🌷#همسر_شهید درباره ی خصوصیات او اینگونه می گوید:
💠«شهید بلباسی دانشگاه و دوران دانشجویی برایش بسیار ارزشمند بود و در این دوران نقش موثری در اردوی های جهادی و راهیان نور داشت که در انجامشان سر از پا نمی شناخت.»
«این شهید یک سرباز واقعی برای نظام و رهبری بود و همیشه بیان میکرد ما هم باید مانند مقام معظم رهبری که در دوران ریاست جمهوریشان حاضر بودند به فرمان امام در هر مکانی که لازم باشد حضور پیدا کنند حضور پیدا کنیم و آماده خدمت به انقلاب و مردم شریف باشیم.»💠
#شهید_محمد_بلباسی🌷
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
شهیدمستندساز
#شهید_هادی_باغبانی🌷
مراقبه ویژگی دائمی او بود. این را حتی از چهرهاش میشد فهمید. نسبت به اعمال و گفتارش دقت داشت. آدم کم حرف و پر عملی بود.
#شهدا🌷
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
🔖 دست نوشته تکاندهنده شهیدی که هنگام بمباران شیمیایی ماسکش را به یکی از رزمندهها داد
🔹 ۱۲ فروند هواپیما ساعت ۵ غروب منطقه را بمباران شیمیایی کردند که یکی در ۱۰ متری او افتاد.
🔹 نعمت الله ملیحی ماسکش را به یکی از رزمندهها داد و خودش بدون ماسک مانده بود كه در عمل، دم نايژکهای ريه تاول میزد و در بازدم تاولها پاره میشد ! به همین علت برای گفتگو کردن روی کاغذ مینوشت و کمتر صحبت میکرد.🥀
🔹 در بیمارستان به دلیل حاد بودن جراحت نعمت الله، او را ممنوع از نوشیدن آب کردند.🥀
🔹 او از شدت تشنگی و زجر کاغذی خواست و روی آن نوشت:" جگرم سوخت، آب نیست ؟! " و بعد از دقایقی به علت شدت جراحت به شهادت رسید.🕊🥀
🌷شهید «نعمتالله ملیحی» از شهدای گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه ۲۵ کربلا؛ روز هشتم عملیات والفجر ۸ بر اثر حمله شیمیایی دشمن بعثی مصدوم شد و هشت روز بعد در ششم اسفند ماه ۱۳۶۴ در بیمارستان به شهادت رسید🕊
✨مزار: قائمشهر، امامزاده صالح
#شهید_نعمت_الله_ملیحی🌹
#شادی_روح_پاکش_صلوات
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
﷽
تصویر #لحظه_شهادت
شهید مدافع حرم محمد بلباسی 🥀💔
زمین افتادی علمدارم
کس و کارم ...
زمین افتادم منم با تو ...😔
آخ علمدارم ... آخ علمدارم💔
آااااااااااااااه خانطومان😭
#شهید_محمد_بلباسی
____|🇮🇷|________
audio_2016-06-01_23-26-03 (2).ogg
146.8K
آخ علمدارم ... آخ علمدارم💔😭
شهید حيدر بردستاني
نام پدر: غلام
نام مادر: فاطمه
محل تولد: بردخون
نوع حضور در جبهه: سرباز
تاريخ شهادت: 17/10/1360
تاريخ تولد: 19/7/1340
محل شهادت: گيلان غرب
تحصيلات: ديپلم(صنايع فلزي)
مسئوليت(هنگام شهادت): سرباز
محل دفن: گلزار شهداي بردخون
سرباز،درسواد سویدا
(شهید حیدر بردستانی)
تابستان طولانی بردخون ،تا توانسته بود سر و روی آفتاب سوخته اهالی رابه بازی آتش وبادگرفته بود.خاک وبادوآتش،آب را کم داشتند.تا قریه رانماد آفرینشی دگرباره برای تماشای رهگذران این دیار،نشان دهند.مردم صبوربردخون آب را تنها درسایه ی تشنگی می جستند وچون دل به لطف آفریدگاردنیا داشتند ،دنیارا نیزدرمهارشکیبایی خویش، ازتوسنی بازداشته ورام وآرام خود کرده بودند.پاییزآغازشده بود؛اگردراین حاشیه ی جغرافیایی نبودی،برگریزان وسرماوشکوه زردی آن را تماشا می کردی،اما این اقلیم که تنها دردوفصل می نشیند وبرمی خیزد،دل به شکستن آرام کمرتش بادهای سوزان وشرجی های نفس گیربسته،ومهررا درمهربانی ناچیزپاییزی به اسقبال رفته بود.
روزنوزدهم مهرماه سال1340خورشیدی نیزآغازشد.آفتاب_که روزهای زیادی راپای برکتف استوارمردان صحرا آشنای بردخون کوبیده بود_آرام(وشاید شرمگین آنچه ازاوبرسران مردان آمده بود)روی دربلندی آسمان نهاده بود.«حاج غلام بردستانی»که رفته رفته روزگار سرورویش راسپید ترازآنچه بود می خواست، همچنان درتلاش وتکاپوی نان آوری،کمرپرونگ های ضخیم داده وپای برتنه محکم نخل ها فشرده بود،تا توشه ی زمستان پیش روی زن وفرزند ومهمان های فراوان خود را تهیه کرده باشد.اوبه همراه همسرش «فاطمه»راضی به رضای آفریدگارشان وسپاسگذارلطف وکرمش بودند،چه،درخانه فرزندانی داشتند که به نیکوترین شکل ممکن تربیت شده بود ند؛ وآن روز هم انتظار قدوم پنجمین فرزند،درعمق جانشان گل داده بود. بعداز ظهرهمان روز،صدای همهمه شادمانی «حاج غلام »را در کپری که مجلسی او بود.ازخواب بیدارکرد. به آرامی چفیه از روی برداشت و لبخندی ملیح ،شادی دلش را نمایان کرد.سری به آسمان بلند کرد و سپاسی دیگررا،به خاطرعطای نعمتی دیگرنثارخدای خوبی ها ومهربانی ها کرد...قنداقه«حیدر»را به دست«حاج غلام»دادند،تا باصدای بم،اما آرام خود،اذانی آمیخته با حزن واندوهی رشک انگیزدرگوش«حیدر»نوزاد فروگوید...زن های همسایه وسایرهم ولایتی ها به پرسش حال واحوال فاطمه_همان«دی محمد»بردخون_آمدند.بعدازظهرخانه حاج غلام،ازبوی«صلوات»و«شکرخدا»واسپند وقاتق مرغ محلی پرشده بود؛تا اهل خانه ومیهمانان بزم تولد«حیدر»همچنان تا غروب،شادی هیجان آمیزخودرا بروزدهند.محمد،یوسف،حسین؛سه برادربزرگتر،درلاف کودکانه ای،خواهران خود را در جدلی معصومانه پس می راندند؛چرا که نوزاد،یک برادربود...صحنه هایی ازاین دست،نمایش های نانوشته وفی البداهه ای بودند که «حاج غلام» پابه سن گذاشته و«دی محمد» مادررا به ذوق بردن وامی داشتند...
هوارفته رفته روبه سردی گرایید.ابرهای پراکنده به دلجویی مردان تابستان زده وآن حوالی آمدند.گریه های شیرین حیدر،درمیان خانه لبریزاز صفا ومعنویت حاج غلام، برادران وخواهران حیدررا دراضطرابی اشتیاق آلود فرومی برد.اما جنبیدن لب پدروآرامش زاهدانه دراشتیاق را، ازاضطرب می سترد...حیدرهم روی به رشد و بالندگی گذارد.زیبایی کم نظیر جسمانی او با حرکات شیرین ودلنوازکودکانه همراه شد.وبدین گونه هفت بهاردرسایه ی خوبی های پدرومادر،حیدررادست به دست کردند وحیدرهفت ساله شد،تا همچون گلی به چمنی دیگر حواله شود؛چمنی سبز به نام دبستان ،که دبستان فولادی،بردخون بود وبسیاری از خوبان بردخون پرورده آن بودند.
شهید«حیدر»تحصیلات دوره ی ابتدایی را درمدرسه کاهگلی فولادی بردخون به پایان برد.راه کوتاه خانه تا مدرسه رابه همراه دوستان خود طی می کرد، تا گام ها را برای برداشتن درراه های طولانی تردرجاده پیش رویش استوارتر سازد .آموزگاران آن روزهای «حیدر»اورابه غایت دوست می داشتند.حیدرصورت وسیرت نیکورادرتوازی زیبایی همراه کرده بود.هوش واستعداد درخشانش معلمان اوراحیرت زده کرده بود.بسیاری ازکودکان آن روزگاربردخون با اتمام دوره ی ابتدایی هم به علت نبود مقاطع بالاتردرده وهم به دلیل ضعف بنیه مالی ،یا دست به چوب شبانی می بردند ویا به جرگه کارگران وکشاورزان می پیوستند.اماحیدر،اگرچه دراین زمینه،روزی برترازدیگران نداشت،باهمت خودوحمایت پدرزحمتکش خود، به همراه تعدادی از دوستان با وجودتمام سختی ها، تحصیلات راهنمائی خود را نیزدرشهر«دیر»آغازکردوبه عنوان یکی ازدانش اموزان ممتاز،این دوره تحصیلی را نیزبا تمام گرفتاری هاوسختی هاپشت سرگذارد.
شهید،باهمه سختی هایی که برای تحصیل دردوره ی راهنمایی کشیده بود،برای ادامه تحصیل دردوره متوسطه نیزعزم خود راجزم کرد.بوشهروهنرستان فنی جابربن حیان (حاج جاسم بوشهری )سومین آموزشگاه دوران تحصیل حیدربود،که آن شهیدعزیزدیپلم «صنایع فلزی»راازآنجا اخذ کرد.پایان دوره ی متوسطه اوبا آغازجنگ تحمیلی وتعطیلی دانشگاه هاهمراه بود.بدین سبب اوکه از بهترین استعدادهای استان بودازرهسپارشدن به دانشگاه بازماند،تامنطقه محروم بردخون ومردم آن که تاهمان مرحله نیزبه وجوداوافتخارمی کردند ازشکوفایی علمی اومحروم بمانند...
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
سرباز،درسواد سویدا (شهید حیدر بردستانی) تابستان طولانی بردخون ،تا توانسته بود سر و روی آفتاب سوخت
حیدر،پس ازاخذ دیپلم ،لباس مقدس سربازی رابه تن کرد، با اندوخته ای ازدانش وفرهیختگی علمی ومعنوی درکسوت سربازان میهن اسلامی درآمد.ماه های پایان سربازی او،روزهای آخرعمرکوتاه اونیزبود؛وگویی تقدیرالهی وجود نازک او را فراغتی دنیوی نمی خواست؛ازاین روشهد گواری شهادت رادرمیان تپه ماهورهای بهشتی صفت گیلان غرب به کام اوفروریخت وقامت سروگونه او واژگون گردید،تامینوی جاودانی حضرت پروردگارمآوایش باشد...
حیدر،دومین لاله ای بود که جسم رشید ش درگلزارشهدای بردخون دفن شد.شهادت اوبردخون ومناطق اطراف راتحت تآثیرقرارداد.خانه پدری ایشان 40شبانه روزرا درسوگواری وماتم باحضورگسترده مردم به سربرد. سردارشهید،یوسف،با سخنرانی های حماسی باوجود فراق برادرنازنین بردل،همواره جهاد را درچنین روزهایی برای جوانان داغدارهجی می کرد.
«حیدر»برای بردخون آن قدردوست داشتنی بود،که درتشییع جنازه اوجوانانی ازدوستان اوبه اغمافرو رفتند.
شهید حیدر بردستانی
تاریخ شهادت:
۱۷ دی ۱۳۶۰
اهل نماز و دعا بود و اغلب شبها نماز شب ميخواند. با تمام وجود سعي داشت به مردم کمک کند. وقتي شنيد در روستای مغدان معلم، کم است؛ بدون هيچ چشمداشتي به آنجا رفت و تدريس را آغاز کرد. خيلي کم لباس ميخريد. ميگفت: « دلم نمیآيد دوستانم کهنه بپوشند و من نو، من هم مثل دوستانم » که خدا بالاخره او را برگزيد و لايق ديدار حق گشت.
حيدر در روز نوزدهم مهرماه سال 1340 در شهرستان بردخون به دنيا آمد و پدر در گوشش اذان و اقامه را زمزمه نمود. روزها از پي هم گذشت و حيدر راهي مدرسه شد تا توشهای از علم بردارد.
با اتمام دوره دبستان به مدرسه راهنمايي شهر«دير» رفت و دوره دبيرستان را در هنرستان فني جابربن حيان(حاج جاسم بوشهری) با اخذ مدرک ديپلم صنايع فلزی به پايان رساند. سال 1358 با رشادت تمام به ياری مردم سيلزده منطقه شتافت و در بدو تأسيس جهادسازندگي خدمات ارزشمندی را برای روستاييان منطقه انجام داد.
او سپس لباس مقدس سربازی را بر تن کرد تا از ايران اسلامي حمايت نمايد. ماههای پايان خدمت، روزهای آخر عمر کوتاه او نيز بود و گويي تقدير الهي، وجود نازنين او را فراغتي دنيوی نميخواست. حيدر دومين لالهای بود که جسم رشيدش در گلزار شهدای بردخون خفت. روز هفدهم دیماه سال ۱۳۶۰ زمانيکه ۲۰ سال بيشتر نداشت، در گيلانغرب عاشقانه به ديدار حق شتافت.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
شهید حیدر بردستانی تاریخ شهادت: ۱۷ دی ۱۳۶۰ اهل نماز و دعا بود و اغلب شبها نماز شب ميخواند. با ت
شهید حیدر بردستانی اهل نماز و دعا بود و اغلب شبها نماز شب میخواند. با تمام وجود سعی داشت به مردم کمک کند. وقتی شنید در روستای مغدان معلم، کم است؛ بدون هیچ چشمداشتی به آنجا رفت و تدریس را آغاز کرد. خیلی کم لباس میخرید. میگفت: « دلم نمیآید دوستانم کهنه بپوشند و من نو، من هم مثل دوستانم » که خدا بالاخره او را برگزید و لایق دیدار حق گشت.
حیدر در روز نوزدهم مهرماه سال ۱۳۴۰ در شهرستان بردخون به دنیا آمد و پدر در گوشش اذان و اقامه را زمزمه نمود. روزها از پی هم گذشت و حیدر راهی مدرسه شد تا توشهای از علم بردارد.
با اتمام دوره دبستان به مدرسه راهنمایی شهر«دیر» رفت و دوره دبیرستان را در هنرستان فنی جابربن حیان(حاج جاسم بوشهری) با اخذ مدرک دیپلم صنایع فلزی به پایان رساند. سال ۱۳۵۸ با رشادت تمام به یاری مردم سیلزده منطقه شتافت و در بدو تأسیس جهادسازندگی خدمات ارزشمندی را برای روستاییان منطقه انجام داد.
او سپس لباس مقدس سربازی را بر تن کرد تا از ایران اسلامی حمایت نماید. ماههای پایان خدمت، روزهای آخر عمر کوتاه او نیز بود و گویی تقدیر الهی، وجود نازنین او را فراغتی دنیوی نمیخواست. حیدر دومین لالهای بود که جسم رشیدش در گلزار شهدای بردخون خفت. روز هفدهم دیماه سال ۱۳۶۰ زمانیکه ۲۰ سال بیشتر نداشت، در گیلانغرب عاشقانه به دیدار حق شتافت.
از زبان هم خانگان …
فاطمه احمدي(مادر شهيد):
ظاهري هميشه آراسته و قد و قامتي زيبا داشت . صداي خوشي هم داشت شعرهاي انقلابي را – در ايام اوج گيري انقلاب اسلامي-زمزمه مي كرد و براي دوستانش مي خواند . اهل نماز و دعا بود . بسياري از شبها بيدار مي شدم تا حيدر با همه جوانيش ،دارد نماز شب مي خواند …
☼☼☼
قبل از اينكه به سربازي برود ،چون معلم در اين بخش كم بود ،داوطلبانه براي تدريس به روستاي مغدان مي رفت و بدون هيچ چشم داشتي در مدرسه ابتدايي آنجا تدريس مي كرد …
☼☼☼
در دوران كودكيش ،به اقتضاي سن و سالش با خواهرش ((بتول)) خيلي اخت بود. وقتي قرار بود با من شوخي كنند ،آن دو با هم مرا غافلگير مي كردند و باعث خنده من مي شدند .
☼☼☼
با وجودي كه خيلي خوش قيافه و آراسته بود ،كمتر لباس نو مي خريد . مي گفت : دلم نمي آيد دوستانم كهنه بپوشند و من نو . من هم مثل دوستانم . ضمنا تا جايي كه مي توانست به يتيمان و فقيران محل كمك مي كرد . حتي كمك هزينه تحصيلي خود را هم به بچه هاي فقير بردخون مي داد.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
از زبان هم خانگان … فاطمه احمدي(مادر شهيد): ظاهري هميشه آراسته و قد و قامتي زيبا داشت . صداي
حاج محمد بردستاني (برادر شهيد):
در زمان اوج گيري انقلاب اسلامي ،با يك دستگاه ضبط و صوت كوچك شخصي ،به محافل سخنراني و تجمعات انقلابي در شهر بوشهر مي رفت و قسمت هاي لازم را ضبط مي كرد . آنگاه آنها را به بردخون مي آورد تا به همراه ديگر دوستانش كه در صف اول مبارزه عليه ستمشاهي با او بودند از آنها استفاده كنند … يك بار در مسجد امير المومنين بوشهر –كه آقاي قرائتي در آنجا سخنراني كرده بودند – با همان ضبط و صوت و نوار ضبط شده ،در محاصره نيرهاي شاهنشاهي گرفتار شده بود ولي با شجاعت تمام گريخته و نوار را هم با خود آورده بود …
بلافاصله پس از پيروزي انقلاب اسلامي به همراه جوانان انقلابي بردخون در رابطه با مسائل باز سازي روستاها و خانه هاي فقرا و احداث مسكن براي مساكين شركت فعال جست كه يك حلقه فيلم از آن فعاليت ها نزد آقاي محمد صغيري موجود است .
زاير حسين بردستاني (برادر شهيد) :
بسيار فروتن و مهربان بود . بيشترين غم او ،غم فقر و فلاكت مردم منطقه بود . هميشه مي گفت: خدا كند روزي برسد كه بتوانم به مردم محروم و ستمديده منطقه كمك كنم و آنها را از اين وضعيت بيرون آورم …
محمد(اسدالله) صغيري؛ساكن بوشهر،معلم دلسوز كه سالها در بخش بردخون به كار معلمي اشتغال داشت. ايشان در كنار معلمي روح هنري و خلاقيت هاي فرهنگي بسياري از كودكان و نوجوانان آن روز بردخون را نيز شكوفا كرد . حضور وي در امور اجتماعي مردم بخش به طرز صادقانه و خالصانه مشهود بود .
سكينه بردستاني (خواهر شهيد):
علاقه زيادي به بچه هاي من داشت . با دوچرخه يا موتور سيكلت بچه ها را به نوبت سوار مي كرد و مي گرداند؛وقتي در سربازي به سر مي برد بچه هاي من از شدت علاقه اي كه به او داشتند شب ها او را به خواب مي ديدند و صبح براي همديگر تعريف مي كردند .بسيار مهربان بود . يادم نمي رود ،زماني كه امكانات زندگي در بردخون كم بود و ما نان را با هيزم مي پختيم ،با آن قيافه نازنينش مي رفت و با دوچرخه هيزم مي آورد! …
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
حاج محمد بردستاني (برادر شهيد): در زمان اوج گيري انقلاب اسلامي ،با يك دستگاه ضبط و صوت كوچك شخصي ،ب
از زبان همدلان
عباس جمالي فرد(دوست،همكلاسي و … شهيد) :
انساني بسيار منظم ،برنامه دار و منضبط بود . حتي مهرباني و تبسم او هم به جا و معنا دار بود .
☼☼☼
در بدو تاسيس جهاد سازندگي، در شرايط بسيار سخت،خدمات ارزشمندي به روستائيان منطقه كرد . خصوصا در جريان سيل خانمان برانداز سال 1358 ،با رشادت تمام فعاليت داشت كه قطعا براي هميشه در خاطر مردم منطقه خواهد ماند …
☼☼☼
در ايام كودكي ،در محله ((باغ دروازه))بردخون مشغول بازي بوديم منتيل(ديلم )كوچكي داشتيم كه با آن مشغول چاه كندن شديم . ديلم در دست من بود و با يك اشتباه بچه گانه آن را فرود آوردم و به دست حيدر خورد،به طوري كه خون از انگشتانش جاري شد . احساس كردم دو تا از انگشتانش قطع شده است . چون آن زمان در بردخون دوا و دكتري وجود نداشت برادرش محمد (حاج محمد بردستاني) دست محبت آميزي بر سر من كشيد و گفت : اشكالي ندارد ،چيزي نشده … او را به دير بردند .(با موتور سيكلت از طريق تنها راه شوسه در آن هنگام) وقتي او را به بردخون آوردند ،ديدم رنگش زرد شده چون خون زيادي از او رفته بود.
ناخوداگاه دست دور گردن همديگر كرديم و زديم زير گريه… برادرش حاج محمد گفت : در بازي اين چيزها پيش مي آيد . ناراحت نباشيد….. روزي هم كه در تشييع جنازه حيدر بر سر و سينه مي زديم ،همين خاطره يادم آمد و از عمق وجود گريه كردم …
☼☼☼
غلامحسين حصيري
(دوست،هم كلاسي،همسايه و …شهيد):
بهترين دوستم در دوران كودكي ،نوجواني و جواني حيدر بود . با وجودي كه هم سن و سال و در غم و رنج تحصيل در بيرون از بردخون شريك هم بوديم ،اما احساس مي كردم رفتار، كردار و گفتار حيدر برايم الهام بخش است . علاقه و دلبستگي عجيبي به او داشتم …
☼☼☼
با هم تصميم گرفتيم ساختماني به عنوان كتابخانه براي بردخون بسازيم . به كمك دوستان ساختمان محقري ساختيم و يادم هست شهيد حيدر با زبان شيرين خود بچه هاي بردخون را تشويق به كتاب خواندن مي كرد …
☼☼☼
گاهي وقت ها ما(همكلاسي هاي شهيد) تنبلي مي كرديم و تكليفمان را نمي نوشتيم . شهيدحيدربا حوصله ودقت – چون خط زيبايي هم داشت - تكليف هاي ما را هم برايمان مي نوشت ،گاهي وقت ها لو مي رفتيم و تنبيه مي شديم ! چون خط زيباي حيدر را معلم ها مي شناختند..
سالهاي اول پس ازپيروزي انقلاب اسلامي دور تادور روستا (شهر بردخون) نگهباني مي داديم. يكشب در حوالي زيرود (3كيلومتري بردخون) ديديم چراغي كه روشن بود خاموش شد. باخود گفتيم حتمايكي از قاچاقچي ها است. من و حيدر سوار يك موتور سيكلت بوديم. چراغ موتور سيكلت را خاموش كرديم و با چراغ خاموش جلو مي رفتيم كه بر اثر برخورد با يك تپه كوچك موتورسيكلتمان واژگون شد وهر دو افتاديم و زخمي شديم. روز بعد مرحوم پدر شهيد حيدر به شوخي مي گفت: خدا به قاچاقچي ها رحم كند …!
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
از زبان همدلان عباس جمالي فرد(دوست،همكلاسي و … شهيد) : انساني بسيار منظم ،برنامه دار و منضبط بود .
حال از زبان دوست شنيدن چه خوش بود
يا از زبان آنكه شنيد از زبان دوست
نامه بهار
هر چند پاره پاره و بر دست مي رسند
تا بوي خون و آتش و دود است مي رسند
پرچم به دوش و معجزه در چشمهايشان
از گير و دار حادثه سرمست مي رسند
بر شانه نسيم به امضاي آفتاب
با نامه بهار به پيوست مي رسند
اما هنوز تشنه محراب و مسجديم
اما هنوز تا رمقي هست مي رسند
اي مردمان رهگذر آسمان به دوش
اين كوچه ها هميشه به بن بست مي رسند
مانديم بين ماندن و رفتن اسير خويش
اما هنوز زخمي و … بر دست مي رسند …
وصیت نامه سرباز شهید حیدر بردستانی
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجانب سربازوظیفه،حیدربردستانی، ساکن بردخون درحدود یک سال پیش به سربازی اعزام شدم.سربازی هستم که نه برای رفع مسئوولیت وگرفتن کارت پایان خدمت،بلکه برای هرگونه فداکاری وازجان گذشتگی درراه میهن اسلامی خود حاضرم.
اکنون که دارم وصیت نامه خودم رابرکاغذ می نگارم،ودردشت های گیلان غرب درچادرانفرادی خودبه میهن اسلامی خودکه موردتهاجم ارتش مزدوربعث عراق قرارگرفته،می نگرم،ساعت 30/11روز8/10/60است وآنچه وعده داده اند این است که امشب درخط مقدم جبهه برویم وبه همین زودی تپه ای ازخاک میهنم که دردست مزدوران عراقی است را بازپس گیریم ومن ودیگربرادران سرباز،بسیارمفتخریم ازاینکه مآموریت رابه ما داده اند وبا ایمانی راسخ واتحاد ویکپارچگی خود برقلب دشمن به زوال رفته(صدام)یورش برده وآنان راتا بغداد به عقب برانیم وان شاءالله پرچم اسلام عزیزرابرخاک عراق برافراشته داریم.ازخداوند بزرگ آرزو می کنم «ازآنجا که همیشه یاورمستضعفان وملت شریف ایران است،ورزمندگان نیزجزبرای عشق به الله وجهانی کردن حکومت الله که همان حکومت مستضعفین است کوشش نمی کنند»این بارما رانیزدراین مآموریت یاری کرده تا بتوانیم آنچه که درتوان داریم دراین راه انجام دهیم.
اما ملت شریف ایران! امروزکه موقع پس دادن امتحان ماست وخداوند دراینجا می خواهد بندگان را آزمایش کند،چه خوب است ما امتحان خودرا درست پس دهیم.ما آرزومی کنیم دراین مآموریت خود با افتخارکامل بردشمن شکست خورده پیروزشویم وباسربلندی کامل برگردیم.اما اگرلیاقت کشته شدن دراین راه بزرگ راداریم که چه خوب وبه قول مولای متقیان «نه مرگ آن قدرتلخ ونه زندگی آنقدرشیرین است که انسان درهراس باشد.»پس چه لذتی ازاین بهترکه انسان درراه عقیده ومیهنش جان خود را بدهد وچه شیرین مرگی که در راه الله باشد.
به همشهریان خودمی گویم:ای مردم شریف بردخون!دنباله روخط امام بزرگوارکه همان خط مستقیم الله است باشید وامام راکه هدیه ای از طرف خداوند است یاری کنید.مقداری پول نزد مادرم وبرادرم محمد می باشد،صرف امورخیریه واماکن عمومی می نمایید.دراینجاهمگی شمارابه خدامی سپارم.مرادرکنار برادرم بلال بزرگواردفن نمایید.
به امیدپیروزی اسلام برکفروجهانی شدن حکومت الله
سربازوظیفه حیدربردستانی- 1360/10/08 گیلان غرب
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب فعالیت امروز کانال هدیه به روح مطهر
# شهید_حیدر_بردستانی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
شادی روح شهدا صلوات.
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊