نام و نام خانوادگی :سيدمحمد نوریان
نام پدر :سيدمحمود
تاریخ تولد :۱۳۴۲/۰۲/۰۸
محل تولد :نجف آباد
مقطع تحصیلی :اول راهنمایی
رشته تحصیلی :محل تحصیل :نجف آباد
شغل قبل از اعزام :پاسدار
وضعیت تاهل :متأهل
قشر :نظامی
نوع :سرداران
یگان محل خدمت :لشکر8زرهی نجف
نام گردان :يونس
محل شهادت :جاده اهواز-خرم آباد
عملیات :ماموریت وحوادث
نحوه شهادت :تصادف و خونریزی داخلی(گوارش)
تاریخ شهادت :۱۳۶۷/۰۲/۰۷
محل خاکسپاری :نجف آباد
قطعه :3ردیف :11
شماره قبر :32
سيدمحمد نوريان نجف آبادي ، فرزند سيدمحمود و خديجه، در نهم فروردين ماه سال 1342 در نجف آباد اصفهان به دنيا آمد . وي هشتمين فرزند خانواده بود و تولد او در آستانه قيام امام خمينی(ره) بود .سيدمحمد از كودكي اخلاق پسنديده اي داشت. هميشه به فكر عبادت و اطاعت الهي بود. از همان دوران كودكي به نصايح برادران و خواهران خود گوش مي كرد و سعي مي نمود كارهاي خوب انجام دهد . در 13 سالگي مادر خود را از دست داد و سختي و مشقت فراواني را متحمل شد.
سال دوم دوره راهنمايي بود كه به علت عدم رعايت مسايل اسلامي توسط معلمان تحصيل را رها كرد. وقتي برادرش علت آن را جويا شد، او دليلش را عدم رعايت اخلاق اسلامي وبي بندو باري معلمان ذكر نمود .
از افراد بی بند و بار بیزار بود
سيدمحمد بسيار مهربان بود. از افراد بي بند و بار و لاابالي بيزار بود . به روحانيت و كساني كه اهل نماز جماعت بودند و همچنين افراد عالم و اهل مطالعه علاقه داشت.
سيدمحمد اهل مطالعه بود و بيشتر كتاب هاي شهيدان بزرگوار آيات عظام مطهري و دستغيب را مطالعه مي نمود. سيدمحمد همان طور كه كتب علمي و مذهبي را مي خواند، براي ديگران بيان مي كرد وراهنمایی شان مي كرد.
سيدمحمد از زنان بي حجاب و بدحجاب متنفر بود و از اينكه چنين افرادي در جامعه وجود دارند، عصباني مي شد. در هنگام عصبانيت ذكر خدا مي گفت. همچنين در فعاليتهاي مذهبي شركت مي كرد و به مجالس روضه مي رفت و در حد توان به افراد درمانده كمك مي نمود.
افراد را نصیحت می کرد
سعي مي كرد برادران و خواهران خود را به تعاليم اسلامي توجيه كند و در رعايت آنها پافشاري مي كرد. نصايح او تأثيرگذار هم بود . افرادي را كه نسبت به تعاليم اسلامي بي توجه بودند، دوست نداشت . آنها را امر به معروف و نهي از منكر مي كرد، اگر گوش نكرده و رفتارشان را عوض نمي كردند، از آنها دوري مي كرد، حتي اگرچنين شخصي از دوستانش بود.
افراد را به نماز اول وقت و دوری از غیبت توصیه می کرد
توصيه مي كرد كه نماز را اول وقت بخوانند، به جماعت بخوانند، حرف خير بزنند و از غيبت دوري كنند. و نيز در مورد وفاي به عهد بسيار تأكيد داشتند، و مي گفت :« در صورت اطمينان قول بدهيد، هنگام قول دادن شرايط آن را بسنجيد و در صورت اطمينان اين كار را بكنيد.»
از گفتن حرف حق هيچ ترسي نداشت و آن را بزرگترين وظيفه خود مي دانست. سيدمحمد خانواده اش را توصيه به صبر در برابر مشكلات، رعايت حجاب و خواندن قرآن مي كرد.
در مقابل مشکلات صبور بود و رابطه اش با همه خوب بود
رابطه اش با اقوام و آشنايان بسيار خوب بود و صله رحم انجام مي داد. همسايگان نيز از او راضي بودند و دوستش داشتند . آنها به صوت قرآن سيدمحمد گوش مي كردند و از آن لذت مي بردند . تأكيد به يادگيري و توجه به معاني قرآن داشتند.
شهيد در مورد مشكلات خودش صبور بود، اما مشكلات ديگران ناراحتش مي كرد و همواره سعي در حل مشكلات مردم داشتند؛ مخصوصاً مشكل مالي.
ارزش زیادی برای انقلاب قائل بود
زمان انقلاب در تظاهرات و در پخش اعلاميه حضوري فعال داشت. به پيروزي انقلاب اسلامي خيلي اهميت مي داد. مي گفت: « خون هاي زيادي براي انقلاب ريخته شده است. ارزش زيادي براي انقلاب قايل بود و كساني كه عليه انقلاب حرفي مي زدند، مورد اعتراض ايشان قرار مي گرفتند . از افراد خائن و مجاهدين خلق (منافقين) بدش مي آمد و مي گفت: «اين انقلاب به سختي به دست آمد، چرا اين ها اين كارها را مي كنند.»
باهوش و سخت کوش بود و همه می دانستند او فرد فعالی هست
سيد محمد با شروع جنگ سعي داشت به جبهه برود اما چون سنش كم بود، او را به جبهه نمي بردند. با اصرار فراوان به برادر بزرگش- كه او نيزعازم جبهه بود- با قبول مسئوليت، او را همراه خود برد . سيدمحمد به برادرش گفت: «اگر كوچكم، كارهاي كوچك مثل ظرف شستن را كه مي توانم انجام دهم.»
پس از دو بار رفتن، عضو رسمي سپاه شد . در جبهه ابتدا مسئول مهمات بود. به خاطر هوش و درايتش بعد از مدتي معاون گردان و در نهايت فرمانده گردان شد. همه او را كوشا و زرنگ مي دانستند. او از خواهرش درخواست كرد تا دختري مناسب براي او انتخاب و بدين وسيله گفته ائمه اطهار(عليهم السلام) براي تكميل نصف ايمان عمل كند .خواهر و پدرش به همراه زن برادرش به خواستگاري رفتند و باعث كار خير شدند.
در 19 سالگي با خانم خديجه بيگم كاظمي ازدواج نمود. حاصل اين ازدواج 3 فرزند، 2 دختر و 1 پسر است.
صداقت و صمیمیت و از همه مهمتر شغل ایشان برای من خیلی مهم بود
همسرش مي گويد: « صداقت، راستگويي، صميميت و پاكي ايشان و ازهمه مهمتر شغل ايشان- كه پاسدار بود- دليل من براي قبول و جواب مثبت به ايشان براي ازدواج بود.» سيدمحمد آرزو داشت بچه هايش به مقام بالاي علمي برسند و تمام مسايل مذهبي را بدانند، نسبت به بچه هايش بسيار مهربان بود و دوست نداشت نارضايتي آنها را ببيند و آنها را به كارهاي خوب تشويق مي كرد. از اول جنگ در جبهه حضور داشت و 3 بار مجروح شد.
از افرادی که فقط به فکر مادیات و خوردن و خوابیدن بودند بیزار بود
سيدحيدر نوريان برادرش در مورد مجروحيت او مي گويد: « سيدمحمد زخمي شده بود و در بيمارستان بستري بود. به ديدنش كه رفتم، به من گفت: من حالم خوب مي شود. بايد بروم چون آن جا به من نياز دارند. اين سخنان سيدمحمد تلنگري به من زد كه با اين حالت زخمي به فكر جبهه و جنگ است. »
با گذشت زمان سيدمحمد خالصانه تر و معنوي تر و علاقه اش به روحانيت بيشتر مي شد و از كساني كه در ماديات غرق شده بودند و فقط به فكر ماديات و خوردن و خوابيدن بودند، دوري مي كرد.
در عمليات والفجر ده سمت فرماندهي گردان را داشت و برادرش سيد مصطفي از نيروهاي او بود. سيدمصطفي- كه برادر كوچكترش بود- بر اثر استنشاق مواد شيميايي دشمن به شهادت رسيد. شهادت برادر، كوچكترين خللي در عزم، اراده و روحيه سيدمحمد وارد نكرد.
وقتي خبر شهادت برادرش را به او دادند ، بالاي سر برادرش رفت و گفت:« خوشا به سعادتت.» و آن قدر صبور و بردبار بود كه خودش خبر شهادت سيدمصطفي را به خانواده اش داد.
سيدمحمد در لشكر 8 نجف اشرف فرماندهي گردان يا زهرا (س)را به عهده داشت. سيدمحمد نوريان نجف آبادي در تاريخ 1367/2/8 دشمن و ضربه مغزي به شهادت رسيد.
پيكر شهيد پس از تشييع در استان اصفهان گلستان شهداي شهرستان نجف آباد به خاك سپرده شد.
منبع:
1. فرهنگنامه جاودانه های تاریخ/ زندگینامه فرماندهان شهید استان اصفهان
2. نوید شاهد
زندگینامه
سردار شهید سیدمحمد نوریان
فرمانده گردان پیادۀ لشکر 8 نجفاشرف
سیدمحمد نوجوان بود که مادرش از دنیا رفت و او در مقابل سختیها روحش را پرورش داد. سال دوم راهنمایی را که خواند، تحصیل را رها کرد و در مغازۀ برادرش مشغول شد. پس از مدتی مغازۀ لبنیاتی برای او باز کردند و آنجا مشغول کار شد. با آغاز زمزمههای انقلاب در سال 1357، به دلیل ایمان پاک و ضمیر روشنی که داشت، پس از اتمام کار و تلاش روزانه در مسجد و برنامههای مذهبی شرکت میکرد و از این طریق با امام خمینی و نهضت ایشان آشنا شد. با هم سن و سالان خود مینشست و راجع به مسائل مختلف بحث و گفتوگو میکرد. عاشق ایدهها و آرمانهای امام بود. با آنکه هنوز سنی از او نگذشته بود، همراه برادر بزرگترش در تظاهرات علیه رژیم شرکت جُسته و در حدّ توان خود کوشش میکرد.
با شروع جنگ تحمیلی به دلیل سن کم، با دستکاری در شناسنامه توانست به هدفش برسد. با اصرار توانست با گروه سروان صفری که جزء اولین گروه مردمی اعزامی از نجفآباد به جبهه بود، عازم مناطق جنگی شود.
سال ابتدای جنگ را به طور نا منظم از سوی بسیج به جبهه رفت و در سال 1360 به عضویت سپاه پاسداران در آمد و لباس پر افتخار پاسداری بر تن کرد. به دلیل علاقۀ وافرش به امام، در مأموریتی چند ماهه به پاسداری از بیت ایشان پرداخت. امام برایش الگو بود. از رهنمونهای رهبر خود به سادگی نمیگذشت و در مورد سخنان ایشان با دیگران صحبت میکرد. مدتی نیز محافظت از شخصیتهای کشور را به عهده داشت. با ادامۀ جنگ تحمیلی راهی مناطق عملیاتی شد و در گردانهای پیاده تیپ نجفاشرف به فعالیت پرداخت. در امور سیاسی شرکت داشت و در انتخابات تلاش بسیاری به خرج میداد. میگفت: «باید خیلی دقت کنیم؛ چرا که قرار است برای بچهای که در گهواره خوابیده است، تصمیم بگیریم.»
گر چه اغلب در جبهه بود، وظیفۀ پدری را نیز به نحو احسن انجام میداد. همسرش نقل میکند: «آن چنان مسیر خانواده را در راه مستقیم قرار داد که با گذشت چندین سال از شهادتش، مثل این است که خود سرپرستی خانواده را به عهده دارد و مشغول انجام وظیفه است. موقع خواندن نماز، فضایی روحانی بر خانه حاکم میشد و از آنجایی که علاقۀ خاصی به امام حسین(ع) داشت،
همیشه موقع قنوت «اللّهم الرزقنا شفاعة الحسین» را با حالتی خاص ادا میکرد. پاسداری بود که هیچگاه نماز شبش تَرک نمیشد و از خدا آرزوی شهادت را طلب میکرد.
وقتی از منطقه بر میگشت، قبل از اینکه کسی به دیدارش بیاید، خود به دیدار دوستان و آشنایان میرفت. عاشق معنویت حاکم بر جبههها بود. شهر و دیار، همچون قفسی برایش بود که میخواست هر چه زودتر از آن آزاد شود. تا زمان شهادت در اکثر عملیاتها حضور داشت. همّت والایی داشت و همچون دریایی بیکران بود و ترسی در دل نداشت. رزمندهای شجاع بود، تا جایی که در هر گردانی میرفت، به او پیشنهاد فرماندهی میدادند و او چون کمال را در گمنامی میدید، برای فرار از شهرت و همنشینی با بسیجیان، در هر اعزام به گردان جدیدی میرفت تا کسی او را نشناسد. در عملیات فتحالمبین و الیبیتالمقدس با رشادت جنگید و به شدت مجروح شد. برادرش میگوید: «زمانی که محمد مجروح شده بود، از من خواست تا راجع به مجروحیتش با کسی صحبت نکنم. میگفت که دو روز میمانم و بعد پزشکان را راضی میکنم و به منطقه بر میگردم. من در جبهه خوب میشوم.»
پس از بهبودی به گردان ادوات رفت و بعد از مدتی فعالیت مجدداً به گردان پیاده بازگشت. یکی از بارزترین خصوصیات اخلاقی سید، صداقت و دوستیاش بود و این خصوصیات، او را در بین دوستان و آشنایان شهره ساخته بود. به خانوادهاش توصیه میکرد که بایستی در برابر مصائب و مشکلات صبر و شکیبایی پیشه کرد و هرگز تسلیم ناملایمات زندگی نشد. به هم رزمانش سفارش میکرد که همیشه با وضو باشید و با وضو بخوابید و نماز شب بخوانید. در چند عملیات با سِمت فرماندهی گردان پیاده حضور یافت.
در عملیات والفجر10 فرماندهی گردان را بر عهده داشت و برادر کوچکترش نیز جزء نیروهایش بود که ایشان بر اثر تنفس گازهای شیمیایی دشمن، در حلبچه به شهادت رسید. گویی سیدمحمد وداعی سخت با برادرش مصطفی داشت. به شکل خاصی برای شهادت او حاضر شد، لباسی کِرِمی رنگ بر تن کرد. همه احساس کردند که دیگر تعلقی به این دنیا ندارد و میخواهد در کنار برادرش باشد. شهادت مصطفی، عزم سیدمحمد را برای نبرد با دشمن چند برابر کرد. حتی زیر آتش سنگین دشمن نیز کارهایی که بر عهدهاش بود، یک به یک و با دقت انجام میداد. میگفت: «باید همین حالا وظایفم را انجام دهم، شاید چند دقیقۀ دیگر نباشم. قسمت ما هر چه باشد، همان میشود.» در نجفآباد بود که خبر تصرف فاو را شنید. بسیار ناراحت شد، برگۀ مأموریت گرفت و برای یاری همرزمانش عازم شد که در راه خرّمآباد در هشتمین روز از ماه مبارک رمضان سال 67 به کربلاییان پیوست. همان روزی که درست روز تولدش بود. مراسم سومش با چهلم برادرش همزمان شد.