eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
41.5هزار عکس
18هزار ویدیو
361 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 📚 *چشمان لیلا* برگی از جعبه‌ی دستمال کاغذی روی داشبورد برداشت و بی‌آنکه محمد بفهمد اشک‌هایش را از پشت عینک آفتابی‌اش پاک کرد. از یک ساعت پیش خیلی سبک‌تر شده بود. دوباره اسم و چهره آن شهید را در ذهنش مرور کرد. حس غریبی داشت. چیزی توی وجودش موج می‌زد. گوشی‌اش را از زیپ جلوی کیفش درآورد و قفل آن را باز کرد.‌ در صفحه گوگل جستجو کرد: شهید سیدروح‌الله گلستان هاشمی... صفحه باز شد. به عکسی که او را از زیارت شهید محمدخانی منصرف کرده و نشانده بود پای قبر خودش، خیره ماند. دلیل این مهمانی ناخوانده را نمی‌فهمید! لرزش تلفنش او را به خودش آورد. عکس مامان افتاده بود روی گوشی‌. _ الو جانم مامان، سلام! _سلام دخترم! خوبی؟ خوابی یا بیدار؟! _ بیدارم مامان، صبح زود با محمد اومدم بهشت زهرا. الانم داریم برمی‌گردیم. بچه‌ها خونه خوابن. _ مادر من! با اینهمه کار واسه امشب، واجب بود امروز بری بهشت زهرا؟! _ آره مامان، نذرمو باید قبل هیئت ادا می‌کردم قربونت برم. _ برا امشب کاری نداری؟ بیام کمکت زودتر؟ _ نه مامان! خورشتم رو دیشب بار گذاشتم، برنج رو هم خیسوندم، خونه هم تمیزه. فقط قربون دستت داری میای اون عکس بزرگه دایی مجید رو بیار با خودت. مامان، جون من دیر نیایین‌ها. مداح سر ساعت ۸ شروع می‌کنه. به سعید و نرگس هم یادآوری کن زودتر بیان نکنه خونه‌ام خالی بمونه! _ باشه دخترم! چیزی خواستی زنگ بزن. کاری نداری؟! نفهمید کی خداحافظی کرد و گوشی را قطع کرد. همه ذهنش پیش آن شهید بود. نیت کرده بود صبح جمعه نذرش را در کنار شهدای مدافع حرم قطعه ۵۳ ادا کند اما پای مزار آن شهید میخکوب شده بود و همانجا نشسته بود. از آن شهید خواسته بود امشب مهمان هیئت خانه‌شان شود. شب حضرت قاسم... شیرینی آن چند دقیقه، با بوق پیاپی ماشین محمد به یکباره تمام شده بود. *** به خاطر جلوگیری از شیوع ویروس کرونا، تعداد محدودی از بچه‌های هیئت بنی‌‌فاطمه، مهمان خانه‌اش می‌شدند. به تعداد کم عزاداران که نگاه می‌کرد دلش بیشتر می‌سوخت از اینکه نشد مجلسی در شأن اهل‌بیت برگزار کند. بالای مجلس، عکس شهیدان حججی، سیاح طاهری، عبدالله اسکندری، بلباسی به همراه شهید حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی و دایی مجیدش کنار شمع‌های روشن و گل‌های نرگس، صفای خاصی به جمع داده بود. روضه که شروع شد پائین مجلس گوشه‌ای در زنانه نشست. صدای گریه غریبانه‌اش در صدای بلندگو و مداح و ضجه و ناله و سینه‌زنی مهمانان امام حسین علیه‌السلام گم شده بود. دعای آخر که تمام شد، لیلا دوست قدیمی‌اش او را صدا زد و به کناری کشید. بعد از سال‌ها برای اولین بار بود که به خانه‌اش می‌آمد. آنقدر گریه کرده بود که نمی‌توانست چشم‌هایش را باز نگه دارد. مژه‌هایش خیس و بینی‌اش قرمز بود. مریم به خانم‌های داخل آشپزخانه سپرد چای بریزند تا برگردد. با نگاهی متعجب لیلا را تا اتاقش همراهی کرد تا آنجا راحت‌تر بتواند حرف بزند. دستش را روی شانه لیلا گذاشت و گفت: «به خونه خودت خوش اومدی عزیزم ولی با این مدل گریه‌‌ کردنت نگرانم کردی دختر!» _ مریم جون! وقت داری پنج دقیقه باهات حرف بزنم؟! _ چرا که نه، بگو عزیزم. _ دیشب خوابی دیدم گفتم بذار بیام اول خونه‌ات رو ببینم بعد برا خودت تعریف کنم. _ خیر باشه عزیزم، چی دیدی؟! دوباره بغض لیلا ترکید. با دستمال خیسی که در دست داشت بینی‌اش را گرفت و با گریه گفت: «باورت نمی‌شه مریم! توی خواب هم خونه‌ات دقیقا همینی بود که الان هست! جمعیت توی خونه‌ موج می‌زد. پر از جوون‌هایی که لباس بسیجی تنشون بود. همه برای حضرت قاسم به سر و سینه‌ می‌زدن و عزاداری می‌کردن. چندتا از همون جوونا، بیرون جلوی در ایستاده بودن و به مهمونات خوشامد می‌گفتن. کفش‌ها رو جفت و گلاب تعارف می‌کردن. بین اونا دایی مجیدت رو دیدم. همونی که عکسش جلوی مجلسه. خود خودش بود. حواسش جمع بود تا نکنه کسی پذیرایی نشه! من هاج و واج همه رو نگاه می‌کردم و توی دلم می‌گفتم خوش به حال مریم چه مهمونایی داره امشب! همون موقع آقای نورانی‌ای با عمامه سبز، وارد مجلس شد و بین جمعیت ایستاد. همون بسیجی‌ها دایره‌وار دور ایشون چنتا حلقه زدن و همگی دستاشون به سمت اون آقا دراز بود. ایشون هم به هرکدوم چیزی می‌داد. از یکی از اون بسیجی‌ها پرسیدم: «این آقا کی هستن و شما از ایشون چی طلب می‌کنید؟» جوون بسیجی که صورتش رو خوب یادمه گفت: «ایشون حضرت مولا امیرالمومنین علیه‌السلام هستن که رزق اشک بر اباعبدالله رو بین عزاداران فرزندشون تقسیم می‌کنن. ما هم از بقیه مهمانان بر گرفتن این رزق از ایشون سبقت گرفتیم چون از گروه السّابقونیم. شما از شهدا حاجاتتون رو بگیرید که ان‌شاءالله برآورده به خیر میشه.» مریم! این دو جمله‌ آخرش توی سرم از عصر داره هی تکرار میشه. آخرش هم گفت: به دوستتون بگی
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
💐 📚 *چشمان لیلا* برگی از جعبه‌ی دستمال کاغذی روی داشبورد برداشت و بی‌آنکه محمد بفهمد اشک‌هایش را از
د شما ما رو به مادرمون قسم دادی خدا به آبروی ایشون حاجت دلتون رو داد!» مریم و لیلا مثل ابر بهاریدر آغوش هم اشک می‌ریختند. مریم با هق‌هق گفت: «اما لیلا! تو دیشب خواب دیدی و من امروز صبح رفتم بهشت زهرا!» گوشی‌اش را از توی کیفش درآورد. دوباره اسم شهید سیدروح‌الله را جستجو کرد. عکسش را مقابل چشمان لیلا گرفت و گفت: «اون بسیجی همین نبود؟!» چشمان لیلا گرد شد. _ پناه بر خدا! به حضرت زهرا قسم خود خودش بود! مریم تازه داشت حکمت مهمانی ناخوانده‌اش را می‌فهمید... 🕊 * این داستان براساس برداشتی از یک واقعیت نگاشته شده است.
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
💐 نام و نام خانوادگی: سیدروح‌الله گلستان هاشمی تولد: ۱۳۴۷/۴/۱۹، تهران. شهادت: ۱۳۶۵/۴/۱۲، مهران، عملیات کربلای ۱. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله علیها، قطعه ۵۳، ردیف ۱۳۴، شماره ۱۸. 🕊🕊 ۵۳
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
💐 سیدروح‌الله، در نوزدهم تیر ۱۳۴۷، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش سیدجمال و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان سوم راهنمایی درس خواند. میوه فروش بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوازدهم تیر ۱۳۶۵، در مهران بر اثر اصابت گلوله به سر، توسط نیروهای عراقی شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران، قطعه ۵۳ واقع است. 🕊 ۵۳