزرگ آن شهر ، وجود تشنه ی خود را سیراب کند . به کمک پدر و دیگر آشنایانش ، حدود سال ۱۳۵۲ هجری شمسی ، به یکی از مدارس جدید آن زمان حوزه که شیوه ای خاص برای تربیت طلاب علوم دینی داشت ، معرفی شد . «مدرسه ی حقانی » در آن زمان با مدیریت ارشد « دکتر بهشتی» و مدیریت اجرایی شهید «قدوسی» و با همکاری جمعی از اساتید بزرگ اداره می شد . حضور در قم ، دوره ای جدید را در زندگی او شکل داد . مدرسه ی حقانی ، تحولی جدید در افکار نظراتش به وجود آورد . با شرکت در کلاس های اساتید مهم آن جا بود که با اسلام و دید گاه های آن – چه در زمینه های سیاسی و چه در زمینه های اجتماعی و عرفانی و ... از دریچه ی دیگری آشنا شد . در این دوره او جلساتی را نیز در سطح شهر و مسجد خضر – که پدرش امام جماعت آن جا بود – بر پا می کرد و تا جایی که برایش مقدور بود ، معارف دینی را به گوش اهلش می رساند . همچنین ، اطلاعیه ها و نوارهای امام خمینی و کتاب های ایشان را، در کنار آثار دیگر مبارزان مسلمان ، به دست مردم شهر می رساند و جوانان را ترغیب می کرد با تکثیر و پخش آنها ، به مبارزه با رژیم شاهنشاهی بپردازند . کم کم حضور او در شهر ، از طرف ساواک بیرجند ، نا امنی به حساب آمد . رفت و آمدهای او را در هنگام حضور در شهر زیر نظر گرفتند و چند بار او را احضار کرده و تحت بازجویی قرار دادند . در دی ماه سال ۱۳۵۶ انقلاب مردم ایران بر علیه حکومت سر سپرده پهلوی وارد مرحله حساسی شد. . آن زمان محمد در قم بود . این ایام ، برای محمد و امثال او ، دیگر زمان درس و بحث نبود . او مدام میان قم و بیرجند در رفت و آمد بود و به عنوان یک نیروی محوری ، تلاش می کرد مردم زادگاهش را با مسائل انقلاب آشنا و آن ها را به تحرک بیش تر ، برای مبارزه با رژیم تشویق کند . سال ۱۳۵۷ برای محمد از نظر شخصی هم سال ویژه ای بود . او در این سال با دختر یکی از فامیل خود ازدواج کرد . جشن ازدواج او که در ایام نیمه ی شعبان آن سال برگزار شد که بسیار ساده بود .
با پیروزی انقلاب ، محمد بار دیگر در بیرجند ماندگار شد و در نهادهای انقلابی شروع به فعالیت کرد . چند روز بعد از پیروزی بود که کمیته های انقلاب به عنوان اولین نهاد انقلابی شکل گرفتند ، او در این نهاد فعال بود . با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بهار سال ۱۳۵۸ او و دوستانش برای تشکیل سپاه در بیرجند فعالیت کردند و بعد از چند ماه در تابستان همان سال این نهاد در شهر تشکیل شد و محمد به عنوان مسئول آموزش سپاه بیرجند تعیین گردید . در تابستان سال ۱۳۵۸ در سفری که به تهران داشت ، برای چندمین بار از طرف شهید قدوسی – دادستان کل انقلاب آن زمان -درخواست همکاری با او شد . پیشنهاد دادستانی انقلاب چند شهر بزرگ ، بخشی از این درخواست بود که در نهایت ، او فقط همکاری در شهر زادگاهش – که خود را به نوعی مدیون مردم آن جا می دانست – را پذیرفت . شهید قدوسی که او را راضی کرده بود ، حکم او را صاد
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
روحانی شهید « محمد شهاب » فرزند محمد حسین ، در روز ۷ فروردین ماه سال ۱۳۳۳ ه . ش ، در روستای امیرآباد
ر کرد و محمد شهاب ، دادستان انقلاب بیرجند شد . در سال ۱۳۵۸ ، اولین فرزندش به دنیا آمد و او که عاشق امام و انقلاب بود ، نامش را روح الله گذاشت. سفر حج و توفیق زیارت خانه ی خدا هم برایش فرصتی شد تا روح و جان خود را در آن فضای روحانی شست و شو دهد و با توشه ای پر بار تر ، در مسیری که برای انقلاب انتخاب کرده بود قدم بردارد .
همچنین ، در سال ۱۳۶۰ دومین فرزندش متولد شد که او را به عشق امام عصر (عج) ، مهدی نامید . پس از جو سازی های فراوان علیه او – که بار ها خودش گفته بود سرشار از خیر و برکت بود – به قم بر گشت و به کمک پدر و قرض از دوستانش ، خانه ای کوچک و ساده ای در محلاه ای مستضعف نشین خرید و با خانواده اش در آن مستقر شد . بار دیگر به درس و بحث طلبگی پرداخت و تحصیلات دینی اش را پی گرفت . اما هنوز هم از هر فرصتی استفاده می کرد و با حضور در شهر خود ؛ کارهای فرهنگی اش را کم و بیش ، ادامه می داد . در همین دوره ، درقم با بعضی از دوستان طلبه ای اش قرا گذاشتند که حضور در جبهه و فعالیت در آن جا را در اولویت اول همه ی کارها و زندگی خود قرار دهند و تا پایان جنگ ، خود را وقف آن کنند . پس از آن بارها و بارها به جبهه اعزام شد و به عهدش وفا کرد . تا این زمان او هنوز لباس روحانیت به تن نکرده بود ، چرا که خود را برای این مهم آماده نمی دید و دغدغه هایش (عدم لیاقت برای پوشیدن این لباس مسئولیت سنگین آن ) کم و بیش هنوز رهایش نگرده بودند . شاید دیدن تاثیر بی اندازه ی این لباس در میان رزمندگان و تقویت روحیه ی آنان ( که بارها در جبهه دیده بود ) اورا از این دغدغه رها کرد و فقط موقعیتی لازم بود تا آخرین گام را هم بردارد . پوشیدن لباس خدمت به امام زمان (عج) یک اتفاق ساده و فرصتی نبود که نصیب هر کسی بشود و او این را خوب می دانست . سر نوشت داشت آخرین سال های زندگی او را ورق می زد . سالهایی که با تولد آخرین فرزندش نیز همراه بود ؛ دختری که به نام مرضیه را برای او انتخاب کرد تا خانه اش با یاد حضرت زهرا (س) ، بیش از پیش عطر آگین باشد . در بهمن ماه سال ۱۳۶۴ آخرین صفحه ی کتاب زندگی او نیز ورق خورد . عملیات پیروز والفجر هشت در منطقه ی فاو در خاک عراق ، شروع شد و او معاون فرماندهی گردان را به دست گرفت و با شور و هیجانی که در میان نیروهای رزمنده به وجود آورد ، ایستادگی جانانه ای را در مقابل نیروهای بعثی صدام ، شکل داد . او در این لحظات یک فرمانده بود ، یک روحانی ، یک سرباز امام زمان (عج) ، یک بسیجی امام و یک شاهد شهید که آسمان برایش آغوش گشود . جراحت از ناحیه ی گردن ، آخرین کلمات زرین نامه ی اعمال او بودند . اویی که شهادت برایش یک آرزو بود . آرزویی که با لبخند نیز به استقبالش رفت و بیرجند ، گلزار شهدا ، آخرین خانه ی زمینی پیکر او شد .
*** در بخشی از دست نوشته شهید شهاب در روز دوشنبه نوزدهم آبان ماه ۵۹ برابر اول محرم ۱۴۰۱ چنین آمده است : خدایا ! ماه حسین توست ؛ حسینی که ثارالله است . خدایا ، ماه شهیدان است کربلا دو مرتبه زنده گشته و قتلگاه های تازه در نزدیکی قتلگاه حسینت و در راه حرکت به قتلگاه حسینت ایجاد گشته است . یاران حسینی هر روز به حسین (ع) می پیوندند . در چنین شرایطی ما دور افتادگان از جبهه جهاد ، ما ناصالحان و واماندگان از کاروان عشق در گوشه ای از زمین در آغل خویش پوسیده ایم وسر در گریبان خویش فرو برده وبه خود مشغولیم . خدایا به عزت همه پاکانت سوگند که ما را از این غرق در خویش بودن به سوی خویش فرا خوان و صالحیت بندگی ورزمندگی دوره بندگی عنایت فرما . خدایا ما با کاروان حسینی آشنائیم ـ مابیگانه از این کاروان نیستیم که مدت ها زمزمه حسینی بر لب داشته ایم، حال به چه نیت تو میدانی ولی هر چه بود پیوند ظاهری بوده است واز تو بعید نیست که به همین قدر اکتفا فرمایی . خدایا با وجود همه این مسائل اگر قبول کنی حال، تو را از اینکه بر پشت میز نشینی نجاتمان دادی واز همه گونه قدرت واختیار هم اکنون در گوشه تنهایی قم مشغولمان کردی سپاست می گوئیم ـ خدایا ای که همه بلندی ها و پستیها، عزتها وذلت ها ازتوست، ما را از بلند پروازیهای نفس وخود کامگی های دل وخود پرستی ها و ... نجاتمان ده وخضوع وحلم ومتانت و عفت وعبودیت عنایت فرما . خدایا محرم ۱۴۰۱ را به یاد تو آغاز می کنم. خدایا آیا خواهد شد که این محرم آغازی در زندگی ما هم باشد؟ آغازی در جهت گیری های صحیح ما هم باشد؟ آغازی در تصمیمات به حق برای ما باشد. خدایا آنچنان که محرم را به صورت بعثتی در طول تاریخ قرار دادی و برای ملت محرم و عاشورا حماسه ها دادی از حماسه های سازنده حسینی و از روح پاکش در ما هم بدم و بعثت در درون ما ایجاد کن بعثتی که با یاد خدا شروع کنیم وبا یاد خدا حرکت نمائیم ودر مسیر خدایی گام برداریم. خدایا در هر صورت خیلی امید
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ر کرد و محمد شهاب ، دادستان انقلاب بیرجند شد . در سال ۱۳۵۸ ، اولین فرزندش به دنیا آمد و او که عاشق ا
داریم که در جوار حضرت معصومه سلام ا...علیها بتوانیم از خصوصیات محرم امسال استفاده ها از جلسات حسینی ببریم و الهامات از روح پر فتوحش بگیریم.
*** خاطره ای از علی دوستی : بعد از مدتی که از خدمت سربازی ام در تهران می گذشت برای مرخصی به بیرجند رفتم . در روستای ما عموی آقای شهاب به کربلایی عباس شهرت داشت . مردی مومن و متعهد. روزی در منزلش آدرسی به دستم داد و گفت : «اگر به قم رفتی حتماً احوالی از محمد بپرس . » . قبل از اینکه خود را به محل خدمت معرفی کنم به قم رفتم. سراغ حجره ی محمد آقا را از مدرسه حقانی گرفتم. وقتی نشانم دادند به خدمتشان رسیدم . پس از پایان مباحثه خودم را معرفی کردم . محمد آقا با گشاده رویی مرا در کنارش نشاند و پرسید : « کجا خدمت می کنی ؟» . با شنیدن این سووال یاد سفارش مسوولین مان افتادم که می گفتند : « محل کارتان را حتی به اقوام نزدیک نگویید. » . محمد آقا با دیدن تردید در نگاهم بحث را تغییر داد . اما بعد از صحبت های صادقانه و تکان دهنده اش گفتم که در دادرسی سربازی را می گذرانم . گرماگرم صحبت بودیم که محمد آقا از جا بلند شد . گوشه ی حجره دستش را لا به لای کتابی برد و با چند عکس برگشت. عکسها را مقابل صورتم گرفت و گفت : شما این افراد را در کجا دیده اید؟ به چهره ها دقیق شدن . نگاهم روی یک عکس ثابت ماند . اشک در چشمانم حلقه زده بود . خوب می شناختمش . او شهید بهشتی بود . تصویر چهره های دیگر را در ذهنم مرور کردم . آنها را هم در دادرسی دیده بودم . اما اسمشان را نمی دانستم . بعد ها فهمیدم که آن چهره های درخشان ، باهنر و مطهری هستند . سکوت را شکستم و گفتنم : محمد آقا در آنجا به ما می گویند اینها خائنین به مملکت هستند . این سید خدا بهشتی را چرا گرفته اند؟ تا این حرف را شنید اشک از چشمانش سرازیر شد . با صدایی بغض آلود گفت : بلند شو با هم به حرم حضرت معصومه (س) برویم. پس از زیارت از مسیر دیگری حرکت کرد . با خود فکر کردم حتماً می خواهد قدم بزند . با عبور از اولین خیابان ، جلو منزلی قدیمی توقف کرد. به اطراف نگاهی انداخت و زنگ را به صدا درآورد. مردی روحانی از لای در ظاهر شد . با اصرارش محمد آقا به داخل رفت و پس از مختصری صحبت برگشت . رو به من کرد و گفت : ایشان استاد من آقای قدوسی هستند . بیا در محضرشان چای بخوریم و صحبتی بکنیم . آن شب شهید قدوسی ما را به اتاقی هدایت کرد و از آن بالاتر مرا با کلام موثرش از خواب غفلت بیدار نمود. من که از شنیدن آن همه ظلم کاسه ی صبرم لبریز شده بود با هیجان گفتم : آقا اگر چه به افراد درجه یک دسترسی ندارم اما اگر اجازه دهید می توانم افراد رده دوم امنیتی را به درک واصل کنم . بگذارید ما هم قربانی اسلام شویم . آقای قدوسی با طمانینه گفت : در حال حاضر هیچ اقدامی نکنید . به محل خدمت برگردید و مانند گذشته رفتار کنید تا به شما مشکوک نشوند . صحبتش را به دیده منت پذیرفتم و بدون معطلی به محل خدمتم برگشتم . اما با خروج از منزلش با محمد آقا عهد کردم که در خدمت این جمع مخلص باشم . دومین باری که به خدمت آقای قدوسی رسیدم آقای شهاب مقداری اعلامیه و دست خط حضرت امام را به من دادند تا در محل خدمت توزیع کنم. در همان جلسه از راهنمایی های آیت الله مشکینی هم بهره بردم. روزی پس از برگشت به محل خدمت و توزیع اعلامیه ها به محل کار تیمسار زمانی در دادرسی رفتم . اعلامیه ای را به او نشان دادم و گفتم : « قربان من این را پیدا کرده ام » . تیمسار از دست من گرفت و با خشونت گفت : این را از کجا آورده ای ؟ گفتم : پیدایش کردم . مرا در بازداشتگاه انفرادی زندانی کرد تا اعتراف کنم . اما لب باز نکردم . پس از اینکه اطمینان کردند از جریان بی اطلاعم آزادم کردند . بعد از رهایی به حجره آقای شهاب و دیدن آقای قدوسی رفتم . جریان را گفتم . اما متوجه شدم آنها کاملاً از قضیه من اطلاع دارند . وقتی ماجرا را پرسیدم گفتند : سپبهد قرنی و تیمسار زمانی از خودی ها هستند . برای هر اقدامی با این دو نفر هماهنگ کنید . آنها در جریان بازداشت شما بودند . تازه فهمیدم چه سربازان گمنامی برای پیروزی انقلاب و سربلندی اسلام زحمت می کشند . »
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب اعمال امروزکانال روهدیه میکنیم به روح شهیدبزرگوار، شهید حجت الاسلام محمدشهاب
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
شادی روحشون صلوات.