بسم رب الشهداء
سلام وعرض ادب خدمت همه بزگواران
ان شاالله امشب بتونیم با مطالب هرچند کم از شهید 🌷محمد رضا خیامی🌷 حقشون را ادا کنیم واین شهید بزگوار را بیشتر وبهتر بشناسیم.
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
محمد خیامی" پدر شهیدان خیامی
متولد 1313 است
حمیدرضا فرزند چهارم و محمدجواد فرزند پنجم خانواده بودند که هر کدام حدود چهار سال در جبهه حضور داشتند
و حمیدرضا زمانی که تازه وارد ۲۱ سال شده بود، به شهادت رسید و محمدجواد نیز یک سال بعد زمانی که ۲۰ ساله بود، شهید شد.
هر دو غواص بودند و حمیدرضا در اولین روز عملیات والفجر 8 شهید شد و بعد از سه روز پیکرش را آوردند و تدفین شد.
حمیدرضا قبل از شهادتش در گلزار شهدا، همین جایی که اکنون دفن است، گفته بود که این قبر من است.
زمانی که حمیدرضا به شهادت رسید، محمدجواد به سرش ترکش خورده بود که در بیمارستانی در شیراز بستری بود و بعد به تهران اعزام شد و به او نگفتیم که برادرش شهید شده است.
من خودم هم در جبهه حضور داشتم و در دشت عباس خدمت کردهام. از هشت پسرم، هفت نفرشان جبهه رفتهاند و من با همه آنها همزمان جبهه بودهام.
البته من زمان زیادی حضور نداشتم، اما بچهها مدت طولانی را حضور داشتهاند. یک سال بعد از شهادت حمیدرضا، محمدجواد در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید.
شهید محمد جواد خیامی هنگامی که از بیمارستان مرخص شده و به کرمان می آید با مشاهده پارچه سیاه سردر خانه متوجه شهادت برادرش می شود و وقتی که وارد خانه می شود به مادرش تبریک می گوید.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از آرمان کرمان، به مناسبت فرا رسیدن 13 رجب ولادت حضرت علی (ع) و روز پدر تصمیم گرفتیم به خانه پدر دو شهید برویم که با داشتن 83 سال سن اثری از کهولت در او نیست و در کنار همسر و دیگر فرزندانش همچون کوهی استوار و مستحکم ایستاده است به همراه همسرش با خوشرویی و محبت دم در منزل به استقبالمان می آیند و خوش آمد می گویند.
سپس ما را به اتاق پذیرایی راهنمایی می کنند اولین چیزی که چشم هر میهمانی را به خود جلب می کند گنجینه ای از عکس های شهدا به همراه وصایای آنهاست در میان آنها عکس سردار سلیمانی نیز خود نمایی می کند ، اولین کاری که می کنیم نگاه دوربین خود را به طرف آن گنجینه زوم می کنیم و چند تا عکس می گیریمخود این گنجینه گویای تمامی مطالب است ولی با این همه دوست داریم پای صحبت پدر و مادری بنشینیم که سالها درد و رنج دوری فرزندانشان را به جان خریدند و دم نیاوردند.
محمد خیامی و گوهر قلی زاده والدین شهیدان حمیدرضا و محمدجواد خیامی بعد از گذشت چندین سال از زندگی در کنار یکدیگر احساس خوشبختی می کنند و همانند کوه استوار و صبورند.
محمدخیامی متولد 1313 است می گوید در سال 1360 به همراه پسران خود به جبهه اعزام شده است ، در آنجا راننده جرثقیل بوده استخیامی از خاطراتش با حمیدرضا می گوید ، وقتی به جبهه رسیدم ساکی که در دست داشتم دسته اش پاره شده بود وقتی به حمیدرضا رسیدم از خستگی خوابم برد صبح روز بعد که بیدار شدم دیدم که دسته ساکم دوخته شده و خبری از پارگی نیست متوجه شدم که حمیدرضا این کار را کرده و برایم تعجب برانگیز بود که حمیدرضا از کجا سوزن و نخ آورده و این طور ساک را دوخته است و این موضوع همانند یک تصویر همچنان در ذهنش مرور می شود.
پدر می گوید حمیدرضا در ابتدا بسیجی بوده سپس وارد سپاه می شود وقتی که به جبهه اعزام می شود 17 سال داشته و حدود 4 سال در جبهه بوده و سرانجام در عملیات والفجر 8 برای کمک به یکی از دوستانش می رود که ترکش به سرش اصابت می کند و به شهادت می رسد.
حمیدرضا حتی در وصیت نامه خود خطاب به والدین خود می نویسد عزیزانم اورکتم از بیت المال بود که آن را قبل از عملیات پس دادم و فقط یک دست لباس سپاه مانده که آن را بعد از شهادتم تحویل دهید. پدر لبخندی می زند می گوید زمانی که مسئولین برای عرض تسلیت به منزلمان آمده بودند خواستم که لباس ها را تحویل دهم که گفتند نه یادگاری خدمت خودتان باشد.
سپس همه حواس ها به طرف مادر جلب می شود چهره ای محبت آمیز دارد ، ساکت نشسته و صحبت های همسرش را بدرقه می کند از او می خواهیم که در رابطه فرزندانش برایمان بگوید.
گوهر قلی زاده کمی مکث می کند و می گوید خداوند 10 امانت به من داد 8 پسر و دو دختر که اولی آنها حمیدرضا بود که همگی در خانه متولد شدند، در آن زمان شرایط زندگی خیلی سخت بود ولی به هر حال گذشت و خدا را شکر تمامی فرزندانم سر سفره حلال و زحمت کشی بزرگ شدند ، وقتی که جنگ شروع شد حمیدرضا از من اجازه گرفت تا به جبهه برود من هم مخالفتی نکردم پس از آن محمد جواد و سپس دو فرزند دیگرم هادی و محسن و همسرم نیز راهی جبهه شدند که هر کدامشان حدود 6 الی یکسال در جبهه بودند.
سال 64 محمد جواد از ناحیه صورت ترکش خورده بود و در یکی از بیمارستان های شیراز بستری شده بود ، درست همان زمانی بود که برایمان خبر آوردند که حمیدرضا شهید شده است ما به محمد جواد چیزی نگفتیم.
پدر می گوید من به شیراز رفتم برای عیادت محمدجواد از من پرسید از حمیدرضا خبری داریم یا نه، گفتم حالش خوب است و از شهادتش به او چیزی نگفتیم سپس به کرمان برگشتم و حمیدرضا را به همراه چند شهید دیگر تشییع کردیم.مادر نیز بیان می کند یادم هست که روز جمعه بود من به مسجد محل برای دعای ندبه رفته بودم هنوز دعا تمام نشده بود که دنبالم آمدند و گفتند که باید به خانه برگردم وقتی به خانه رسیدم دیدم که سفره پهن است و کسی سر سفره نیست دلم به شور افتاد و سوال کردم کسی طوریش شده است؟
محمدآقا همسرم گفت که حمیدرضا شهید شده خیلی راحت پذیرفتم دور از چشم همه یک جای خلوت پیدا کردم و به سجده افتادم و خدا را سپاس گفتم به خاطر اینکه فرزندم در راه او به شهادت رسیده است.
به هر حال مادر بودم و خدا می داند که در دلم چه می گذشت در خفا دلم برای حمیدرضا تنگ می شد و اشک می ریختم ولی نگذاشتم کسی اشک مرا ببیند.
یادم هست بعد از چند روز از شهادت حمیدرضا گذشته بود که محمدجواد مرخص شد و به خانه آمد وقتی پارچه سیاه سردر خانه را دید رو به من کرد و گفت مادرشهید تبریک عرض می کنم این آهنگ صدایش هیچگاه از خاطرم محو نمی شود ، محمدجواد هم کمتر از یکسال بعد از حمیدرضا به
ادامه:👇
شهادت رسید حدود 124 روز از او خبری نداشتیم به همراه پدرش هر جای از جبهه را گشتیم ولی خبری از او نبود ، شبانه روز خواب نداشتم هر وقت صدای در می شد فکر می کردم که جواد باشد، تا اینکه بعد از گذشت 4 ماه یک روز برایمان خبر آوردند که محمدجواد در عملیات کربلای 4 جزء غواصانی بوده که در اروند به همراه دیگر یارانش به شهادت رسیده ولی جسدش را یک صیاد پیدا کرده و به ساحل آورده است ، صیاد گفته وقتی برای صید ماهی به وسط اروند رفته بودم دیدم که چیزی روی آب وول می خورد و وقتی جلوتر رفتم دیدم که یک جسد استبرای بار دوم پیشانی خود را بر سجدگاه ساییدم و از خدای خود سپاسگذاری کردم که هر دو فرزندم در این راه به شهادت رسیدند و این امانتی بود که خودش داد و خودش گرفت. هنوز بعد از گذشت سی و اندی از شهادتشان هرگز خم به ابرو نیاوردم و گلگی نکردم .
محمدآقا پدر شهیدان با خوشرویی از ما پذیرایی می کند و در حین پذیرایی از خوبی فرزندانش و نحوه شهادتشان می گوید. دوست داریم بیشتر بمانیم و از صحبت هایشان بهره ببریم ولی وقت رفتن است و باید خداحافظی می کردیم و به محل کارمان بر می گشتیم.
در بخشی از کتاب خیامی مصلح میخوانیم:
ده ما، مدرسه راهنمایی نداشت. برای ادامه تحصیل باید به روستای چکنه میرفتیم. پدرم دوست داشت درس بخوانیم. چکنه از روستای ما دور بود. نمیشد هر روز برویم و برگردیم برای همین پدرم در چکنه برایمان خانه گرفت.
چند سال آنجا درس خواندیم و روزهای تعطیل برای کمک به پدرم و دیدار خانواده به روستای خودمان بر میگشتیم. راهنمایی را تمام کردیم. چکنه اما دبیرستان نداشت.
محمدعلی و من علاقهمند بودیم سوادمان بیشتر از سیکل باشد. هر چند آن زمان سیکل هم برای خودش مدرکی بود. بالاخره پدرم به خاطر ما حاضر شد به مشهد مهاجرت کند. سال ۵۴ بود که زندگیمان را به مشهدالرضا آوردیم و ساکن محله تلگرد شدیم. من در دبیرستان ثبت نام کردم و محمدعلی و عباس علی برای اتمام دوره راهنمایی به مدرسه خواجه نصیر رفتند.
یک سال بعد از شهادت حمیدرضا، محمدجواد در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید.
محمدجواد غواص بود و 124 روز بعد از شهادتش، پیکرش در کانال ماهی پیدا شد و همه می گفتند معجزه بوده که جنازه اش همانجا مانده و به دریا نرفته است، چون در همان منطقه ای که شهید شده بود، مانده بود.
عملیات کربلای چهار در دی ماه بود، اما محمدجواد قبل از شهادت، لباس زمستانی اش را به شوهر خواهرش داده بود که اگر شهید شد، به بیت المال برگردد.
"گوهر قلی زاده" مادر شهیدان خیامی نیز در این دیدار گفت: من 10 فرزند، 8 پسر و دو دختر داشتم که دو تا از امانت ها را به خداوند پس دادیم.
همیشه پسرها را تشویق می کردم که به جبهه بروند و به آنها می گفتم اگر شهید بشوید، سعادتی برای شماست و اگر خدمت بکنید، رضای خداوند است.
زمانی که خبر شهادت حمیدرضا را شنیدم سجده شکر به جا آوردم چون خوشحال بودم که این راه را رفته. هرچند که مادرم و دلم برای فرزندم می سوزد.
من در شهادت فرزندانم راضی به رضای خدا بودم اما بالاخره مادر هستم. در آن چهارماهی که از محمدجواد خبر نداشتیم، کسی اشکم را ندید اما نمی توانستم طاقت بیاورم و سخت ترین زمان، همین مدت چشم انتظاری بود و شب ها تا صبح با کوچک ترین صدا بیدار می شدم و منتظر رسیدن محمدجواد بودم.
اخلاق بچه ها خیلی خوب بود و با هر شرایطی می ساختند و محمدجواد در رشته حقوق دانشگاه قبول شده بود و نرفت. گفته بود فعلا من در جبهه بهتر به درد می خورم و اگر زنده بمانم درس هم می خوانم.
🔴 ببین امام زمانت از انجام این کار راضی است یا نه!
🔹 حضرت آیتالله #بهجت قدسسره:
🔵 چقدر سخت است، اگر برای ما این امر ملکه نشود که در هر کاری که میخواهیم اقدام کنیم و انجام دهیم، ابتدا رضایت و عدم رضایت امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف را در نظر نگیریم و رضایت و خوشنودی او را جلب ننماییم!
📚 در محضر بهجت، ج١، ص٨٩
#ٵݪݪہم_عجݪ_ݪۅݪێڪ_ٵݪفࢪج
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#اخلاقی
🌹 از امیرالمومنین علیه السلام :
#جوابابلهانخاموشیاست!!!
🔹جابر گويد: امير المؤمنين علی علیه السلام شنيد كه مردى به قنبر دشنام میداد و قنبر نيز میخواست به او جواب گويد،
🌸 حضرت او را صدا زد
اى قنبر! آهسته، ناسزا گوى خود را در زبونى رها كن تا خداى رحمان را خشنود سازى، و شيطان را به خشم آورى، و دشمنت را كيفر و شكنجه دهى...
🔹سوگند به آن كس كه دانه را شكافت و جانداران را آفرید شخص با ايمان خداى خويش را به چيزى مانند حلم و بردبارى خشنود نسازد،
و شيطان را به چيزى مثل سكوت و خاموشى به خشم نياورد،
و هيچ احمق و نادانى به عكس العمل مانند سكوت در مقابل او كيفر و شكنجه نگردد.
📚 امالى شيخ مفيد با ترجمه استادولى،ص129
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
💗الهی به امید تو💗
درچهارمین روز هفته
دل جان بسپاریم به تلاوت آیة الکرسی
ان شاالله حاجتتون روا
بیماری از شما و خانواده به دور
سلامتی و عافیت بر قرار باشد
در پناه خدا باشید 🍃
ان شاءالله 🤲
🍁همین الان که این پُست رو میخونی🍁
🍂 میلیونها برگ در تهــران و تبـــریز 🍂
🍂 میلیونها برگ در اصفهان و شیراز 🍂
🍂 میلیونها برگ در اهواز و خراسان 🍂
🍂 بــــر روی زمـــیــــن افــتــــــــاد 🍂
🍁 و خدای ما، آمار همشون رو داره 🍁
بنظرتون چنین خدایی، آمارِ مشکلات و نیازهای ما، ضعفها و قوتهای ما رو نداره؟
🤔#پایـیـــزفـصـــلتـفکـــراست🤔
✨وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ ۚ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ ۚ
وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ
✨و کلیدهای خزائن غیب نزد اوست، کسی جز او بر آن آگاه نیست و نیز آنچه در خشکی و دریاست همه را میداند
و هیچ برگی از درخت نمیافتد مگر آنکه او آگاه است و نه هیچ دانهای در زیر تاریکیهای زمین و نه هیچ تر و خشکی، جز آنکه در کتابی مبین مسطور است.
📖سوره مبارکه انعام آیه۵۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از چیز هایی که خدا
خیلی براش مهمه حفظ آبروی مؤمنین هست،
که اگر کسی بخواد آبروی
مؤمنی رو ببره با خودِ خدا طرفه....👋🏻
قالَ الصادِقُ (ع) :
إذا رَقَّ العِرضُ اُستُصعِبَ جَمْعُه!
وقتی آبرو ریخت و بیارزش شد دیگر
جمعآوری و جبران آن دشوار خواهد بود!
📙اعلامالدین ، ص ٣٠٣
#حدیث_روز
🔅 #امام_علی_علیه_السلام :
🔹«ميانه رو بود. كارهاى متناقض انجام نمىداد. هيچ گاه غفلت نمىكرد تا مبادا مردم، غفلت كنند يا خسته شوند. در حق، كوتاهى نمىكرد و از آن، تجاوز هم نمىكرد.» .
📚 عيون أخبار الرضا : ج ١ ص ٣١٦ ح ١
➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰
🔅 #امام_علی_علیه_السلام :
🔹 «از گنجهاى بهشت است: نيكى كردن، پوشيده داشتن عمل، شكيبايى در برابر گرفتاريها و كتمان مصيبتها» .
📚 التمحيص : ص ١٥٣ ح ٦٦
✏️ایستگاه آخر
...اتوبوس از ایستگاه اول حرکت کرد،
تمام صندلیها پر بود
و به ناچار وسط راهرو ایستادم.
چند ایستگاه اول،
همچنان به جمعیت اضافه میشد
و من هم خستهتر،
البته دیدن صحنهی احترام نوجوان،
که جایش را به پیرمردی عصا به دست داد،
خستگی را از تنم به در کرد!
هر چه به ایستگاه پایانی نزدیکتر میشد،
شلوغی هم رو به خلوتی رفته و از جمعیت کاسته میشد!
کنار پیرمردی که از ایستگاه اول،
سرش را به شیشه تکیه داده بود،
یک صندلی خالی شد و نشستم.
هوا کم کم رو به تاریکی میگذاشت
و فضا کمی دلگیر شده بود!
پیرمرد که انگار از همان اول حرفی در دل داشت،
رو به من کرد و با لحنی پدرانه گفت:
«جَوون دیدی ایستگاه اول چقدر شلوغ بود؟!»
گفتم:
«بله پدرجان.»
گفت:
«میبینی الان که به آخر خط داریم میرسیم،
چقدر خلوت شده؟!»
من که از این سوال و جواب حسابی گیج شده بودم، گفتم:
«بله؛ چطور مگه؟!»
لبخندی روی لبش نشست و گفت:
«آخرالزمان هر چی به ایستگاههای آخر نزدیکتر میشیم،
آدمای بیشتری از قافلهی دین پیاده میشن!
از علما شنیدم حدیث داریم که دین نگه داشتن تو آخرالزمان
مثل آتیش توی دست میمونه!
پس تا جوونی مراقب خودت باش،
و از کم شدن آدمای توی مسیر نترس...»
من که حسابی از نگاه عمیق پیرمرد تعجب کرده بودم،
یاد حدیثی #امامصادق(علیهالسلام) افتادم که فرمودند:
⚠️به خدا سوگند شما خالص میشوید؛
⚠️به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا میشوید؛
⚠️به خدا سوگند شما غربال خواهید شد؛
👈🏻تا اینکه از شما شیعیان باقی نمیماند جز گروه بسیار کم و نادر!!!
✍️#محمدجوادمحمودی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نزدیکتر از رگم ♥️
مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ»
«آنچه خدا بخواد صورت میپذیرد
و هیچ نیرویی جز قدرت خدا نیست»
خودش داره میگه من اگه برات بخوام
میشه و هیچکسی هم نمیتونه جلومو بگیره!
داریم قشنگ تر از این؟