فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روز قیامت جلوتون رو میگیره
آهای مردای بی غیرت ،آهای زنای بی حجاب با شماست......
حتما ببینید و تو گروه هاتون پخش کنید.... که اگه شهدا نبودن ایرانی هم نبود که بتونیم راحت زندگی کنیم... کاش قیامت رو باور داشتیم
پشت خاکریز می رفتم تا عکس بگیرم که یک لحظه در فاصله ای نزدیک پس از صدای انفجار ، خاک و دود زیادی بلند شد .
تا نگاه کردم پسرک را دیدم . چهره معصومش را دود و غبار گرفته بود .
به گونه ای که ترکش های صورتش هنوز آشکار نبود .
گویا دنبال کسی می گشت . صدای حسین حسینش را شنیدم و به طرفش دویدم .
بی اختیار دکمه دوربین را فشار دادم .
آنی به زمین افتاده و سرش در دامنم قرار گرفت .
به معبودش پیوسته بود صورت خون آلودش را بوسیدم و دیگر اشک امانم نداد .
عکاس : سید مسعود شجاعی طباطبایی
عملیات کربلای یک _ منطقه مهران
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#خادمین_شهدا_خراسان_جنوبی
☘
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
پشت خاکریز می رفتم تا عکس بگیرم که یک لحظه در فاصله ای نزدیک پس از صدای انفجار ، خاک و دود زیادی بلن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷۳چیز،تجارت لن تبور،پرسود وبی زیان است
۱.تلاوت قرآن،پیروی ازقرآن
۲.اقامه نماز
۳.دادن مال،آشکاروپنهان
پاداش: اجرکافی واضافی:
🌷إِنَّ الَّذِينَ يَتْلُونَ كِتَابَ اللَّهِ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً يَرْجُونَ تِجَارَةً لَنْ تَبُورَ
لِيُوَفِّيَهُمْ أُجُورَهُمْ وَيَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِٓ إِنَّهُ غَفُورٌ شَكُورٌ.۳۰فاطر
🍁🍂🍁🍂🍁
🌷دعای قرآنی که هم، نشانه بلوغ عقل وهم باعث قبولی اعمال وآمرزش است:
🌷.. رَبِّ أَوْزِعْنِيٓ أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِيٓ أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَعَلَىٰ وَالِدَيَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِيٓ إِنِّي تُبْتُ إِلَيْكَ وَإِنِّي مِنَ الْمُسْلِمِينَ (١٥)احقاف
🌷ترجمه:خدایا به من توفیق شکر نعمتهایت را
وتوفیق عمل صالحی که ازمن راضی شوی
عطاکن
فرزندانم راصالح قراربده
ازگناهان توبه میکنم وتسلیم توهستم
🌷درآیه بعدیعنی ۱۶ احقاف میگویدآنان که اینجوردعامیکنندگناهانشان رامیبخشیم
وبهترین اعمالشان راقبول میکنیم
🌷نشانه رشد عقل،
عشق به خداوتنفرازکفروگناه است:
...لَٰكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ
أُولَٰٓئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ (٧)حجرات
🍁🍂🍁🍂
اینو یادت باشه :
زندگی میدان جنگه !
جنگی بین خودت و نیروهای شیطانی درونت...
اینه اصل زندگی...
کسی که میره به سمت خدا باید جهاد اکبر کنه.
پس تفنگت رو زمین نذار...
همیشه حواست جمع باشه... همیشه...
باور کن جنگه...
حواستو جمع کن رزمنده !
تا قبول نکنی در میدان جنگ هستی اصلا نمیتونی درک کنی خیلی چیزارو...
#توی_دنیا_باید_بجنگی
🍁🍂🍁🍂🍁
چرا عده ای خطای یک مسئول را به پای اصل نظام می نویسند؟!
امام خامنه ای مد ظله :
این درست است که تا در یک گوشه، مختصر نابسامانیای به عقیده و سلیقه کسی پیدا شود ... تا یک مشکل در ادارهای برایش پیدا شد، یا یک مأمور دولتی، چپ نگاهش کرد، یاوه بسراید که: حالا هم مثل زمان فلان است!؟
این ناشی از نفهمیدن آنچه که واقع شده است نیست!؟
این، ناشی از عدم معرفتِ نعمتِ خدا نیست!؟
یا خدای ناکرده، ناشی از انکار_نعمت خداست؟
«یعرفون نعمتالله ثم ینکرونها»
این جفا نیست به این حرکتِ به این عظمت!؟
مگر وقتی حکومت درست شد، صحیح شد، موازین حکومت موازین کاملی شد؛ در سراسر این حکومت همهی کارها درست خواهد بود!؟
از کجا چنین چیزی ثابت شده است!؟
در زمان امیرالمؤمنین (ع) که مثال عدل و تقواست دیگر شما از امیرالمؤمنین که کسی را عادل تر و با تقواتر سراغ ندارید مگر حُکّامی که بر ولایات مسلّط بودند و خودِ امیرالمؤمنین(ع) فرستاده بود، همه «ابوذر» و «سلمان» بودند!؟
این، تاریخ است. یکی از استانداران امیرالمؤمنین «زیادابن ابیه» بر منطقهی وسیعی حاکم بود.
بسیاری از این قبیل، در اطراف و اکناف بلاد اسلامی بودند.
امام حسن مجتبی (ع)، سردار بزرگ جنگش «عبیدالله بن عباس» بود که میدانید چه کار کرد. شبانه رفت با «معاویه» که آن طرف بود، مذاکره کرد. پول گرفت، لشکرگاه خودش را ترک کرد و به دشمن پناهنده شد!
امروز اگر یک سرباز شما به دشمن پناهنده میشود، چگونه دربارهاش قضاوت میکنید؟
این چه توقّع بیجایی است که اگر یک رئیس، یک مرؤوس، یک قاضی، یا مسؤول بخش خاصی از کشور، از تشکیلات حکومت اسلامی، پایش را کج بگذارد، آن آقایی که با او مواجه میشود، فوراً شروع میکند به اصل_نظام_اسلامی، اصل جمهوری اسلامی، اصل حکومت اسلامی اهانت کردن! ...
این ناشی از چیست؟
ناشی از نشناختن قدر_جمهوری_اسلامی است.
امروز هر کس با جمهوری اسلامی سرسنگین باشد، کافر به نعمت الله است.
البته کافر به نعمت الله، به معنای کافر بالله نیست. کافر نعمت است و کفر نعمت در مقابل ذات مقدّس باریتعالی، یکی از گناهان_بزرگ است.
بیانات معظم له در ۱۳۷۲/۰۵/۰۵
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خمینی (ره): آمریکا نظامی نمیفرستد خیالتان راحت...
آمریکا آن کسانی را که تربیت کرده است میفرستد که اوضاع ما را بهم بزند
#پیشنهاددانلود
.
شهید سید رفیع رفیعی
فرمانده آموزش نظامی

نام : سید رفیع رفیعی
تاریخ تولد : ۱۳۴۱
محل تولد : تبریز
تاریخ شهادت : ۱۳۶۲
فرمانده آموزش نظامی لشکر مکانیزه 31 عاشورابه چمران تبریز معروف بود .سال 1341 ه ش درمحله شنب غازان تبریز ،در یك خانواده فقیر دیده به جهان گشود. تیز هوشی و نبوغ فكری اش از دوران كودكی آشکار بود.
در دوران تحصیلی استعداد فوق العاده ای ازخود نشان می داد، بطور ی كه، همه ساله ممتازترین شاگرد مدارس محل تحصیلش بود.
مدتی را در واحد عشایری سپاه مغان، به مربیگری آموزشهای عقیدتی و سیاسی نظامی پرداخت و چندی در جبهه بستان به نبرد با كفار بعثی عراق، مشغول شد .سپس مربی نظامی پایگاه آموزشی، خاصبان سپاه تبریز شد.
دركلاسهای آموزشی فنون نظامی قبل از هر چیز برادران رابه تقویت ایمان توصیه می نمود و می گفت ما باید ایمانمان را قوی كنیم .چرا كه برنده ترین سلاح ما ایمان است.
سید رفیع رفیعی پس از مجاهدتهای بی شمار در راه اعتلای اسلام ناب موحمدی وایران بزرگ ,مسئولیت واحد آموزش نظامی لشگر عاشورا را به عهده گرفت.
با اینکه مسئولیت اومدیریت وفرماندهی امور آموزش نظامی لشگر بود و محل خدمتش پشت جبهه اما او با اصرار وداوطلبانه در عملیات والفجر یك در سال 1362 شرکت کرد ودر همین عملیات نیز به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
و سید حکمش را گرفت ;شهید سیدرفیع رفیعی
نویسنده :
سال چهل و یک، در یکی از محلات جنوبی تبریز، و درخانواده ای مستضعف دیده به جهان می گشاید.
پدرش اگرچه کارگر و زحمتکش بود، اما در داشتن ایمان و اعتقادات دینی، گوی سبقت را از بسیاری ربوده بود. کما اینکه در محله شنب غازان، در برگزاری هیأت های مذهبی و مجالس عزاداری، پیش کسوت بوده است و عشق به اهل بیت (علیهم السّلام) از همان دوران کودکی، در دل و جان سیدرفیع تثبیت می گردد.
یکی از شاخصه های شهید رفیعی در سنین کودکی و بعد از آن، حافظه قوی و هوش سرشارش بود. لوح های تقدیر و کارنامه های به جا مانده از او گواهی می دهند که تا هنگام گرفتن دیپلم، بدون استثنا در هر سال تحصیلی شاگرد ممتاز و برگزیده می شد.
شاخصه دیگر سیدرفیع، حساسیت بیش از حد نسبت به استفاده از وقتش بود؛ چنانچه حاضر نمی شد حتی لحظه ای از عمر خود را به بطالت بگذراند.
او حتی برای ایام تابستان نیز برنامه داشت که حتماً به کار و حرفه ای بپردازد؛ در ده سالگی سر کار بنایی می رفت و درآمد خود را تقدیم پدر می کرد تا کمک خرج خانواده باشد؛ هرچند که پدر از قبول این پول امتناع می نمود، اما اصرار و التماس سیدرفیع، پدر را مجاب به پذیرفتن آن می کرد.

مجله امتداد مهر 1386، شماره 22
... و سید حکمش را گرفت ;شهید سیدرفیع رفیعی
نویسنده :
سال چهل و یک، در یکی از محلات جنوبی تبریز، و درخانواده ای مستضعف دیده به جهان می گشاید.
پدرش اگرچه کارگر و زحمتکش بود، اما در داشتن ایمان و اعتقادات دینی، گوی سبقت را از بسیاری ربوده بود. کما اینکه در محله شنب غازان، در برگزاری هیأت های مذهبی و مجالس عزاداری، پیش کسوت بوده است و عشق به اهل بیت (علیهم السّلام) از همان دوران کودکی، در دل و جان سیدرفیع تثبیت می گردد.
یکی از شاخصه های شهید رفیعی در سنین کودکی و بعد از آن، حافظه قوی و هوش سرشارش بود. لوح های تقدیر و کارنامه های به جا مانده از او گواهی می دهند که تا هنگام گرفتن دیپلم، بدون استثنا در هر سال تحصیلی شاگرد ممتاز و برگزیده می شد.
شاخصه دیگر سیدرفیع، حساسیت بیش از حد نسبت به استفاده از وقتش بود؛ چنانچه حاضر نمی شد حتی لحظه ای از عمر خود را به بطالت بگذراند.
او حتی برای ایام تابستان نیز برنامه داشت که حتماً به کار و حرفه ای بپردازد؛ در ده سالگی سر کار بنایی می رفت و درآمد خود را تقدیم پدر می کرد تا کمک خرج خانواده باشد؛ هرچند که پدر از قبول این پول امتناع می نمود، اما اصرار و التماس سیدرفیع، پدر را مجاب به پذیرفتن آن می کرد.
سید رفیع همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، مدرک دیپلم خود را می گیرد. وقتی ماجرای انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها اوج می گیرد، موقتاً به همکاری با سپاه پاسداران روی می آورد تا پس از بازگشایی دانشگاه ها، مجدداً تحصیل خود را ادامه دهد. اما جوّ معنویِ آن زمان سپاه چنان او را شیفته می کند که دیگر برای همیشه قید دانشگاه را می زند.
او مدتی در واحد بسیج عشایری سپاه مغان می گذراند و به عنوان مربی عقیدتی و نظامی، چنان در روستاها و مناطق محروم مغان فعالیت می کند که پس از شروع جنگ، نیروی زیادی از آنجا راهی جبهه می شوند. سال شصت، مدتی به جبهه بستان می رود و توفیق می یابد تا در کنار شهدای بزرگواری چون علی تجلایی و مهدی باکری، سهمی در پیروزی عملیات طریق القدس داشته باشد. او را برخلاف میل باطنی اش در تبریز نگه می دارند تا از وجودش برای آموزش نیروهای مردمی بهره گیرند.
سیدرفیع ابتدا زیر بار این امر نمی رفت و اصرار داشت به منطقه برگردد، اما وقتی به او تکلیف می کنند و مجبور به ماندن می شود، چنان مردانه و باصلابت قدم در میدان می گذارد که همگان را به تحیر وامی دارد. چنانچه به خاطر نبوغی که از خود نشان می دهد، به زودی نزد دوستانش ملقب می گردد به «چمران آذربایجان».
او به خود سختی بسیار می داد و هرگز روی تشک نمی خوابید. هیچ وقت لباس فرم سپاه را بر تن نمی کرد و در مقابل سؤالات دوستانش، می گفت: من این لباس را فقط موقع عملیات می پوشم.
قبل از عملیات والفجر یک، پس از ماه ها تلاش، بالاخره موفق می شود رضایت فرماندهان را جلب کند و به عنوان مسؤول آموزش لشکر سی و یک عاشورا، عازم منطقه شود.
آن بزرگوار که همیشه در خانه و پادگان، با یقین از شهادت خودش سخن می گفت و قبل از آخرین اعزام، به برخی از دوستانش می گوید که امام زمان(عج) برات شهادت مرا امضا فرموده اند؛ سرانجام در روز بیست و دوم فروردین در اثر بمباران هوایی دشمن، در جبهه شرهانی، از منطقه فکه به دیدار محبوب خود می شتابد.
شهید سیدرفیع رفیعی در انتهای وصیت نامه الهی اش پیامی مطلبی دارد که برای لرزندان دل هر ایرانی آگاه و بیدار کافی است. او می نویسد: «ای ملت به پا خاسته ایران، اگر شما لحظه ای غفلت کنید و امامتان را بی یاور بگذارید، از یک ذره خونم نخواهم گذشت تا شما را در پیشگاه الهی و در برابر پیغمبر(ص) به مؤاخذه بکشانم؛ حتماً چنین انسان هایی در آن روز مفتضح خواهند شد.»
جنازه مطهرش، در گلزار شهدای تبریز - وادی رحمت - به خاک سپرده شد. راهش پررهرو باد!
چند تذکر عمومی:
ـ در رشد معنویات و ارتقا به درجات عالی تر ایمان، همت و جدیت نمایید.
ـ قرائت قرآن را به شکل ملکه برای خود درآورده و از آن غافل نشوید.
ـ به پیش بتازید و چنان به تشکیلات و صف های عنکبوتی دشمنان و خائنین به اسلام حمله ور شوید که قدرت تفکر را از آنان سلب کنید و چنان به آتش بکشید آنها را که دود آن، آسمان جهل شان را تاریک تر نماید.
ـ بدانید که آمریکا و شوروی و اسراییلِ مفسد، دشمنان شمایند و این شما هستید که باید آنها را از روی زمین پاکسازی کنید.
عکس زرق و برق دار
سیدعزیز رفیعی
دبستان که می رفت، چون همیشه شاگرد ممتاز بود و نمره هاش خوب می شد، جایزه زیاد به اش می دادند.
یک بار، یکی از آنجایزه ها، کتابی بود درباره زندگی شاه. عکس بزرگ و زرق و برق داری از آن ملعون و پدر معلون ترش را اول کتاب زده بودند. هر دوشان را کند و برد تو حیاط. دوتایی را باهم آتش زد.
مسیرهای دوگانه
سیدعزیز رفیعی
برف سنگینی باریده بود. صبح همه جا یخبندان بود و سرما. آن روز پدرم نتوانست با موتور برود.
اتفاقاً سیدرفیع شب قبلش با لندرور سیاه آمده بود خانه. صبح همین که پدرم از خانه رفت بیرون، او هم به فاصله کمی دنبالش رفت.
مدتی بعد از شهادت سیدرفیع، پدرم تعریف کرد:
«اون روز قصد داشتم با تاکسی و این جور چیزها برم سرکار. هنوز توی کوچه چند قدمی نرفته بودم که رفیع با لندرور کنار پام نگه داشت. من هم از خدا خواسته سوار شدم. سر جاده سنتو که رسیدیم، نگه داشت. بعد از این که کلی ازم معذرت خواهی کرد، گفت: «پدرجان ما مسیرمون تا این جا باهم یکی بود، از این جا راه پادگان از راه کارخانه شما جدا می شه، من دیگه بیشتر از این نمی تونم خدمتت باشم.»
پدر شهید رفیعی این خاطره را مدتی بعد از شهادت فرزندش، وقتی شاهد سوءاستفاده هایی از بیت المال را در محل کارش بود، با بغض و اشک تعریف کرد.
او از پدرم خواسته بود بقیه مسیر را با تاکسی برود. با این که از روحیات پاک او خبر داشتیم، ولی این کارش برای ما کمی سنگین بود. از پدر پرسیدیم: «شما ناراحت نشدی؟»
گفت: «چرا ناراحت بشم؟ اتفاقاً خیلی هم خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم که همچین بچه ای به من داده که بین حلال و حروم فرق می گذاره و به این خاطر حتی ملاحظه بابای خودش رو هم نمی کنه.»
برنج سهمیه ای و عدالت
سید عزیز رفیعی
با این که از پادگان سیدالشهداء (ع) تا خانه ما، سی ـ چهل کیلومتر بیشتر فاصله نبود و سیدرفیع هم لندرور سیاه زیر پایش بود، ولی معمولاً دیر به دیر می آمد خانه.
خاطرم هست گاهی حتی دو ماه می گذشت و ما او را نمی دیدیم. همین عاملی شده بود تا هروقت که می آمد خانه، مادرم با او مثل یک مهمان برخورد کند و مثل یک مهمان تحویلش بگیرد. معمولاً شبی را که سیدرفیع خانه بود، سعی می کرد غذای خوبی بپزد.
یکی از شب ها که او آمده بود، برنج مان تمام شده بود. برای همین هم مادرم یک غذای حاضری درست کرد.
سر سفره از سیدرفیع عذر خواست و به اش گفت که برنج مان تمام شده و به همین خاطر نتوانسته غذای خوبی بپزد.
مثل این که سیدرفیع یک مهمان باشد، آن عذرخواهی مادرم با خجالت و ناراحتی همراه بود. شاید همین باعث شد تا سیدرفیع بگوید: ناراحت نباش مامان، از طرف پادگان به ما پنج کیلو برنج دادن، ان شاءاللَّه دفعه بعد خواستم بیام، اونارو می آرم برای شما.
از آن جریان نزدیک یک سال گذشت و از برنج خبری نشد! یک روز مادر به شوخی به اش گفت: «رفیع جان، پس چی شد این برنج ما؟ هنوز به عمل نیومده؟»
مثل کسی که خجالت بکشد، چند لحظه ساکت ماند. بعد گفت: «راستش مامان، من هرچی فکر کردم، دیدم خیلی های دیگه هستن که از شما به اون برنج محتاج ترن؛ برای همین هم هر کار کردم، دلم راضی نشد اون رو بیارم این جا.»
از این کارش ناراحت شدم. بعداً به اش گفتم: «اخوی ناسلامتی اون برنج سهمیه شما بود، چراغی که به خونه رواست...»
ما زن بیوه ای در محله داشتیم که با کار کردن تو خانه این و آن، بار مسئولیت چندتا بچه قد و نیم قد را به تنهایی می کشید و بزرگ شان می کرد. یکی از بچه هایش هم ناقص الخلقه بود. آن روز سیدرفیع برایم او را مثال زد و گفت: هروقت عدالت دولت به حدی رسید که این برنج مجانی رو به اون و امثال اون زن هم بده، من هم این چیزها رو به عنوان سهمیه قبول می کنم، ولی تا وقتی که این طوری نشه، نه.»
حفظ و نگهداری
رمضان فتحی
تمام وسایل نقلیه ترابری ما عبارت بود از یک لندرور و آمبولانس.
لندرور بیشتر دست سیدرفیع بود و گاهی دست بعضی از بچه های دیگر. از این ماشین استفاده های زیادی می شد. تمام برنامه های شناسایی و رفت و آمدهای دیگرمان با همین ماشین بود. اگر برنامه رزم شبانه داشتیم باز لندرور عصای دست مان بود. از همه مهم تر این بود که آن لندرور، کار سرویس رفت و برگشت به تبریز را نیز برای بچه های می کرد. گاهی که سیدرفیع خودش می خواست برود تبریز - با توجه به این که سی و پنج کیلومتر فاصله داشتیم تا شهر - تمام بچه ها را به صورت فشرده می ریخت توی ماشین و می بردشان. باز صبح زودِ روز بعد، همه را برمی گرداند پادگان.
خلاصه، هرکاری داشتیم، به آن یک ماشین انجام می دادیم. دقیقاً برای همین هم بود که خود سیدرفیع شخصاً کار حفظ و نگهداری لندرور را به عهده گرفته بود. هم خودش با احتیاط از آن استفاده می کرد و هم به دیگران سفارش می کرد مواظب باشند.
علاوه بر این، هرچند روز یک بار ماشین را یا خودش می برد مکانیکی یا می داد ببرند تا کاملاً سرویس شود. جالب این جا بود که بارها می دیدم از پول شخصی خودش برای ماشین خرج می کرد و حتی بنزین می زد.
با تمام کاری که از آن ماشین می کشیدیم، همیشه سرحال و سرپا بود؛ البته این تا وقتی بود که سیدرفیع به منطقه نمی رفت.
مثل یک غریبه
رمضان فتحی
برادرش سیدعزیز به عنوان یک نیروی بسیجی آمده بود آموزش ببیند. من چون هم محله آنها بودم، از این موضوع خبر داشتم و دیگران چیزی نمی داستند. آن زمان سیدرفیع هنوز مسئول آموزش بود.
روز اول که متوجه آمدن سیدعزیز شد، سفارشش را به من کرد که مبادا بین او و بقیه فرقی بگذارم.
سفارش دیگری هم کرد. گفت: به هیچ کس نگو که برادرم اینجاست.
به چشم خودم دیدم در تمام مدت آموزش، با او مثل یک غریبه برخورد کرد. هیچ فرقی بین برادرش و دیگران نگذاشت. از اواسط دوره به بعد هم که همه فهمیدند سیدعزیز برادر اوست، هیچ تغییری در برخوردهایش نداد.
سرمه بیداری
رمضان فتحی
چند ماهی را که پیش سیدرفیع بودم، بدون استثنا، او هر شب آخرین نفری بود که در مجموعه نیروهای پادگان می خوابید و سحرها اولین نفر بود که بیدار می شد.
یک سالن آموزشی طویلی داشتیم، که انتهای آن یک اتاق بود. شب تا وقتی تمام پرسنل کادر می خواستند بخوابند، ساعت یازده ـ دوازده می شد. سیدرفیع تازه آن موقع می رفت داخل همان اتاق.
یک شب از سر کنجکاوی پشت در اتاق رفتم تا ببینم او چه کار می کند. شنیدم با صدای دلنشینی شروع کرد به خواندن قرآن. نزدیک یک ساعت، آن صدای دلنشین را از توی راهرو می شنیدم. بعد از آن چند رکعت نماز خواند.
وقتی فهمیدم می خواهد بیرون بیاید، زودتر از او رفتم آسایشگاه.
این برنامه هرشب سیدرفیع بود؛ یعنی بین ساعت یک و دو شب می خوابید؛ خیلی هم مواظب بود کسی متوجه برنامه اش نشود.
یادم هست صبح ها معمولاً او بقیه را بیدار می کرد. اگر هم گاهی خودم بیدار می شدم، می دیدم زودتر از من از خواب بلند شده است.
مبارزه
جبرییل هاتف
در یکی از نیمه ها شب های سرد زمستان سال شصت و یک از خواب بیدار شدم و رفتم دستشویی.
آن توالت ها از نوع قدیمی اش بود که سنگ های زبر و ذوزنقه ای داشت و با سنگ های فعلی و امروزی خیلی فرق می کرد.
آن وقت ها، قسمت هایی از پادگان ما آب لوله کشی نداشت که سرویس های بهداشتی یکی از آن قسمت ها بود. یک منبع نزدیک آنجا گذاشته بودند تا هرکس که می خواهد برود دستشویی، آفتابه را آب کند و با خود ببرد.
آن شب سیدرفیع را دیدم که با آفتابه آب داد آن سنگ های زبر و گود را می شوید و تمیز می کند. ما در آن زمان امکاناتی مثل فرچه و سنگ شوی و از این چیزها هم نداشتیم.
آن قدر این صحنه بر من اثر گذاشت که کم مانده بود به گریه بیفتم. رفتم جلو تا آفتابه را از دست او بگیرم بشورم.
از دیدنم جا خورد. اجازه نداد کمکش کنم. همان جا ایستادم تا کارش تمام شد. بعد از من قول گرفت که آن جریان را به هیچ کس نگویم.
برات شهادت
سید عزیز رفیعی
چند ماه بود می خواست برود جبهه، نمی گذاشتند. می گفتند: اینجا به تو خیلی بیشتر احتیاج داریم.
تمام مسئولان رده بالا اتفاق نظر داشتند که باید بماند.
این مسأله خیلی رنجش می داد. یک بار از باب دلداری به اش گفتم: «داداش جان، تو اگر بخوای پادگان رو ول کنی، کسی مثل خودت پیدا نمی شه که جات رو پر کنه؛ ولی جبهه اگر نری، خیلی ها هستن که جای تو رو پر کنن.»
بعد هم با اطمینان گفتم: «مثلاً خود من یکیش.»
گفت: «من یک چیزی رو فهمیدم، اونم اینکه عمل هر کسی رو تو نامه اعمال خودش می نویسین. ما این همه بچه های مردم رو تشویق می کنیم برن جبهه، اون وقت اگر خودمون نخوایم بریم، می شیم حکایت زنبور بی عسل.»
سال شصت و دو، ایام عید، یک روز از خواب که بیدار شدم، دیدم سیدرفیع هنوز سر سجاده اش نشسته. از همان لحظه های اول متوجه شدم حال و هوای دیگری دارد. این حال و هوا را وقت صبحانه خوردن و بعد از آن هم داشت.
یکی ـ دو ساعت مانده به ظهر، می خواست برود جایی که موتور را برداشتم و همراهش رفتم. مقصدش ستاد اعزام نیروی لشکر سی و یک عاشورا بود.
می دانستم که بازهم فرم درخواست اعزام را پر کرده و انتظار امضا شدن آن را از طرف مسئول مربوطه اش دارد. حسب تجربه ایی که از دفعه های قبل داشتم، مطمئن بودم این بار هم برگه اش امضا نخواهد شد.
حدود نیم ساعت بعد، پیدایش شد. تا دیدمش، دلم هری ریخت پایین؛ حال و هوای تشنه ای را داشت که بعد از مدت ها به آب رسیده باشد. برگه را گرفته بود دستش. با خوشحالی نشانم داد و گفت: بالاخره به ام حکم مأموریت دادند.
چند روز بعد از شهادتش، رفقایی که آن روز تو ستاد اعزام نیرو دیده بودنش، می گفتند: حکمش رو با خوشحالی به ما نشون داد و گفت: «من برات شهادتم رو از خود آقا امام زمان(سلام اللَّه علیه) گرفتم.»
شب قبلش در خواب دیده بود که آقا به او عنایت فرموده و برگه ای امضا شده را داده بودند دستش.