شهید ابوالحسنی برای انجام خدمت مقدس سربازی وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بروجن شد و با توجه به اینکه از ورزشکاران قهرمان رشته وزنهبرداری بود ، بهعنوان مربی آموزش انتخاب شد .
فرماندهی بسیج شهر بلداجی از دیگر مسئولیتهای این شهید عزیز است . وی برای اعزام به جبهه نیز راهی آموزش نظامی تکمیلی در پادگان غدیر اصفهان شد و مدتی بعد از حضورش در جبهه به سمت معاون گردان توپخانه تیپ ۴۴ قمر بنیهاشم علیهالسلام منصوب شد.
بعد از مدتی با رشادتهایی که از خود نشان داد ، فرمانده گردان توپخانه شد . اما هیچگاه هیچکس کلمه (من فرماندهام) را از زبان او نشنید؛ زیرا او همیشه خود را یک بسیجی میدانست در عملیاتهای بسیاری شرکت نمود . ازجمله در جزایر مجنون او از خود فداکاریهای بینظیری نشان داد. کارهای وی زبانزد فرماندهان و رزمندگان بود . او مثل دوران کودکی که بین همسالانش نمونه بود ؛ در جبهه هم سرمشق دیگران بود. کمتر شبی میشد او را در بستر خواب یافت.
بعد از عملیات بدر به مرخصی آمد . مادرش گفت: پسرم تو وظیفه ات را انجام داده ای و دیگر وظایف تو تمامشده ، برگرد و به زندگیات سروسامانی بده همسری اختیار کن تا برنامه عروسی را برپا کنیم . اما او لبخندی زد و گفت: مادر عروسی من در جبهه است و عروس من شهادت و نقلهای عروسیم گلولههای سربی است که هر دم سینه دلاوری را میشکافد و او را به ملکوت اعلی میرساند . نه مادر من تا خیالم از جبهه و جنگ راحت نشود حاضر به ازدواج نیستم . اگرچه ازدواج سنت پیامبر (ص) است اما حالا واجب شرعی ما جنگ است و جنگیدن در مقابل دشمن . اگر به وصال دوست رسیدم که چه باک وگرنه که بعداً برای این امر فرصت هست .
او همیشه سعی داشت پدر و مادری را که سالها خوندل خوردهاند ازخودراضی نگه دارد و آنها را ناراحت نکند. عبادات او بهموقع بود و نماز و روزههای او سرمشق دیگران بود ساعتها سر بر سجاده مینهاد و با معبود خویش گفتگو مینمود.
خیلی دوست داشت که قرآن تلاوت نماید . با مردم طوری رفتار مینمود که پس از یکبار برخورد، مثل این بود که سالها با وی آشنا هستند . پس از مدت زیادی که در جبهه بود ، سیزده آذر 1364 روزی که قصد برگشت به بروجن را داشت ، برای خداحافظی به نزد دوستانش رفت . اما این رفتن دیگر بازگشتی نداشت و خودروی حامل او و دوستانش در معرض دید دشمن قرار گرفت و با اصابت گلوله خمپاره دشمن، سرداری را در خون خویش شناور نمود. پیکر شهید پس از تشییع باشکوهی که انجام گرفت در جوار همرزمان شهیدش روضه الشهدا بروجن به خاک سپرده شد . روحش شاد و یادش گرامی باد .
وصیت نامه سردار فريدون ابوالحسنی
بسم الله الرحمن الرحيم
«و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عندربهم يرزقون »
مپنداريد كساني كه در راه خدا كشته شده اند مرده اند بلكه زنده اند و نزد پروردگارشان روزي مي خورند .
سخنم را با نام خدا آغاز مي كنم او كه خداي عالم است و خداي شاهدان است .سخن در مورد شهيد است .شهيدي كه با ريختن خون خود درخت اسلام را آبياري كرد .سخن در مورد شاهداني است كه هميشه زنده اند و آنها كه به نداي حق لبيك گفتند .سخن در مورد سرداري است كه هيچگاه خود را سردار نخواند بلكه خود را فردي عادي معرفي مي نمود .سرداري كه الگوي يارانش بود او را كه پست و مقام هيچگاه مغرورش نكرد و آن خوي و خصلت خدايي را هيچگاه ترك ننمود و قلم ياراي نوشتن خصوصيات و روشهاي اخلاقي اين شاهدان را ندارد .اكنون مي نويسم براي تو و براي بهاي تو .براي هر كه مي خوند و مي شنود تا با نوشتن تو را به هم بشناسم قصه ات قصه دل كندن بود داستانت ،ايثار و گذشت ،ايستاده تا مرز شهادت .او كوهي بود از صبر و تحمل ،دريايي بود از محبت و گذشت .زميني بود از فروتني و تواضع ،آسماني بود مملو از ايمان و ايثار ،چه بودند اي شاهدان . خدايا ،كه در بيان آ تا اين حد عاجزيم همان بس بگويم كه فريدون شمعي بود كه با سوختن خود محفل بشريت را روشني بخشيد .او درد را به جان خريد تا درماني باشد براي ديگران .فريدون در سال 1340در خانواده اي مذهبي چشم به جهان گشود به جهان پر از درد هاي و رنجها .خوشي ها و ناخوشي ها خوبي ها و بدي ها .دوستي ها و دشمني ها .اخلاصها و ناپاكي ها .دوران كودكي را با زحمات پدر و مادر خويش پشت سر نهاد و پا به دبستان گذاشت او كودكي بود كه از همان اوايل به پدر و مادر خويش احترام خاصي مي گذاشت او هميشه نجيب و سر به راه بود هيچگاه كسي از او گله و شكايتي نداشت حتي پدر و مادرش .از همان اوايل اخلاق ورفتار شايسته وي زبانزد دوست و آشنا بود وي داراي اخلاق نيك و پسنديده اي بود دوران دبستان را در دبستان فرخي به اتمام رسانيد و با مدرسه ارشاد بروجن دوران راهنمايي تحصيلي خود را به آخر رسانيد و با شايستگي كامل وارد دبيرستان شد و درآنجا علاوه بر درس خود فعاليتهاي ديگر نيز بر عهده داشت وي عضويت انجمن دبيرستان در آمد و خدمات بيشماري دراين رابطه انجام داد .بعد از آن موفق به كسب ديپلم شد مدت دو سال تا دوران سربازي وي باقي بود كه وارد جهاد شد و به عضويت هيئت 7نفره جهاد سازندگي چهارمحال و بختياري درآمد .او هميشه حامي خداي حق و عدالت بود اگ سبي در خانه يكي از اهالي روستايي ميهمان بود هرگز اجازه نمي داد كه آنها گوسفند يا مرغي را برايش ذبح كنند مي گفت اين تنها وسيله روزي شماست من هرگز راضي نمي شوم كه چنين كاري انجام دهيد و نان و ماست را برگوشت ترجيح مي داد و همه در حيرت و تعجب نگاه مي داشت .
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
وصیت نامه سردار فريدون ابوالحسنی بسم الله الرحمن الرحيم «و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا
بعد از گذشت دو سال موقع خدمت سربازي فرارسيد پس به نزد مادر آمد و گفت مادر من بايد به خدمت بروم حلال مي خواهم با شما مشورت بكنم كه آيا خدمت خود را در سپاه انجام دهم با ارتش .مادر در جواب گفت :پسرم با قرآن استخاره كن هر چه خدا صلاح بداند او استخاره كرد هر دو خوب بود ولي او سپاه را براي انجام وظايف خود برگزيد و وارد سپاه پاسداران بروجن شد .درآنجا از هيچ كوششي دريغ نمي كرد بلكه از همان اوايل وظايف خويش را به خوبي انجام مي داد مدتي بچه هاي سپاهو بسيج را آموزش مي داد او يكي ار ورزشكاران قهرمان وزنه برداري بود كه در مسابقات وزنه برداري رتبه اول را كسب نموده بود را بچه ها به كوه مي رفتند و خلاصه بدن سازي با آنها كار مي نمود و پس از مدتي فرمانده بسيج بلداجي شد و در آنجا هم فردي بود نمونه و كامل ازهر جهت هفته ها در بسيج بلداجي مي ماند و به خدمت مشغول بود و از هيچ كوششي در راه تحقق آرمانهاي اسلامي فروگذار نبود بعد از مدتي در مسابقات تير اندازي بين سپاه و ارتش و بسيج شركت نمود و مقام اول را كسب كرد اما هرگز خود را بالاتر از ديگران نمي خواندمدت 3ماه در پادگان غدير دوره تكميلي نظامي را گذراند و در تدارك رفتن به جبهه بود مادر را براي روزهاي جدايي آماده مي نمود ساعتها كنار او مي نشست و از خدا و قيامت و مردن و زيستن حرف مي زد مي گفت :مادر ديگر بايد به جبهه بروم اما مادر مادر است و دلش راضي نمي شود كه جگر گوشه اش از نزدش برود فراق او برايش ناگوار بود اما فريدون براي مادر دليل مي آورد و مي گفت مادر مگر هر كس كه به جبهه رفت شهيد مي شود و نه مردن وزنده ماندن به دست خداست تاخدا نخواهد هيچكس خراشي نمي بيند اگر لياقت شهيد شدن را داشته باشيم كه آرزوي ماست مگر خداوند حضرت يوسف را در شكم ماهي حفظ نكرد پس اگر خدا خواست و لايق بودم كه به نزدش مي روم و گرنه كه بار بايد جهاد اكبر كنم تا بتوانم به جهاد اصغر بروم .او به جبهه اعزام شد و انرژي اتمي اهواز رفت و در آنجا به فعاليت مشغول بود پس از مدتي سمت معاونت توپخانه تيپ قمر بني هاشم (ع)منصوب شد بعد ازآن هم فرمانده توپخانه تيپ شد اما هيچگاه هيچكس كلمه (من فرمانده ام )از زبان او نشنيد زيرا او هميشه خود را يك بسيجي مي دانست در حملات بسياري شركت نمود از جمله حمله كه چند روزي هم در جزيره مجنون بودند او از خود فداكاريهاي بي نظيري از خود نشان مي داد كارهاي وي زبانزد افراد تيپ شده بود او سر مشق ديگران بود دوستانش تعريف مي كردند كه نيمه در جبهه هواي ديگري داشت اما بعضي مواقع فريدون در بستر خود نبود بلكه در بيرون از سنگر مشغول عبادت و راز و نياز با معبود خويش بود اگر كار خطير پيش مي آمد اول او پيش قدو مي شد از خاطرات خود اوست كه نوشته بود دوستي داشتم كه بسيار فرد مومن و با خدا و شجاع بود در حملات زيادي شركت نمود اما حتي زخمي هم نشد هميشه مي گفت :من لياقت زخمي شدن را ندارم و خدا مرا قابل نمي داند مي ترسم در رختخواب بميرم و شهادت نسيبم نشود بعد از مدتي كه در سنگر كار مي كرد برق سه فاز او را گرفت و به شهادت رسيد حال قدرت خدا را ببين كه تا او نخواهد هيچكس خراشي نمي بيند بارها زير گلوله دشمن بود و بارها در عليات شركت نمود اما طوري نشد .
بعد از عمليات بدر به مرخصي آمد مادرش گفت :پسرم ديگر وظيفه تو تمام شده پاياني خود را بگير تا به زندگي ات سر و سامان بدهم و برايت همسري اختيار كنم اما او لبخند زد و گفت مادر عروسي من در جبهه است و عروس من شهادت و نفلهاي عروسيم گلوله هاي سربي است كه مردم مردم سينه دلاوري را مي شكافد و او را به ملكوت اعلي مي رساند نه مادر من تاخيالم از بابت جبهه و جنگ راحت نشودحاضر به ازدواج نيستم اگر چه ازدواج سنت پيامبر است اما حالا واجب شرعي ما جنگ است و جنگيدن اگر به وصال دوست رسيدم كه چه باك و گرنه كه بعدا براي اين امر فرصت هست .او هميشه عي داشت پدر ومادر را كه به سالها خون دل خورده اند از خود راضي نگه دارد و آنها راناراحت نكند .عبدات او به موقع و نماز و روزه هاي او سر مشق ديگران بود ساعتها سر به سجاده مي نهاد و با معبود خويش گفتگو مي نمود خيلي دوست داشت كه قرآن تلاوت نمايد با دوستان خود طوري رفتار مي نمود كه پس از يك بار كه با او نشست و بر خاست مي كردند مثل اين بود كه سالها با وي آشنا هستند او آشناي نا آشنا بود .يك روز كه قصد آمدن به بروجن را داشت براي خداحافظي به نزد دوستانش رفت با چند نفر از بچه هاي ديگر با يك تويوتا مقداري هم لوازم و وسايل ديگر كه آنها لازم داشتند برايشان برد اما اين رفتن ديگر باز گشتي نداشت زيرا او خالص و پاك سرشار از ايمان به نزد خداوند خوانده شده بود ماشين در ديد دشمن قرار گرفت و مورد هدف آن نامردمان و سرداري را در خون خويش شناور نمودند و خونش در جويهاي شلمچه جاري شد و روحش در ملكوت اعلي به پرواز در آمد مادر راه آمدن جوان دلاور و سردار رشيدش بود اما صبح روز جمعه 13/9/63درمنزل
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
بعد از گذشت دو سال موقع خدمت سربازي فرارسيد پس به نزد مادر آمد و گفت مادر من بايد به خدمت بروم حلال
به صدا درآمد چشم پدرو مادر به در دوخته شد اما او وارد نشد بلكه يكي از بچه هاي سپاه با چند تا از همسايه ها وارد منزل شدند يكباره قلب مادر فرو ريخت و چشمان پدر ميخكوب شد برادرش به دور خود مي چرخيد و ياراي تكلم نداشت زيرا به آنها آگاه شده بود كه دير فريدون به خانه باز نمي گردد بلكه پيكر پاكش را بر روي دستهاي هزاران نفر تشيح شد و او را كه آرزويش عروج به سوي خدا بود در روضه الشهداء دركنار بروجن در كنار دوستان و همسنگران ديگرش به خاك سپردند او شهيدي بود كه پيش ار اينكه پيكرش از بين برود و روانش به معراج فته بود و اين جسم خاكي بود كه حال به خاك سپرده مي شد آري فريدون بامرگ عاشقانه خود به سوي ديار باقي شتافت و مادر را با صدها اميد و آرزو تنها گذاشت اماخداوند برهر كاري عالم است او چچنان صبري به مادر و پدرش داد كه بتوانند مرگ جوانشان را تحمل كنند اگر چه پدرش مدتي بعد به نزدپسرش رفت .او سوخت اما با سوختن خويش محفل بشريت را كه در تاريكي فرو رفته بود نور بخشيد او رفت و اما يادش هميشه ماند .
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
به صدا درآمد چشم پدرو مادر به در دوخته شد اما او وارد نشد بلكه يكي از بچه هاي سپاه با چند تا از همسا
بارفتن او سرداري بزرگ و فداكار از ميان تيپ قمر بني هاشم (ع)هجرت نمود .سرداري كه اسوه مقاومت و شجاعت بود فرزندي از دست پدر و مادر زحمت كش كه با خون دل خويش اين نهال را پرورانده بودند پر كشيد و بسوي حق شتافت .بردباري و گذشت وي همچون امام حسين (ع)بود و صبر و مقاومت وي همچون علي (ع)و فداكاري بزرگ منشي و ايثار و شهادت او همچون سرورش و آقايش حسين (ع)بود او چون حسين (ع)زير بار ذلم و ننگ نرفت و شهادت را به جان خريد تاخود و ملتش آزاد باشن و سر بلند .
او مي خواست آزاده باشد و همچون سرورش هرگز ماديات و زر و سيم دنيا را به معنويت ترجيح نداد بلكه هستي خود را كه جانش بود فدا كرد تا بتواند سربلند باشد همچون حسين زيستي و همچون او مبارزه با كفر نمودي و همچون او فداكاري و ايثار نمودي و شربت شهادت را نوش كردي ميد است كه فرزندان ما همچون او زندگي كنند و همچون او بميرند براستي كه هر كس را كه خدا عاشقش شد مي كشد سپس نزد خد مي برد همانگونه كه خود بارها مب گفت :
خوشا با غرق خون در لقاي يار رفتن سر جدا،پيكر جدا، در محفل دلدار رفتن
پس از شهادت دفترچه كوچكي رااز سپاه آوردند كه چند خط خاطره درآن نوشته بود اين چند خط از نوشته هاي خود اوست :
خداوند من به عنايت نمود و مقدمات نوشتن اين خاطره ها را برايم مهيا كردند اين دفترچه را ازتبليغات گرفتم تا چند خطي درآن بنويسم .
بارها آرزو مي كردم كه مثل گردان پياده خط شكن باشم اما چون مسئول توپخانه بودم لذا بايد وظايف خود راانجام مي دادم .آن شب چه بگويم ازآن شب از شب عمليات بدر كه قابل توصيف نيست .شب ،شب ايثار و گذشت است شب پيشي گرفتن بچه ها براي روي مين رفتن و جان باختن ديگر كسي نمي دانست به چه صورت از اين دنيا عروج مي كند .آيا من واقعا به مقام والاي شهادت نائل مي شوم آيا هدف من از به جبهه آمدن و جنگيدن براي رضاي خدا بوده يا براي خدا ناكرده چشم و همچشمي ها .براي خود نمايي ها .اينها كلماتي بود كه در جلو چشمانم رژه مي رفتند .خدايا به اين دلهاي پاك و به اين انسانهاي وارسته قَسمت مي دهم هر چه لايق من است نصيبم نما .
براستي كه قلم ديگر ياراي لغزيدن برروي كاغد را ندارد و چون يادآوري اين شهيدان و آزادمردان شجاعت و دلاوري مي خواهد يادش گرامي باد – روحش شاد باد – راهش پر رهرو باد و طريقه زندگي و مردنش جاويد باد كه هر چه گفته ايم و نوشته ايم كم گفته ام زيرا ايمان و فداكاري و گذشت و بردباري وي قابل نوشتن نيست چرا كه ما لياقت نوشتن اين الفاظ را نيز نداريم و او را خدا مي شناسد و بس .
به اميد آنكه مانيز رهرو راه او گرديم و پيروي كلام او ...
«والسلام و عليكم و رحمه الله و بركاه»
دل نوشته سردار شهید فریدون ابوالحسنی
سردار شهید در یکی از یادداشتهای خود چنین می نویسد:
... ازآن شب ها چه بگویم از شب عملیات بدرکه قابل توصیف نیست. شب، شب ایثار و گذشت است، شب پیشیگرفتن بچهها برای روی مین رفتن و جان باختن، دیگر کسی نمیدانست به چه صورت از این دنیا عروج میکند. آیا من واقعاً به مقام والای شهادت نایل میشوم؟ آیا هدف من از جبهه آمدن و جنگیدن برای رضای خدا بوده یا خدای ناکرده برای چشم و هم چشمیها، برای خودنماییها، این ها کلماتی بود که در جلو چشمانم رژه میرفتند. خدایا به این دلهای پاک و به این انسانهای وارسته قَسَمَت میدهم هرچه که لایق من است نصیبم فرما...