🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
یاد باد
آن روزگاران
یاد باد
یاد جبهه ها
یاد دفاع مقدس
#یاد_شهدا
شادی روح #امام_راحل و #شهدا و سلامتی رزمندگان 8 سال دفاع مقدس
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🥀 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
«..دلهاتان را از دنیا بیرون کنید،پیش از آنکه
بدنهای شما را از آن بیرون ببرند...»
#راوی_راه_آسمان
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴لحظه تلخ اطلاع فرزندان شهید شهرکی از شهادت پدر و مادرشان
🔻 ریحانه و رضا دوفرزند بجا مانده از شهید علیرضا شهرکی هستند.
🔻 او رئیس پلیس آگاهی انتظامی شهرستان سراوان بود که صبح امروز به همراه همسرش در یک اقدام کور مسلحانه در یکی از خیابان های این شهرستان مورد هدف گلوله قرار میگیرد و در این حادثه هر دو به فیض شهادت می رسند.
🔻 از این شهیدان والامقام یک دختر ۱۶ ساله و یک پسر۱۵ ساله به جا مانده است.
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨واکنش شهید ابراهیم هادی به دخترانی که نگاهش میکردند؟!👌
🌻شهدا برای ناموس و حفظ حجاب راهی جبهه شدند.
#شهید_ابراهیم_هادی
#فرزند_ایران
#حجاب
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️
دو نام شهادت و شهید، از دیرباز تا کنون با نام کشورمات عجین شده اند، چه در زمان وقوع انقلاب اسلامی، چه در زمان هشت سال دفاع مقدس و چه اکنون که شهیدان مدافع حرم و شهدای مدافع امنیت خودنمایی می کنند. اما در بین تمای شهدا، شهیدانی هستند که لحظه ای ما را به درنگ وا می دارند، شهدایی کم سن و سال که راهی میدان نبرد حق علیه باطل شدند و در طول هشت سال دفاع مقدس، دوشادوش مردان، مردانه جنگیدند.
یکی از این شهدای دانش اموز که در زمان شهادت تنها ۱۶ سال سن داشت، شهید رضا دادبین است. این شهید بزرگوار متولد کرمان است و هم رزمان و اطرافیانش، خاطراتی جالب و متحیر کننده از او بیان می دارند. شهید رضا دادبین، شهیدی بود که به گفته سایرین تابلوی بالای مزارش را خودش انتخاب نمود، پس از شهادت هم به یاری هم رزمانش آمد و در کنار آنها جنگید و حتی یک هفته پس از شهادت هم از محل جراحتش خون تازه آمد …
قرارگاه شهدا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
زندگی نامه شهید رضا دادبین
شهید رضا دادبین فرزند منصور در مرداد سال ۱۳۴۶ در شهرستان کرمان به دنیا آمد. پدرش معلم بود. تا پایان مقطع راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. در تاریخ ۱۳۶۱/۲/۱۰ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. رضا دادبین، ازهمان هایی بود که جهاد کرد و شهید شد. حالا سال ها از شهادت او می گذرد و خونِ پاکش سندی شده برای مظلومیتِ او و همه ی یارانِ خمینیِ روحِ خدا. آن چه می آید، اشاره ای ست به گوشه هایی از لحظاتِ پاکِ حیاتِ ملکوتیِ او.
تابلوی بالای قبرش با بقیه ی شهداء فرق می کرد
برای بالای قبر یکی از شهداء یک تابلوی آلومینیومی ساخته بودم و گذاشته بودم گوشه ی حیاط. وقتی رضا چشمش به تابلو افتاد، خندید و گفت: این تابلو مال قبرِ من است؛ با تابلوی بالای قبر بقیه ی شهداء هم فرق میکند.
گفتم: نه، این مال تو نیست. تو هم دیگه از شهادت و رفتن، حرفی نزن. چند ماه بعد، یاد ِحرفش افتادم. تابلوی بالای قبرش با بقیه ی شهداء فرق می کرد؛ همان تابلویی بود که خودش قبل از شهادتش گفته بود.
قرارگاه شهدا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
روایت راویان از شهید رضا دادبین
آقای عبدالعلی زاده، روایتگر شهدا، در خصوص کم سن و سالترین شهید کرمان گفت: شهید علی ایرانمنش و رضا دادبین، کم سن و سال ترین شهدای کرمان هستند. شهید رضا دادبین هنوز به سن ۱۶ سالگی نرسیده بود که شهد شیرین شهادت را نوشیده است. او متولد سال ۱۳۴۶ و در عملیات بیت المقدس در تاریخ ۱۰/۲/۶۱ شهید شد.
عبدالعلی زاده افزود: پدر این شهید معلم بود، در دیداری از پدر بزرگوار این شهید خواستم تا از شهید رضا دادبین یک نکته بگوید. پدرش گفت که این شهید خیلی باصداقت بود، هیچ وقت ندیدم حتی به شوخی مطلبی به کذب بگوید، نکته بعدی این که صبح ها که برای خواندن نماز صبح برمی خاستم ، متوجه می شدم آقا رضا بیش از این ها بیدار شده و نماز شب خوانده است.
این رزمنده دفاع مقدس ادامه داد: این شهید در حالیکه هنوز ۱۶هنوز سال نداشته است نماز شب می خوانده است؛ بدون شک رزمندگان ما با خواندن نماز شب به این درجه و مقام رسیدند؛ امام حسن عسکری (ع) می فرمایند که وصال خداوند عزوجل سفری است که جز با مرکب راهوار شب زنده داری به دست نمی آید.
عبدالعلی زاده بیان داشت: پدر این شهید می گفت که از فرزندم بسیار راضی ام، هم درس خوان بود و هم در آن زمان احساس تکلیف کرد و به جبهه رفت.
این روایت گر زندگی شهدا توضیح داد: پدر شهید رضا دادبین همیشه نماینده خانواده شهدا بود و در جمع صحبت می کرد، او در مساجد تنها به ۲۰ دقیقه سخنرانی در خصوص زندگی شهدا اکتفا می کرد و می گفت اگر مردم یک نکته از شهدا بگیرند کافی است.
عبدالعلی زاده در ادامه به وصیت نامه این شهید اشاره کرد و بیان داشت: وصیت نامه این شهید بسیار زیباست، او در این وصیت نامه این گونه بیان داشته است که مادرم صبر، خواهرم حفظ حجاب، برادرم ادامه راه شهدا و شهدای گمنام، مردم پیرو رهبر و ولایت باشید.
قرارگاه شهدا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
خونریزی از جراحت یک هفته بعد از شهادت
این رزمنده دفاع مقدس بیان داشت: پدر شهید رضا دادبین در خاطره ای از پسرش شهیدش روایت میکرد بدن مطهر پسرم را بعد از ۷ روز به کرمان آورند؛ پیش خودم زمزمه میکردم که خدایا می خواهم به امام زمان (عج) بگویم، خودمان که هیچ، حتی بچههایمان را هم برای اسلام دادیم و منتظر شما بودیم. پدر شهید میگفت برای آنکه منتظر امام زمان (عج) بودنمان را نشان دهم، از خداوند مقداری از خون پسرم را درخواست کردم؛ ناگاه دیدم به اذن خداوند از کتف آقا رضا خون جاری شد. این اتفاق بعد از ۷ روز از شهادت فرزندم، بسیار عجیب بود. گویی قلب فرزندم دوباره میتپد. من بلافاصله پارچهای را به خون پسرم آغشته کردم؛ و میخواهم این پارچه رو به منتقم خون شهداء، حضرت مهدی علیه السّلام هدیه کنم. اکنون بخشی از این پارچه در موزه دفاع مقدس نگهداری می شود.
قرارگاه شهدا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
شهید رضا دادبین
نوجوان 14 ساله ای که فرمانده دل ها شد شهید دانش آموز کرمانی که سردار سلیمانی او را الگوی الی الابد برای جوانان می داند
علی عبدالعلی زاده رزمنده دوران دفاع مقدس که خود در آن زمان دانش آموز دبیرستانی بوده از همرزمان شهیدش می گوید، آن هایی که به گفته او با اینکه سن شان خیلی کمتر از او بود ولی حماسه ای آفریدند به بزرگی تاریخ.
نوجوان 14 ساله ای که فرمانده دل ها شد
شهید رضا دادبین دانش آموز 14 ساله ای است که وقتی فرمان امام(ره) را برای جهاد می شنود درس و مدرسه را رها می کند و با وجود مخالفت اولیه پدر و مادرش برای رفتن به جبهه اصرار می کند.
پدر و مادر این نوجوان وقتی علاقه او را می بینند با رفتنش به جبهه موافقت می کنند و بعد از حضور موثر در جبهه ها سرانجام در تاریخ 10 اردیبهشت سال 61 در سن 15 سالگی در عملیات بیت المقدس به درجه رفیع شهادت نائل می شود.
عبدالعلی زاده در گفت و گو با خبرنگار بوتیا از این دانش آموز شهید برای ما می گوید پدر شهید دادبین معلم بود که در زمان حیاتش از او خواستم که مهم ترین خصوصیت رضا را برایم بگوید.
این رزمنده دوران دفاع مقدس ادامه داد پدر رضا در جواب گفت که من از پسرم همیشه این مطلب را به خاطردارم که هر زمانی که می خواستم برای نماز صبح بیدار شوم با صدای نماز شب پسرم بیدار می شدم، واین بزرگترین افتخار برای من است که پسر 14 ساله ام که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود نماز شب می خواند.
وی تصریح کرد شهید دادبین فقط یک نوجوان بود ولی با همین سن کمش کارهای بزرگی کرد، این دانش آموزان که می توانستند دوران درس و مدرسه خود را سپری کنند خیلی راحت همه چیز را رها کردند و وقتی به آن ها گفته می شد که جبهه برای شما نیست بزرگترها می روند می گفتند نه امام گفته اند کسی در خانه ها نماند، باید همه جبهه ها را پر کنید.
این رزمنده دوران دفاع مقدس در ادامه عنوان کرد روی قبر شهید دادبین فرازی از وصیت نامه او حک شده است که بسیار جالب است که می گوید من از روی هوی و هوس به جبهه نرفتم فقط ندای هل من ناصر ینصرنی امام حسین و امام( ره ) را لبیک گفتم و شهید شدم
قرارگاه شهدا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
ازخاطرات شهید رضا دادبین
نگاهی گذرا به خاطرات دانش آموز شهید رضا دادبین
از میان همه ی آدم های روزگار، جهاد در راه خدا نصیب یک گروهِ اندک می شود و از خیلِ همه ی جهادگران، شهادت نصیبِ بعضی.
رضا دادبین، از همان هایی بود که جهاد کرد و شهید شد. حالا سال ها از شهادت او می گذرد و خونِ پاکش سندی شده برای مظلومیتِ او و همه ی یارانِ خمینیِ روحِ خدا.
آن چه می آید، اشاره ای ست به گوشه هایی از لحظاتِ پاکِ حیاتِ ملکوتیِ او.
/ مقداری پول از من گرفت و رفت به طرفِ خانه ی هم سایه.
هم سایه که در را باز کرد، گفت: ببخشید... داشتم ماشین رو پارک می کردم، که خورد به ماشین شما و سپرِ ماشین تون ترک برداشت. شرمنده ام؛ حالا اومدم خسارتش رو بدم.
/ می خواست هر طور که هست، خون اهدا کند، اما وزنش کم بود و می ترسید دکترها ازش خون نگیرند.
رفت از توی جوی آبِ جلوی سازمانِ انتقال خون چند تا سنگ برداشت و گذاشت توی جیب های لباسش.
از ساختمانِ انتقال خون که بیرون آمد، خیلی خوش حال بود که توانسته خون بدهد.
می خندید و می گفت: با خون دادن تونستم جون یک نفر رو نجات بدم.
/ برای بالای قبر یکی از شهداء یک تابلوی آلومینیومی ساخته بودم و گذاشته بودم گوشه ی حیاط.
وقتی رضا چشمش به تابلو افتاد، خندید و گفت: این تابلو مال قبرِ منه؛ با تابلوی بالای قبر بقیه ی شهداء هم فرق میکنه.
گفتم: نه، این مال تو نیست. تو هم دیگه از شهادت و رفتن، حرفی نزن.
چند ماه بعد، یاد ِحرفش افتادم. تابلوی بالای قبرش با بقیه ی شهداء فرق می کرد؛ همان تابلویی بود که خودش قبل از شهادتش گفته بود.
/ لباسش آرمِ سپاه نداشت. خیلی ناراحت بود و دنبال آرمِ سپاه میگشت تا بدوزد روی آن.
گفتم: اگه با لباس سپاه به دست عراقی ها بیفتی، سرت رو می برند.
خندید و گفت: آرزوی من اینه که مثل امام حسین علیه السّلام شهید بشم؛ با سَرِ بُریده.
/ ضامن نارنجک را کشیده بود و داشت با آن بازی می کرد که یک مرتبه از دستش افتاد وسط سنگر.
برای یک لحظه ترس پنجه انداخت توی صورت همه ی بچّه ها؛ ولی رضا خیلی آرام گوشه ی سنگر نشسته بود. فقط گفت: «یا مهدی»
همین یک کلمه کافی بود؛ نارنجک کفِ سنگر آرام گرفت.
/ قبل از عملیات، خودش را برای شهادت آماده کرد. مطمئن بود توی این عملیات شهید می شود.
گزارشگرِ رادیو رفت جلویش و پرسید: پیام تان برای مردم چیست؟
رضا پیام نداد. گفت: وصیّت من این است که متّحد باشند.
/ تیر خورد توی کتفش و به شدّت زخمی شد. چند نفر از بچّه ها می خواستند برش گردانند عقب، ولی خودش مانع شد. گفت: اگه منو ببرید عقب، توی راه شهید می شم. شما هم به خاطر من خودتون رو به زحمت نیندازید.
فقط من رو به طرف قبله بخوابونید، دست و پام رو هم بگیرید تا موقع جون دادن، تکون نخورم و عراقی ها متوجه نشن.
/ یک هفته از شهادتش می گذشت. وقتی پدر بالای جنازه ی رضا رسید، هنوز از زخم کتفش خون می آمد. پدر فوری یک پارچه آورد و به خون آغشته کرد.
گفت: می خوام این پارچه رو به منتقم خون شهداء، حضرت مهدی علیه السّلام هدیه کنم.
/ سه نفر با لباس سپاه آمدند توی خانه.
بعد از احوالپرسی، فهمیدم از دوستان رضا بوده اند.
گفتند: رضا را بعد از شهادتش توی خط دیدیم که دارد پابهپای سایر بچّه ها می جنگد.
پرسیدیم: رضا مگه تو شهید نشدی؟ پس این جا چه کار میکنی؟
گفت: آره شهید شدم، ولی اومدم کمک شما.
گفتیم: آقا رضا، کاری از دست ما بر می آد تا برات انجام بدیم؟
گفت: فقط می خوام به پدر و مادرم سر بزنید؛ اونا رو تنها نذارید.
پدر شهید:
/ یک شیشه گلاب و یک بسته گز گذاشته بود روی قبرِ رضا و داشت با گلاب، قبر را می شُست.
نگفتم پدر رضا هستم. رفتم جلو و پرسیدم: شما این شهید رو می شناسید؟
گفت: من اهل اصفهانم. مدّتی پیش اومدم سر قبر این شهید و خواستم کمکم کنه تا در دانشگاه قبول بشم.
وقتی قبول شدم، تصمیم گرفتم دوباره شهید رو امتحان کنم. قبول شدن در دانشگاه رو اتفاقی تلقّی می کردم، لذا از شهید خواستم کارم رو درست کنه که به سفر مکّه برم. به لطف این شهید، برنامه ی سفرم درست شد و من به حج مشرّف شدم. حالا هم اومدم تا ازش تشکّر کنم.
نقل از ساجد کرمان .
قرارگاه شهدا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
وصیت من این است که مردم متحد باشند
هم سنگران رضا در خاطره ای می گویند: قبل ازعملیات خودش را برای شهادت آماده کرد. مطمئن بود توی این عملیات شهیدمی شود.گزارشگر رادیو رفت جلویش و پرسید که پیامتان برای مردم چیست ؟رضا پیام نداد او گفت که وصیت من این است که مردم متحد باشند.
وی تاکید کرد: درس عبادت، مردانگی، تعصب، فتوت، شجاعت، فداکاری را می توان از این شهدا گرفت، در صحیفه نور جلد ۱۴ حضرت امام می فرمایند: وصایای شهدا را مطالعه کنید که ۵۰ سال عبادت است از این رو باید زندگی شهدا را مطالعه کرد.
فقط می خواهم به پدرو مادرم سربزنید؛ آنها را تنها نگذارید
سه نفربا لباس سپاه آمدند توی خانه. بعد از احوالپرسی، فهمیدم از دوستان رضا بوده اند .گفتند: رضا را بعد از شهادتش توی خط دیدیم که دارد پابهپای سایر بچّه ها می جنگد. پرسیدیم: رضا مگه تو شهید نشدی؟ پس این جا چه کار میکنی؟ گفت: آره شهید شدم، ولی آمدم کمک شما. گفتیم: آقا رضا، کاری از دست ما بر می آید تا برات انجام بدهیم ؟ گفت: فقط می خواهم به پدرو مادرم سربزنید؛ آنها را تنها نگذارید.
:: موضوعات مرتبط : خاطرات شهدا
:: برچسب ها : , شهید رضا دادبین
قرارگاه شهدا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊