قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🚩 ای ظهورت
🕊 آرزوی
💚 قلب حیدر
🌤☀️ العجل
أللَّہمَ؏َـجِّڸْ لولیِڪَ ألْفـرج🌤
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🤍 دیده را فایده آن است که دلبر بیند
💔 ور نبیند چه بود فایده بینایی را
یااباصالحالمهدی العجل یا مولا💚
"#شهدای_آسمانی"
شهدای گمنام
رفیق های بی کلک
رفیقهایی که زمینی بودند
اما آسمانی زیستند
رفیقهایی که در کالبد انسان بودند اما باطنی فرشته وار داشتند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"#شهدای_آسمانی "
شهدا شرمندایم🥺
فیلمی از والفجرمقدماتی در فکه💕
~id➜|•@mola113•|↰_۲۰۲۲_۰۳_۲۶_۲۰_۲۴_۳۶_۶۲۴.mp3
6.98M
🔊مناجات_رفقاچَندشَبدیگهماه
رَمضُونه..؛💔😔•~
سید رضا نریمانی
#خدایاحالمونروخوبکن
Clip-Panahian-DeletKojast-1.mp3
1.63M
#پادڪست
#استادپناهیان🎤
با ڪے صفا میڪنے!؟
دلت ڪجاست...!
🙏🌹🙏
داستان زیبا ...!
*"ننه نخودی !"*
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم! اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای "ننهنخودی" بود.
ننهنخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود.
میگفتند جوان که بود شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود میریخته و فال میگرفته.
پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخته ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.
زمستان و تابستان آبیخ میخورد، ولی یخچال نداشت.
ننه ، شبها راه میافتاد میآمد درِ خانهی ما را میزد و یک قالب بزرگ یخ میگرفت.
توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسهی ننهنخودی" بود.
ننه با خانهی ما ندار بود.
درِ خانه اگر باز بود بیدر زدن میآمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او.
با بابا رفیق بود!
برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و باهاش که حرف میزد توی هر جمله یک "پسرم" میگفت.
یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه، پرده را کنار زد و آمد تو.
بچهی فامیل که از ورود یکبارهی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود ، جیغ زد و گریه کرد.
ننه به بچه آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد.
بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم.
بابا وقتی قالب یخ را میانداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت:
"ننه! از این بهبعد در بزن!"
ننه، مکث کرد.
به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت.
و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.
کاسهی ننهنخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست.
یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه.
در را باز کرد.
به بابا نگاه کرد.
گفت: "دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!"
قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود.
او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".
یک در ، یک درِ آهنی ناقابل ، یک در نزدن و حرف پدر
ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
ننهنخودی یک روز داغ تابستان مُرد.
توی تشییعجنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد.
یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه،... چقدر آثاربه همراه دارد....
کاسه یخ ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود ..
خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی ؟
هزار بار
برفک گرفت و شکست و پرت شد و دیده نشد !
حواسمون به یکدیگر باشد،در پیچ و خم این روزگار ،یکدیگر را فراموش نکنیم و محبت و مهربانی را به بوته فراموشی نسپاریم.نگذاریم گل محبت،در پشت درب نامهربانی پژمرده شود.!
❤️🙏❤️