11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید .
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ
🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم
🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
زندگی نامه شهید رضا پورخسروانی
«سپاس و ستایش خدایی را که سلطنت و بزرگواری خود را به شگفتیهای قدرت و تواناییاش آشکار ساخت. خردمندان را در برابر آفریدههایش دچار شگفتی و عقلشان از درک حقیقتش ناتوان است.»
در خرداد ۱۳۴۳ در شهر شیراز کودکی متولّد شد که پدرش قبل از آن، نوید ولادتش را در عالم خواب از حضرت امام علیبنموسیالرضا علیهالسلام گرفته بود و به همین دلیل نام «رضا» را بر او گذاشت.
رضا از اوان کودکی با تعبّد و تقیّد در انجام فرایض دینی، خود و اهل منزل را به سلوک و بندگی حضرت حق مشتاق ساخته بود.
در شکلگیری انقلاب اسلامی در سال ۵۷ چهارده سال بیشتر نداشت اما همچون مردان بزرگ در راهپیماییها و فعالیتهای انقلاب شرکت داشت. او نعمت انقلاب را چنین توصیف میکند:
«شهادت میدهم که این انقلاب دریایی طوفانی است سرچشمه گرفته از عدل علی و خون حسین و انقلاب فرهنگیِ امام حسین و علم باقر و صادق و مبارزات و اسارتها و درسهای گهربار موسی بن جعفر و تمامی امامان بر حق از اهلبیت عصمت و طهارت علیهمالسلام. و هادی و راهنمای این جریان حضرت حجه ابن الحسن المهدی عجلاللّهفرجه میباشد که در زمان غیبت خویش به حسب ظاهر این حکومت را به فقیهِ عادل و مجتهد اعلم و عارفِ تمام و کمال حضرت امام خمینی تفویض نمودهاند».
رضا حرکت انقلاب را نه یک هیجان بلکه سلوک و سیر عارفانهای دیده بود و همانند شاگردی پا به راه امام خمینی گذاشته بود.
با شروع جنگ تحمیلی، در اوّلین روزهای جنگ خود را به خوزستان رساند و با گروه جنگهای نامنظم به فرماندهی دکتر چمران همراه شد.

جبهه را مدرسۀ عشق میدانست و چون ارزش آن را میفهمید با نگاهی عارفانه چشم به راه دوستان و همراهان خوب نشست.
رضا از کودکی با مسجد آشنا بود و در چنین فضایی بزرگ شده بود. همّتی والا و طلبی جدی داشت. و در این طلب با حضرت آیتاللّه سید علی محمد دستغیب مُدّظِلّه آشنا شد.

نگاهِ رضا که همیشه همراه با متانت و محبّت بود، اینبار اشکبار از این وصال بود زیرا شاید تا کنون تنها وصفِ ایشان را از دوستان و همراهان شنیده بود اما «شنیدن کی بُوَد مانند دیدن».
همسر شهید میگوید: رضا آنقدر به حضرت آیتاللّه دستغیب علاقه داشت که همراهی بهجز طلّاب و دوستان ایشان نداشت و هر وقت شیراز بود با هم به مسجد قبا میرفتیم. شبهای درس اخلاق، خود را به جلسات آقا میرساند.
یک روز برای حساب خمس خدمت آیتاللّه دستغیب رسیدیم. آقا فرمودند: حساب شما هفتصد تومان میشود. رضا پول را گرفت جلوی آقا. ایشان فرمودند: باز هم پول داری؟ رضا در حالی که سرخ شده بود گفت: نه آقا! ایشان با لبخندی پول را برگرداندند و گفتند: تا آخر برج خیلی مانده. رضا با حالی عجیب که حکایت از محبّتی عمیق داشت خم شد و دستان آقا را بوسید.
شبهای جمعه در شیراز فقط در مسجد فتح، در دعای کمیل آقا شرکت میکرد. حتّی یک شب جمعه گفتم: آقا رضا من امشب میخواهم دعای کمیل به مسجد جامع عتیق بروم؛ با هم به مسجد جامع رفتیم. دعا که تمام شد دیدم از سمت شاهچراغ برمیگردد؛ گفتم: چرا از این طرف؟ گفت: من رفتم مسجد فتح دعای کمیل آقا.
غروبی بود و رضا از جبهه آمده بود. حال عجیبی داشت. گفتم: چه شده؟ گفت: با یک نفر همراه بودم که وجودش برای همه آرامش و گرمی دارد.
بوی عطر خوشی میداد و هنوز گرمای وجود ایشان را حس میکنم. گفتم: با چه کسی همراه بودی؟ گفت: با آقا آیتاللّه دستغیب بودم، ایشان اصرار کردند که همراه ایشان بروم ولی عذر آوردم که یک روز بیشتر شیراز نیستم.
آقا رضا اصرار داشت که سعی کنید حتّی وقتی که من شیراز نیستم نمازها را پشت سر آقا در مسجد قُبا (آتشیها) بخوانی و در نبود ایشان این برنامۀ من بود.
بعد از شهادتِ شهید دستغیب رحمهاللّهعلیه خیلی اشک میریخت و میگفت: آقا خیلی مظلومه، خیلی غریبه! و این نشان از عمق دید و نگاهِ رضا به دوست خود بود.
انس رضا پورخسروانی به استاد، او را به محضر عارف وارسته مرحوم آیتاللّه نجابت رحمهاللّهعلیه رساند. وی در این آشنایی چنان گرمایی کسب نموده بود که همسر ایشان میگوید: «تا به شیراز میآمد، کتاب جامعالمقدمات را برمیداشت و به حوزۀ علمیۀ شهید نجابت میرفت.»
طلبِ رضا در رسیدن به شهادت چنان بود که حتی هنگام خواستگاری، از همسرش قول صبر کردن موقع شهادت خود را میگیرد.
در یکی از سفرها که از مشهد برگشته بود به همسر خود میگوید: «در حرم امام رضا علیهالسلام برای شما و تنهایی بعد از من گریه کردم، و تو و زهرا را به آقا امام رضا سپردم».
در آخرین سفری که رضا به خانه آمد، شب بود، دیدم زهرا را جلوی خود گذاشته و میگوید: «بابا باید برود و دختر باید غمخوار مادر باشد».
رضا همیشه عاشق شهادت بود و برای رسیدن به آن لحظهشماری میکرد. عملیات «قدس ۳» و شهادت مظلومانۀ سه یار و همراه رضا در مقابل چشمانش، عطشِ چندین سالۀ درون او را به آتشی مبدّل ساخت که هر روز او را میسوزاند. خاطرهای سوزناک که از آن روز تا لحظۀ عروج برای آن اشک ریخت.
میگفت: «لطف خدا شامل حال من نشد که شهید شوم.» و در عین حال میگفت: «من طعم شیرین مرگ را در قدس ۳ چشیدم و از آن لحظه عاشق رفتن به آنسو گشتهام.» که چه شیرین است با خدا بودن، با خدا رفتن و به راه انبیا رفتن.
چه شیرین است لقای دوست به هنگام گذشتن از تن ناقابل خویش. همسر ایشان میگوید: «این اواخر، رضا در سکوتی پرمعنا فرو رفته بود. چهرهاش بسیار نورانی شده بود و شبِ آخر حال عجیبی داشت. به پدر گفته بود بابا من اینبار از امام رضا علیهالسلام اجازه گرفتهام! پدر گفت اجازۀ چه؟ با شرم گفت: شهادت».
شب عملیات «والفجر ۸» در حالیکه معاونِ مخابرات لشکر «۱۹ فجر» بود، همۀ تعلّقات را کنار گذاشت و آمادۀ رفتن شد. مقداری کاغذ را، که کُد مخابراتی بود، جلوی حاج محمد ابراهیمی گذاشت و گفت: حاجی اینها را بگیر، ما دیگر رفتیم! همچون زُهیر همۀ هستیِ دنیایی را از جلوی چشمش دور کرد و همچون یک بسیجی همراه گردان شد.

در حین عملیات، در دل نخلستانهای ساحل «فاو»، سر را به نخلی زده بود و زمزمه میکرد:
تعالی اللّه که دولت دارم امشب
که آمد ناگهان دلدارم امشب
چو دیدم روی خوبش سجده کردم
بحمداللّه نکو کردارم امشب
نهال صبرم از وصلش برآورد
زبخت خویش برخود دارم امشب
بر آن عزمم اگر خود میرود سر
که سرپوش از طبق بردارم امشب
نشد نقش انا الحق بر زمین خون
چو منصور گر کشی بردارم امشب
تو صاحب نعمتی من مستحقم
زکات حسن ده خوش دارم امشب
همی ترسم که حافظ محو گردد
از این شوری که در سردارم امشب
زمان شهادت شهید رضا پورخسروانی
کمکم فجر صبح طالع شد و رضا پورخسروانی، همانند اولین اعزامش به جبهه که آرپیجیزن بود؛ آرپیجی به دوش گرفته، حرکت کرد و با سلاح خود لرزه بر دل دشمنان میانداخت؛ اما وقتیکه دید دشمن زمینگیر شده و باید او را از پای درآورد با فریاد اللّه اکبر بلند شد و بدون سلاح بسیجیها را تشویق به حرکت کرد و مثل پروانهای در جمع عشّاق پرکشید و رفت و غزلی را که همیشه بر زبان داشت در عمل فریاد زد:
وقتِ آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم
مستانه حرکت میکرد تا او را به رگبار تیر بستند. با جسمی زخمی خود را جمع کرد و باز دوستان را تشویق به حرکت کرد؛ اما لحظۀ وصال نزیک شده بود، توان از جسمش رفته بود. کمکم بر روی خاک افتاد. آرام دست
راستش را به حالت ادب روی سینه گذاشت و سر را به سوی قبله چرخاند؛ شاید این همان لحظهای بود که در وصیتنامهاش آروزی آن را کرده بود.
«چه شیرین است لقای دوست به هنگام گذشتن از تن ناقابل خویش؛ سرم در دامن مولا و بیریا رفتن.»
رضا، با ادب و احترام به محضر حضرت حق شرفیاب شد. حتّی هنگامیکه جنازۀ او را در قبر گذاشتند دست راست بهروی سینه داشت و این مزد یک عمر ادب کردن بود که هر شب دست به سینه به مولای بیسر سلام میداد.
سر ارادتِ ما و آستان حضرت دوست
که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم اگرچه از مه و مهر
نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
شهید پورخسروانی
رضا پوخسروانی در سال 1343 در شیراز متولد شد.دوران کودکی را با شور و شعفی وصف ناشدنی پشت سر نهاد.با آغاز فعالیت های انقلابی بر ضد رژیم پهلوی در صف مبارزان روح الله قرار گرفت.با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی،ندای رهبر و پیشوای خود را مبنی بر حضور در جبهه،لبیک گفت و به سوی جبهه های نبرد شتافت.
با حضور سبز خود در عملیات های بسیار رشادت های بی نظیری از خود نشان داد که مایه ی مباهات او می گردید.وی جانشین مخابرات لشکر را عهده دار شد و درهیجدهم تیر ماه 1364 با دوشیزه ای عفیفه ازدواج نمود.هنوز دو هفته از ازدواجشان نگذشته بود که شیراز را به مقصد شلمچه ترک گفت.رضا سرانجــام در عملیـات والفــجر 8در 22/11/64
در منطقه ی عملیاتی فاو در سن 21سالـــگی
جام شیرین شهادت را نوشید.زهرا فرزند
او چشم به خورشیــد سی و هشتمین
روز ولادت خـــود
دوختــــه
بود که غروب چشمان پدرش آسمان فاو را رنگین کرد.
 خاطرات شهید:
• چهل روز قبل از تولد او خواب آقایی سبز پوش و نورانی را دیدم که مرا به فرزند پسر مژده داد و نام رضا را برای او انتخاب کرد..
• دو ساله بود که به همراه مادرش برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد رفتیم.اطراف ضریح مطهر مشغول دعا بودیم که یک دفعه متوجه شدم دست های کوچک او به طرز عجیبی به ضریح چسبیده است.با نگرانی سعی کردم دست او را بکشم زیرا به نظر می رسید جدا کردنش ممکن نبود.مردم به سمت او هجوم آوردند.کمی طول کشید تا او را جدا کردیم.انگار به ضریح مطهر قفل شده بود.همین که به خانه رسیدیم،با مـــال کمـال تعجـب جای پنج انگشــت
• سبز را روی کمر
• او دیدیم.
شهید رضا پورخسروانی
ادب شهید در برابر پدر
سال 64 بود که به هواي ديدار رضا راهي جبهه شدم و مدتي مهمان رضا بودم. روزي به پيشنهاد رضا براي ديدار از خط رفتيم. آنجا رضا مشغول صحبت بود که من به سمت تانکر آب رفتم تا آبي بنوشم. ناگهان رضا تا مرا ديد به سمتم دويد و ليوان را از دستم در آورد. فکر کردم شايد ليوان آلوده است که اين چنين با عجله آن را از دستم در آورد. اما ديدم رضا سريع رفت و همان ليوان را آب کرد و به دست من داد. با تعجب در حالي که آب را که مز مزه مي کردم، علت کارش را پرسيدم. خنديد و با شرم گفت: « من تنها به وظيفه خودم عمل کردم!»
لذت بردم از اين همه ادب اين پسر، که حتي حاضر نبود پدرش در جايي که او هست خودش يک ليوان آب بردارد، وقتي مي خواست مرا خطاب کند، حتماً کلمه شما را به کار مي برد.
لذت جاودان! ( به روايت خود شهيد پور خسرواني):
کلاس پنج دبستان و شيفت عصر بودم. آن روز کار هايم طول کشيد نتوانستم در خانه نماز بخوانم. در راه مدرسه تمام ذهن و فکرم پيش نماز بود، براي همين قبل از وارد شدن به مدرسه راهم را کج کردم و رفتم به مسجد نزديک مدرسه و با خيال راحت نماز ظهر و عصر را خواندم. وقتي به مدرسه رسيدم زنگ خورده بود و همه سر کلاس بودند. ناظم با چوب خشک و بلندش در سر راه ايستاده و مچ هر کس را که دير مي رسيد مي گرفت. تا من را ديد گفت: « خسرواني چرا دير کردي؟»
جوابي براي ناظم نداشتم، تنها سرم را زير انداختم. ناظم هم براي اينکه درس عبرتي براي ديگران باشد، تا جا داشت با چوبش مرا زد. اما نمي دانم چرا هر ضربه اي که بر بدنم فرود مي آمد به جاي درد، لذتي زيبا و جاودان در وجودم مي پيچيد، شايد به خاطر کاري بود که از روي خلوص انجام داده بودم و ارزش چوب خوردن را داشت!
به روايت از خود شهيد :
ايشان بعد از عمليات قدس 3 تعريف مي کردند که يکي از برادران در جبهه خواب مي بينند که آقايي بسيار نوراني و سبز پوش آمدند و کنار رودخانه اي چادر زدند و به برادران فرمودند : که برويد به خسرواني بگوئيد بيايد . برادران همه به دنبال من گشتند و مراپيدا کردند ، بنده با آن آقا وارد چادر شدم و بعد از ساعتي بيرون آمدم تا بقيه برادران خواستند وارد چادر شوند آقا غيب شده بودند . صبح روز بعد آن برادر درحضور عزيزان رزمنده خوابش را براي من تعريف کرد . بعد از دقايقي ديگرمتوجه شدم که هر کدام ازبرادران به سوي بنده مي آيند که اگر شهيد شديد ، د رقيامت ما راهم شفاعت کنيد . واين شهيد عزيز تعريف مي کردند که بسيار شرمنده شدم ، زيرا آن برادران نمي دانستند که حقير آنقدر در محضر خداوند ذليل وگناهکارم که لياقت شهادت را ندارم .
شهيد رضا پورخسرواني:من طعم شيرين مرگ را در قدس 3 چشيدم. چه شيرين است با خدا بودن، به سوي خدا رفتن و به راه انبيا رفتن ...
چهل روز قبل از تولد ایشان، پدر این شهید در خواب میبیند که در صحرایی است که تمام جای آن، تا چشم کار میکند سبز است؛ همینطور که در صحرا قدم میزند در فکر این بودند که خدایا من کجا هستم. در همین حال کنار جوی آبی مینشینند، آقایی بسیار نورانی و سبز پوش از طرف مشرق به سوی او میآید. وقتی به او میرسد به ایشان میگوید برای چه در فکری؟! مگر نمیدانی که به زودی صاحب فرزندی خواهی شد به نام «رضا»؟
یک سال و اندی بعد، پدر و مادر به اتفاق رضا به زیارت ثامن الائمه حضرت علی بن موسی الرضا(ع) رفتند. زمانی که مشغول زیارت بودند، رضا با اینکه بیش از یک سال و نیم نداشت، چنان ضریح را محکم میگیرد که پدر وحشت میکند دست او را بکشد؛ زیرا به قدری ضریح را محکم گرفته بود که به آسانی نمیشد آن را جدا کرد؛ مردمی که این حالت را میبینند با صلوات به طرف رضا میآیند که در این موقع، متولی حرم بچه را از میان جمعیت به بیرون میبرد.
زمانی که بچه را به خانه میبرند و لباسش را عوض میکنند با کمال تعجب جای پنج انگشت سبز را روی کمر رضا مشاهده میکنند.
رضا پس از ورود به دبستان و گذراندن دوره ابتدایی، با وجود سن کم، از شرکت در کلاسهای قرآن و محافل دینی و مذهبی غافل نبود.
در زمان اوج گیری انقلاب اسلامی در سال 56ـ57 به صورت گستردهای در تظاهرات و فعالیتها شرکت داشت که بارها به دست دژخیمان شاه مورد آزار و اذیت قرار گرفت.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، با حضور در مساجد و جماعات، روزها به تبلیغات و نشر فرهنگ اسلامی میپرداخت و شبها از دستاوردهای انقلاب پاسداری مینمود.
در زمان اوجگیری نفاق منافقین و درگیریهای موجود، همچون ستونی آهنین در مقابل اینان ایستادگی میکرد و حتی در زمانی که هنوز نقاب از چهره اینان کنار زده نشده بود، به ارشاد مردم و و افشاگری نفاق خائنانه اینان میپرداخت.
با شروع جنگ تحمیلی، از اولین روزهای جنگ به دفاع از اسلام و ناموس و تمامیت ارضی کشور اسلامی پرداخت. سپس وارد ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران شد. پس از مدتی با تشکیل بسیج سپاه پاسداران، از طرف این نهاد به فعالیت خود در جنگ افزود. در سال 1360 در آزمون ورودی سپاه شیراز شرکت کرد و پس از طی دوره عمومی و دوره تخصصی زرهی در سپاه و ارتش، با پایان آموزش، راهی جبهههای جنگ گردید. پس از پایان مأموریت، ایشان به شیراز مراجعت کرد و در واحد مخابرات سپاه مشغول انجام وظیفه شد و در مرتبه دوم جهت حضور در جبهه، وارد مخابرات لشکر 19 فجر گردید. با شروع تهدیدات استکبار جهانی در خلیج فارس و تنگه هرمز، به عنوان فرمانده مخابرات تیپ فاطمه الزهرا(س) به بندر عباس اعزام گردید. به محض اطلاع یافتن از عملیات خیبر، سراسیمه به لشکر 19 فجر بازگشت و به عنوان جانشین فرمانده مخابرات این لشکر مشغول خدمت شد. در اوایل ماه مبارک رمضان سال 1364 بود که جهت تکمیل دوره مربیگری عقیدتی از طرف لشکر وارد شیراز گردید. با اینکه این دوره هنوز تمام نشده بود، بارها از طرف فرماندهی محترم لشکر به ایشان پیشنهاد مسؤولیت واحد آموزشی عقیدتی سیاسی لشکر 19 فجر شد اما ایشان با آن روح بلندشان همیشه اظهار میداشتد بنده آمادگی انجام وظیفه در این پست را ندارم. در همین حین با اینکه هنوز دوره آموزشی خود را تکمیل نکرده بود، جهت شرکت در عملیات قدس 3 وارد اهواز گردید که در این عملیات با وجود مصائب و شدائد فراوان از خود، شجاعتها و ایثارهای فراوانی به جا گذاشت.
راستی این کیست که آن سوی مرزهای محال، چشم بر پارههای استخوان خویش دوخته است و مرگ در نگاه او این قدر شیرین و گواراست:
«من طعم شیرین مرگ را در قدس 3 چشیدم، چه شیرین است با خدا بودن؛ به سوی خدا رفتن؛ به راه انبیا رفتن؛ سر در دامان دوست و مولا نهادن؛ و آن وقت، بی ریا رفتن».
انگار همین دیروز بود؛ حنا بندان هجدهم تیرماه 1363که رضا شاباش زندگی را در گلاب افشان شوق، آذین بست و خانه محقر پدری خود را برای میهمان درد آشنایی که میخواست شریک تنهاییهای او باشد، آراست. اما هنوز دو هفته از این اتفاق سپید نگذشته بود که از زیر هفت آسمان دعا و نیایش گذشت و از قرآن بوس دستان مادر و همسر، شیراز را به قصد مشهد خاک شلمچه ترک گفت. سال بعد، زهرا اولین و آخرین یادگار رضا، چشم در نگاه مشتاق او دوخت و پدر نیز در چشمان معصوم زهرا، دسته دسته پرندگان مهاجری را به تماشا ایستاد که در آسمان غروب، سمت پروازشان در افقهای دور گم می شد. بعد از دو روز پر هلهله تولد فرزند، انگار تنها سهم پدر از زهرا، همین نُه روز اضطراب بود. راستی او که بود که از گلوی زخمی رضا فریاد می کرد:
"باید بروم، با آمدن زهرا باید بروم."