🪴🍃••
#شهیـدانھ🕊
اگرمیخواهیمحبوبِخداشوی
گمنامباش
برایِخداکارکن
امانهبرایِمعروفیٺ..(:
#شهیدعلیتجلایی🌱
[#روشنا💡]
⁉️چرا احکام شرعی برای دخترا زودتر واجب میشه، یعنی خدا فرق گذاشته
✅و اما جواب...
#پرسش_و_پاسخ
⸢✍🏻| #نجوای_دل⸥
«... مَولایَ اِرْحَم کَبْوَتی
لحرِّ وَ جْمعی وَ زَلَّهِ قَدَمی💕
ای سرور من🌼
با صورت به زمین خوردنم
و بر لغزش گامهایم رحم کن»🦋🤲
🌺|🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قول حاج حسین یکتا:
داری یه رفیق خوب که تو میدون مینِ گناه دستتو بگیره، و نذاره که به گناه بیوفتی؟!
شهید محمدتقی اربابی با شهادت در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا سوریه در روز ۲۳ بهمنماه سال ۹۴ سومین شهید مدافع حرم خراسان شمالی نام گرفت.
🕊 قرارگاه شهدا 🕊
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
@martyrscomp
این روایت زندگی شهید مدافع حرمی است که ۲ شهید دوران دفاع مقدس در کودکی او٬ مژده شهادتش را میدهند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از بجنورد٬ در چهار ماهگی پدرش مجروح میشود و محمد تقی از نظر جسمی ضعیف و مریض میشود. مادرش او را به بجنورد میآورد تا معالجه شود. میآیند منزل شهید بهادری(شهید دفاع مقدس) و مادرش میگوید که دکتر او را از معالجه بچه نا امید کرده است.
شهید نورالله جعفری٬ دوست شهید بهادری٬ به پشت بچه میزند و میگوید: نه این جزو سربازهای خودمان است و هیچ چیزش نمیشود ان شاءالله. از آن روز به بعد، بچه روز به روز بهتر میشود. و حالا سیو چند سال پس از آن روز، در مزار شهدای درق، محمدتقی، جایی بین شهیدان بهادری و جعفری آرام گرفته است.
اینها انتخاب شده بودند و لیاقت شهادت را داشتند.
در یک خانواده متدین متولد شد که مادرش خانهدار و پدرش در اداره مخابرات کار میکرد و به گفته مادرش، از هشت سالگی روزه میگرفت و نماز میخواند. اهل مسجد و بسیجی بود. یعنی از همان ابتدا راه عاقبت بخیری را در در محفل خانواده آموخته بود. بعد از اینکه تحصیلات خود را به مقطع دبیرستان میرساند، به شوق حضور در سپاه، درس را رها میکند. او در دانشگاه انقلاب اسلامی، خود را برای دفاع از ارزشها آماده میکند و البته بعد ازگذشت پنج یا شش سالی که از حضورش در سپاه گذشت درس را در کنار آن ادامه میدهد.
محمدتقی در تمام این سالها تلاش دارد تا خود را به برای قرار گرفتن در سکوی پرواز تربیت کند. تغییرات روحی و پیشرفت معنویاش از چشم دیگران دور نمیماند. همسرش به این خدایی شدن اعتراف میکند و میگوید: «من از این خوب شدن میترسم». او نیز میداند که دیگر محمدتقی با پرواز فاصله چندانی ندارد. با او همراه است و پذیرفته است که او ارادهای راسخ دارد و تا رسیدن به هدف از این تلاش دست بر نمیدارد. حقوق خود را زمانی حلال میداند که در معرکهها میدان را خالی نکند و حالا زمان رزم او فرارسیده است.
🕊 قرارگاه شهدا 🕊
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
@martyrscomp
شهيد محمد تقي اربابي فرزند حسين متولد شهر درق در تاريخ 7/5/1361در خانواده اي مذهبی به دنیا آمد . تحصيلات خود را تا مقطع فوق دیپلم رشته فن آوری اطلاعات (IT)در دانشگاه علمی کاربردی بجنورد ادامه داد .
ایشان در سال 1379 ازدواج نمود و ثمره این ازدواج دو فرزند پسر به نامهای حامد متولد 86 و علی متولد 93 میباشد. وی در سال 1379 جهت استخدام به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست . اين شهيد گرانقدر در حدود 15سال در سپاه مشغول به خدمت بود
هر چند که این شهید والا مقام دوران جنگ تحمیلی را درک نکرده بود اما از آنجایی که خاطرات شهدا و رزمندگان و دفاع از اسلام و اهل بیت در نهاد وی عجین شده بود، با شنیدن جنگ نیابتی از سوی دشمن بویژه داعشی ها و تکفیری ها که کشور سوریه را به اشغال خود درآورده بودند غیرت دینی شهید او را به سمت آن دیار کشانده تا از حرم اهل بیت دفاع نماید لذا تمام دنیا و مافیها را زیر پا نهاده و در تاریخ 27/10/94 به این کشور عزیمت نمودند و با از خود گذشتگی و ایثار سرانجام در عملیات آزادسازی منطقه نبل و الزهرا در تاریخ 23/11/94 به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
🕊 قرارگاه شهدا 🕊
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
@martyrscomp
آنچنان بند تعلق از پای دل گسسته است که در اولین اعزام به میدان جنگ٬ ارباب خود را در خواب میبیند که بشارت شهادت را به او میدهد و آسمانی میشود.
در فرازی از وصیتنامه اش میگوید: «همسر عزیزم نیز مرا حلال کند و برایم دعا کند و در تربیت اسلامی فرزندان تمامی تلاش و همت خود را به خرج دهد تا اگر آبرویی در آن دنیا داشتم شفاعتش کنم.»
فاطمه اربابی به امید تحقق این وعده همسرش شهیدش روزگار را به شکر از این تقدیر الهی میگذراند.
در ادامه گفتوگوی تفصیلی تسنیم با همسر شهید مدافع حرم٬ محمدتقی اربابی را میخوانید.
چگونه با شهید اربابی آشنا شدید؟
همسر شهید: ما به اصطلاح خانه یکی بودیم و من نوه عمه محمدتقی میشدم. با خواهرش هم دوست بودم و خلاصه اینکه کاملا یکدیگر را میشناختیم.
پدربزرگم عاقد و بزرگ روستا بود.گفتند محمدتقی به خواستگاری آمده. او پسر خوبی است و ما هم موافقیم. اگر سکوت میکردیم میگفتند موافق است و اگر اعتراض میکردیم هم که مخالف بودیم (با خنده). من 16 سال و محمدتقی19 سال داشت.
مادرم میگفت چون دایی من(پدر محمدتقی) جانباز است٬ دوست ندارم دلش را بشکنم و پسرش هم پسر خوبی است. من هم رضایت داشتم. پدربزرگم بعد از دو روز آمد و برگهای را آورد تا من امضا کنم و عقدنامه را خواند. از شهید هم در خانهاش امضا گرفت. به همین سادگی. اگر انتخاب بود و اگر قسمت بود٬ یک سعادت بود.
در تاریخ 79/7/2 عقد کردیم که با عید غدیر همزمان شده بود. بهمن 81 هم عروسی گرفتیم. تا خرداد ماه منزل مادر شوهرم بودم تا اینکه به بجنورد نقل مکان کردیم. پنج سال بچهدار نشدیم. خودم به بچه علاقه نداشتم ولی ایشان دوست داشتند. اصرار نمیکرد و سخت هم نمیگرفت که بچهدار شویم. بعد از 6 سال حامد به دنیا آمد٬ همان سال٬ ایشان دورهای در اصفهان برایش ماموریت پیش آمد که هر دو یا سه هفته میرفت اصفهان و چند روز هم پیش ما میآمد.
سال 93 هم علی به دنیا آمد. محمدتقی همیشه میگفت: «به نیت پنج تن آل عبا من دوست دارم پنج تا بچه داشته باشیم». در اسم گذاشتن بچهها هم حامد را به اصرار عمویش که نوجوان بود و میخواستیم دلش نشکنیم٬ به این نام گذاشتیم و محمد تقی هم گفت اشکالی ندارد؛ حامد هم صفت خداست. اما تولد علی مصادف شد با سالگرد ورود حضرت آقا به بجنورد و عید غدیر بود و نامش را «علی» گذاشتیم.
به دنیا که آمد بعد از سه روز زردی گرفت٬ به طوری که میزان بیلی روبین خونش به 29 رسید و در بیمارستان هم بستری شد ولی کار از کار گذشته بود. به علت رسوبات مغزی کمشنوا شد و مشکل حرکتی هم داشت. در واقع تا یک سال بیحرکت بود. یک سالونیم کاردرمانی بردیم. هنوز هم کلاس گفتاردرمانی میرود.
کمی از خصوصیات و مهارتهای شهید برای ما بگویید
همسر شهید: در دو و میدانی همیشه نفر اول بود و فوتسال هم میرفت. استعداد بالایی داشت در هر کاری که وارد میشد انگار در آن کار مسلط بود. معتقد بود باید علم روز را یاد گرفت. خیلی فعال بود. خانه را خودش سیمکشی کرد. البته مداحی هم میکرد. در طول هفته قرائت ادعیه را منظم داشت. گاهی با او همراه میشدم و گاهی هم فرصت دست نمیداد. پنج شنبهها و دوشنبهها زیارت عاشورا میخواند و سهشنبهها آخر شب در تاریکی دعای توسل را زمزمه میکرد. دعای کمیل و ندبهاش هم به راه بود.
روزهای جمعه که همه به فکر استراحتاند٬ دعای ندبه را گوش میداد و صبحانه را آماده میکرد. من هم سعی میکردم کنارش باشم. به مستحبات به اندازه واجبات اهمیت میداد.
بار اول که با هم رفته بودیم مشهد٬ با هم قرار گذاشتیم برویم نماز زیارت بخوانیم و برگردیم سر قرار کنار حوض اسماعیل طلا. من رفتم دو رکعت نماز خواندم و برگشتم. گفتم نهایت10 دقیقه طول میکشد اما هرچه منتظر شدم نیامد. گوشی هم که نداشتیم. بعد از چهل دقیقه آمد. گفتم این چه نمازی بود؟ من دو دقیقهای نمازم را خواندم. گفت چطور خواندی؟ گفتم مثل نماز صبح.گفت: اینطوری که نمیشود٬ چطور به دلت نشست؟ «رکعت اول یاسین و رکعت دوم الرحمن دارد.»
اگر بخواهم از خصوصیات اخلاقی ایشان بگویم٬ نظم خاصی داشت. مادرش هم همیشه میگوید بچه بسیار منظمی بود. من این نظمی که در زندگی دارم را از ایشان یاد گرفتهام. ماموریت که میرفت٬ ما میرفتیم «درق» و وقتی که برمیگشت قبل از اینکه ما برگردیم همه لباسها را میشست٬ اتو میکرد و میگفت: شما همین که دوری ما را تحمل میکنید کافیاست٬ دیگر زحمت این کارها با شما نباشد.
به بحث صلهرحم هم خیلی اهمیت میداد و هفتهای یک بار٬ حتی برای 10دقیقه به منزل اقوام سر میزدیم. میگفتم زنگ بزن. میگفت: نه٬ شاید بخواهند جایی بروند و از راه بمانند و یا تدارک پذیرایی ببینند. میرویم اگر بودند یک چایی میخوریم و اگر نبودند برمیگردیم. خیلی سادهزیست بود. مرتبترین لباسها را میپوشید و برای من هم میخرید. به تولد هم خیلی اهمیت میداد. حتی در حد یک شاخه گل. با اینکه حقوق مان زیاد نبود اما برکت داشت. به بچهها هم خیلی علاقه داشت. برای آنها شعر میخواند٬ شعر میسرود. در نگاه اول که کسی او را میدید٬ فکر میکرد آدم خیلی جدی است اما شوخطبع و بااخلاق بود. خیلی مهربان و اهل خانواده بود. واقعا کنار من بود.