تو باغبان امتی و جای اجر تو
یک شاخه یاس را وسط در گذاشتند
با رفتنت مصیبت زهرا شروع شد
داغ پسر به سینه ی مادر گذاشتند
در کوچه ها غرور علی را کسی شکست
در کوچه بود فاطمه روی زمین نشست
#شهادت_پیامبر_اکرم ص🖤🍂
#شهادت_امام_حسن_مجتبی ع🖤🍂
#تسلیٺ_باد🍂💔
.
مداحی_آنلاین_خاتمه_ی_سلسله_ی_انبیا_بنی_فاطمه.mp3
6.35M
🔳 #شهادت_حضرت_پیامبر(ص)
🔳 #شهادت_امام_حسن_مجتبی(ع)
🌴خاتمه ی سلسله ی انبیاء
🌴رحمت محض خدا بخشش بی انتها
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ #زمینه
.
1_1247750544.mp3
3.07M
🔳 #شهادت_امام_حسن_مجتبی(ع)
🌴دل محزونه داره میخونه
🌴به یاد مادر چشام بارونه
🎤 #نریمان_پناهی
⏯ #زمینه
.
🌸لقمان به پسرش گفت:
پسرم دنیا کم ارزش است
و عمر تو کوتاه.
حسادت، خوی تو و بد رفتاری،
منش تو نباشد !
که این دو جز به خودت آسیب
نمیرسانند و اگر تو خودت به
خودت آسیب برسانی کاری
برای دشمنت باقی نگذاشتی ...
چرا که دشمنی خودت با خودت،
بیشتر از دشمنی دیگری به زیان
تو تمام خواهد شد.
💕💖💕💖
🌼ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﺷﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯿﺴﺖ
ﺍﻣّـــــــــــﺎ ......
ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﭼﭗ ﺳﯿﻨﻪ ﺷﺎﻥ
ﻣﯽ ﺗﭙﺪ ﺩﻝ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺍﻗﯿــــﺎﻧـــﻮﺱ ﻣﺤﺒّـــﺖ ﺍﺳﺖ .♥️
🌼ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ ﺗُﻦِ ﺻﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯿﺴﺖ ،
ﺍﻣّــــــــــﺎ .....
ﺳﺨﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ، ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻭﯼ
ﮐﻼﻣﺸﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﻣﯿﺸﻮﯼ
🌼ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺍﻣّـــــــــﺎ ....
ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ، ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺮﺳﯽ
ﻓﻘﻂ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ .
🌼ﺛﺮﻭﺕ،ﺷﻬﺮﺕ،ﺯﯾﺒﺎیی ﻭ ﺟﻤﺎﻝ ...
ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺩﯼ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ
ﻓﻘﻂ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ♥️
💕❤️💕❤️
هر وقت احساس تنهایی کردی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش...
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
آقا سهم هرکدومتون سه تا دونه
کربلاییمحمدحسین_پویانفر_امام_حسن_مهربونی_و_کریم_.mp3
9.86M
امام حسن مهربونی و کریم...
نام: رقيه
نام خانوادگی: حياتي
نام پدراسماعيل
تاربخ تولد1356/07/19
محل تولدبوشهر - بوشهر
تاریخ شهادت1364/01/02
محل شهادت: بوشهر
مسئولیت: رزمنده
نوع عضویت: ساير(بمباران)
شغل: دانش آموز
تحصیلات: دوره ابتدايي
مدفن: بوشهر
زندگینامه شهید
شهيد «رقيه حياتي» در خانواده اي مؤمن و مذهبي در سال 1356 ه.ش ديده به جهان گشود. او دوران كودكي خود را در خانواده اي كه به تربيت فرزندانشان به خوبي عنايت داشتند، سپري مي كرد و از محبت هاي والدين خود برخوردار مي شد.
شهيد در دوره ي ابتدايي به تحصيل اشتغال داشت و دانش آموز با استعدادي محسوب مي شد. ليكن مشيّت الهي بر آن بود كه در همان اوان زندگاني، روحش به سوي كوي حضرت دوست پرواز نمايد. سرانجام در فروردين سال 64 به دنبال حمله ي وحشيانه ي هوايي دشمن بعثي به مناطق مسكوني شهر بوشهر، به درجه ي رفيع شهادت نائل گرديد.
يادش گرامي باد.
شهيد از زبان پدرش (برادر اسماعيل حياتي)
فرزند شهيدم در سال 1356 ه.ش متولد شد و در تاريخ 2/1/64 در سن 8 سالگي به شهادت رسيد. وي در آن زمان در كلاس دوم ابتدايي مشغول به تحصيل بود.
شهيد از بدو تولد قدمي مبارك و ميمون داشت و با تولدش رزق و روزي به خانه ما به ارمغان آورد. من در آن سال ها بيكار بودم. با تولد رقيه، بلافاصله (درست يك روز بعد) در نيروگاه انرژي اتمي بوشهر مشغول به كار شدم، و بعد از آن حقوق خوبي نيز دريافت مي كردم. به طوري كه توانستم بدهكاري هايم را جبران كنم.
يكي از خصوصيات بازر اخلاقي او قناعت بود. مثلاً اگر صبح 20 ريال به او مي دادم، نيمي از آن را همان روز خرج مي كرد و نصف ديگر را براي فردا نگه مي داشت.
حرف ها و حركاتش مثل دختري 15 ساله بود. در بيشتر مواقع به مادرش مي گفت تا من در شستن ظرف ها به تو كمك كنم. ولي به دليل قامت كوتاهش به ظرف شويي نمي رسيد. لذا چهارپايه زير پايش قرار مي داد و ظرف ها را مي شست. خيلي نسبت به پدر و مادر و همسايه ها مهربان بود، يا بهتر بگويم نمونه بود. البته بچه هاي من همه خوب هستند، اما او از همه بهتر بود.
تا من به نماز مي ايستادم، چادر مي پوشيد و در كنار من مي ايستاد و شروع به نماز خواندن مي كرد. به همين صورت نماز را فراگرفت.
مي گفت: دلم مي خواهد به خانه ي عمويم بروم و او برايم كتاب و قرآن بخواند و من گوش بدهم. به اين گونه مسائل علاقه داشت.
در ورزش هم بچه ي فعّالي بود و بسيار خوب طناب مي زد. هيچ كدام از بچه هايم به خوبي او طناب نمي زدند. آن قدر طناب مي زد كه ما خودمان او را منع مي كرديم و مي گفتيم كه خسته شده اي، يا اين كه برو درس ها و تكاليف مدرسه ات را انجام بده؛ و چون بچه ي حرف شنوي بود، مي رفت و مشغول كارهاي مدرسه اش مي شد.
به درس و مدرسه بسيار علاقه مند، و نمراتش هميشه خوب بود. در كلاس هميشه رتبه اوّل يا رتبه دوم بود و نمراتش معمولاً عالي بود. براي اين كه خط زيبايي داشته باشد، و تكاليفش را به زيبايي هرچه تمام تر انجام دهد، سعي مي كرد آهسته بنويسد و از اين كار نيز خسته نمي شد. بلكه با حوصله تكاليفش را انجام مي داد. واقعاً در خانواده ي ما مثال زدني بود.
ظهر روز جمعه مورخ 2/1/64 بود. در منزل نشسته بوديم. بعد از صرف ناهار، بچه ها رفتند كه تكاليف مدرسه كه براي ايام عيد آن ها مشخص شده بود، انجام دهند. تصميم داشتيم بعد از پايان كار بچه ها، براي بازديد عيد به منزل پدر بزرگشان برويم. در همان لحظه صداي مهيبي آمد و ديگر چيزي نفهميدم. هنگامي كه به خود آمدم، متوجه خود و همسرم كه خوني بود شدم. پسرم «هادي» كه آن زمان يك ساله بود، در كنار من نشسته بود و «ابراهيم»، «راضيه»، «سكينه» و «رقيه» در اتاق ديگري مشغول نوشتن تكاليف عيد بودند.
هنگامي كه منزل مورد اصابت بمب قرار گرفت، ساعت بين 12 تا 12:30 دقيقه بود. ما را به بيمارستان «فاطمه ي زهرا»(س) منتقل كردند. ساعت 4 بعد از ظهر كه آمارگيري كردند، گفتند: چند نفر بوده ايد؟ ما هم تعداد اعضاي خانواده را به آن ها گفتيم. در آن زمان بود كه مشخص شد كه يكي از اعضاي خانواده يعني رقيه، هنوز زير آوار است. مجدداً با لودر شروع به جست و جو و خاكبرداري كردند. تا اين كه بچه را زير آوار پيدا كردند. البته در آن موقع هنوز زنده بود، اما تا او را به بيمارستان رساندند، به شهادت رسيد.
در مراسم تشييع جنازه ي فرزند شهيدم، مردم به اندازه اي شركت كردند كه واقعاً بي نظير بود. در بوشهر قبلاً شهداي ديگري هم تشييع كرده بودند، اما من تا آن موقع اين چنين تشييع جنازه اي را نديده بودم. مردم خيلي محبت كردند و ما را تنها نگذاشتند. ولي من به دليل وضعيتي كه در آن زمان داشتم، نتوانستم از مردم و محبت هاي آن ها تشكر نمايم. پيكر رقيه را از بيمارستان «فاطمه ي زهرا»(س) تا «بهشت صادق» تشييع كردند. ما كه از او راضي بوديم. اميدوارم كه خداوند هم از او راضي باشد.
دو روز قبل از حادثه ي بمباران، يكي از اقوام به منزل ما آمد و به من گفت: تا اين بچه ها را با خودم به منزل پدر بزرگشان ببرم. اما من به خاطر علاقه اي كه به بچه ها و خصوصاً رقيه داشتم، نپذيرفتم و گفتم: يكي دو روز ديگر بمانند، بعداً خودم آن ها را مي آورم. بعضي ها آن زمان مي گفتند كه اگر زودتر رفته بوديد و آن روز در خانه نمي مانديد، اين حادثه اتفاق نمي افتاد. ولي به نظر من تقدير الهي بود كه بايد ما در خانه مي مانديم و اين مسئله پيش مي آمد. هيچ جمعه اي نبود كه ما در خانه بمانيم و معمولاً جمعه ها به منزل اقوام مي رفتيم. آن جمعه، آقاي «موّاجي» پدر شهيدان «محمدعلي و محمدحسن موّاجي»، به رحمت ايزدي پيوسته بود و ما براي تشييع و تدفين وي رفته بوديم و به همين دليل مسافرت را به تعويق انداختيم. همه ي عوامل دست به دست هم داد تا اين حادثه پيش آيد.
شبي شهيد را در عالم خواب ديدم، قدي بلند و لباس تميزي به تن داشت. مثل اين كه جاي خوبي بود. از وضعيت آن جا سؤال كردم اما بلافاصله از خواب بيدار شدم.
دخترسرزمین من

ظاهر زیبا فقط چند سال دوام می آ ورد اما شخصیت زیبا یک عمر
باور کن شخصیت بالاتر به خودنمایی بیشتر نیست
یادت رفته دیروز پا به پا ی مردان می جنگیدی ؟
نه با تفنگ ؛ با اسلحه ای دیگر، با چادرت...
امروز که ...
چه زود خودت را گم کردی ...
مردان جامعه ی من نیاز به زنی دارند که معلم عاطفه باشد نه عروسک خیمه شب بازی
کمی آهسته تر ، به کجا چنین شتابان؟؟!!!
بهشت را به بها می دهند نه به بهانه
انتخاب باخودت است
بله با خودت...
راه خدا یا راه شیطان؟
بهشت یا جهنم؟