eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.5هزار عکس
17.6هزار ویدیو
349 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید . 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ 🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ 🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ 🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم 🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا 🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
نام و نام خانودگی: حسن شوکت پور فرزند: محمد کاظم متولد: 1331/09/12 در مهدی شهر- درجزین تحصیلات: لیسانس تاهل: متاهل یگان: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی لشکر 14 امام حسین (ع) مسئولیت: جانشین لجستیک ستاد مشترک سپاه نوع عضویت: نظامی نوع شغل: پاسدار تاریخ شهادت: 1368/05/29 محل شهادت: بیمارستان بقیة الله تهران عملیات: والفجر 8 نحوه شهادت: قطع نخاع محل دفن: گلزار شهدای درجزین  
زندگینامه سردار شهید حسن شوکتی پور وقتي از جنازه عراقي ها فيلم مي گرفتم، ديدم يك جنازه نيم سوخته حركت مي كند، ناگهان وحشت كردم و داد زدم، حسن آقا حسن شوكتي پور، چهارمين فرزند 1 كاظم و شهربانو، 2 در سال 1331در شهرستان سمنان، در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد 4 شهربانو اسكندريان، مادرش، بيان مي كند: «به خاطر اين كه در شب قتل امام حسن (ع) به دنيا آمد، نامش را حسن گذاشتم5«. تحصيلاتش را در سمنان و بعد هم در محلات 6 تا ششم ابتدايي 7 در مدرسه ي قوام (چمران فعلي) ادامه داد. 8 حسن 9 ساله بود كه باخانواده اش از تهران به درجزين آمدند. 9 او در كار كشاورزي به پدرش كمك مي کرد. 10 به پدر و مادرش احترام زيادي مي گذاشت. 11 انساني صبور، متواضع، 12 سخت كوش، مسئوليت پذير، كم حرف، پركار، با اخلاص 13 ، بذل هگو 14 ، با تقوي، بی ريا، ساده زيست، 15 مسئوليت پذير، دلسوز، 16 خوش اخلاق، خوش برخورد و مهمان نواز بود. 17 هيچ وقت با تندي با كسي برخورد نمي كرد . 18 به بيت المال اهميت زيادي مي داد، به طوري كه براي استفاده شخصي اش به هيچ عنوان از بيت المال استفاده نمي كرد. 19 نماز شبش و مستحبات و دعاهايي چون زيارت عاشورا، دعاي كميل، سمات، توسل او هيچ گاه ترك نمي شد و هميشه بعد از نماز صبح دعاي عهد را مي خواند. 20 حسن جاذبه خاصي داشت. همه تيپ آدم را به خودش جذب مي كرد 21 و روحيه ايثارگري خاصي داشت و قبل از اين كه ديگران را تشويق به خودسازي كند، خودش را مي ساخت. 22 او به ائمه معصومين(ع)، 23 خصوصاً امام حسين(ع)، 24 مسايل فرهنگي، 25 خدمت به مردم، 26 كار، عبادت، فعاليت هاي سياسي و اجتماعي 27 و مطالعه همه نوع كتاب 28 از جمله سياسي و مذهبي علاقه زيادي داشت. 29 خدا خودش مشكل را برطرف» : در برخورد با مشكلات هميشه مي گفت30«.مي كند او دوران نوجواني و جواني اش را در روستاي درجزين مهدي شهر گذراند. 31 حسن خدمت سربازي اش را در مشهد گذراند و محل مأموريت او زندان ساواك بود. در آنجا طلبه هايي محبوس بودند كه حسن با آن ها در ارتباط بود. بعد از تمام شدن خدمت، شروع به فعاليت عليه رژيم- در ارتباط با آن مسايلي كه آنجا ديده بود- كرد و به مشكلات رژيم براي مردم توجه داشت. 32 ما انقلاب را » : او در راه پيمايي ها شركت مي كرد و هميشه مي گفت شروع كرديم و تا آخرش ادامه مي دهيم و نبايد بگذاريم كه آمريكا در 33«. صفوف ما نفوذ كند حسين يك وانتي را خريداري كرده بود و ميوه مي خريد و به بهانه پخش ميوه، نوارها و اعلاميه هاي امام خميني را در مسير ترددش در شهرهاي گرمسار، سمنان، دامغان، شاهرود، شمال مازندران، آمل، بابل، قائمشهر و ساري پخش مي كرد. اما كسي اطلاع نداشت كه او اين كار را مي كند، حتي كساني كه رابط دوم و سوم پخش اطلاعيه ها بودند، چندين بار دستگير و زنداني شدند، اما حسن با زيركي خاصي كه داشت هيچ وقت گير نيفتاد. 34 سال 1353 بود كه من با حسن در » : حمد صابري، همرزمش، مي گويد مدرسه ي امام زمان(عج) مدرسه اي كه در نوع خودش بسيار  استثنايي در زمان طاغوت بود- آشنا شدم. اكثر كادر معلمان از فراريان زمان شاه بودند و با نام هاي مستعار در آنجا تدريس مي كردند . حسن مسئوليت كل تداركات مدرسه را بر عهده داشت و دانش آموزان هم، دانش آموزاني بودند كه عموماً پدر و يا مادرشان در زندان ساواك گرفتار بودند . با اين كه دبستان بود ولي از سطح علمي و فضاي معنوي بسيار بالايي برخوردار 35«. بود حسن در زيرزمين مدرسه- كه نمازخانه اي داشت فعاليت مي کرد- برنج، حبوبات و مواد غذايي را بسته بندي و بين مستمندان و نيازمندان تقسيم مي كرد. 36 او سرپرستي خانواده هاي مستمند را بر عهده داشت و بخشي از آن خانواده ها كساني بودند كه در ارتباط با فعاليت هاي انقلابي شان سرپرست خودشان را از دست داده بودند. 37 حسن بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و آمدن امام خميني(ره) به ايران وارد سپاه پاسداران شد 38 و با حزب جمهوري اسلامي و كميته امداد امام خميني در ارتباط بود و با تمامي نهاد هايي كه به فرمان امام تشكيل مي شد همكاري داشت و جزو افرادي بود كه در تصميم گيري و هدايت و انجام كارها نقش داشت. 39 او در منطقه كردستان دو ماه اسير كومله ها بود كه بعد از مدتي شكنجه و با هزار سختي از دست آن ها نجات يافت. 40 زماني كه خوزستان در محاصره سيل قرار گرفته بود، او با گروهي از دوستانش براي نجات سيل زده ها رفت. 41 حسن در سال 1361 با خانم خورشيد همتي 42 ازدواج كرد كه حاصل زندگي مشتركشان دختري به نام فاطمه زهرا 43متولد4/3/1365 مي باشد. حسن با شروع جنگ عراق عليه ايران، از طريق سپاه 44 به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل اعزام شد. انگيزه او از رفتن به جنگ اطاعت از خدا، رسو
ل خدا (ص)، ائمه اطهار(ع) و ولايت فقيه بود . 45 او در جبهه مسئوليت هاي زيادي را برعهده داشت. 46 حسن در لشكر امام حسين(ع) اصفهان خدمت مي كرد. 47 فرمانده لجستيك و تداركات بود. 48 هر عملياتي كه شروع مي شد حسن در همان لحظه ي اول عمليات در خط مقدم حضور مي يافت و از نزديك با مشكلات رزمندگان آشنا مي شد. 49 او در برنامه ريزي هاي پشتيباني نقش اصلي را داشت. 50 او دائم در سفر بود. براي او نيازهاي جسمي اش مهم نبود. آنچه برايش مهم بود تلاش و خدمت بود. برخوردش با همه طوري بود كه از دستش رنجيده نمي شدند. در سخت ترين شرايط اقتصادي تلاش مي كرد كه نيازهاي رزمندگان را برطرف سازد. هر وقت پشتيباني عملياتي را بر عهده مي گرفت، رزمندگان با مشكلات مواجه نمي شدند، چون در كارهايش برنامه ريزي داشت، 51 اكثراً روزه بود، مخصوصاً روزهاي دوشنبه و پنج شنبه . در دماي 47 درجه اهواز جهت خودسازي روزه مي گرفت. 52 با اين حال براي رزمنده ها ثوابش بر اين است كه خودم صبحانه» : صبحانه درست مي كرد و مي گفت او با كمترين غذا افطار مي كرد. 53 «. را حاضر كنم حسن اعتقاد به تجملات نداشت و دنيا طلب نبود . 54 هميشه منزل او مهمان بود. 55 او به حلال و حرام توجه داشت. 56 در عملياتي كه در جزيره مجنون بود، او لحظه اي از مسايل گردان غافل نبود، با آن كه عمليات، عمليات سختي بود و عراق نيز پنج بار ضد حمله كرد اما او همچنان مصمم بود . 57 او در عمليات هاي زيادي از جمله : والفجر 1، والفجر 4، والفجر 8، كربلاي 5، طريق القدس، بستان، 58 بيت المقدس، 59 بدر، خيبر و جزيره مجنون شركت كرد. 60 تمام مناطق غرب و جنوب و صحنه هاي نبرد حسن را مي شناختند، چون تمام شب و روز او در جبهه ها مي گذشت. 61 حسن در عمليات والفجر 8 در منطقه فاو، 62 در بيستم بهمن ماه سال 1364 ، به وسيله تير مستقيم دشمن 63 از ناحيه گردن مجروح شد كه مدت يك سال در آسايشگاه تهران بستري بود. بعد از آن جهت معالجه به آلمان رفت و مدت يك ماه آنجا تحت معالجه بود و بعد از آن دوباره به تهران آمد. 64 چند روز به عيد مانده بود، حاج » : رسول ملاقلي پور، دوستش، بيان مي كند حسن شوكت پور تلفن كرد و خواست كه به منطقه بروم. او وقتي مي گفت: بيا، مي فهميدم كه عملياتي در پيش است. با حسن در حوزه هنري آشنا شدم . او وسايل و امكاناتي را براي جبهه مي گرفت و در گوشه و كنار حوزه انبار مي كرد و هر وقت لازم بود به جبهه مي فرستاد. بعد از تلفن او با يكي از دوستان به اهواز آمديم. موقعي كه حسن را ديدم، به من سفارش كرد در يكي از سنگرها بمانم و وقتي عمليات شروع شد، خودم را به خط برسانم . به حسن گفتم : حسن آقا، اين دوربين سوپر هشتي كه من دارم، شب فيلمبرداري نمي كند . جواب داد. فيلمبرداري مي كند يا نمي كند، بايد همان جايي كه گفتم بماني .من هم چاره اي جز اطاعت نداشتم. چند ساعتي نشستم و ديدم خبري نشد . بعد دراز كشيدم و خوابم برد. با صداي انفجار از خواب پريدم و ديدم كسي در سنگر نيست . دوربين را برداشتم و رفتم دستشويي صحرايي. با خودم فكر مي كردم كه چطور به خط مقدم بروم و جواب حسن را چه بدهم كه ناگهان انفجاري در كنار دستشويي صحرايي رخ داد و گوني ها آتش گرفت با همان حال دويدم بيرون و شروع كردم به داد و فرياد كردن و همين طور در بيايان م ي دويدم . به جاده كه رسيدم جلوي وانتي - كه از آنجا مي گذشت - را گرفتم و راننده نگه داشت و  ديدم كه اي داد خود حسن است. توي چشمهايم نگاه كرد و گفت: خجالت نمي كشي؟ گفتم: چرا؟ گفت: آخه رسول جان، اين دفعه اولت كه است و كار بزرگي دارد انجام م ي شود، آن «فتح المبين» نيست. اين عمليات وقت تو گرفته اي و خوابيد هاي؟! با حسن راه افتادم و در بين راه من را در سنگري پياده كرد . در آنجا پيرمردي به من گفت: اين گوني ها را مي بيني؟ با احتي اط بار مي كني و مي گذاري پشت اين وانت ها. من گفتم : بابا جان من فيلمبردارم، عكاسم، خبرنگارم، تازه در عمليات قبلي هم مجروح شدم و دارم مي لنگم . پيرمرد گفت: آقا رسول من اين حرف ها را نمي فهمم. بالاخره مجبور شدم و گوني ها را پشت وانت ها گذاشتم و با پيرمرد سوار وانت شديم و حركت كرديم و پشت خاكريزي كه عراقي ها سعي داشتند آن را بگيرند رسيديم. درست آمده بوديم وسط معركه. بودن در آنجا و ديدن آن صحنه هاي واقعي جنگ تأثير زيادي روي من گذاشت. كمترين تأثيرش اين بود كه كمي به خودم بيايم و خودم را بشناسم كه چند مرده حلاجم. بعد هم از آن لحظ هها در فيلم هايم استفاده كردم. داشتم حواسم را جمع م يكردم كه بچه ها پانزده اسير عراقي را آوردند. يكي از بسيجي هاي جوان به خاطر شهادت دوستش خيلي عصباني بود، مي خواست آن ها را به گلوله ببندد، ولي ديگران نگذاشتند. ناگهان يكي از عراقي ها فرار كرد و از خاكريز بالا رفت و به سمت خاكريز خودشان دويد. همان بسيجي جوان خواست او را با گلوله بزند كه تمام رزمندگان شروع كردند به تشويق كردن آن اسي
ر فراري. وقتي اسير عراقي از تكبير سر دادند. من آمدم بيرون و شروع كردم به عكس و فيلم برداشتن . وقتي از جنازه عراقي ها فيلم مي گرفتم، ديدم يك جنازه نيم سوخته حركت مي كند، ناگهان وحشت كردم و داد زدم، حسن آقا كه من را ديد با جديت گفت: برو با آرپي جي زن ها يك خط جلو تانك ها درست كن. به او گفتم: آخه من را چه به خط تشكيل دادن؟ از دست من خيلي عصباني شد. بعدها - كه فيلم ساز شدم - دليل اين عصبانيت ها را فهميدم. حسن آقا من را شناخته بود و با اين كارهايش توانست از من يك انسان بسازد. سال ها بعد كه حسن آقا در والفجر 8 قطع نخاع شد، رفتم بيمارستان ساسان عيادتش . بعدها به آسايشگاه ثارالله آمد. با آن حال و روزش صب حها م يآمد به سپاه و كار مي كرد و ش بها به آسايشگاه برمي گشت. اغلب به او مي گفتم: چرا اين قدر كار مي كني؟ جواب مي داد: رسول، خيلي دلم م ي خواهد استراحت كنم ، ولي نمي شود. خدا يك برگ مأموريت به ما داده كه تا نفس دارم بايد دنبال كنم 65«. وقتي هم برگ مرخصي را داد كه م يرويم حسن هيچ وقت در مورد » : خورشيد همتي، همسرش، مي گويد مسئوليتش به من چيزي نمي گفت. هميشه بيان مي كرد: من سرباز امام زمانم. زماني كه سالم بود ساعت چهار صبح بيدار مي شد و به پادگان مي رفت. بعد از مجروحيتش نيز همين طور بود و ساعت ده شب به خانه 66«. مي آمد حسن آنقدر به حال دنيا بي تفاوت بود كه حتي در سپاه پرونده نداشت و بعد از اينكه قطع نخاع شد، برايش پرونده تشكيل دادند. 67 او با اين كه جانباز 70 درصد بود ولي باز هم با صندلي چرخدار صحنه هاي نبرد را لحظه اي ترك نكرد. و مانند انسان سالم كار مي كرد و از هيچ كاري دريغ نمي كرد. 68 زماني كه دچار ناراحتي كليوي بود، حاضر نشد پيوند كليه را قبول كند. 69خاكريز خودشان بالا رفت و به نيروهاي خودشان پيوست . رزمندگان همه وقتي امام خميني(ره) رحلت كرد، او خيلي بي قراري مي كرد، و مدت چهل شبانه روز گريه مي كرد و غذا نمي خورد و زيارت عاشورا را مي خواند. سرانجام هم در سي ام مرداد ماه سال 1368 در بيمارستان تهران بر اثر بيماري كليويش به شهادت رسيد. 70 حجابتان را حفظ كنيد و » : سردار حاج حسن شوكت پور توصيه مي كرد اسراف نكنيد، 71 به پدر و مادر احترام بگذاريد. 72 و به رزمندگان در پشت 73«. جبهه كمك كنيد پيكر مطهرش را در شهرستان سمنان، روستاي درجزين به خاك سپردند. 74
 روایت خواندنی شادروان رسول ملاقلی پور از حاج حسن  چند روز به عید مانده بود. حسن شوکت‌پور تلفن کرد و خواست که به منطقه بروم. وقتی می‌گفت بیا، می‌فهمیدم که عملیاتی در پیش است و نباید سؤال و جواب اضافه بکنم. با حسن در همین حوزه هنری آشنا شدم. آن وقت ها تازه حوزه‌ سروسامانی گرفته بود. در گوشه‌ای از حیاط تدارکاتی هم برای جبهه می‌شد. او وسایل و امکاناتی که برای جبهه می‌گرفت در گوشه و کنار حوزه انبار می‌کرد و هر وقت لازم بود به جبهه می‌فرستاد. من هم چند بار همراه دوستان دیگر حوزه با حسن به منطقه رفته و آمده بودم. در همین سفرها بود که دوستی من و حسن ریشه گرفت. بعد از تلفن حسن با یکی از دوستان به اهواز آمدم. می‌دانستم محل استقرارش کجاست. یک جاده خاکی بود که جهاد بالای شوش دانیال زده بود که مشرف می‌شد به دشت عباس. مقر حسن همانجا بود.
بهار خوزستان رسیده بود. دشت عباس را نمی‌دانم دیده‌اید یا نه؟ در بهار واقعا زیبا می‌شود. تمام دشت را گل های وحشی یک دست می‌پوشاند. آدم از دیدن این مناظر آن هم در دل جنگ سیر نمی‌شد. حسن را همانجا دیدم. به من سفارش کرد در یکی از سنگرها بمانم و وقتی عملیات شروع شد خودم را به خط برسانم. به حسن گفتم: حسن آقا این دوربین سوپر هشتی که من دارم شب فیلمبرداری نمی‌کند. جواب داد: فیلمبرداری می‌کند یا نمی‌کند باید همان جا که گفتم بمانی! من هم چاره‌ای جز اطاعت نداشتم. سنگری که بود، سنگر فرماندهی شهید حسین خرازی بود. چند ساعتی را آنجا ماندم دیدم خبری نیست. آمدم به چادری که بالای تپه بود و نشستم کنار تعدادی از بچه‌های رزمنده. حرف‌های دوستانه زدیم و بعد هم هر کدام شروع کردند به نوشتن وصیت‌نامه. من هم نوشتم: بسم‌الله الرحمن الرحیم و بقیه مطالب.   به نیمه نوشتن رسیده بودم که با خودم گفتم: رسول این تو بمیری از تو آن تو بمیری‌ها نیست و پاره کردم. برای اینکه نمی‌خواستم شهید بشوم. فهمیدم که بوی عملیات می‌آید. از نقل و انتقالاتی که صورت می‌گرفت متوجه قضیه شده بودم. آن چند رزمنده وصیت‌نامه‌های شان را نوشتند و در جای‌شان دراز کشیدند تا موقعیت که خبرشان کنند. یادم آمد که حسن آقا گفته بود:‌رسول مبادا بخوابی‌ها. بیدار می‌مانی و از کنار سنگر خرازی هم تکان نمی‌خوری. ولی من خوابیدم. آن هم یک خواب شیرین، اما با صدای یک انفجار از خواب پریدم. دور و برم را نگاه کردم. هیچ کس تو چادر نبود. همه رفته بودند عملیات. از چادر بیرون آمدم و از بالای تپه دیدم که حجم آتش از دو طرف خیلی زیاد است. با خود گفتم: رسول وای به حالت اگر حسن آقا تو را ببیند.او همیشه به من سفارش می‌کرد؛ رسول این قدر نخواب؛ نظم یادبگیر؛ مثل بچه‌های دیگر باش؛ ببین چطور می‌آیند و از کوچک و بزرگ هر کاری که از دستشان بر می‌آید می‌کنند. آنان نظم دارند. از استراحت خودشان می‌زنند، تو هم هیچ فرقی با آنان نداری. بی خود هم ادای هنرمندان را برای من در نیاور. دوربین را برداشتم و رفتم به طرف توالت صحرایی که در سینه‌کش تپه بچه‌ها با دیرک و گونی درستش کرده بودند. تو توالت بودم و با خودم فکر می‌کردم که چطور باید بروم به خط مقدم و از آن مهم‌تر جواب حسن آقا را چه بدهم که یک دفعه صدای انفجاری در کنار توالت بلند شد و بعد از لحظه‌ای گونی‌های توالت آتش گرفت. من هم با همان حال از توالت پریدم بیرون و همین طور جیغ و داد می‌کردم و در بیابان می‌دویدم. خوبشختانه کسی آن دور و بر نبود. حالم که کمی جا آمد، آمدم روی جاده خاکی تا بلکه با وسیله‌ای خودم را به خط برسانم. از دور دیدم یک وانت می‌آید. خدا خدا می‌کردم چشمم به حسن آقا نیفتد، اگر یک حرف هم به من می‌زد برایم بس بود. هنوز سپیده نزده بود. من هم وقتی از مستراح بیرون پریده بودم و داد و فریاد کرده بودم حواسم بود که نماز نخوانده‌ام. تند و تند نماز صبح را خواندم و آمدم روی جاده. در همان تاریک و رونش هوا شبح یک وانت را دیدم. خوشحال شدم و پریدم جلو وانت که نگه دار! وانت با گرد و خاک زیاد ایستاد و من هم بدون معطلی پریدم بالا. راننده رزمنده‌ای بود که سر و صورتش پر از خاک بود واز این عینک‌هایی که موتور سوارها می‌زنند به چشم داشت. در ضمن وانت سقف هم نداشت. به راننده گفتم: داداش قربونت منو برسون خط ! راننده ساکت فقط نگاهم می‌کرد. از جایش تکان هم نمی‌خورد. دوباره جمله‌ام را تکرار کردم. این بار دستش بالا آمد و آرام عینک را کشید و گذاشت روی پیشانی‌اش. دیدم‌ای داد و بیداد خود حسن آقا است! توی چشمام نگاه کرد و گفت: تو خجالت نمی‌کشی؟ جواب دادم: واسه چی؟ خودم را زدم به آن را که مثلا اتفاقی نیفتاده است. گفتم: چیزی نشده فقط یک توالت صحرایی آتش گرفته که من هم آن را آتش نزدم! دوباره گفت: راستی راستی خجالت نمی‌کشی؟ این دفعه صدایم را کمی بلند‌تر کردم: واسه چی حسن آقا من که کاری نکردم. گفت: تو چطور توانستی با خیال راحت تا صبح بخوابی. می‌دانی چه تعداد از بچه‌های مردم از دیشب تا این لحظه تکه تکه شده‌‌اند. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم: ببخشید حسن آقا! وسط حرف پرید: آخر رسول جان این دفعه اولت که نیست. یک ذره غیرت داشته باش. وقتی بهت می‌گویم بیا منطقه عملیات است باید مثل دیگر رزمنده‌ها باشی. تو هیچ فرقی با دیگران نداری. این عملیات هم عملیات «فتح‌‌المبین» است و کار بزرگی دارد انجام می‌شود؛ آن وقت تو گرفته‌ای و خوابیده‌ای. همین موقع دستش را بالا آورد و محکم زد تو سرم. ولی خاطرش بیش از این‌ها برای من عزیز بود. حسن آقا راه افتاد. من هم فکر عملیات دیشب بودم. راستش از خودم خجالت می‌کشیدم.
وانت بی‌سقف پیچ و خم تپه‌ها را بال می‌آمد و پایین می‌رفت. در آن تاریکی حسن با استادی تمام راه را بلد بود و می‌راند. رسیدیم کنار تپه‌ای و حسن آقا ایستاد. این تپه را قبلا دیده بودم. بچه‌ها دل این تپه را کنده بودند و شده بود زاغه مهمات و بعضی از وسایل دیگر. حسن آقا وقتی ایستاد بلند داد زد: حاجی! حاجی! از شکاف تپه پیرمرد ریش سفیدی بیرون آمد. وقتی گفت: جانم حسن آقا! فهمیدم که اصفهانی است. نزدیک‌تر که شد حسن آقا بهش گفت: کارگر افغانی که می‌خواستی برایت آوردم. بعد به من اشاره کرد که بروم پایین. من هم نمی‌دانستم داستان از چه قرار است. با خودم گفتم شاید دارد سر به سرم می‌گذارد، آمدم پایین. حسن آقا قبل از آن که با همان وانت بی‌سقف از پیش ما برود به پیرمرد اصفهانی گفت: این آقا رسول سه تا وانت موشک آر. پی . جی. پر می‌کند و با وانت سومی به همراه خودت می‌آوریش باغ طالقانی و کنار آلبالو گیلاس‌ها پیاده‌اش می‌کنی. حسن آقا دستی تکان داد و رفت. من ماندم با پیرمرد اصفهانی. داشتم دور و برم را نگاه می‌کردم که پیرمرد با آن لهجه‌اش گفت: برو تو آن سنگر عزیزم! ـ بابا جان چه کار باید بکنم؟ ـ این گونی‌ها را می‌بینی؟ تو این چند روز بسیجی‌ها خرج‌هایش را بسته و آماده کرده‌اند. گونی‌ها را با احتیاط بار می‌کنی و می‌گذاری پشت این وانت‌‌ها. ـ بابا جان من فیلمبردارم. عکاسم. خیر سرم خبرنگارم. تازه تو عملیات قبلی هم مجروح شدم. بخیه‌های پام را هم بازنکردم. چطور می‌توانم این همه موشک آر. پی . جی را بار این سه تا وانت کنم. هنوز هم می‌بینی دارم لنگ می‌زنم عزیزم! ـ آقا رسول من این حرفها حالیم نیست. تو در نظر من یک کارگر افغانی هستی. این را حسن آقا گفته. تازه بچه‌هایی که این موشک‌ها را آماده کرده‌اند همه‌شان مثل تو مجروح بودند. زبانم بند آمد. به هیچ رقم رضایت نداد. من هم به هر بدبختی‌ و مصیبتی بود وانت‌ها را از موشک‌های آر. پی . جی پر کردم. وانت سوم که پر شد خودش آمد نشست پشت فر مان. به پیرمرد گفتم: حاج آقا کجا تشریف می‌برید؟ ـ حسن آقا گفته شما را بیاورم باغ طالقانی که کمی آلبالو گیلاس بخوری! ـ باغ طالقانی دیگر کجاست عزیزم؟! ـ یک باغ خیلی با صفایی است. آنجا آلبالو گیلاس‌های خوب و رسیده‌ای دارد. کمی تحمل‌کنی می‌رسیم. سپیده صبح سر زده بود. وانت حاج آقا به راه افتاد. هر چه جلوتر می‌رفتیم آتش دو طرف شدید‌تر می‌شد. گلوله‌ها رسام و منور هم دیده می‌شد. جلوتر که آمدیم حسابی در معرض گلوله‌های خمپاره و تانک قرار گرفتیم. ترس برم داشته بود. شدت انفجارها مجالی برای فکر کردن به آدم نمی‌داد. این حجم از آتش برای آدمی مثل من واقعا وحشتناک بود. آمدیم پشت یک خاکریز و پیرمرد نگه داشت. از وانت پایین آمدم. هول کرده بودم. جنازه بچه‌ها را هم پشت خاکریز دیدم. همه چیز به هم ریخته بود. ظاهراً عراقی‌ها سعی داشتند این خاکریز را بگیرند ولی بچه‌ها با تمام توان در حال مقاومت بودند. ترس و هیجان به جانم افتاده بود و رهایم نمی‌کرد. مثل عروسک کوکی دور سر خودم می‌چرخیدم. یک ساعتی اینجا بودم. تازه شستم با خبر شد که باغ طالقانی یعنی همین و آلبالو گیلاس‌ها هم یعنی همین ترکش‌ها و گلوله‌ها! با خودم گفتم: رسول دیدی چه رودستی از حسن شوکت‌پور خوردی؟ بابا جان چه باغی؟ چه آلبالو گیلاسی؟ چه کشکی چه ماستی. درست آمده‌ای وسط معرکه. خدا به دادت برسد. بودن من در باغ طالقانی و دیدن آن صحنه‌های واقعی جنگ، تأثیر زیادی روی من گذاشت. کمترین تاثیر این بود که کمی به خودم بیایم. خودم را بشناسم که چند مرده حلاجم. بعد هم از آن لحظه‌ها در فیلم هایم استفاده کردم. این خط را بچه‌های اصفهان نگه داشته بودند. حسن شوکت‌پور هم از بچه‌های لشکر امام حسین (ع) بود. پاتوق من هم تو همین لشکر بود. هر وقت به جبهه می‌آمدم، جایم تو همین لشکر بود. صحنه‌های این خط واقعا دیدنی بود. از بچه‌های ده، دوازده ساله بگیرید تا پیرمرد تدارکاتی همه‌شان پرتلاش و فعال بودند. دیدن اجساد بچه‌ها و دیدن تعدادی زخمی که راهی برای بردن‌شان به عقب نبود، چه روحیه‌ای در آدم به وجود می‌آورد؟‌داشتم به در خط ماندن عادت می‌کردم. داشتم حواسم را به خودم و دور و برم جمع می‌کردم. می‌دیدم که بچه‌ها چطور از خاکریز بالا می‌روند و به طرف سنگرهای عراقی ها می‌دوند و عده ای را اسیر می‌کنند به این طرف می‌آورند. در همین هیر و ویری، ده پانزده نفر اسیر عراقی را آوردند. یکی از بسیجی‌های نوجوان که از شهادت دوستانش در همین خط خیلی عصبانی بود می‌خواست عراقی‌های اسیر را به گلوله ببندد که دیگران اجازه این کار را به او ندادند. در همین شلوغی یکی از اسیران عراقی از گروه اسرا جدا شد و با سرعت به طرف خاکریز خودشان دوید. یعنی فرار کرد. من هم فکر کردم الان است که بچه‌ها از پشت او را با گلوله بزنند.
حتی همین بسیجی نوجوان دوید به طرف خاکریز و خواست با گلوله او را بزند که در همین حال همه رزمندگانی که روی خاکریز بودند شروع کردند به تشویق آن اسیر فراری! بچه‌ها سوت می‌زدند، دست می‌زدند و من احساس می‌کردم با همین تشویق‌ها سرعت آن اسیر فراری هم بیشتر می‌شود. وقتی آن اسیر فراری از خاکریز خودشان بالا رفت و به نیروهای خودشان پیوست، رزمندگان ما همه‌شان تکبیر سر دادند! همین جا بود که شنیدم بچه‌ها پادگان عین خوش را گرفته‌اند. تقریبا بخش زیادی از دشت عباس را گرفته‌اند. من هم آمدم به طرف عین خوش و شروع کردم به عکس گرفتن و فیلم برداشتن. وقتی رسیدم کنار یک نفربر عراقی که در حال سوختن بود. دوربین را تنظیم کردم که عکس بگیرم، یکی از جنازه‌های عراقی که در اطراف نفربر افتاده بود تکانی خورد و دست و پایی زد. بدنش نیم سوز شده بود. من فکر کردم کشته شده است. وقتی تکان خورد، من از دیدن این منظره وحشت کردم. شروع کردم به جیغ و داد کردن. فرار کردم به طرف جاده که ای داد و بیداد مرده، زنده شده است! همین طور که می‌دویدم دیدم یک موتورسوار روی جاده دارد می‌آید. از فرصت استفاده کردم و دوربین فیلمبرداری را به طرفش گرفتم و با لنز تله زوم کردم. موتورسوار آمد و آمد تا رسید به چند قدمی من. وقتی عینک‌اش را بالا زد و آورد روی پیشانی‌اش، دیدم ای بابا باز هم حسن آقا است! بدون این که نگاهی به من بکند دایم به اطراف چشم می‌چرخاند. هنوز نگاهش به دشت بود که به من گفت: آقا رسول می‌روی این دور و بر هر چه آر. بی . جی زن هست جمع می‌کنی و می‌آوری و روی همین جاده یک خط تشکیل می‌دهی. تانک‌های عراقی دارند می‌آیند. دور و برم را نگاه کردم. یک دست دشت بود که گله گله آتش و دود از آن به هوا بلند بود. گفتم. حسن آقا قربانت بروم دست از سرم بردار من را چه به خط تشکیل دادن آن هم جلو تانک‌های عراقی! این دفعه واقعا عصبانی شد. جلوتر آمد و همان طور که رو موتور نشسته‌ بود دو دستی محکم زد تو سرم و گفت: خاک تو سرت رسول تو آدم بشو نیستی. چنان پرگاز از کنارم رد شد که برای چند دقیقه صدای موتورش از سرم نمی‌افتاد. همان سری که حسن آقا دلش می‌خواست خاک روی آن بریزد! حسن شوکت‌پور را می‌توانستی در هر نقطه و در ساعت‌های مختلف ببینی؛ یک بار با موتور، یک بار با جیپ، یک بار با نفربر، یک بار در اتاق فرماندهی، یک بار در اتاق تدارکات. در حالی که او معاون لجستیک لشکر بود. با خودم فکر می‌کردم چرا حسن شوکت‌پور با من این طور رفتار می‌کند؟ دفعه اولش نبود. در عملیات طریق القدس که بستان آزاد شد باز همین رفتار را با من داشت. گاهی خیال می‌کردم حسن آقا یک جور مرض دارد. هر وقت که مرا می‌بیند یک تکه‌ای به من بیندازد؛ مرا به کانون خطر بفرستد. در بستان مرا سه شب با یک فرمانده که ارتشی بود به نام شاملو به خط مقدم فرستاد. او هم شهید شد. وقتی عملیات طریق‌القدس شد یادم هست که حسن آقا هفتاد و دو ساعت نخوابیده بود. یا پشت بی‌سیم بود یا پشت خاکریز، یا روی موتور یا پشت فرمان هر کجا که کار بود حسن شوکت‌پور هم بود. بعد‌ها که فیلم ساز شدم پاسخ سؤال خودم را پیدا کردم که چرا حسن آقا با من آن طور رفتار می‌کرد؟ واقعیت این بود که او احساس می‌کرد با یک جوان خام و نپخته طرف است. آن قدرت تر‌سو است که از تاریکی شب هم می‌ترسد. حسن آقا مرا شناخته بود. او تلاش می‌کرد با این کارهایش از من یک آدم بسازد. نمی‌دانم این اتفاق در من افتاده است یا نه؟ ولی می‌دانم خیلی از ترس‌هایم ریخته است. سالها بعد که حسن آقا درعملیات والفجر هشت قطع نخاع شد، یک روز در همین بیمارستان ساسان به ملاقاتش رفتم. بعدها به آسایشگاه ثار‌الله آمد. با آن حال و روزش. صبح‌ها می آمد لجستیک سپاه کار می‌کرد و شب هم به آسایشگاه بر می‌گشت. در بیمارستان به او گفتم: حسن آقا چرا این قدر تلاش می‌کنی. این هم سال را جنگ کرده‌ای. بیابان‌ها و کوه ها را رفته‌ای و آماده‌ای جانت کف دستت بود. حالا کمی استراحت کن. جواب داد:‌رسول خیلی دلم می‌خواهد استراحت کنم ولی نمی‌شود. بدون این که بخواهم در زندگی برای عده‌ای تکیه گاه شده‌ام. می‌ترسم من بیفتم آنها هم بیفتند. مجبورم تا آخرین لحظه‌ای که زنده‌ام سر پا بایستم. بعد هم رسول جان! خدا یک برگ مأموریت به ما داده که باشیم. وقتی هم برگ مرخصی را داد که خوب می‌رویم. حسن شوکت پور رفت. همین قطع نخاع بودنش او را به شهادت رساند. وقتی فیلمی می‌سازم دلم می‌خواهد حداقل بتوانم روح حسن آقا را یک جور از خودم راضی کنم. نباید فراموش کنم که اگر فیلم‌ساز شدم به خاطر خون حسن شوکت‌پور و حسن آقاهایی است که من نمی‌شناسم که همه‌شان زندگی را دوست داشتند. حسن آقا عاشق دختر کوچکش بود ولی به خاطر ما از همه دلبستگی‌هایش گذشت. ما آدم‌های خوشبختی خواهیم بود اگر قدر این عاشق‌های فداکار را بدانیم.
خورشيد همتيان، همسر این شهيد می گوید: وضع مالي ما معمولي و بسيار ساده و بي آلايش بود .اوايل زندگي در منزل پدر ايشان بوديم كه بعد از دو سال كه ايشان مسئول تداركات در قرار گاه حمزه سيد الشهدا در اروميه شدند ،مدتي در خانه هاي سازماني سپاه آنجا بوديم و مدتي هم در ستاد مركزدر خانه هاي سازماني سپاه در تهران سكونت داشتيم و تا زمان شهادت ايشان منزل شخصي نداشتيم. از زماني كه زندگي مشترك را آغاز كرديم در همه موارد حتي زماني كه ايشان مجروح شده بودند.هيچ گونه تغيير رفتار در شخصيتايشان كه جنبه منفي داشته باشد و يا عصباني شوند، در ايشان مشاهده نكردم و هميشه درهر صحبتي كه با من داشتند، حرف هاي ايشان قوت قلبي برايم بود. ايشان در خانه خيلي خوب بود هميشه به ما توصيه مي كرد كه در زندگي صبر داشته باشيم  و با برد باري بر مشكلات فايق آييم .زندگي حضرت فاطمه زهرا (سلامالله عليها )را الگو و سر مشق قرار دهيم به امور ديني و مذهبي بسيار اهميت دهيم ودر تربيت فرزندان دقت بيشتري نماييم ! ايشان علاقه زيادي به دخترمان فاطمه داشت و در مورد تربيت اين دختر بسيار سفارش مي كردند و با وجود اين كه در زمانشهادت ايشان فاطمه سه سال بيشتر نداشت . در مورد حجاب ايشان جدي بودند و هميشه از من مي خواستند كه از همان دوران كودكي در مورد تربيت وآموختن امور ديني و مذهبي نسبت به فاطمه كوتاهي نكنم ... وقتي از جبهه بر مي گشت هميشه در مورد دفاع از ارزشهاي اسلامي صحبت مي كرد و خاطرات خود را از مناطق جنگي برايمان تعريف مي كرد ... ايشان هميشه سعي داشتند كه در حد امكان نماز را به جماعت بخوانند كارها و اوقات خود را طوري طرح ريزي و زمان بندي ميكردند كه به نماز جماعت برسند و اكثرا در نمازهاي جماعت شركت مي كردند و به ديگران نيز توصيه داشتند كه در نماز جمعه و جماعت شركت كنند . هميشه فرموده حضرت امام خميني(ره)را كه مي فرمودند: دشمنان از نماز جماعت مي ترسند !به ما ياد آوري مي كردند ... به حق وحقوق مردم بسيار اهميت مي دادند.هميشه مي گفتند كه خداوند فرموده است اداي حقوق مردم مهمتر و سخت تر از اداي حقوق الله است .سعي ايشان در جهت رضايت خاطر مردم بود و در اين راه از انجام هيچ كاري دريغ نمي كردند ! آرزوي اساسي و ديرينه ايشان كه هميشه درنماز ها و راز و نياز ها از خداوند مي خواستند اين بود كه خدا ايشان را در زمره شهدا قرار دهد ؛چرا كه معتقد بودند كه شهادت پرواز است به سوي جاودانگي و دري استبه سوي خوشبختي و رضاي خداوند نيز در اين است كه در راه او به جهاد رفته و شهيد شوند ايشان هيچ موقع ،چه در جبهه جنگ و چه در پشت جبهه ،آرام و قرارنداشتند . اصلا احساس خستگي نميكردند و يكي از دوستانش در خاطره ای تعريف مي كرد: كه در يكي از شبهاي عمليات وقتي كه عمليات تمام شده بود و ما مي خواستيم استراحت كنيم،شهيد شوكت پور بدون اينكه استراحت كند مجروحان را به پشت جبهه منتقل مي كرد .وقتي به او مي گفتيم شما احتياج به استراحت داريد، درجواب مي گفتند اصلا حرفي ازاستراحت نزنيد براي اينكه ما به خاطر انجام دستورات الله به ميدان جنگ آمده ايم وبايد از هر لحظه استفاده كنيم تا بتوانيم از مرز و بوم سرزمين خودمان به نحو احسن پاسداري كنيم تا بتوانيم دين خود را به انقلاب و مردم ادا كنيم ... يك بار خواب ديدم برادرم «شهيد حسين همتيان »آمده بود به منزلمان در اروميه وقتي در را برايش باز كردم سراغ شورم  را گرفت . من به برادرم گفتم كه حسن رفته استقرارگاه، تشريف داشته باشيد تا بر گردد مدتي منتظر ماند و بعد گفت كه وقتي حسن آمد بگو كه حسين آمده بود دنبالتان و شما نبوديد من دو باره مي آيم به دنبالتان براي اينكه ما بايد به عمليات بزرگي برويم و حضورش در اين عمليات بزرگ، ضروري است بعد رفتند ... اين خواب درست مربوط به زماني بود كه ايشان درجبهه مجروح شده بودند .. اكبر پرورش از دوستان شهيد در مورد او گفت: ايشان را از روز اول كه ديدم تا موقع شهادت،هيچ گونه فرقي دربرخوردهايش نكرد .و به نظر من از بارزترين خصوصيات آن شهيد اخلاق خيلي خوب ايشان بود ،طوري كه ايشان هر چه در رده هاي بالاتر انجام وظيفه مي كرد، افتاده تر و سر به زير تر مي شد. وی به دوستي ها و همنشيني ها با گردان پياده و ياري رساندن به آنها علاقه وافر داشت و هميشه هر رزمنده اي ، چه مسئول و چه غير مسئول كه به شهادت مي رسيد متاثر مي شد و هميشه دعا مي كرد تا اوهم مانند آنان شهيد شود . حسين نصر اصفهاني از همرزمان شهید نقل می کند: ايشان نسبت به ائمه اطهار و اهل بيت(عليهم السلام) ارادت خاصي داشت و نكته عجيب اين كه در طول جنگ اگر بچه هافراموش مي كردند كه امروز مثلا چند شنبه است يا چندم برج يا ماه است و فقط سر گرمجنگ بودند ،ولي شهيد شوكت پور تمام اعياد و تولد و شهادت چهارده معصوم (عليهمالسلام) را از بر مي دانست ...
يك روز پس از عمليات طريق القدس يكي ازبرادران رزمنده در اثر يك انفجار شهيد شد، انفجار طوري بود كه به غير از سر ومقداري از استخوان گردن از آن شهيد چيزي نماند وحتي استخوان هاي كتف و آرنج و قوزكپا و بقيه اعضاي بدن آن شهيد هم ناپديد شد. شهيد شوكت پور با صبر و حوصله تمام آن اطراف را گشتند و مقداري گوشت و استخوان ديگر كه از آن شهيد در بيابان پخش شده بود،جمع آوري كردند و همراه سر شهيد داخل يك پاكت پلاستيكي گذاشتند و آن را فرستادند . سپس در حالي كه خيلي متاثر شده بود گفت: اين طور شهادت خوب است كه فقط سر آدم بماند براي تشييع كنندگان جنازه آدم! ايشان در آن حالت فقط افسوس براي خودش مي خورد نه براي شهيد و نظرش اين بود كه آن شهيد به بهشت مي رود و انبياء (عليهمالسلام )به استقبال او مي آيند و براي خودش بسيار افسرده مي شد و مي گفت: برايخودم ناراحت هستم و نمي دانم كه آيا من هم لياقت شهادت دارم يا نه ؟ همرزم شهيد گفت: ايشان هر وقت به تهران مي آمد ،معمولادر منزل ما بيتوته مي كرد .صداي زيبا و رساي ايشان در هنگام نماز صبحگاهي همه را مجذوب كرده بود. بعد از شهادت ايشان همسايه ها مي پرسيدند: آن آقايي كه در دل شب در خانه شما، آن قدر خوب و سوزناك نماز مي خواندند چه كسي بود ؟ وی به نماز اول وقت توجه عميقي داشت و در هرشرايطي بود نماز را اول وقت مي خواند ... شهيد حسن شوكت پور نسبت به رعايت مسائل مالي آن چنان حساس بود كه هزينه رفت و آمد خود را از اهواز تا تهران از خودش تامين مي كرد و مطلقا ازبيت المال استفاده نمي كرد .
محمد شوكت پور برادرشهيد از خاطرات شهید اینچنین می گوید: حسن آقا قبل از انقلاب دوران سربازي رادر شهر مقدس مشهد سپري كردو به همين جهت نسبت به اهل بيت عصمت و به ويژه حضرت امامرضا توسل  مي نمود و بعد از آن هم در هر سال دو الي سه بار به زيارت امام رضا (ع)ميرفت نسبت به امام حسين (ع)و خواندن زيارت عاشورا ي وي كه به صورت حفظ آن را هميشهدر مسافرت ها و روزهاي جمعه زمزمه مي نمود ،خيلي علاقه داشت ... حسن آقا هميشه در مستحبات پيش قدم بود.اكثر شب ها به نماز شب خواندن مشغول بود .نماز شب خواندن ايشان را بيشتر بعد ازانقلاب چه در منزل پدرم و چه در منزل خودمان در تهران متوجه مي شدم.البته در جبهه بيشتر برادران همرزم او در جريان هستند. در نمازهاي جماعت شركت مي نمودند... ايشان به دعا و ثنا زياد انس داشتند مثلا زيارت عاشورا و دعاي كميل را از حفظمي خواندند در اكثر مراسم دعاي كميل در مساجد شركت مي نمودند و با قرآن كريم هممانوس بوده وقاري قرآن بودند . حسن آقا در مقابل مشكلات صبور و مقاومبودند .فردي سليم النفس و با وقار بوده و به مسائل مالي چندان توجهي نداشته وقناعت پيشه و مناعت طبع داشتند در حفظ اسرار و امانتداري ايشان همين بسكه حتي پدرم و برادرم و خودم نمي دانستيم كه ايشان كجا هستند ؟چه مسئوليتي دارند وچه خدماتي را انجام مي دهند ؟ متواضع و با صفا بودند و با مردم با رويگشاده بر خورد مي كردند و اكثر افرادي كه با ايشان انس و الفت داشتند او را دوستداشتند و به نيكي از ايشان ياد مي كردند . در حال حاضر هم هنوز بين دوستان وآشنايان، بر خورد ايشان و رفتار و كردارشان موردبحث و ياد آوري است و همه از فقدانش متاثرند ! حسن آقا شهادت را آمال و آرزو ي خود مي دانست و هميشه از هر عمليات كه بر مي گشت به خنده مي گفت نه !مثل اينكه خداوند ميگويد زود است و تو بايد در اين دنيا مكافات شوي و حساب پس دهي و نمي دانم چرا موردپذيرش قرار نمي گيرم . زماني هم كه درعمليات (فاو ) تير خورد و قطع نخاع شد ،مي گفت :فعلا پاهايم رفته اند مرخصي و بايداستراحت كنند تا قضا و قدر الهي بر اين قرار گيرد كه من هم به مرخصي و ماموريتدنبال پاهايم بروم ... شهيد خود به صورت بسيجي وارد سپاه پاسداران شده بود و به لباس بسيجي و سپاهي عشق مي ورزيد و در حقيقت بعد از انقلاب فعاليت وي اندكي به صورت بسيجي در دفتر عمران امام (ره)در سنندج و كردستان و سپسدر جبهه هاي جنوب با لشگر امام حسين (ع)دست بيعت داد و تا زمان مجروحيت و جانبازشدن هرگز محورهاي غرب و جنوب كشور را ترك نكرد و بعد از مجروح شدن نيز در پادگان بلال همكاري بي شائبه اي با برادران همرزمش داشت و بسيار اتفاق مي افتاد كه با وضع جسماني نا مساعدش به ماموريت هاي برون استاني مي رفت و از نزديك در امور محوله نظارت مستقيم داشت . رضايت پدر و مادر براي ايشان خيلي مهمبود و هميشه در اين مورد به من سفارش مي كردند .حسن آقا با همسر و فرزندش رفتارمناسبي داشت لكن اكثر او قات را در ماموريت بود . چون من از او از لحاظ سني دو سال بزرگتربودم توصيه هاي وي نسبت به بنده بيشتر در عمل بود نه به صورت شفاهي و در اعمال ورفتارش هميشه از همه سبقت مي گرفتند. حسن آقا شهامت ،دليري و از خود گذشته  هميشه به فكر مردم بود .به فكر كمك به افراد ضعيف ، ايشان فردي بسيار خونسرد و مهربان بودندو در زمان كودكي با دانش آموزان و همكلاسي هاي خود با مهرباني رفتار مي كردند . حدود چند سال قبل از پيروزي انقلاب دررفتار وي تحولاتي به وجود آمد واين تحولات روز به روز زيادتر شد تا وقتي كه ايشان در جبهه مجروح و معلول شد و پس از مجروح شدن هم براي جبهه و انقلاب تلاش مي كرد .پس از ارتحال امام رفتار وي خيلي بيشتر تغيير كرد و يك رفتار روحاني در وي به وجودآمد و بعد از مدتي به ملكوت اعلي پيوست !با پدر و مادر بسيار مهربان بود مرتب ازتهران به روستا آمده و در كارهاي كشاورزي به آنها كمك مي كرد و هر گونه مشكلات درزندگي پدر و مادر وجود داشت، ايشان آن را بر طرف مي نمود . خاطرات من از ايشان زياد است ولي بيشترين خاطرات اين بود كه وي با وجود معلول بودن باز هم به جبهه مي رفت و وقتي همكه ايشان (در جزين )مي آمد دست از فعاليت خود نمي كشيد .
کتاب شوکت یار: خاطرات سردار شهید حاج حسن شوکت پور راضیه دخانیان ناشر: زمزم هدایت وابسته به پژوهشکده علوم اسلامی امام صادق (ع) تاریخ نشر: مرداد 1394 تعداد صفحه: 136 شابک: 978-964-246-382-4 قطع کتاب: رقعی نوع جلد: شومیز وزن: 163 گرم موجودی:
فرازی از وصیتنامه شهید : نکند که کفر نعمت کنیدو قدر این آزادی- انقلاب و اسلام را ندانید که از غضب خدا در امان نخواهید بود قدرت مطلق خداست که همه چیز از آن او و در تحت اراده و فرمان اوست  
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب فعالیت امروز کانال هدیه به روح مطهر ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 شادی روح شهدا صلوات. 🕊🍀🥀🕊☘🥀🕊☘🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
فرازی از وصیتنامه شهید : نکند که کفر نعمت کنیدو قدر این آزادی- انقلاب و اسلام را ندانید که از غضب خ
آخرین دلگویه مون :) 🥀 ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨ بمونید برامون 🙏 مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست دعوت شده شهدا هستید😍❤️ آخرین قلم 🍃 التماس دعا🕊 پست آخر شبتون شهدایی •|سـرش‌را‌بریدنـد‌وزیر‌لب‌گفت •|فداۍ‌سرت‌سـرکھ‌قـابل‌نـدارد 🌻___________ ↳🥀🕊』 💌••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا