على در ششم اسفند ماه سال 1344 ه .ش در كانون پر مهر خانوادهاى متديّن و مستضعف در شهرستان تبريز به دنيا آمد. پدرش كارگر سادهاى بود و چرخ زندگيشان به سختى مىچرخيد. هفت ساله بود كه براى گذراندن دوره ابتدائى تحصيل وارد دبستان «ترقّى» شد. او كه وجودش مالامال از مهر و محبت بود، بعد از فارغ شدن از درس و مدرسه به كمك پدر مىشتافت. سيزده سال بيشتر نداشت كه در تظاهراتهاى ضد رژيم ستمشاهى شركت مىكرد و در مجالس آموزش قرآن و احكام دينى حاضر مىشد. وى دوران تحصيل راهنمائى را در مدرسه «استقلال» حكمآباد آغاز كرد و با پيروزى انقلاب بيشتر اوقاتش را در مساجد و نهادهاى انقلابى به فعاليت و حراست از آرمانهاى اسلام و انقلاب سپرى مىنمود. در شهريور ماه سال 1360 ه .ش روح بىتاب على او را براى طى دوره آموزش نظامى به پادگان «خاصبان» كشاند و بعد از اتمام دوره آموزش، عازم جبهه آبادان شد و در عمليات «ثامنالائمه» شركت كرد. در آن اعزام دو ماه در جبهه به نبرد پرداخت. سپس به مرخصى آمد. او كه عاشق خدمت در راه خدا بود در واحد احتياط منطقه 16 مستقر در مسجد مصعببن عمير نيز به فعاليت مىپرداخت. ديگر لذات و رفاه پشت جبهه روح ناآرام او را راضى نمىساخت. على دوباره در بهمن ماه همان سال در جبهه «داربلوط گيلانغرب» براى نبرد با كفار بعثى به سپاه حق پيوست و در عمليات «مطلعالفجر» به عنوان بىسيمچى به نبرد با دشمنان دين و ميهن ادامه داد.
او در تاريخ دهم خرداد ماه سال 1361 ه .ش براى سومين و آخرين بار با شوقى وصفناپذير به سوى جبهه، مأمن روح ناشكيبايش بال گشود و همانگونه كه آرزوى قلبىاش بود در عمليات «رمضان» در شرق بصره به تاريخ سوم مرداد ماه سال 1361 با زبانى روزه بر اثر اصابت تركش، به كاروانيان «عِنْدَ ربِّهم يُرزَقون» پيوست و روح آسمانىاش تا بلنداى افلاك اوج گرفت.
خلاصه اي از زندگينامه شهيد علي ذاكري ***
گوشه اي از كرامات شهيد علي ذاكري
خاطره از پدر شهيد علي ذاكري:سه روز به چهلم على مانده، يكى از دوستانش ساك او را برايمان آورد. يادگار على، عطر على، رد دست هاى على دوباره به خانه بازگشته بود. چون پروانه به دور نشانى از او طواف كرديم. دوربين، ساعت و وصيتنامه اى داخل ساك بود. وصيتنامه را باز كرديم على در قسمتى از وصيتنامه اش، وصيتى قريب به اين مضمون نوشته بود:
«پدر! سلام بر شما. پدر جان! من دوست دارم كه در وادى رحمت در كنار ساير دوستانم به خاك سپرده شوم و...»
وصيتنامه به دستمان رسيده بود امّا دير! زيرا جنازه مطهرش را در قبرستان منبع (ستارخان) به خاك سپرده بوديم و از اين بابت احساس پشيمانى می كرديم. به هر كجا سر زديم تا اجازه انتقال جنازه اش را به گلزار شهداى وادى رحمت بگيريم موفق نشديم.
نامه اى به محضر حضرت امام قدس سره نوشتيم، امام در جواب فرموده بودند: «اگر اعضای جسد از هم جدا شوند تكان دادن آن حرام است.» ما هم اگر چه وصيت شهيد بود نتوانستيم كارى برايش انجام دهيم.
تا اينكه يازده سال گذشت!
از طرف شهردارى اطلاعيه دادند كه «گورستان ستارخان» در مسير احداث خيابان قرار می گيرد لذا صاحبان قبور نسبت به انتقال اموات خود اقدام نمايند. ما نيز بعد از طى مراحل قانونى براى نبش قبر، خلعتى را كه از سوريه آورده بودند برداشتيم و روز پنجشنبه عازم گورستان ستارخان شديم. دلم می لرزيد. شايد از اينكه بعد از يازده سال على را دوباره می خواستم ببينم. از فكر خودم تعجب می كردم و با خود می گفتم:
«پس از يازده سال جز خاك و چند تكه استخوان كه چيزى از على باقى نمی ماند.»
صداى گام هاى زائرين رفتگان، سكوت سنگين گورستان را شكسته و آرامش آن آرامگاه را در هم ريخته بود. از گوشه و كنار صداى تلاوت قرآن می آمد و مادرى در دورترها بر سر خاك فرزندش بی قرار ناله می كرد. دلم گرفته بود. بد دردى است پدر و مادرى شاهد رفتن جگر گوشه هايشان باشند. راستى اگر اين فراق نه در راه خدا بود، اگر اين قربانيان را نه به عشق دين، راهى مسلخ كرده بودم كى توان صبوريم بود؟
به آرامگاه على نزديك و نزديك تر شديم و دورش حلقه زديم:
«على جان! آمده ام، على جان! روسياهم هر چند دير شده، هر چند يازده سال عمل به وصيت تو به تأخير افتاده است، امّا عزيز بابا! آمده ام تو را نزد يارانت ببرم. بلند نمی شوى على جان؟ به بابا سلام نمی كنى؟ مادرت را مهربان صدا نمی زنى؟ مگر نه اينكه به احترام ما همواره از جا برق آسا می جهيدى. على جان! عزيز بابا سلام.»
به اندازه يازده سال بی قرارى گريستيم!
يكى از سنگ هاى قبر على را برداشتيم، عطر گل هاى محمّدى فضا را پر كرد. اطرافيان با تعجّب نگاهم می نمودند، فكر می كردند گلاب پاشيده ام امّا گلابى در كار نبود. عطر گل وجود على در فضا پيچيده بود.
خدايا! صبوريم ده.
سنگ ديگر را برداشتيم، همه مات و مبهوت مانديم. باورمان نمی شد چشم هايم را ماليدم. درست می بينم؟ جنازه على آنقدر سالم و صاف مانده بود مثل اينكه همين ديروز بود كه دفنش كرده بوديم. گذر يازده سال را بر آن پيكر آسمانى اصلاً نمی شد ديد و احساس كرد.
نگاهش كردم آرام خوابيده بود. فكر كردم هر لحظه بيدار خواهد شد و با لبخند سلاممان خواهد كرد. آرام صدايش زدم:
«على جان! بلند شو. پس از سال ها انتظار چشمانمان به ديدار رويت روشن شده است، بلند شو بابا!»
شهيد ايوب ذاكري برادر بزرگ شهيد علي ذاكري جاويد الاثر است. در كنار قبر شهيد علي ذاكري قبري خالي ديده مي شود كه روي سنگ قبر چيزي نوشته نشده است ولي در پشت شيشه آلومينيومي كه كنار قبر است است نوشته شده: ايوب ذاكري. شايد كسي كه اين را نوشته اميد داشته روزي پيكر پاك ايوب ذاكري نيز همچون برادرش بر مي گردد. پدرش نوشته و يا شايد هم مادرش و شايد هم ....
-------------------------
برادران ذاكري روحتان شاد تا ابديت
ضميمه:
گفت و شنود خاطرات با خانواده معظم شهيد
مصاحبهگر: با گروهى كه براى مصاحبه همراهيم مىكنند، از مسجد مىزنيم بيرون. از مسجد سادات تا خانه حاج آقا ذاكرى چندان فاصلهاى نيست. خانه پدر دو شهيد. مردى باصفا و دوستداشتنى، يك دريا اخلاص. كوچه آشناى محله سكوت و آرام است و خنكاى عصر لم داده توى كوچه. كودكى دوان دوان از كنارم مىگذرد. با خود مىانديشم روزى على هم با شور و شوق ميان اين كوچهها مىچرخيد و محله با صداى گامهاى او آشناست و مردم مهربان و صميمىاش هنوز هم قيافه معصوم و باوقار او را نيك بياد دارند.
از كوچه كه مىگذريم. صداى على را مىشنوم و در كنار خود احساس مىكنم. چفيه بر دوش با لبى خندان همراهيمان مىكند. صداى يكى از بچهها مرا از عالم اوهام بيرون مىكشد. يكى دو دَر ديگر رد مىكنيم و مىرسيم به خانهاى مصفّا به نور ايمان. خانهاى سبز به رنگ اخلاص. به رنگ تمام باورهاى خدائى.
«سلام!» به پيشواز پدر شهيد مىرويم. او در نانوائى خود در حال آماده كردن خمير هست. با خود مىانديشم روزى حلال و نانى كه با كدّ يمين و عرق جبين سر سفره بيايد سفرهنشين خدا را مىپرورد. مادر شهيد آرام و صبور به پيشوازمان مىآيد. آنچنان گرم پذيراى ما مىشوند كه شرمنده مىشويم. بايد از جائى شروع كنيم. درمىمانم كه از كجا؟ مىدانم كه بايد از على بپرسم از اولين شهيد اين خانواده. امّا چگونه؟ كار سادهاى نيست. لب نگشوده مادر شهيد حكايت ده سال قبل را از من جويا مىشود. حكايت آن روز پرخطر و خاطره را، كه من و ايوب - شهيد ديگر اين خانواده - در ارتفاعات منطقه عمومى ماووت عراق باهم بوديم كه او در آنجا جاودانه گشت. مادرش مىخواهد تا من حكايت پرواز پرستويش را ترجمان ديگرى باشم. جملهاش هنوز هم دلم را غرق غم و ماتم مىكند كه مىگفت: «تا نگوئيد كه ايوب كجا و چگونه شهيد شد، تا نگوئيد كه آن روز بر او چه گذشت از على سخنى نخواهم گفت.» درمانده مىشوم كه چه بگويم. چشمم را به اطراف كه مىچرخانم ديدگان همراهان را بارانى مىبينم. دلم مىخواهد بغض تمام اين سالها را يكجا بشكنم. دلم مىخواهد حسرت واماندن و سوز تنهائى را با تمام وجود بيرون بريزم. امّا نه! تنها ديوارهاى زخم دل مرهم اين سوز و درد بىانتهايند. به مادر شهيد قول مىدهم كه بعد از اتمام گفتوگويمان درباره ماجراى نبش قبر على، تمام ماجراى آن روز پرحادثه را برايش تعريف كنم. سر سفره صفاى خانواده ذاكرى همه همداستان مىشوند و دست به دست هم مىدهند تا از على بگويند. از ايمانش از مهربانيش، از صفا و صداقتش، و از آرزويش و در نهايت از واقعه نبش قبر على و سالم ماندن پيكر مطهرش.
سر صحبت را با پدر شهيد باز مىكنم. مىپرسم حاج آقا! از دوران كودكى على برايمان بگوئيد، از زمان تحصيل و...
بسم اللَّه الرحمن الرحيم لاحول و لا قوة الا باللَّه العلى العظيم. ما تا زمان انقلاب در محله منبع ساكن بوديم. يك سال قبل از پيروزى انقلاب به منطقه حكمآباد نقل مكان كرديم و على در همان محله (منبع) متولّد شده بود و اولين فرزند خانواده ما بود. على خيلى كوچك بود كه مبلغ ناچيزى از ما به عنوان خرجى توى جيبى دريافت مىكرد. يك روز ديدم كه يك قلك خريده است و مىخواهد آن را در حياط منزل دفن كند. گفتم: «اين قلك را مىخواهى چكار؟»
على گفت: «مىخواهم اگر اجازه بدهيد، پولهايم را جمع كنم و در زمان عيد وسائل و لوازم براى خودم بخرم!» قلك را دفن كرد و تا زمان عيد پولهايش را جمع نمود. نزديكىهاى عيد گفت: «پدر جان! اجازه مىدهيد قلك را بيرون بياورم؟»
پرسيدم: «مىخواهى چكار؟»
گفت: «كفشهايم ناجور است، مىخواهم يك جفت كفش براى خودم بخرم.» او قلك را درآورد و شكست. در حدود 200 تومان يا يك مقدار كمتر... دقيقاً يادم نيست، پسانداز كرده بود. بعد از چند روزى گفت: «من دوستى دارم كه پدر و مادر ندارد، يتيم هست و كفشهاى او خيلى كهنه و ناجور است. من خودم كفش نمىخواهم. اگر اجازه بدهيد مىخواهم با پساندازم براى او كفش بخرم.» اجازه داديم كه با دوستش بروند و براى او كفش بخرند. على وقتى از بازار برگشت، آمد پيش من و گفت: «پدر! مرا خيلى خوشحال كرديد كه به من اجازه داديد تا براى دوستم كفش بخرم.»
گفتم: «خودت كه كفش نداشتى و كفشهايت خيلى كهنه شده بود.»
گفت: «عيب ندارد در عوض دوستم پدر و مادر ندارد، پول تو جيبى هم از كسى نمىگيرد از اين جهت من خيلى ناراحت بودم.»
على از اوّل كودكى به مسائل عبادى و اخلاقى علاقمند بود. در كودكى چند روز ما ايشان را به نماز تشويق كرديم بعد از آن خودش علاقمند شد و ديگر احتياج به تشويق نبود و هر روز به مسجدى كه در خيابان ثقةالاسلام بود مىرفت و خيلى دلش مىخواست كه در مسجد اذان بگويد و مكبّر باشد.
مصاحبهگر: از پدر على مىخواهم از خاطرات روزهائى كه على به مرخصى مىآمد بگويد:
ايشان در زمان مرخصى شبها به مسجد «مُصعببنعمير» مىرفت. در يكى از مرخصىها، سه روز مانده بود كه مرخصى او تمام شود و دوباره به جبهه بازگردد. شب ما منتظر مانديم ايشان به منزل نيامد. ديروقت بود تقريباً ساعت 3 يا 5/3 شب بود كه يواشكى آمد، رفت بخوابد. رختخوابش را جمع كرد و كنار گذاشت. يك چادر كشيد بالاى سرش و شروع كرد به خواندن دعا. صداى ناله او به گوشم رسيد، سرم را بلند كردم ديدم دعا مىخواند و گريه مىكند. من هم خوابم پريد و ديگر نتوانستم بخوابم. سپس بلند شد و چند لحظه در حياط قدم زد و برگشت ديد من نخوابيدهام، گفت: «من امشب ميهمان شما هستم.» نزديكىهاى صبح، كمى مانده به اذان ديدم در هال، نماز مىخواند. من هم بلند شدم تا نماز بخوانم على گفت: «پدر مىخواهم به تو چيزى بگويم!»
پرسيدم: «چه مىگوئى؟»
گفت: «در نماز مرا و تمام رزمندهها را نيز دعا كن!»
گفتم: «تو به دعاى من چه احتياج دارى؟»
گفت: «چرا؟ دعا كن آرزوى دلم را خدا برآورده به خير كند!»
گفتم: «خدا آرزوى دل تو را برآورده به خير كند انشاءاللَّه. هر نيّتى در دل دارى خدا خودش عنايت فرمايد!» تا اين را گفتم على بلند شد و آمد از سر و صورتم بوسيد. پرسيدم: «چرا اين طورى مىكنى؟!»
گفت: «با دعاى شما زياد خوشحال شدم.» على در آن هفت روز مرخصى فقط يكروز در خانه خوابيد آن هم با آن حال؛ كه صبح آن روز هم با قرآن و شيرينى بدرقه كرديم.
مصاحبهگر: وقتى حرف و حديث اعزام و هجرت پيش مىآيد، پدر على بغضش مىتركد و گريه امانش نمىدهد اطرافيان هم همراهيش مىكنند و بعد مادر شهيد ادامه مىدهد:
وقتى على را بدرقه كرديم و آمديم منزل به ما شماتت مىكردند و مىپرسيدند از كجا مىآئيد؟
گفتم: «از بدرقه على به جبهه.»
گفتند: «آرى مىگويند به كسانى كه به جبهه مىروند دويست هزار تومان پول مىدهند. حتماً پسر تو هم به همين خاطر به جبهه رفته است!» خدا شاهد هست كه چند سال از آن روز گذشته ولى آن زخمزبانها از يادم نرفته است.
على دوازده روز بعد از رفتنش به خانه عمويش زنگ زد و گفت: «مادرم را بگوئيد بيايد صحبت كنم.» رفتم و صحبت كرديم. البته على اوّل با زنعمويش صحبت كرد. نمىدانم على چه گفت كه زنعمويش در جواب به على گفت: «التماس دعا دارم.» سپس گوشى را به من داد. من وقتى صداى على را شنيدم گريه كردم. على پرسيد: «مادر! چرا گريه مىكنى؟»
گفتم: «بخاطر اينكه تو رفتى و من ترا سير نديدم.»
گفت: «انشاءاللَّه بزودى مىآيم، هنوز كه چيزى نشده است.» آن روز من نيز هر چه خواستم به على بگويم من نيز التماسدعا دارم نتوانستم، گريه نگذاشت. هنوز كه هنوز است حسرت گفتن آن التماس دعا را در دل دارم.
على گفت: «در شلمچه هستم. و سفارش كرد كه به ديدار خانوادههاى شهدا برو و دلتنگى نكن.» آخرين كلمات و آخرين حرفهايش براى من اينها بود.
پدر شهيد نيز از آن هنگامه مىگويد:
روزى ما كه بيرون بوديم وقتى به خانه برگشتيم فاميلها آمدند، جمع شدند و گفتند على شهيد شده است. ناراحت نشويد و... خودم را نگه داشتم. خيلىها گفتند: «مثل اين كه پسر اينها نيست كه شهيد شده است!» با اين حال احساس و ناراحتى خودم را بروز ندادم ولى دلم خيلى گرفته بود. رفتيم مسجد، همه در مسجد به من جور ديگرى نگاه مىكردند. فرداى آن روز رفتيم پيكر على را ديديم. تركش از پشت سرش به گردن و شاهرگش اصابت كرده بود. خودم جنازه على را كامل زيارت كردم. با همان حالى كه آن روز پيكر على را زيارت كردم با همان حال نيز در هنگام نبش قبر زيارت نمودم.
مصاحبهگر: يكى از دوستان ما از آن طرف اتاق مىپرسد چطور شد كه پيكر على به قبرستان منبع (ستارخان) انتقال يافت و در آنجا دفن گرديد؟ و پدرش ادامه مىدهد:
موقع تشييع پيكر على، حاج بيوك آقا آسايش (از مسئولين وقت خانه شهيد) به ما گفت: «اگر اجازه دهيد جنازه را براى دفن به گلزار شهداى وادىرحمت ببريم.» من هم گفتم: «اختيار ما هم دست شماست هر كجا صلاح مىدانيد ببريد.» آن روز من ديگر چيزى نفهميدم. وقتى چشمم را باز كردم ديدم كه ما را با ماشين به قبرستان ستارخان مىبرند. مثل اينكه بابا بزرگش و عموى بزرگش گفته بودند جنازه را به قبرستان ستارخان ببريم. رفتيم قبرستان ستارخان. خيلى منتظر مانديم تا اينكه جنازه را آوردند. آن روز دو شهيد از سيزده شهيدى كه در تبريز تشييع شد در آن قبرستان آرميدند.
جنازه را كه آوردند من از سر جنازه و عموهايش هم از قسمت پا گرفتند و جنازه على را به سمت محل دفن حركت داديم. كفشها و لباسهايش همه در تنش بود. وقتى مىخواستيم به قبر بگذاريم در يك طرف دائى على بود و در طرف ديگر من بودم ولى مرا نمىگذاشتند وارد قبر بشوم. جنازه را كه به نايلون پيچيده بودند داخل قبر گذاشتيم و
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
مصاحبهگر: از پدر على مىخواهم از خاطرات روزهائى كه على به مرخصى مىآمد بگويد: ايشان در زمان م
سنگهاى لحد را هم روى قبر قرار داديم.
مصاحبهگر: از وصيتنامهاش مىپرسم و مادرش مىگويد:
نزديكىهاى چهلم على بود كه وسائل و ساكش به دستمان رسيد. وسايلش هم يك دوربين عكاسى، قرآن و شلوار و راديو و يك پيراهن بود و در وصيتنامهاش نيز سفارش كرده بود كه مرا در وادىرحمت كنار دوستانم دفن كنيد. بعداً من هر وقت على را در خواب مىديدم. مىگفت: «هر چه احسان داريد بياوريد به وادىرحمت. من آنجا در كنار دوستانم هستم و فقط به خاطر تو و پدرم به قبرستان ستارخان مىآيم.»
مصاحبهگر: مىپرسم چطور شد كه براى نبش قبر اجازه گرفتيد؟ و مادرش توضيح مىدهد:
يك روز يعقوب (برادر شهيد) با تلاش و زحمت زياد به دفتر حضرت امام رفت و كسب اجازه و تكليف نمود كه در مورد وصيتنامه شهيد چكار كنيم. امام فرموده بودند: «بايد حداقل شش سال از زمان دفن بگذرد، بعداً مىتوانيد نبشقبر كنيد.» تا اينكه روزى پدرش آمد و گفت: «رفته بودم به قبرستان ستارخان تابلوى اطلاعيه زده بودند كه اين قبرستان در مسير خيابان قرار دارد. هر كس تكليف جنازه امواتش را روشن كند. بعد گفت: «ما هم بايد جنازه على را از آنجا در بياوريم.»
براى انتقال جنازه على هماهنگىهاى لازم را انجام داديم و قرار شد حين نبش قبر چند نفر را هم دعوت كنيم. تصميم گرفتيم روز پنجشنبه چند نفر بروند و نبش قبر كنند و على را به گلزار شهداى وادى رحمت منتقل نمايند. تعدادى از دوستان و فاميلها آمدند. ساعت 7 بامداد روز نوزدهم آذرماه سال 1372 موعد حركت بود.
مصاحبهگر: از حال و هواى آن روز مىپرسم و اينكه چگونه به نبش قبر اقدام شد و پدر على مىگويد:
براى نبش قبر تقريباً شش نفر بوديم كه جمع شديم و رفتيم و با دو نفر افراد غسالخانه، جمعاً شديم هشت نفر. چند نفر هم موقع باز كردن قبر آمدند.
ما رفتيم سر مزار على ابتدا خاك قبر را برداشتند. البته ارتفاع كمى داشت وقتى خاكها را برداشتند و سنگها نمايان شد خودم خواستم كه روى سنگها را جارو كنم تا خاك به استخوانها و روى جنازه نريزد. يكى از سنگها را برداشتم قسمتى از نايلون پيكر على ظاهر شد. تصور قطعى ما اين بود كه جنازه حتماً پوسيده و استخوانهاى على را به گونى خواهيم گذاشت و واقعاً ما تدارك چنين انتقالى را داده بوديم. اولين سنگى را كه برداشتيم بوى عطرى از قبر بيرون زد كه اطرافيان پرسيدند: «گلاب ريختى؟» گفتم: «نه! مثل اينكه اين بو از قبر بيرون مىزند!» بوى عطرى كه از قبر برمىخاست همه را گرفت. اين در حالى بود كه من هنوز روى سنگهاى ديگر بودم و فقط سنگ قسمت بالاى سرش را برداشته بودم. وقتى ديدم نايلون پيچيده به جنازه على خيلى صاف و سالم مانده است روحيهاى فوقالعاده يافتم. سرم را داخل قبر كردم و دستم را دراز نمودم به طرف جنازه. احساس كردم جنازه سنگين است و كامل!! دوباره كه خواستم سرم را داخل قبر كنم نگذاشتند كه شايد ناراحت بشوم. گفتم: «به من دست نزنيد با من كارى نداشته باشيد جنازه پسر خودم هست. من كه بچه نيستم چرا اين طور مىكنيد؟»
گفتند: «ممكن است ناراحت شويد.»
هنوز يعقوب (پسرم) نيامده بود و تا آن لحظه از ماجرا خبر نداشت. يعقوب از راه رسيد. گفتيم جنازه سالم است. باور نكرد و گفت: «از كجا فهميديد؟»
گفتم: «من جنازه را زيارت كردم.» البته هنوز صورتش را باز نكرده بودند بلكه نايلون را بلند كردم ديدم سنگين است و آن را بغل كردم و بلند نمودم ديدم كه جنازه سالم و سنگين است. دقايقى بعد وقتى دو سنگ ديگر را هم برداشتيم ديديم نايلون جنازه سفيدِسفيد است مثل اينكه همين ديروز بود كه به قبر گذاشتهايم. جنازه كه هنوز در قبر بود نايلون بالائى را باز كردم مثل اين بود كه جنازه را همين ديروز دفن كردهايم. دستم را به طرف كمرش دراز كردم با تعجب ديدم مثل اين است كه ديشب كمرش را بستهايم. به يعقوب گفتم: «جريان اينطور است.»
گفت: «من نمىتوانم بيايم. دلم تاب نمىآورد.»
مصاحبهگر: از پدرش مىپرسم، حاج آقاى ذاكرى صورتش را شما كاملاً زيارت كرديد؟ صورتشان چگونه بود؟ و وى چنين مىگويد:
بلى، صورتش را داخل قبر زيارت كردم مثل اين بود كه خوابيده است، گويا همين شامگاه ديروز بود كه دفنش كرديم. با ديدن اين صحنه يك حالت عجيبى به من دست داد. در قسمت بالاى سبيلهايش دانههاى عرق نشسته بود و در همان حال خوابيده بود. موهاى صورت و سبيلهايش هنوز هم سالم بود. موها و پلكهايش همه سالم مانده بود اصلاً مثل اين بود كه در عالم خواب است. دستم را كه انداختم به نايلون پائينى، چند تا از انگشتهايم خونى شد. سه انگشت من كه خونى شده بود به صورت و بدنم كشيدم و سپس از صورت و پيشانيش بوسيدم. من فكر مىكردم كه خواب مىبينم اصلاً باور نمىكردم. آن روز يك حالت خاصى به من دست داد. رو به خدا كردم و گفتم: «خدايا! اين جنازه را يازده سال سالم نگه داشتهاى براى خاطر خودش بود يا به خاطر ما؟» بعد گفتم: «نه ما لياقت نداريم، به خاطر خودش و به خاطر نجابت، ارزش و لياقت خودش بود كه خدا آن را تا آن موقع سالم نگه داشته بود.» خودم جنازه را با نايلونش بستهبندى كردم. يعقوب رفت به وادى رحمت تلفن كرد كه براى انتقال پيكر شهيد تابوت بياورند و ماشين بفرستند. ولى آنها قبول نمىكردند. يعقوب مىگفت: «بابا! جنازه سالم است.» امّا آنها باورنمىكردند. بالاخره مسئول وادىرحمت متقاعدشد و يك آمبولانسو تابوت فرستاد.
مصاحبهگر: قبلاً شنيده بودم كه مادر شهيد خودش راضى نشده بود كه از آن لحظههاى اعجاز و افتخار تصويربردارى بشود، در اينجا از مادر شهيد مىپرسم كه چرا نگذاشتند از صدا و سيما بيايند و از آن صحنه تصوير بردارند؟ و او مىگويد:
اولاً چون كه او در وصيتنامهاش نوشته بود و هم اينكه امام فرموده بودند كه نبايد باد دنيا به بدن جنازه بخورد و پيكرش را به هيچ كس نشان ندهيد و سرّ آن دنيا را به اين دنيا نياوريد.
موقع نبش قبر قرار نبود كه اصلاً من هم به قبرستان بروم، چون هم هوا سرد بود و هم اينكه مىگفتند: شايد ناراحت بشوم. امّا بعد از اينكه مردها رفتند فاطمه خانم (يكى از آشنايان) آمد و گفت: «پاشو ما هم برويم.»
من گفتم: «چطور تو اين سرما برويم!»
گفت: «تاكسى تلفنى مىگيريم؟»
به تاكسى تلفنى زنگ زديم. قادر (پسر كوچكم) پرسيد: «مادر! دوربين عكاسى را هم برداريم؟»
گفتم: براى چه ببريم؟ عكس چند تكه استخوان را مىخواهيم چكار؟» خلاصه رفتيم و رسيديم به گورستان. از ماشين كه پياده شديم قبر خواهرم و چند تن از فاميلها و آشنايان آنجا بود. گفتم: بگذاريد اول به اينها فاتحهاى بدهيم و بعد برويم سر قبر على، چون ديگر معلوم نيست باز به اين قبرستان بياييم.» من كه هنوز يك قبر را فاتحه داده بودم مىخواستم به قبر دومى بروم كه ديدم آمبولانس آمد. قبر على كمى بالاتر بود و ما مىخواستيم كه همينطورى فاتحه بدهيم و آهسته برسيم به مزار على؛ از اينكه آمبولانس آمده بود تعجب نمودم. داد زدم و به فاطمه خانم گفتم: «زود باش برويم مثل اينكه جنازه على سالم است.» او گفت: «تو از كجا فهميدى؟»
گفتم: «آمبولانس آمده است.» بر سر قبر على رسيديم، يعقوب كه مرا ديد دستهايش را جلوى من گرفت و گفت: «مادر! تو جلو نيا؟ الآن داد و فرياد راه مىاندازى.» گفتم: «نه داد نمىزنم.» جارىام گفت: «الآن چه مىشود؟» لرزيدم و يك احساسى به من دست داد كه نمىدانم كه چه بود؟ گفتم: «كو؟» خواستم داخل قبر را نگاه كنم باز يعقوب نگذاشت. قادر گفت: «من دوربين آوردهام.» يعقوب دوربين را خواست و رفت به سمت قبر كه صورتش را باز كند و از على عكس بگيرد. يعقوب مىگفت: وقتى خواستم از صورتش عكس بياندازم احساس كردم كه على مرا به آغوش خود مىكشد و نتوانستم از صورتش عكس خوبى بگيرم به همين علت عكسهاى گرفته شده از جنازه در حين نبش قبر خوب درنيامده است.
هنوز جنازه داخل قبر بود كه يعقوب از قبر بيرون آمد، رنگش پريد و از حال رفت. اطرافيان او را بلند كردند. سپس جنازه را داخل تابوت گذاشتند و تابوت را تا پاى ماشين آوردند. با آمبولانس از گورستان ستارخان حركت كرديم و در بين راه گُل خريديم و به وادى رحمت آمديم.
مصاحبهگر: مو بر بدنمان راست مىشود. احساس مىكنيم كه دوباره نبش قبر مىكنيم. يا بهتر بگويم نبش بهشت!! يك لحظه بوى عطر شهيد را مىتوانستى از اشك نيمهخشك مادر شهيد احساس كنى. احساس عجيبى به همه ما دست داده بود. دوست داشتيم بدانيم مادر شهيد در آن لحظه چه احساسى داشتند؟ و او مىگويد:
چون موقع تشييع جنازه در سال 1361 ه .ش من نگاه نكرده على را به قبر گذاشتند، حسرت ديدن چهرهاش به دلم مانده بود. موقع نبش قبر و ديدن على به آنصورت، احساس مىكردم كه خدا على را برايم نگه داشته بود تا من دوباره او را ببينم و يقين كنم كه على بود كه در سال 61 به قبر گذاشتيم. جنازه را به وادى رحمت آورديم، ما زودتر از بقيه رسيده بوديم. عروسم با گوركن جر و بحث مىكرد كه قبر را چرا كوچك كندهاى؟ گوركن مىگفت: «براى چند تكه استخوان اين هم بزرگ است.» عروسم به گوركن مىگفت: «چه استخوانى، جنازه سالم هست!» ولى او باور نمىكرد و مىگفت: «نه! بعد از يازده سال جنازهاى باقى نمىماند كه سالم باشد.»
وقتى كه تابوت را به زمين گذاشتيم، گوركن ناباورانه گفت: «لاالهالااللَّه.» بهتزده پرسيد: «خانم واقعاً اين شهيد يازده سال است كه زير خاك بوده است؟» گفتم: «بلى! اين مدرك و اين هم جنازه است كه مىبينيد.» در وادى رحمت وقتى جنازه را روى زمين گذاشتيم، خواستم جورابهايش را دربياورم و يادگارى نگه دارم ولى يعقوب نگذاشت و گفت: «امام فرموده بود موقع نبش نبايد جنازه را اذيت كنيد.»
مصاحبهگر: صداى گريه مادر شهيد بلند مىشود و ما هم همه به او مىپيونديم:
مادر شهيد: وقتى جنازه را خواستيم كفن كنيم و لاى آن بپيچيم، گفتم: «بگذاريد از صورتش ببوسم. من هنوز صورتش را نديدهام.» يعقوب گفت: «كمى آرام باش مادر! چادر شبت را رويش بيانداز و جنازه را نگاه كن.» من اين كار را كردم، خواستم كه نايلون صورتش را باز كنم دستم خونى شد و هنوز صورتش را نظاره نكرده بودم كه يقينى در دلم نشست. دستم را به دلم گذاشتم و گفتم: «خدايا! ترا شكر مىكنم. پسرم خودش هست.» دستم را گذاشتم روى كفن. گفتم: «خدايا! پسرم را ديدم راحت شدم.» صورتش را بوسيدم اما نايلون را كامل باز نكردم كه صورتش را كامل ببينم احساس كردم كه على ناراحت مىشود. على را به قبر گذاشتيم و آمديم و برايش شام غريبان گرفتيم و...
مصاحبهگر: ساعت 5/11 شب هست و ما هنوز سرمست عطر بهشتى هستيم كه در جاىجاى حرفهاى پدر و مادر على موج مىزند و چه زيباست بخواهى قطعهاى از بهشت را نبش كنى و در آن ترنم خوش وصال را به تماشا بنشينى... از منزل شهيدان ذاكرى خارج مىشويم، باد خنكى مىوزد و بوى ريحانى كه در آن سوىتر كاشتهاند، به مشاممان مىرسد. بايد براى اين قطعه از تاريخ چكامهاى بنويسم تا شايد...
پاسدار شهيد على ذاكرى
 سه روز به چهلم على مانده يكى از دوستانش ساك او را برايمان آورد. يادگار على، عطر على، رد دستهاى على دوباره به خانه بازگشته بود. چون پروانه به دور نشانى از او طواف كرديم. دوربين، ساعت و وصيتنامهاى داخل ساك بود. وصيتنامه را باز كرديم على در قسمتى از وصيتنامهاش، وصيتى قريب به اين مضمون نوشته بود: «پدر! سلام بر شما. پدر جان! من دوست دارم كه در وادى رحمت در كنار ساير دوستانم به خاك سپرده شوم و...»
وصيتنامه به دستمان رسيده بود امّا دير. زيرا جنازه مطهرش را در قبرستان منبع (ستارخان) به خاك سپرده بوديم و از اين بابت احساس پشيمانى مىكرديم. به هر كجا سر زديم تا اجازه انتقال جنازهاش را به گلزار شهداى وادى رحمت بگيريم موفق نشديم. نامهاى به محضر حضرت امامقدس سره نوشتيم، امام در جواب فرموده بودند: «اگر اعضاء جسد از هم جدا نشوند تكان دادن آن حرام است.» ما هم اگر چه وصيت شهيد بود نتوانستيم كارى برايش انجام دهيم. تا اينكه يازده سال گذشت، از طرف شهردارى اطلاعيه دادند كه «گورستان ستارخان» در مسير احداث خيابان قرار مىگيرد لذا صاحبان قبور نسبت به انتقال اموات خود اقدام نمايند. ما نيز بعد از طى مراحل قانونى براى نبش قبر، خلعتى را كه از سوريه آورده بودند برداشتيم و روز پنجشنبه عازم گورستان ستارخان شديم. دلم مىلرزيد. شايد از اينكه بعد از يازده سال على را دوباره مىخواستم ببينم. از فكر خودم تعجب مىكردم و با خود مىگفتم: «پس از يازده سال جز خاك و چند تكه استخوان كه چيزى از على باقى نمىماند.»
صداى گامهاى زائرين رفتگان، سكوت سنگين گورستان را شكسته و آرامش آن آرامگاه را در هم ريخته بود. از گوشه و كنار صداى تلاوت قرآن مىآمد و مادرى در دورترها بر سر خاك فرزندش بىقرار ناله مىكرد. دلم گرفته بود. بد دردى است پدر و مادرى شاهد رفتن جگر گوشههايشان باشند. راستى اگر اين فراق نه در راه خدا بود، اگر اين قربانيان را نه به عشق دين راهى مسلخ كرده بودم كى توان صبوريم بود؟
به آرامگاه على نزديك و نزديكتر شديم و دورش حلقه زديم: «على جان! آمدهايم، علىجان! روسياهم هر چند دير شده، هر چند يازده سال عمل به وصيت تو به تأخير افتاده است، امّا عزيز بابا! آمدهام تو را نزد يارانت ببرم. بلند نمىشوى على جان؟ به بابا سلام نمىكنى؟ مادرت را مهربان صدا نمىزنى؟ مگر نه اينكه به احترام ما همواره از جا برقآسا مىجهيدى. على جان! عزيز بابا سلام.» به اندازه يازده سال بىقرارى گريستيم.
يكى از سنگهاى قبر على را برداشتيم، عطر گلهاى محمّدى فضا را پر كرد. اطرافيان با تعجّب نگاهم مىنمودند، فكر مىكردند گلاب پاشيدهام امّا گلابى در كار نبود. عطر گل وجود على در فضا پيچيده بود. خدايا! صبوريم ده. سنگ ديگر را برداشتيم همه مات و مبهوت مانديم. باورمان نمىشد چشمهايم را ماليدم. درست مىبينم؟ جنازه على آنقدر سالم و صاف مانده بود مثل اينكه همين ديروز بود كه دفنش كرده بوديم. گذر يازده سال را بر آن پيكر آسمانى اصلاً نمىشد ديد و احساس كرد.
نگاهش كردم آرام خوابيده بود. فكر كردم هر لحظه بيدار خواهد شد و با لبخند سلاممان خواهد كرد. آرام صدايش زدم: «على جان! بلند شو. پس از سالها انتظار چشمانمان به ديدار رويت روشن شده است، بلند شو بابا!»(خاطره از پدر شهيد با بازنويسى و ويرايش)
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
متن نوشته شده در عكس:
از طرف شهردارى اطلاعيه دادند كه «گورستان ستارخان» در مسير احداث خيابان قرار می گيرد لذا صاحبان قبور نسبت به انتقال اموات خود اقدام نمايند. ما نيز بعد از طى مراحل قانونى براى نبش قبر، خلعتى را كه از سوريه آورده بودند برداشتيم و روز پنجشنبه عازم گورستان ستارخان شديم. دلم می لرزيد. شايد از اينكه بعد از يازده سال على را دوباره می خواستم ببينم. از فكر خودم تعجب می كردم و با خود می گفتم:
«پس از يازده سال جز خاك و چند تكه استخوان كه چيزى از على باقى نمی ماند.»
به آرامگاه على نزديك و نزديك تر شديم و دورش حلقه زديم ...
يكى از سنگ هاى قبر على را برداشتيم، عطر گل هاى محمّدى فضا را پر كرد. اطرافيان با تعجّب نگاهم می نمودند، فكر می كردند گلاب پاشيده ام امّا گلابى در كار نبود ...
سنگ ديگر را برداشتيم، همه مات و مبهوت مانديم. باورمان نمی شد چشم هايم را ماليدم. درست می بينم؟ جنازه على آنقدر سالم و صاف مانده بود مثل اينكه همين ديروز بود كه دفنش كرده بوديم. گذر يازده سال را بر آن پيكر آسمانى اصلاً نمی شد ديد و احساس كرد.
نگاهش كردم آرام خوابيده بود. فكر كردم هر لحظه بيدار خواهد شد و با لبخند سلاممان خواهد كرد. آرام صدايش زدم:
«على جان! بلند شو. پس از سال ها انتظار چشمانمان به ديدار رويت روشن شده است، بلند شو بابا!»
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب اعمال امروز کانال رو هدیه میکنیم به روح شهید بزرگوار، شهید علی ذاکری
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
شادی روح شهدا صلوات.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
متن نوشته شده در عكس: از طرف شهردارى اطلاعيه دادند كه «گورستان ستارخان» در مسير احداث خيابان قرار می
آخرین دلگویه مون :) 🥀
ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨
بمونید برامون 🙏
مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست
دعوت شده شهدا هستید😍❤️
آخرین قلم 🍃
التماس دعا🕊
پست آخر
شبتون شهدایی
•|سـرشرابریدنـدوزیرلبگفت
•|فداۍسرتسـرکھقـابلنـدارد
🌻___________
↳🥀🕊』
#تودعوتشدھیشهیدِبےسرۍ💌••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠بعضیها در حرف زدن، در نوشتن؛ حالا که دیگر فضای مجازی هم هست، راحت برمیدارند اینجا و آنجا مینویسند «آقا همه را فساد گرفته»؛ نه آقا! اینجوری نیست...
✍رهبر انقلاب ۱۳۹۷/۰۵/۲۲
🔴 امام محمد باقر علیه السلام فرمود:
«برای #بنی_عباس و مروانی، واقعه ای در قرقیسا روی میدهد که در آن جوانان نورس پیر میشوند. خداوند پیروزی را نصیب آنها نمی گرداند و به پرندگان آسمان و درندگان زمین فرمان میدهد که گوشت ستمگران را بخورید! سپس سفیانی خروج میکند. » [۱]
📖[۱]غیبت نعمانی،ص۳۰۳
✍️ طبق این روایت #بنی_عباس ایران نیست چون اهل بیت شیعیان را از دخالت در #قرقیسیا منع کرده اند...
#علائم_ظهور
🟣 ابتلائات فراگیر پیش از ظهور
به نقل از محمّد بن مسلم: شنيدم كه امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
«پيش از [ظهور] قائم، نشانه هايى از جانب خداى عز و جل براى مؤمنان روى مى دهد».
گفتم: خدا مرا فدايت كند! آنها چه هستند؟
فرمود: «همان سخن خداى عز و جل: «و بى گمان، شما را مى آزماييم»، يعنى مؤمنان را، پيش از خروج قائم و «با چيزى از هراس و گرسنگى و كاستى مال و جان و محصولات، و شكيبايان را بشارت بده»».
فرمود: «آنان را «با چيزى از هراس» از پادشاهان فلان طايفه در آخر حكومتشان مى آزمايد و با «گرسنگى» يعنى بالا رفتن قيمت هايشان، «و كاستى اموال» يعنى كسادى تجارت ها و كمى سود، «و كاستى جان ها»، يعنى مرگى سريع و فراوان، «و كاستى محصولات» يعنى اندك بودن گل و شكوفه آنچه كاشته مى شود، «و شكيبايان را بشارت بده» كه اين هنگام، تعجيل در خروج قائم عليه السلام است».
سپس به من فرمود: «اى محمّد! تأويل آيه اين است و خداوند متعال مى فرمايد:
«تأويل آن را جز خداوند و راسخان در علم نمى دانند»».
🔻 كمال الدين: ص 649 ح (با سند موثّق)،
الغيبة، نعمانى: ص 250 ح 5، إعلام الورى: ج 2 ص 280، بحار الأنوار: ج 52 ص 202 ح 28. ،
دانشنامه امام مهدى «عجل الله فرجه» بر پايه قرآن، حديث و تاريخ، ج7، ص: 265 - 267
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشایة الاربعین
🌱 آغاز راهپیمایی میلیونی اربعین از جنوبیترین نقطه عراق. از منطقه رأسالبیشه در استان بصره، واقع در محدوده مرز مشترک عراق با کویت و ایران
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاکیترین مسئول...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقاربعینفصلغمیادته🚶🏻♂🌴
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #خرده_روایت_ها
مردم ما از کمبودها
و کسریها گله ندارند؛
آنچه مردم را میآزارد
و صدایشان را درمیآورد،
سوءاستفاده از بیتالمال است و بس...
🔻شهید رجایی