eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.3هزار عکس
17.5هزار ویدیو
345 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
'بســم‌الرب‌رزمندگان‌جون‌بر‌ڪـف' شروع‌خادمۍ: ²'¹¹'¹⁴⁰⁰✌️🏿🕶 شنیــدم‌ســر‌عشاق‌بہ‌زانوے‌شماست.. و‌از‌آن‌روز‌سرم‌میݪ‌بریدن‌دارد!♥️🙂 ‌اتـݪ‌متل‌توتولہ چشــم‌تو‌چشم‌گلولہ اگہ‌پاهات‌‌نلرزید نترســیدۍ‌قبولہ!(:'🌿 ﴾֣↬ @mazhabione313 ↫﴿ رزمنده‌ۍ‌اسلام‌جا‌نمونی‌😁🔗!! مگہ‌میشہ‌حاج‌قاسم‌بهٺ‌دعوت‌نامہ‌بفرستہ‌رد‌ڪنی/: من‌ڪہ‌رفتم‌حالا‌خود‌دانی💪🏿💣((: حاجی‌جورۍ‌مطلب‌میزاره‌انگار‌از‌جبهه‌برگشته💨😎✋🏿
نگاهی به زندگی جهادگر شهید صدیقه رودباری شهیده صدیقه رودباری متولد 1340 اولین شهیده جهادسازندگی در 28/5/1359 به ضرب تیر منافقان کوردل در بانه به شهادت رسید.
شهید صدیقه رودباری در هجدهم اسفند ماه سال 1340در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. روزهای نوجوانیش در سالهایی سپری شد که سرزمینمان در پیچ وتاب روزهای منتهی به پیروزی انقلاب بود. در آن روزها او خود را به خیل عظیم و خروشان ملت می رساند و در تظاهراتهاشرکت میکرد و تا صبح نیز به مداوای مجروحان می پرداخت. آنقدر فعال بودکه در زمان درس و تحصیل بارها او را در پشت بام مدرسه و در حال فعالیتهای انقلابیش می یافتند. روح نا آرامش همواره در پی چیزی ورای خواست ها و آرزوهای یک دختر معمولی بود. انقلاب که شد در مدرسه شان انجمن اسلامی راه انداخت و فعالیتهایش را منسجم تر کرد.خانواده و دوستانش صدیقه را آخر هفته ها در کهریزک و یامعلولین ذهنی نارمک پیدا می کردند. صدیقه آنها را شستشو میداد و بهشان رسیدگی میکرد. بسیار پر دل و جرات بود. شجاعت و دلیریش به گونه ای بود که نشان می داد به زودی مهر شهادت بروی شناسنامه اش خواهد خورد . پس از انقلاب هیجان، و احساس وصف ناپذیری پیدا کرده بد. احساسی که تا آن زمان مثل خون در رگهایش جاری بود، حالا پر خروش گشته بود و او را از زندگی عادی و روزمره دور می کرد. از تعلقات دنیوی فاصله گرفته بود و مدام میگفت که نباید در خانه بشینیم و بگوییم که انقلاب کرده ایم، باید که در بین مردم باشیم و پیام انقلاب را به مردم برسانیم. 5 خرداد سال 1359 از طرف جهاد سازندگی برای انجام فعالیتهای جهادی به شهر بانه کردستان اعزام شد. در بانه هر کاری که از دستش برمی آمد انجام می داد. در روستاهایی که پاکسازی می شدند، کلاسهای عقیدتی و قران برگزار می کرد.
مادر به فکر جهیزیه بود و صدیقه در فکر شهادت انتخاب شهیده صدیقه رودباری به عنوان شهیده شاخص سال ۹۹ سازمان بسیج مستضعفین بهانه‌ای شد تا با خواهرش مریم رودباری به گفتگو بنشینیم و در ادامه گذری هم بر سیره و زندگی برادرش شهید عبدالحمید رودباری داشته باشیم. صغری خیل فرهنگ سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: دیگر از صدای مارش جنگ خبری نیست. دیگر از اعزام داوطلبان و بسیجیان به جبهه‌ها اثری نیست. جبهه‌ها فقط به مکان خاطر‌ه‌ها تبدیل شده‌اند. آدم‌های آن روز‌ها با دیدن عکس‌های یادگاری خود تنها حسرت آن روزگاران را می‌خورند. شهدا، اما بر پیمان خود ماندند و عند ربهم یرزقونند. ایام جوانی و تشنگی نسل جوان آن روزها، عالمی برای خودش داشت. صدیقه رودباری و برادرش عبدالحمید همزمان با اولین جرقه‌های تحولات انقلاب در هر صحنه و مکانی، حضوری فعال و خستگی‌ناپذیر داشتند؛ از فعالیت در مدرسه و مسجد گرفته تا حضور پر رنگ در راهپیمایی‌ها، از مقاومت صدیقه مقابل سربازان حکومت نظامی در مدرسه تا فرار عبدالحمید از خدمت سربازی با فرمان امام، از کمک صدیقه به معلولان ذهنی و رسیدگی به وضع آنان به صورت هفتگی تا مقابله مسلحانه عبدالحمید در شامگاه پیروزی انقلاب اسلامی با نیرو‌های گارد شاهنشاهی و... انتخاب شهیده صدیقه رودباری به عنوان شهیده شاخص سال ۹۹ سازمان بسیج مستضعفین بهانه‌ای شد تا با خواهرش مریم رودباری به گفتگو بنشینیم و در ادامه گذری هم بر سیره و زندگی برادرش شهید عبدالحمید رودباری داشته باشیم. صدیقه در چه خانواده‌ای به دنیا آمد و پرورش یافت؟ ما شش فرزند بودیم. سه خواهر و سه برادر. پدرم کاسب و مادرم خانه‌دار بود و خانواده را گرم و صمیمی نگه می‌داشت. دوران کودکی ما در کنار پدر و مادری مؤمن و معتقد به ارزش‌های اسلامی سپری شد که با وجود شرایط جامعه و رژیم شاه لحظه‌ای خلأ معنوی جامعه را احساس نکردیم. شهیده صدیقه رودباری امسال به عنوان شهیده شاخص کشوری انتخاب شد، کمی بیشتر ایشان را معرفی کنید. صدیقه فرزند چهارم خانواده رودباری‌ها بود که در تهران به دنیا آمد ولی پدر و مادرم اهل شهمیرزاد سمنان هستند. متولد ۱۸ اسفند ماه ۱۳۴۰ بود. خواهرم تا خودش را شناخت به دنبال حقیقت بود. جرقه‌های انقلاب که زده شد با آگاهی در این مسیر قرار گرفت. انقلاب خواهرم را به یک مبارز تبدیل کرده بود که همه چیزش را در راه انقلاب اسلامی گذاشت و با ایمانی سرشار به پیشواز خطر می‌رفت. در دبیرستان اقدام به تکثیر و پخش اعلامیه حضرت امام خمینی (ره) می‌کرد. صدیقه در جمعه خونین ۱۷ شهریور سال ۵۷ دوشادوش خواهران انقلابی ابتدای صف علیه حکومت ظالم پهلوی ایستاد. نوجوانی صدیقه همزمان شد با دوران انقلاب که با تشویق برادرم در کتابخانه امام حسن (ع) نارمک فعالیت می‌کرد. شهیده بعد از انقلاب چه فعالیت‌هایی می‌کرد؟ انقلاب که شد صدیقه در مدرسه‌شان، انجمن اسلامی راه‌اندازی کرد. در همان زمان همراه دوستانش شروع به فعالیت جهادی و خدماتی به هموطنان نیازمند کرد. هرچه زمان می‌گذشت خواهرم دقیق‌تر وکامل‌تر در خط اسلام و انقلاب قرار می‌گرفت و به سبب ضرورت کار جمعی و تشکیل و انسجام، با شرکت در تشکیل انجمن اسلامی محل تحصیل، به فعالیت‌های صادقانه می‌پرداخت. صدیقه اردیبهشت ۵۹ عضو انجمن اسلامی شد. آن زمان خواهرم در رشته اقتصاد در دبیرستان درس می‌خواند. تابستان، صبح‌ها به جهاد می‌رفت و عصر‌ها هم در کلاس قرآن و نهج البلاغه شرکت می‌کرد. گاهی اوقات آخر هفته‌ها سری به معلولان آسایشگاه کهریزک و بیمارستان می‌زد و به پرستاران و بهیاران آنجا برای شست‌وشو و رسیدگی به سالمندان و معلولان کمک می‌کرد. گاهی برای بچه‌های کوچک آنجا غذا می‌پخت. آن‌ها را حمام می‌برد و با آن‌ها بازی می‌کرد. گاهی با دختر‌های جوان دوست و فامیل و آشنایان رفت‌وآمد می‌کرد تا رفتارشان را اصلاح کند که موفق هم بود. صدیقه بسیار پر دل و جرئت بود. شجاعت و دلیری‌اش به گونه‌ای بود که نشان می‌داد به زودی مهر شهادت روی شناسنامه‌اش خواهد خورد. پس از انقلاب هیجان و احساس وصف‌ناپذیری پیدا کرده بود. احساسی که تا آن زمان مثل خون در رگ‌هایش جاری بود، حالا پر خروش شده بود و او را از زندگی عادی و روزمره دور می‌کرد. از تعلقات دنیوی فاصله گرفته بود و مدام می‌گفت نباید در خانه بنشینیم و بگوییم که انقلاب کرده‌ایم، باید بین مردم باشیم و پیام انقلاب را به مردم برسانیم. چطور شد تصمیم گرفت به کردستان برود؟ خواهرم ۵ خرداد ماه ۵۹ از طریق انجمن اسلامی به سنندج رفت. می‌خواست در کردستان کار جهادی انجام دهد. از آموزش گرفته تا همکاری با سپاه، فعالیت فرهنگی، جهاد سازندگی، تشکیل کلاس قرآن، فعالیت در مرکز مخابرات، امدادگری و... انجام می‌داد. خواهرم وقتی پول توجیبی‌اش را می‌گرفت آن را وقف خانواده‌های مستمند آنجا می‌کرد. در سفرش به مهاباد کار‌های فرهنگی آنجا را هم انجام می‌داد. صدیقه عاشق
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
مادر به فکر جهیزیه بود و صدیقه در فکر شهادت انتخاب شهیده صدیقه رودباری به عنوان شهیده شاخص سال ۹۹
مطالعه بود و کتاب جهان‌بینی توحیدی شهید مطهری و کتاب‌های مربوط به حضرت امام (ره) را زیاد می‌خواند. از طرفی اتفاق‌ها، شنیده و دیده‌ها، واگویه‌ها و قصه‌های ادبی خود را در دفترچه‌ای یادداشت می‌کرد. دستنوشته و اشعار انقلابی او نشان از روح لطیف و حماسی و حق داشت. دختری به سن خواهرتان باید بیشتر به آرزوهایش فکر می‌کرد، صدیقه درچه فکری بود؟ آرزوی شهادت داشت. مادرم در تب و تاب خرید جهیزیه برای او بود، اما خواهرم در فکر و اندیشه دیگری بود. آخرین باری که تلفنی با خانواده صحبت کرد برای ما از شهادت گفت. مرور دفترچه و دستنوشته‌هایش او را مشتاق شهادت نشان می‌داد. در بانه او را به عنوان مربی آموزش اسلحه برای خواهران انتخاب کردند. چون استعداد و علاقه ویژه‌ای به مسائل نظامی داشت. صدیقه آنقدر فعالیت مذهبی و فرهنگی داشت که خار چشم منافقین شده بود تا جایی که منافقین او را تهدید به مرگ کردند و گفتند: «اگر چه رفتار تو با ما خوب است، اما اگر تو به دست ما بیفتی، پوست بدنت را کنده و آن را با کاه پرخواهیم کرد.» در نهایت در شامگاه ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۹ با گلوله یکی از منافقین کوردل به آرزوی دیرینه‌اش یعنی شهادت در راه خدا رسید. پیکر صدیقه بعد از تشییع با شکوه در بانه و تهران در قطعه ۲۴ بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد. گفتید ایشان اهل شعر و شاعری هم بودند، اگر می‌شود نمونه‌هایی از اشعارشان را بگویید. صدیقه هیچ‌گاه فقط به فکر میهن خویش نبود، بلکه رنج و ستمی که بر مستضعفان جهان می‌رفت، روح او را آزرده می‌کرد. در شعری به عنوان «در اوایل ۵۵» دردش را از سکوت جامعه، رنجش را از رنج کشیدن‌ها و ستم‌هایی که بر مردم می‌رود و امیدش را به ادامه راه شهیدان و درک شهادت اعلام می‌کند: «من فریاد خشک شده در گلو هستم من چروک صورت پدر و مادر داغدیده‌ای هستم من گرسنگی، دربه‌دری را می‌دانم به‌یاد داشته باش راهم را ادامه بده من شهیدم...» و در شعری دیگر در سال ۱۳۵۶ (قبل از انقلاب) از اینکه با وجود این همه اسارت، هنوز فریاد عصیان و غرش مسلسل و بوی خون و دود، فضا را پرنکرده است، خشمش را اینچنین می‌سراید: «مردم در این دوره از تاریخ خود یخ بسته‌اند در این رنج و اسارت دست و پا را بسته‌اند نه بوی خون، نه بوی دود، نه بوی مسلسل پس من به کجا‌ها می‌روم... من کیستم...؟» عشق او به شهادت، احترام و شیفتگی خاص او به امام و ولایت فقیه را می‌توان نتیجه رشد فکری و تعالی روحی صدیقه دانست.
وصیتنامه‌ای هم از صدیقه در دست است؟ بله، دستنوشته و توصیه‌نامه‌های زیادی را در متن‌های بجا مانده از او می‌توانیم ببینیم. در یکی از نامه‌ها به یکی از دوستانش او را به اسلام و خدا فرا می‌خواند و از خدا و حقانیت اسلام برایش می‌نویسد. از دوستش می‌خواهد قرآن را یاد بگیرد و جای خالی او را پر کند. اگر امکان دارد ما را مهمان خاطره‌ای از شهیده صدیقه رودباری کنید؟ کتابی به نام «راز یاس‌های کبود» به همت عصمت گیویان به نگارش در آمده است. در این کتاب، شرح ایثار، صبر، شجاعت، ایمان و مقاومت ۱۱ زن شهیده؛ شهیدان فوزیه شیردل، حاجیه منور کفایی‌زاده، نازبیگم حسین میرزایی، اقدس فراهانی، فهیمه سیاری، شهناز حاجی‌زاده، طاهر اشرف گنجوی، فاطمه قزوینی، نسرین افضل، افسانه ذوالقدری و صدیقه رودباری به صورت داستان گونه به نگارش در آمده است. در این کتاب خاطره‌ای زیبا از آخرین عکسی که صدیقه دلش می‌خواست بعد از شهادتش استفاده شود را برایتان می‌خوانم: «مادر تازه از بازار برگشته بود خانه. خسته بود. روی پله‌ها نشست. صغری گفت: صدیقه جان! آبجی یه لیوان آب برای مادر بیار. صدیقه به حرف خواهر بزرگترش با لیوان آب کنار مادر آمد و گفت: برای چی هر روز، هر روز راه می‌افتید می‌رید بازار خودتون رو خسته می‌کنید؟ بازار چه خبره؟ چکار دارید اونجا؟ خواهر گفت: آدم که دختر دم بخت داره، باید از قبل آماده باشه. دختر جهیزیه می‌خواد. مادر باید از حالا به فکر باشه. مادر گفت: الهی خیر ببینی صدیقه جان! دختر دم بخت مادر، جعبه‌ها را ببر توی انباری، قوطی برای قند و شکر و چای کنار سماور خریدم، ببین خوشت می‌آید مادر؟ رنگش رو دوست داری؟ صدیقه میان حرف مادر دوید و گفت: جهیزیه من تفنگه. مادر روسری‌اش را باز کرد و گفت: من که نمی‌گذارم تو بری سربازی. بری سپاه دانش شاه بشی، خدمت کنی. من بچه‌ام رو دوست دارم، نمی‌گذارم اینطور جا‌ها بره. صدیقه کنار خواهرش نشست و گفت: اونجا رو که خودم هم قبول ندارم، من سربازه آقا هستم. مادر دستش را روی زانو گذاشت و در دل گفت: آقا خودشون گفتن سرباز‌های من توی قنداق هستن، راست می‌گفتن، همونا که بزرگ شدن، همونا چیز فهم شدن و بلند رو به صدیقه گفت: حالا کو تا شر شاه از سر ما کم بشه و لازم باشه تو تفنگ دست بگیری و به فکر اینجور چیز‌ها باشی، تو حالا ۱۴ سال بیشتر نداری، اینجور حرف‌ها رو هم نزن، از کی یاد گرفتی؟ ... خواهرش صغری از کنار صدیقه بلند شد و گفت: پاشو، پاشو می‌خواهیم تا سه راه بریم. بریم یک عکس بگیریم، پاشو، بیا تو هم یه عکس بنداز. صدیقه گفت: آره بیام یه عکس بندازم برای شهادتم! صغری اخم‌هایش را درهم دواند و گفت: حالا کو تا انقلاب، حالا کو تا شهادت. صدیقه بلند شد و کنار حوض راه رفت و خواند: «سپیده منتظر است که پرده‌های سرخ خورشید دریایی بسازد تا قایقش را روان کند. صبح نزدیک، نوید انقلاب را چلچله‌های مهاجر از سرزمین دوست ارمغان آورده‌اند.» صغری گفت: باز شروع کردی؟ می‌آیی عکس بگیری یا نه؟ صدیقه به طرف اتاق رفت و گفت: اگر قبول داری این عکس را برای شهادتم استفاده کنید، آماده‌ام...» از دومین شهید خانواده بگویید. عبدالحمید چند سال داشت که شهید شد؟ حمید بهمن ماه سال ۱۳۳۸ به دنیا آمد. تولد برادرم از همان ابتدا مایه خیر و برکت بود. از همان دوران حمید از نوجوانی دست به قلم بود. پدر و مادر سعی کردند با تعلیم و تربیت اسلامی ضمیر پاک برادرم را از پلیدی‌هایی که آن زمان در جامعه وجود داشت، مصون نگه دارند. در همین دوران به واسطه جلساتی از قرآن که در منزلمان برگزار می‌شد مجید با قرآن آشنا شد. شهید پس از پشت سر گذاشتن دوران راهنمایی مشغول کار شد و به پدرمان کمک می‌کرد. گویا در فعالیت‌های انقلابی با خواهرتان همراه بودند؟ دوران سربازی عبدالحمید مقارن با دوران انقلاب بود. همان زمانی که به دستور امام ایشان و دیگر سرباز‌ها از خدمت فرار کردند، برادرم همراه صدیقه در راهپیمایی‌ها و تظاهرات علیه شاه مانند ماجرای خونین ۱۷ شهریور و ۱۳ آبان شرکت کرد. برادرم در ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ در درگیری گارد شاه با نیروی هوایی شرکت داشت. او فعالیت‌های خود را همراه خواهرم صدیقه تا پیروزی انقلاب اسلامی و بازگشت حضرت امام خمینی (ره) به وطن که تحقق همان آرزویی بود که حمید آن را بزرگ‌ترین سعادت برای خود می‌دانست، ادامه داد. در ماجرای کردستان حمید و صدیقه با هم بودند؟ بله، عبدالحمید پس از پیروزی انقلاب فعالیت‌های خود را همگام با صدیقه در کردستان آغاز کرد. برادرم در جنگ‌های نامنظم کردستان شرکت فعالانه داشت. پس از شهادت صدیقه بی‌صبرانه در تب و تاب وصال به خواهرمان بود و از خدا تمنای شهادت داشت. عبدالحمید بعد از شهادت صدیقه مصمم‌تر در پیشگاه خدا عهد کرد راه شهدا به ویژه خواهرش را در مبارزات ادامه دهد. برادرم در سال ۱۳۶۰ به خواستگاری دختری مؤمن و معتقد رفت و ازدواج کرد. بعد از ازدواج هم راهی میدان
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
وصیتنامه‌ای هم از صدیقه در دست است؟ بله، دستنوشته و توصیه‌نامه‌های زیادی را در متن‌های بجا مانده ا
جهاد شد. ابتدا به عنوان راننده آمبولانس وارد جبهه شد. برای او شهادت مطلوب و محبوب بود، نهایت آرزو و آمالش همین بود. جگرش هزار بار در جراحت هر مجروح زخم برمی‌داشت. شنیدن ناله‌های عرش لرزان یا حسین، یا زهرا و یا مهدی مجروحان در لحظات آخر شهادتشان برای او شهادت هفتاد باره بود. هر بار که به مرخصی می‌آمد، برای رفتن آرام و قرار نداشت. شوق پرواز او را هر بار بی‌تاب‌تر از بار پیش می‌کرد و آخرین بار عشق معبود بهانه‌اش شد تا او از عشق پسر سه ساله و دختر هفت ماهه‌اش بگذرد. بعد از شهادت صدیقه خانواده مخالفتی با حضور او در جبهه نداشت؟ بعد از شهادت صدیقه، خانواده مصمم‌تر و آماده‌تر از قبل در مسیر دفاع از انقلاب و اسلام قدم برداشت. نه تنها پدر و مادرم بلکه همسر و فرزندانش هم مانع اراده او نشدند و با اتکا به صبر و ایمانی شگفت او را در این راه لحظه به لحظه ترغیب و هدایت کردند. در نهایت ۱۶ تیر ۱۳۶۵، برادرم در آخرین مأموریتش درحالی‌که به یاری یارانش به خط مقدم رفته بود ترکش‌های توپ دشمن بعثی سینه‌اش را شکافت و عاشقانه به دیدار محبوب خویش آنچنان‌که خود می‌خواست، نائل شد.
فرازی از وصیتنامه شهید حمید خطاب به فرزندش: پسرشیرین بابا، باباجان یادت است که گفتم بروم جبهه شهید بشوم گفتی نه بابا شهید نشو، ولی قسمت بابایت اینطور بود که قبل از همه به آرزویش که همان دیدار خواهرش (صدیقه) بود، برسد. پسرم امیدوارم اینقدر خانواده‌ام و مادرت به تو محبت کنند که اصلاً بهانه بابا را نگیری. من تو را به خدا می‌سپارم و از فرسنگ‌ها راه دور و از دل سنگر می‌بوسمت، هم اکنون که این وصیت را می‌نویسم به خاطر دو فرزندم به شدت بغض گلویم را می‌فشارد و اشکم در آمده است. خطاب به همسرش اینگونه نوشت: همسرى که بعد از من طفل‌هایم را باید بزرگ کنى، خدا می‌داند هر وقت فکر شما سه نفر را می‌کنم آه می‌کشم و بر خدا پناه می‌برم و از خدا کمک می‌خواهم که وسیله خوشبختى شما به دست خودش جور شود. هرچه تو خواهى نه آن می‌شود/ هرچه خدا خواست همان می‌شود.
نواختن سیلی به گوش مامور شاه یک روز سربازان شاه به درون دبیرستان حمله کردند، فرمانده کلمات توهین‌آمیزی نسبت به امام بکار برد که مورد اعتراص صدیقه قرار گرفت و فرمانده با فریاد خواست که صاحب صدا خودش را معرفی کند. همه بچه‌ها دور صدیقه را گرفتند که شناخته نشود و همه اعلام کردند که من بودم؛ از جمله خود من. صدیقه با لبخند نگاه عمیقی به من انداخت و زیر لب گفت: مبارک باشه انقلابی... و در یک لحظه از میان جمعیت بیرون پرید و خودش را به فرمانده معرفی کرد، او شروع به فحاشی و توهین کرد که ناگهان صدای سیلی که صدیقه به‌صورت او نواخت، مانند دیوار صوتی فضای دبیرستان را شکست و مأموران ریختند که صدیقه را بگیرند، که جمعیت به هم ریخت و صدیقه در حالی که دست من را گرفته بود شروع به دویدن کرد و من هم پا به پایش شروع به دویدن کردم. اما جلوی نانوایی ما را گرفتند و در کامیون ارتش انداختند و به دنبال دستگیری بقیه تظاهرکنندگان رفتند که ناگهان یکی از سربازها به ما گفت تا افسر نیامده از قسمت عقب فرار کنید. ما هم بیرون رفتیم و دویدیم که دبیرمان خانم زکی خانی که شاهد ماجرا بود، با ماشین خودش آمد دنبال‌مان و ما را از معرکه نجات داد.
یادداشت شهیده رودباری که در تاریخ ۶ مرداد ۱۳۵۹، درست چند روز قبل از شهادتش نوشته شده است: «خدایا! در هنگام شهادت، در هنگام رفتن و از دنیای زشتی‌ها بریدن، در هنگام دل کندن از این بودن‌ها، یادم باش. خدایا! در این شب تنهایی با تو می‌گویم با تو که تنهایی‌هایم را پر، دردم را درمان و هر نبودنی را با بودنی پر می‌کنی، با بودنی که بهترین بودن‌هاست. معبودا! به دخترک عزیز از دست داده، به مادران در راه نشسته، به پدران رخ  زغم چروکیده، با یاران هم سنگر، به... بی‌نهایت همراه، به هرچه که می‌دانی هست و برای بنده‌هایت عزیز است، به قلم که می‌نویسند، به شب که می‌آید و به فجر که از دل سیاه امشب تیره، راه روشنی را طی می‌کند، به خوبی و نیکی و... قسمت می‌دهم که پاسداران ما را نگه‌دار و انقلاب را تداوم و امام ما را طول عمر و مردم ما را صبر و شکیبایی و امت را ایمان و دشمنان ما را روسیاهی و پلیدی عطا کن.» کلام آخر صدیقه رودباری و صدیقه‌ها، نه برای یک دور و یک زمان که برای همیشه تاریخ الگو هستند، کسانی که آمدند تا انسانیت را به منصه ظهور برسانند و نشان دهند می‌توان در اوج جوانی پاک و طاهر ماند، و چراغ راه دیگران شد...
ورود به انجمن اسلامی  مخابرات صدیقه یاد می‌داد و من با ولع می‌آموختم، مسیر زندگیم عوض شده بود، ملاک‌ها و علایق و انتخاباتم همه و همه تغییر کرده بود؛ حتی دیگر دوستانم را نمی‌فهمیدم. آنچه می‌دیدم این بود که چقدر نیاموخته بودم. تمام وقتم با عزیزم و استادم می‌گذشت. اولین اعلامیه را با او پخش کردم و چقدر برایم لذت‌بخش بود. تا زمان تسخیر لانه جاسوسی که کنار هم بودیم و آخر شب به منزل مادربزرگم رفتیم و تا صبح او می‌گفت و من می‌شنیدم. صدای خنده‌هایش وقتی من یاد می‌گرفتم هنوز در گوشم است. وقتی از یاد گرفتن من خیلی خوشحال بود، می‌خندید و می‌گفت: «وای افسانه این بالاترین جایزه برای من بود.» تمام زندگی‌مان در هم خلاصه می‌شد؛ حتی لحظه‌ای دوری را نمی‌توانستیم تحمل کنیم و بالاخره انقلاب به پیروزی رسید و ما در انجمن اسلامی ‌مخابرات به کار جهادی مشغول شدیم و در امورات مخابرات مرکز دخیل شدیم. تا اینکه انجمن اسلامی ‌مخابرات برای رسیدگی و فعالیت در مناطق محروم کردستان تیمی‌ را اعزام کرد که مهم‌ترین عضو این تیم صدیقه عزیز بود که با شرایط خطرناک وقت کردستان که عناصر کومله بر آن تسلط داشتند، بی‌محابا روستا به روستا و خانه به خانه می‌رفت و به مردم محروم خدمت می‌کرد. به‌طوری که در تمام کردستان نامش شناخته شد. اوضاع کردستان به حدی خراب بود که خواهران را شب‌ها در زندان سنندج نگه می‌داشتند. بعد صدیقه به بانه رفت و کار آموزش را آنجا شروع کرد. تا اینکه در شبی که قرار بود فردایش به تهران بازگردد به دست یکی از عناصر منافق از ناحیه قلبش مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت رسید و مفتخر شد به‌عنوان اولین شهیده جهاد سازندگی؛ ولی ما را در فقدانش به عزا نشاند. و بنده اذعان می‌کنم که هر آنچه آموختم، از صدیقه رودباری بود. او بهترین معلم زندگی‌ام بود و یاد و حضورش برای همیشه در زندگی‌ام خالی است.
عشق پاکی که به شهادت ختم شد... وقتی صدیقه در سپاه بانه بود، فرمانده اطلاعات سپاه بانه، شهید محمود خادمی‌کم کم به او علاقه‌مند شد. محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که «چرا ازدواج نمی‌کنی؟»  گفته بود: «هنوز همسری را که می‌خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده‌ام. من کسی را می‌خواهم که پا به پای من در تمام فراز و نشیب‌ها، حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد و مرا در راه خدا یاری دهد...»ولی محمود بعد از آشنایی با صدیقه رودباری تصمیم گرفت با او ازدواج کند. اما مدت زیادی نگذشت که صدیقه هدف اصابت گلوله منافقان قرار گرفت و محمود خادمی‌خود پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند. پس از چند ساعت که از آن اتفاق دلخراش می‌گذشت، محمود با چهره‌ای غمگین و برافروخته به جمع سپاهیان برگشت و با حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد و در آن جمع گفت: «بچه‌ها من هم دیگه عمری نخواهم داشت.» حدود دو ماه بعد، در ۱۴ مهر سال ۵۹، محمود خادمی‌فرمانده اطلاعات سپاه بانه، در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارش را به بیمارستان برساند، توسط ضدانقلاب هدف حمله قرار گرفت. او تا آخرین گلوله خود مقاومت کرد. افراد مهاجم، غافل از اینکه او راننده ماشین نیست؛ بلکه محمود خادمی‌ فرمانده اطلاعات سپاه بانه است، پس از به شهادت رساندن وی برای خاموش کردن آتش خشم وکینه خود، قسمتی از صورت او را نیز با شلیک گلوله‌های تخم مرغی از بین بردند.
خداحافظ خداحافظ چند روز قبل از شهادتش هم خواب عجیبی دیدم؛ خواب دیدم، عده‌ای دور هم نشسته‌اند، همه از بزرگانند، آدم‌های مهمی‌اند، نورانی‌اند، نمی‌دانم کی هستند، اما می‌دانم جمع با اهمیتی هستند، من از پشت در می‌بینم، یکی از بین آن جمع بلند شد. گفتن، آقا امام زمان(عج) هستند. دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند. وقتی این خواب را برای چند نفر تعریف کردیم گفتند که خواب خوبی است و به این معنی است که سربازی او مورد قبول امام زمان(عج) واقع شده است.
پرنده‌ای که از قفس‌گریخت دفعه دومی‌ که رفت کردستان حس می‌کردم مانند پرنده‌ای است که از قفس‌گریخته و به سوی آزادی پر گشوده است. البته این‌بار با مخالفت پدر و مادرم روبه‌رو شد ولی آن‌قدرگریه و بی‌تابی کرد که بالاخره مجبور شدند به رفتنش رضایت دهند. به خوبی به یاد دارم که موقع رفتن می‌گفت: این‌بار حتما شهید خواهم شد. در اواسط تیرماه دوباره راهی کردستان شد و این‌بار به بانه رفت و در آنجا تمام نیرویش را در راه فعالیت‌های فرهنگی گذاشت. در تلفن‌هایی که به خانه می‌کرد از نحوه برخورد مردم با خود و همچنین کارهایی که انجام می‌داد حرف می‌زد. فعالیت‌هایش تا جایی ادامه یافت که از طرف ضدانقلاب به‌عنوان یک عضو فعال و خطرناک مورد شناسایی قرار گرفت. در سنندج مدتی عهده‌دار زندان زنان شهر شده بود. در همان مدت کم آن‌قدر با زندانیان صحبت می‌کند و آنچنان در دلشان جای می‌گیرد که ضدانقلاب در نامه تهدیدآمیزی برایش می‌نویسد: و مپندار که ما نیز با تو همین رفتاری را می‌کنیم که تو با ما کردی و بدان که در صورت دستگیری، لحظه‌ای زنده ات نخواهیم گذاشت و پوست تنت را با کاه پر خواهیم کرد. بعدها از توابین منافق شنیدیم که بعد از ‌ترور صدیقه، رجوی در پادگان‌اشرف عکسش را بلند کرده و گفته: ما اینجور آدم‌ها را می‌کشیم. در بانه جذب سپاه و جهاد می‌شود و به مناطق مختلف می‌رود و آموزش مردمی که در اثر تبلیغات ضدانقلاب دور از هرگونه تبلیغات اسلامی ‌گرفته بودند به عهده می‌گیرد. در آخرین تماس تلفنی گفت هیچ‌گاه تا این اندازه به شهادت نزدیک نبوده ام، بعد هم این شعر را خواند: شهیدم من شهیدم من خدا را روسفیدم من به کام خود رسیدم من گر تو را مادر ندیدم من
دعای نیمه شب برای شهادت مریم خواهر صدیقه، که پنج سال از او کوچکتر است و نزدیک‌ترین فرد خانواده به صدیقه محسوب می‌شود می‌گوید: زمانی که دختر کوچکی بودم به یاد دارم که او را در آرزوی رسیدن به هدفی مشتاق و بی‌تاب می‌دیدم. به‌نظر می‌رسید که از همان روزی که قدم در این راه گذاشت می‌دانست که به شهادت خواهد رسید. شب‌ها چراغ اتاقش تا نیمه شب روشن بود، صبح که می‌رفتم می‌دیدم کتاب‌ها دورش ریخته و تمام حرف‌هایش را روی کاغذ آورده. اکثر شب‌ها نماز شب می‌خواند و هر شب بعد از نماز شب، ساعت‌ها با خدا راز و نیاز می‌کرد و از او شهادت می‌طلبید. و از من نیز می‌خواست که دعا کنم تا او شهید شود. ما اصلا نمی‌دانستیم او طبع شعر هم دارد. تکه‌های جالب ادبی دارد که در مورد امام و انقلاب و شهادت است و این مسائل از اوایل انقلاب در فکر او بوده و از ابتدا هم به فکر شهادت بوده است.