فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
± فضیلتاشکبرامامحسینعلیهالسلام
#مهربانارباب
#بایکسلامپَرزَدهقلبمبهکربلا♥️
بهجاے اینڪه عابد باشی، عبد باش!
تا عبد نشوے عبادت، سودے به حالت ندارد.
عبد بودن یعنی :
ببین خدایت چه میخواهد، نه دلت!
#علامه_حسن_زاده_آملیرحمةالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی باید دست این دخترو بگیره؟
کی باید دست این پسرو بگیره؟
#حسین_یکتا
25.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظههای اون مادر شهیدی که
۳۰ سال صندلی گذاشت جلو در نشست
تا بلکه پسر شهیدش رو
براش بیارن چند؟
#حسین_یکتا
فعالیت های نظامی، پشتیبانی و تدارکاتی زنان در دفاع مقدس
با شروع جنگ تحمیلی، زنان کشور با شجاعت و رشادت وصف ناشدنی در مناطق مرزی از جمله در خرمشهر، سوسنگرد، اهواز، مهران و ... حماسههای پرشوری آفریدند. زنان نه تنها با کندن سنگر و تهیه غذا برای رزمندگان و حفاظت از مهمات، مردان را یاری میدادند، بلکه با تعلیمات نظامی که در سطح ابتدایی گذرانده بودند در خط مقدم جبهه در برابر دشمن بعثی نیز میجنگیدند.
با قدرت می توان گفت همراهی و استقامتی که از ناحیه زنان قهرمان ایران در جریان جنگ تحمیلی به منصه ظهور رسید در هیچ زمانی و در هیچ منطقهای از جهان سابقه ندارد. به تعبیر امام (ره) چه افتخاری بالاتر از اینکه زنان بزرگوار ما در مقابل رژیم ستمکار سابق و پس از سرکوبی آن در مقابل ابرقدرتها و وابستگان آنان در صف اول، ایستادگی و مقاومتی از خود نشان دادند که در هیچ عصری، چنین مقاومتی و چنین شجاعتی از مردان ثبت نشده است. مقاومت و فداکاری این زنان بزرگ در جنگ تحمیلی آنچنان اعجابانگیز است که قلم و بیان از ذکر آن عاجز، بلکه شرمسار است.
آمار شهدا و ایثارگری های زنان در دوران دفاع مقدس
بر اساس آمار تهیه شده از فهرست شهدای جنگ تحمیلی؛ زنان قهرمان ایران ۶ هزار و۴۲۸ نفر شهیده در طول سالهای دفاع مقدس تقدیم اسلام کردند که بیشتر آنها در بمباران و موشک باران شهرها به شهادت رسیدهاند. طبق آماری به نقل از نشریه داخلی بنیاد شهید و امور ایثارگران، ۵۰۰ نفر از این افراد، رزمنده بودند، بیشتر این زنان مجرد و ۲۵۰۰ نفر از آنان در سن ۱۰ تا ۳۰ سال بودند.
براساس آمار بنیاد جانبازان و امور ایثارگران که در شهریور۱۳۸۱ به تفکیک جنسیت و گروههای جانبازی منتشر شد، تعداد کل جانبازان زن ۵ هزار و ۷۳۵ نفر است که از این تعداد ۳ هزار و ۷۵ نفر با الی ۲۵درصد جانبازی دارند.
درباره تعداد اسرای زن جنگ تحمیلی، آمار روشنی منتشر نشده، اما در برخی منابع از رقم ۱۷۱ اسیر زن در طول جنگ هشت ساله گفته شده است. همچنین در طول۸ سال دفاع مقدس۲۲ هزار ۸۰۸ امدادگر و۲ هزار و ۲۷۶ پزشک زن به جبههها اعزام شدند.
اما درباره نقش غیرمستقیم زنان این سرزمین نیز باید گفت؛ طبق آماری که سال ۱۳۸۶ منتشر شده تعداد والدین شهدا ۲۴۷ هزار و ۱۰۶ نفر، تعداد مادران شهید حدود نصف این میزان است و تعداد همسران شهدا ۶۱ هزار و ۵۲ نفر بوده است.
اغلب همسران شهدا، از زنان هستند. همچنین تعداد والدین جانبازان ۷۱ هزار و ۳۷۲ نفر، تعداد همسران جانبازان ۳۱۷ هزار و ۱۹۳ نفر، تعداد والدین آزادگان ۱۳ هزار و ۸۲ نفر و تعداد همسران آزادگان ۴۱ هزار و ۷۶ نفر بوده است. از این روست که میتوان مدعی بود به غیر از دختران شهدا، جانبازان و آزادگان، حدود ۵۵۰ هزار نفر از زنان ایرانی با صبر و تحمل فقدان همسر در صورت شهادت یا اسارت یا مجروحیت و معلولیت او در حماسه دفاع مقدس نقش داشته اند. این را باید کنار رقم ۱۳ هزار زنی گذاشت که به طور مستقیم با این جنگ روبهرو شدند.
کلام آخر
زنان و بانوان کشورمان در برهههای مختلف تاریخ انقلاب اسلامی بهویژه در دوران دفاع مقدس به خوبی از عهده رسالت و نقشآفرینی خود به عنوان مبارز، حمایتگر، راوی و مشوق مردان و .... بر آمده اند. جمهوری اسلامی ایران با داشتن الگوی مشارکت زن در هنگامه دفاع و صحنههای نبرد در صدر اسلام، زنان را برای انجام امور مهم در هشت سال دفاع مقدس سازماندهی و به کارگیری مینمود. زنان ایران با یادآوری رفتار و سیره حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) و حضرت زینب (سلاماللهعلیها) و دیگر زنان قهرمان صدر اسلام، به وظیفه الهی وانسانی خویش در طول دفاع مقدس عمل کردند و اگر نبود صبوری، عزم ، همت، ایثارگری و کمک رسانی آنها چنین مقاومت پیروزمندانه ای در آن دوران شکل نمی گرفت.
#جنگ_تحمیلی
#نقش_زنان_در_دفاع_مقدس
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتند شهید گمنامه
پلاک و نشونهای نداشت
امیدوار بودم روی زیرپیراهنش
اسمش رو نوشته باشه!
نوشته بود
اگر برای خداست بگذار گمنام بمانم...!
سلام بر آنهایی که رفتند
تا جاودان بمانند
🌱یاد همه شهدا
و سربازان وطن گرامی باد..
Jaane Jahaan.mp3
12.09M
عشق تو آغــــــــــاز و پـایــان دل است
عشق تو دریای غـــــم را ساحل است
🌼🌼
قطعه زیبای جان جهان با صدای پویا بیاتی
ویژه اغاز امامت حضرت صاحب الزمان (عج)
🌼🌼
پویش : #عهد_میبندم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_آوینی
💠 ما همه افق های معنوی انسانیت را در #شهدا تجربه کردیم ما ایثار را دیدیم که چگونه تمثل میابد
عشق را هم
امید را هم …
🌸 بسیار زیباست ؛ پیشنهاد دانلود
🌹 هفته #دفاع_مقدس گرامی باد
اللهمعجللولیکالفرج
•┈••✾🍃🌸🍃✾••┈
|🌹🤝🌱|
معجزه توسل به #شهدا
🌺 یک خانمی که خیلی هم در مسیر شهدا نبوده درگیر مشکلات بسیار زیادی در زندگی بود و زندگیش رو به نابودی و از هم پاشیدگی بوده و در ناامیدی تمام، هیچ راه حلی برای مشکلاتش پیدا نمیکرده...
🌱او در روز تشییع پیکر شهید سجاد عفتی با دلی شکسته و ناامید از همه جا رو به عکس شهید نموده و چنین میگوید:
🌹"ای شهید سجاد عفتی! اگر شما واقعا شهید راه خدا و امام حسین هستید از خدا بخواهید مشکلات زندگی من حل شود من هم به شما قول میدهم اگر مشکلات زندگیم با توسل به شما حل شود مسیر زندگیم را تغییر میدهم و با #حجاب و چادری می شوم."
📌 راوی قسم میخورد که به فاصله چند روز، معجزه وار تمامی مشکلات این خانم و خانواده اش حل شده و ایشان طبق قولی که به شهید داده کاملا با حجاب شده و مسیر زندگیش به سمت شهدا تغییر کرده است...
🏮معجزه این شهید بزرگوار را خیلی ها عیناً مشاهده نمودند. و حالا این خانم هر چند وقت یکبار برای تشکر و عرض ادب با گل و گلاب به زیارت این شهید بزرگوار می رود...
دسته گلی از صلوات به نیابت از شهید، هدیه میدهیم به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
🌷به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
مدافع حرم
#شهید_سجاد_عفتی
اللهمعجللولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید .
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ
🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم
🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
زندگی نامه
امدادگر و طلبه بسیجی شهیده «شهناز حاجی شاه » متولد 1333 دزفول، دلاور زنی است که در روزهای جوانی عمر پربرکت خویش تمام همت خود را صرف جهاد در مقابل دشمن متجاوز نمود و در پشت جبهه با یاری رسانی به رزمندگان اسلام، نام خود را بر بلندای این مرز پرگهر جاودانه کرد و در نهایت در هشتم مهر ماه 1359 در سن 26 سالگی و در روزهایی که خونین شهر قهرمان در انتظار شمیم آزادی روزگار می گذراند به دیدار معبود خود شتافت.
شهناز، دیپلمش را که گرفت، درس حوزه را شروع کرد. خیلی فعال بود. یک انرژی تمام نشدنی داشت. در کتابخانه فعالیت می کرد. در مسایل زندگی، شرکت می کرد و دوره های مختلف آموزشی، مذهبی و رزمی را دیده بود. یک سال قبل از شروع جنگ، برای مبارزه با قاچاق مواد مخدر، مسلح شده بود.
یکبار هم چهل نفر از خواهران را جهت آموزش مسائل دینی به قم برد. بعدش هم آنها را برای آمادگی نظامی به شلمچه برده بود که همان جا یکی از آنها در شط افتاده بود که شهناز با زحمت فراوان او را از آبها بیرون آورده بود. او در این راه سختی های زیادی را متحمل شده بود.
قبل از شروع جنگ، چندبار عراقی ها برای شناسایی وارد خرمشهر شده بودند. این خبر، خیلی زود بین بچه های محل و مسجد، پیچید. شهید احمدی، درباره احتمال حمله عراق با ما صحبت کرد. همان موقع در مرز، پست های نگهبانی گذاشتند. با ما و خواهران هم در مورد وظایفی که هنگام حوادث احتمالی باید انجام می دادیم، صحبت کردند. این هشدارها خیلی کمک می کرد. به همین جهت یک برنامه فشرده تعلیمات نظامی، مخصوص خواهران در «حسینیه اصفهانی ها» گذاشتند. تعداد خواهران، پنجاه نفر می شد. آن روزها من و شهناز کمتر می توانستیم به خانه برویم.
وقتی جنگ شروع شد، او در بیمارستان طالقانی خرمشهر از جان، مایه می گذاشت. دیگر شب و روز نداشت.
شهیده حاجی شاه از نظر اخلاق، شجاعت، ایثار و تقوا، طهارت و عزت نفس الگو بود
برادر بیگی مسئول یکی از گروه های رزمنده: در جریان خرمشهر ، تعدادی از خواهران واقعا رشادتشان از خیلی از مردها بیشتر بود. خواهر «شهناز حاجی شاه» که چند روزی مهمان گروه ما بودن، از نظر اخلاق، شجاعت و ایثار و تقوا، طهارت و عزت نفس الگو بود، مردانه می جنگید. با وجود شدت درگیری ها در این چند روز کسی تار و مویی از ایشان ندید و کلامی به جز سلام نشنید. وقتی برای استراحت به عقب بر میگشتیم او به سرعت مشغول آماده کردن غذا میشد. شهناز حاجی شاه سر انجام به آرزویش رسید.
در جلوی مقر همیشگی اش، مکتب قرآن زمانی که آمده بود برای سنگرها غذا ببرد همراه با یکی از دوستانش، شهناز بر اثر اصابت آتش دشمن به شهادت رسید.
انتخاب دوست
هیچگاه دوستانش را از قشر خاصی انتخاب نمیکرد. حتی گاهی با کسانی دوستی میکرد که از نظر اعتقادی، شباهتی با او نداشتند. وقتی از او میپرسیدم: چرا اینقدر دوستان متفاوت داری؟ میگفت: دوستان آدم ها دو جورند: یکی گروهی که تو از وجود آنها استفاده میکنی و دیگری کسانی که آنها از تو استفاده میکنند و در هر دو حالت فایدهای در میان هست. دوستی با کسانی که پایبند ارزشها هستند، خیلی خوب است اما در آنها چیز زیادی را تغییر نمیدهد. هنر آن است که بتوانی در قلب کسی رسوخ کنی که با تو و آرمانهایت دشمن است. هنر آن است که بتوانی روی آن تأثیر بگذاری.(راوی:خواهر شهید)
لباس نماز
اوایل انقلاب نماز اول وقت خواندن چندان بین مردم متداول نبود اما شهناز از همان روزها تأکید زیادی روی نماز اول وقت داشت. او برای نمازش لباس جداگانهای داشت و هر وقت از او میپرسیدم که چرا موقع نماز، لباست را عوض میکنی، میگفت: چطور موقعی که میخواهی به مهمانی بروی لباس آراسته میپوشی؟ چه مهمانی و دعوتی بالاتر از گفتوگو با خدا؟ نماز مهمانی بزرگی است که خداوند بندگانش را در آن میپذیرد. پس بهترین وقت برای مرتب و پاکیزه و منظم بودن است.(راوی: خواهر شهید)
معلم داوطلب
پس از پیروزی انقلاب اسلامی هنوز نهضت سوادآموزی تشکیل نشده بود. خواهرم به همراه چند تن دیگر به شکلی کاملاً خودجوش، گروهی را تشکیل داده بودند و به روستاها میرفتند و به بچهها درس میدادند. ظهر بود، آن هم ظهر داغ خرمشهر که واقعاً هلاککننده است. همراه شهناز به فلکه اصلی شهر رفتیم و منتظر ماندیم تا وانت آبی رنگی آمد. چند خانم چادری عقب خودرو نشسته بودند. من و شهناز هم عقب وانت نشستیم. پس از طی مدتی مسیر، هر یک از خانمها سر جادهای که منتهی به روستایی میشد، پیاده میشدند و باید فاصله طولانی جاده تا روستا را در آن گرمای شدید، پیاده میرفتند. آخر به جایی رسیدیم که من و شهناز هم پیاده شدیم و از یک جاده خاکی به طرف روستا راه افتادیم. این کار هر روز شهناز بود.(خواهر شهید)
شاید آخرین عکس
شهناز و عدهای دیگر از دخترها در خرمشهر باقی مانده و نزد خانم عابدینی قرآن میخواندند. محل کلاسشان در خیابان چهل متری خرمشهر بود. شب پیش از شهادت، خانم عابدینی، شهناز و گروهی از دخترها دور هم جمع بودند. شهناز لباس سفیدی به تن داشته و جوراب سفید پوشیده و چادر سفیدی به سر انداخته بود. خانم عابدینی به شهناز میگوید: در این لباس خیلی قشنگ شدهای ولی این لباس چه تناسبی با وضعیت جنگ و گریز فعلی ما دارد؟ شهناز جواب میدهد: وقتی انسان خیلی خوشحال است، بهترین لباسهایش را میپوشد، من چنین حالی دارم. بعد هم به بچهها میگوید: بیایید چند عکس یادگاری بگیریم، چون شاید این آخرین عکسها باشد.پ
شادی آخرین شب
حالات شهناز در شب پیش از شهادتش بسیار عجیب بوده است . هنگامی که نوبت به نگهبانی او میرسد، خانم عابدینی به او میگوید: برو لباست(لباس و جوراب سفید) را عوض کن و پست نگهبانی را تحویل بگیر.
شهناز میگوید: با این لباس خیلی راحتم. روی آن چادر مشکی به سر میکنم و چیزی مشخص نیست. او با همان لباس میرود و نگهبانی میدهد. این آخرین شب عمر کوتاه شهناز بود که خاطرهای به یادماندنی در ذهن دوستانش به یادگار گذاشت و رفت در حالی که شادی زایدالوصفی را به همراه میبرد.
شهناز و برادران شهيدش/ من در خرمشهر می مانم
جنگ که آغاز شد و خرمشهر در خطر سقوط قرار گرفت، قصد رفتن به شمال کردیم، ولی او گفت: من به شمال نمیآیم. برادرهایش نیز به او اقتدا کرده و در خرمشهر باقی ماندند. (مادر شهید)
تشییع مظلومانه
شهناز وقتی شهید شد، او را در گلزار شهدای خرمشهر بی آنکه پدرش حضور داشته باشد، به خاک سپردیم. به خاطر ناامن بودن شهر، پیکر او فقط توسط پنج نفر به طور بسیار مظلومانه تشییع شد. خودم قبر شهناز را در محل ورودی پادگان دژ کندم… من از ترس اینکه جنازه دخترم به دست دشمن بیافتد او را به خاک سپردم... داخل قبر او شدم و کفن را از رویش به کناری زدم، به شهناز گفتم: شیرم حلالت باشد دختر! او را بوسیدم و بعد خاک ها را روی تازه گلم ریختم. فقط یک خواهش از او کردم که دعا کند در این جنگ پیروز شویم و دل امام شاد شود. اما پیکر حسینم که به شهیدان کربلا پیوست هرگز پیدا نشد…!(مادر شهید)
فقط یک کلام گفت چادرم! و شهید شد
روزی که توپ نزدیک پاهایش اصابت میکند، فقط یک کلام میگوید آن هم چادرم! و شهید میشود.
در آستانه فرا رسیدن سالروز شهادتش
چند روایت از بانوی شهید شهناز حاجی شاه
عمومی
نقش زنان در پيروزي انقلاب و نيز دفاع مقدس، نقشي غير قابل انكار است، اما بسياري از زنان اين سرزمين، مستقيما در عرصه هاي دفاع مقدس حضور داشتند. شهناز حاجي شاه، از آغازين روزهاي جنگ، در كنار برادران خويش به دفاع از زادگاهش، خرمشهر پرداخت و به شهادت رسيد.

نوید شاهد: امدادگر بسیجی شهیده « شهناز حاجی شاه » متولد 1333 دزفول ، دلاور زنی است که در روزهای جوانی عمر پر برکت خویش تمام همت خود را صرف جهاد در مقابل دشمن متجاوز نمود و در پشت جبهه با یاری رسانی به رزمندگان اسلام ، نام خود را بر بلندای این مرز پرگهر جاودانه کرد و در نهایت در هشتم مهر ماه 1359 در سن 26 سالگی و در روزهایی که خونین شهر قهرمان در انتظار شمیم آزادی روزگار می گذراند به دیدار معبود خود شتافت .
او، الگوی همه ما بود
برای داشتن یک دختر، خیلی دعا و ثنا کردم. خدا به من دو تا پسر داده بود؛ ولی از این که دختر نداشتم، غصه می خوردم. به حضرت فاطمه زهرا (س) توسل کردم. عاقبت هم خدا بعد از دو پسر، «شهناز» را به ما عطا کرد.
اولین نفری هم که از خانواده ما شهید شد، شهناز بود. او رفت و راه شهادت را برای دو برادر خویش، حسین و ناصر هم باز کرد.
شهناز برای من، هم دختر بود و هم مادر. آخر من در کودکی، مادرم را از دست داده بودم و او همه چیز خانواده ما بود. او بیش تر از سن خود، نسبت به مسائل اطرافش آگاهی داشت. بهتر از دیگران می فهمید. از زمان خودش جلوتر بود. اصلاً در بزرگ کردن او، اذیت نشدم. من خدا را شکر می کنم که بچه هایم با مریضی و کسالت یا تصادف از دنیا نرفتند. و خدا بر ما منت گذاشت و بهترین مرگ؛ یعنی شهادت را نصیبشان کرد. انشاء ا... که در آن دنیا مرا هم شفاعت کنند.
یک خواهر خوب
شهناز برای من، یک خواهر نبود. یک الگوی رفتاری بود. با آن که بچه بزرگ خانواده نبود؛ اما تقریباً همه خواهران و برادران، از او الگو می گرفتند و در همه امور با او مشورت می کردند. به محیط خانه، گرما و صمیمیت می بخشید و قلب های اهل خانه را به هم نزدیک می کرد. با آن که محیط خانه ما شلوغ بود. پنج برادر و سه خواهر بودیم؛ اما با این وجود، هیچ وقت اختلاف جدی بین ما به وجود نمی آمد. این آرامش و نزدیکی و محبت بین اعضای خانه، حاصل تدبیر و مدیریت شهناز بود. او درس محبت و صفا را عملاً به ما می آموخت.
هنر، نفوذ در قلب کسی است که...
در مدرسه هم همینطور بود. هیچ وقت دوست خود را از یک قشر خاص انتخاب نمی کرد. با همه تیپ آدم، رفاقت می کرد؛ حتی با کسانی دوست می شد که از نظر اعتقادی با او، سازگاری نداشتند؛ ولی شهناز به آنها خیلی نزدیک می شد. از او می پرسیدم: چرا این قدر دوست داری؟
می گفت: دوست ها دو نوعند، گروهی که از وجودشان استفاده می کنیم و گروهی که به آنها استفاده می رسانیم.
وقتی از او سوال می کردیم: چرا با کسانی که از نظر فکری و عقیدتی با تو بیگانه اند، طرح دوستی می ریزی و این قدر دوست می شوی؟
می گفت: می دانم که تفکرات اینها با ما خیلی فرق می کند؛ ولی باید در همین ها هم تغییر و تحول ایجاد کنیم. دوستی با آنهایی که پایبند ارزش ها هستند، چیز زیادی را عوض نمی کند. این کار، خیلی هنر نیست. هنر آن است که در قلب کسی رسوخ کنی که تو و ایده هایت را دوست ندارد. هنر آن است که بتوانی روی آنها اثر بگذاری.
وقتی مسلمان شدم...
در خوزستان، گروه اقلیتی وجود دارد که معروف به «صبی» هستند. این گروه در ظاهر، پیرو حضرت یحیی هستند و آیین و مسلک و کتاب خاص خودشان را دارند. تعدادی از آنها در اهواز، دزفول و خرمشهر... پراکنده اند. نسبت به مسلمان ها هم خیلی کینه دارند. دختر یکی از این خانواده ها با شهناز دوست شده و خیلی تحت تاثیر اخلاق و روحیات شهناز قرار گرفته بود تا آنجا که حتی آن دختر تصمیم گرفته بود با یک پسر مسلمان ازدواج کند؛ ولی می دانست که خانواده اش شدیداً با او مخالفت می کنند و احتمالاً او را از خودشان می رانند؛ ولی شهناز ارتباط عاطفی و تنگاتنگی با این دختر برقرار کرده بود. مادر این دختر، به دلیل اینکه اکثر دانش آموزان مدرسه مسلمان بودند، در مورد روابط او با دیگران خیلی حساس بود. او اجازه نمی داد که دخترش با هر کسی رابطه برقرار کنند؛ اما عجیب اینجاست که این زن سختگیر پس از مشاهده رفتار شهناز به دخترش گفته بود؛ فقط با او رفت و آمد کن؛ چون او دختری است که از نظر اخلاقی، مناسب است.
و سفارش کرده بود که خصوصیت های او را یاد بگیرد؛ ولی هرگز عقاید او را به کار نگیرد. بالاخره شهناز کاری کرد که آن دختر، مسلمان شد و بر خلاف میل خانواده و سرزنش آنها با یک پسر مسلمان ازدواج کرد و از خانواده اش جدا شد.
در میهمانی خدا
اوایل انقلاب، خواندن نماز اول وقت، بین مردم چندان متداول نبود؛ اما شهناز از همان موقع، تاکید بسیاری روی نماز اول وقت داشت؛ حتی لباس های نمازش با لباس های خانگی و کوچه و خیابان فرق می کرد. او برای هر نماز، لباس هایش را هم عوض می کرد. وقتی از او می پرسیدم: چرا لباس هایت را عوض می کنی؟
می گفت: مگر شما وقتی به دیدار یک دوست و یک فامیل می روید، لباس نو نمی پوشید و خودتان را مرتب نمی کنید؟ پس چرا برای نماز که گفتگوی انسان با خدا و مهمانی و بساطی است که خدا در خلقت پهن کرده، نباید به سر و وضع خودمان سامان بدهیم و آنرا مرتب کنیم؟
شهناز هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء دعای کمیل می خواند. منحصر به یک شب خاص هم نبود. چقدر گریه می کرد. وقتی می پرسیدم: چرا گریه می کنی؟
می گفت: اگر معنای این دعا را می دانستید، شما هم با من گریه می کردید.
باید مسلح می شدیم
شهناز، دیپلمش را که گرفت، درس حوزه را شروع کرد. خیلی فعال بود. یک انرژی تمام نشدنی داشت. در کتابخانه فعالیت می کرد. در مسایل زندگی، شرکت می کرد و دوره های مختلف آموزشی، مذهبی و رزمی را دیده بود. یک سال قبل از شروع جنگ، برای مبارزه با قاچاق مواد مخدر، مسلح شده بود.
یکبار هم چهل نفر از خواهران را جهت آموزش مسائل دینی به قم برد. بعدش هم آنها را برای آمادگی نظامی به شلمچه برده بود که همان جا یکی از آنها در شط افتاده بود که شهناز با زحمت فراوان او را از آبها بیرون آورده بود. او در این راه سختی های زیادی را متحمل شده بود.
قبل از شروع جنگ، چندبار عراقی ها برای شناسایی وارد خرمشهر شده بودند. این خبر، خیلی زود بین بچه های محل و مسجد، پیچید. شهید احمدی، درباره احتمال حمله عراق با ما ضحبت کرد. همان موقع در مرز، پست های نگهبانی گذاشتند. با ما و خواهران هم در مورد وظایفی که هنگام حوادث احتمالی باید انجام می دادیم، صحبت کردند. این هشدارها خیلی کمک می کرد. به همین جهت یک برنامه فشرده تعلیمات نظامی، مخصوص خواهران در «حسینیه اصفهانی ها» گذاشتند. تعداد خواهران، پنجاه نفر می شد. آن روزها من و شهناز کمتر می توانستیم به خانه برویم.
وقتی جنگ شروع شد، او در بیمارستان طالقانی خرمشهر از جان، مایه می گذاشت. دیگر شب و روز نداشت.
شب آخر و لباس عروسی!
خانم عابدینی تعریف می کرد که شب قبل از شهادت، با شهناز و گروهی دیگر از خواهران، دور هم جمع بودیم. آن شب، شهناز لباس سفید خیلی زیبایی به تن کرد و جوراب های سفیدی پوشید و چادر سفیدی به سر انداخت. گفتم: برای چه لباس سفید پوشیده ای؟ در این شور و حال و جنگ و گریزها پوشیدن لباس سفید چه مناسبتی دارد؟
گفت: خب، معمولاً وقتی انسان خوش حال است، بهترین لباس ها را می پوشد.
بعد رو به بچه ها کرد و گفت: بلند شوید تا دو رکعت نماز بخوانیم و چند عکس یادگاری با هم بگیریم. شاید این آخرین عکس ها باشد.
همین کار را هم کردیم. با همان چادر و لباس سفید، عکس انداخت! حالات عجیبی داشت. آن شب، وقتی نوبت نگهبانی به او رسید، گفتم: لباست را عوض کن و برو پست نگهبانی را تحویل بگیر.
اما او قبول نکرد و گفت: این لباس عروسی من است. در این لباس، خیلی راحت هستم. یک چادر مشکی روی لباس هایم می پوشم و چیزی معلوم نمی شود.
با همان لباس ها سر پست نگهبانی رفت.
خیانت بنی صدر
روز پنجم مهرماه بنی صدر به خرمشهر آمد و با ماشین از خیابان چهل متری رد شد. اتفاقاً آن روز خیلی هم شهر را می زدند. وقتی بنی صدر رد می شد، شهناز داد می زد: «بنی صدر را توی ماشین ببینید! اومده جبهه را ببینه».
شب، بنی صدر به اهواز رفت و مصاحبه کرد. رادیویی کوچک داشتیم که از طریق آن اخبار را می شنیدیم. بنی صدر گفت: «من رفتم خرمشهر، شهر امن و امان بود. مردم نقل و شیرینی پخش می کردند».
شهناز این حرف را شنید، خیلی ناراحت شد و گفت: «کجا شهر امن و امان بود؟ کجا مردم نقل و شیرینی پخش می کردن؟ شاید این آقا خمپاره ها را به حساب نقل و شیرینی گذاشته؟»
از آن روز به بعد، نظرش درباره بنی صدر عوض شد. دائم می گفت: «حق با شما بود. بنی صدر خیانت می کنه».
بعضی وقت ها هم که صدای انفجار می آمد، می گفت: «نترسین، این نقل و نباته که رو سرمان می ریزه»
روز موعود
هشتم مهر ماه بود. کامیونی از شیراز جنس آورده بود. وقتی باری می رسید، منتظر مردها نمی ماندیم تا بیایند و آن را خالی کنند. خودمان دست به کار می شدیم. راننده بارها را خالی می کرد و ما هم آن را در مکتب می گذاشتیم تا بعداً تقسیم کنیم. مشغول این کار بودیم که دیدیم سر فلکه گل فروشی، خانه سمت چپ نبش خیابان را با خمپاره زدند. سریع رفتیم تا اگر زنی در خانه بود بیرون بیاوریم. در حالی که می دویدیم به پشت سرم نگاه کردم؛ دیدم شهناز محمدی و شهناز حاجی شاه هم دارند می آیند. چهار پنج مرد هم می آمدند. حدود 10 متر از آنها جلوتر بودم و زودتر به خانه رسیدم. خانه خالی از سکنه بود. برگشتم به فلکه. گفتم: «برگردید»
عراق، محدوده ای پنجاه متر، پنجاه متر را می زد. موقع برگشتن هم حدود 10 متر با آنها فاصله داشتم. ناگهان احساس کردم به طرف بالا رفتم و با صورت به زمین خوردم. خیلی سنگین هم بودم و نمی توانستم سمت راستم را تکان بدهم. سرم را بالا آوردم تا ببینم چه خبر است و چرا این جوری شده ام. دیدم مردهایی که پشت سرم بودند، افتاده اند و یکی می گوید: آخ دستم. یکی می گوید: آخ پایم شهناز هم کنار فلکه روی زمین افتاده بودند و چادرهایشان را رویشان کشیده بودند؛ انگار که خواب باشند. به خود گفتم: «چه راحت خوابیده اند و بلند هم نمی شن!» خیلی سنگین بودم. فهمیدم مجروح شده ام. محمود فرخی از دور ما را دیده بود که افتادیم. سریع به طرف من دوید. فکر می کردند که شهید شده ام. از دور دیده بودند آتشی مرا در برگرفت، از جا بلند کرد و محکم به زمین کوبید. حدس می زدند شهید شده باشم. فرخی مرا بلند کرد و روی دوشش انداخت. گفتم: «کتف و سر و دستم مجروح شده ولی پا که دارم بیام». خودم را پایین کشیدم و گفتم: «من راه میام.» به هر مشقتی که بود سوار ماشین شدم. همان موقع شهناز محمدی را که بیهوش بود آوردند تا سوار کنند. پایش دو تکه شده و به یک پوست آویزان بود. بعدها فهمیدم گردنش هم آسیب دیده بود. یک ترکش مستقیم هم به قلب شهناز حاجی شاه اصابت کرده بود. او را هم سوار کردند. بهجت، دوره نظامی دیده بود. از دور دیدم با حالت دو آمد و پرید توی ماشین. در حالی که گریه می کرد، گفت: «سهام! تو مرده ای؟»
گفتم: «نه بابا! نمرده ام».
و سعی کردم روحیه ام را حفظ کنم. ماشینی که ما را می برد، یکی از ماشین های مردمی بزرگ بود که پیکاب نام داشت و پر از صندوق مهمات خوابانده بودند. همه ما ها را روی هم ریخته بودند و ماشین با سرعت می رفت. شهناز حاجی شاه را بد خوابانده بودند. در حال افتادن بود که بهجت او را محکم نگه داشت. خودش می گفت تا لحظه رسیدن به بیمارستان نمی دانستم شهید شده. وقتی به بیمارستان مصدق رسیدیم، ما را روی برانکارد خواباندند. هر دو تا شهناز هم کنار هم بودند. دکتر که برای معاینه من آمد، به شهناز حاجی شاه اشاره کرد و گفت: «این را ببرین، تمام کرده».
مراسم تشییع
پیکر غرقه به خون شهناز را نشان مان دادند. علیرضا و ناصر هم، با من بودند؛ اما پدرشان نبود. راستش از جسارت بچه ها می ترسید، بچه ها هم احترامش را نگه می داشتند و در عین حال به فعالیت های خودشان می پرداختند.
حسن علامه به من گفت: شهناز باید همین جا دفن شود.
راستش دیگر فرصت نبود. عراقی ها لحظه به لحظه به ما نزدیک تر می شدند و شهر در حال سقوط بود. اصلاً نمی توانستیم پیکر او را به جای دیگری انتقال دهیم.
خواستیم دفنش کنیم؛ اما از پدرش ترسیدیم. گفتم بدون حضور او که نمی شود؛ ولی چاره ای نبود. همه چیز بر ما تنگ شده بود. خودم پیکر شهناز را غسل دادم. یک تیمم واجب هم داشت؛ اما چون بیش تر جاهای بدنش زخمی شده بود، نشد آن تیمم را انجام دهم. او را کفن کردیم و در تابوت گذاشتیم. چند قالب یخ، روی تابوت و اطرافش قرار دادم. سردخانه که نبود. منتظر ماندیم تا پدرش بیاید. خیلی از جنازه های دیگر هم آنجا بود؛ زن و مرد، پیر و جوان، نظامی و غیر نظامی. من کنار تابوت او بودم، وقتی سر و صدای خمپاره و توپ می آمد، لا به لای جنازه ها، پناه می گرفتیم، تا از ترکش آنها در امان باشیم. ساعت چهار بعدازظهر که از آمدن پدرش ناامید شدیم، شروع به دفن شهناز کردیم.
خاک خوزستان آب خیز است. قبر را که کندیم کف قبر، مشمعی کشیدم که آب بالا نزند. اطرافم را نگاه کردم. علیرضا مرتب می آمد جلو و عقب می رفت. می ترسید. نمی توانست کمک مان کند. حسن علامه هم که نامحرم بود. مجبور شدم خودم شهناز را داخل قبر بگذارم. ناصر هم کمک کرد. آخرین بار که کفن را از صورتش کنار زدم، به شهناز گفتم: شیرم حلالت باشد دختر!
فقط یک خواهش از او کردم که دعا کند در این جنگ پیروز شویم و دل امام شاد شود.
از قبر بیرون آمدم. بعد از دفن هم چند تا کاغذ نوشتیم و گذاشتیم داخل یک قوطی شیشه ای و زیر خاک پنهان کردیم. بچه ها هم با دست روی یک سنگ را کندند و نام و نشان شهناز را رویش حک کردند. خیلی از جنازه ها آنجا دفن شده بود که نام و نشانی نداشتند.
بعد از آزادی خرمشهر، همین نشانه ها بود که ما را راهنمایی کرد.
پایان