سيد داوود علوي، فرزند ميرمجيد و اكرم، در سال 1342 در شهرستان سراب به دنيا آمد.
خانم اكرم فرامرزي، مادرش، نقل مي كند:« قبل از تولدش يك شب در خواب ديدم كه پسري به دنيا آوردم و اين بچه در بغل من مي خواهد پرواز كند، ولي از يك طرف صدايي آمد و گفت: اين بچه در 23 سالگي پرواز خواهد كرد.»
دوره ابتدايي را در مدرسه پهلوي شهرستان سراب، دوره راهنمايي را در مدرسه حافظ و دوره متوسطه را در دبيرستان امام خميني (فعلي) پشت سر نهاد.
زمان تحصيل در دبيرستان، عضوفعال انجمن اسلامي آن جا بود و در اكثر مراسم و برنامه ها شركت فعال داشت.
اوقات فراغت به مطالعه كتاب هاي شهيد آيت الله دستغيب مي پرداخت .
ساكت و آرام، فعال و اجتماعي بود.
او همواره در نماز جمعه، دعاي كميل و يا مراسمي از اين قبيل شركت مي كرد. در بعضي از اداره ها كه به كارهاي مردم رسيدگي نمي كردند و حق آنان پايمال مي شد، در برابر اين مسايل احساس مسئوليت مي كرد و از خود عكس العمل نشان مي داد.
زماني كه از شخصي ناراحت مي شد، سعي مي كرد او را هدايت كند.
هميشه مصداق آيه شريفه ان الله مع الصابرين بود . در تمام مشكلات صبر پيشه مي كرد و با صبر كردن و درست انديشيدن راه چاره را انتخاب مي نمود.
او توصيه مي كرد به دروغ و غيبت نپردازيد و تهمت نزنيد.
دوست داشت روحاني شود و به شغل پزشكي نيز علاقه داشت.
دعاي كميل را در حالت سجده مي خواند. وقتي سجده اش تمام مي شد، از بس گريه كرده بود، سجاده اش كاملاً خيس بود.
او چون فردي مومن و با ايمان بود، از كساني كه در راه اسلام نبودند، نماز نمي خواندند و كارهاي غير شرعي انجام مي دادند، متنفر بود.
هر روز حداقل يك جزء از قرآن را مي خواند. او هميشه دائم الوضو بود و هيچ وقت نمازش ترك نمي شد.
در تمام تظاهرات و راهپيمايي هاي قبل از انقلاب شركت داشت.
او پيرو ولايت فقيه بود و دوست داشت راه امام را ادامه بدهد.
بعد از انقلاب او عضو فعال انجمن اسلامي شد . در مساجد فعاليت مي كرد. در فعاليت هاي تبليغاتي نيز شركت داشت.
به افراد مومن احترام مي گذاشت و در مراسم مذهبي نيز شركت مي كرد.
او بعد از اخذ ديپلم به خدمت سربازي اعزام شد.
اول درارتش خدمت مي كرد، بعد بقيه دوران سربازي را در سپاه گذراند.
در بيست سالگي از طريق سپاه به جبهه رفت.
هدف و انگيزه او از رفتن به جبهه جنگ في سبيل الله ، اطاعت از امر ولايت فقيه و رضايت خداوند بود.
در كارهاي جمعي جبهه معمولاً كارهاي سخت و زياد را به عهده مي گرفت. همچنين در پشت جبهه فعاليت هاي زيادي از خود نشان مي داد.
هميشه نمازهاي يوميه و نافله هاي شبش با گريه و زاري همراه بود.
او در لشگر 31 عاشورا خدمت مي كرد و مسئوليتش در جبهه فرمانده گروهان تخريب بود.
توصيه مي كرد:« تا وقتي جنگ هست، ما بايد با تمام توان چه از لحاظ مالي و چه از لحاظ معنوي از اين جنگ حمايت كنيم تا به پيروزي برسيم.»
در امور سياسي و مذهبي مشورت مي كرد و راه صحيح را انتخاب مي نمود.
از كساني كه در جبهه حضور نمي يافتند و طرفدار انقلاب نبودند متنفر بود.
آرزوي او اين بود كه به شهادت برسد. دوست داشت اگر شهيد نشد در خدمت امام باشد.
چهل ماه در جبهه بود و سه بار مجروح شد.
در مورخه 1363/12/25 از ناحيه صورت بر اثر اصابت تركش مجروح و در بيمارستان شريعتي مشهد بستري گرديد.
درتاریخ 1365/10/19 در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به كتف راست به درجه رفيع شهادت نايل گرديد.
شهيد سيد داوود علوي در وصيت نامه ي خود چنين نوشته است : «سرداران عزيز، پيوسته به فكر و ذكر خدا مشغول باشيد و كارها و اعمال خود را خالص براي رضاي خداوند تبارك و تعالي انجام دهيد.
هميشه با وضو باشيد و نماز خود را در اول وقت بخوانيد، چرا كه بهترين عمل نزد خدا نماز به وقت است. دعا كليد رحمت و وضو كليد نماز و نماز كليد بهشت است. ذكر صلوات را بيشتر بگوييد. زودتر به همه سلام كنيد و با روي گشاده و بشاش با هم مصافحه كنيد كه اين كار موجب آمرزش و ريزش گناهان است . در مراسم مذهبي، عزاداري و نمازهاي جمعه و جماعت شركت نماييد.
پيمان و بيعت خود با امام امت، خميني كبير را محكم كنيد، كه همانا بيعت كردن با او بيعت با امام زمان )عج( است.
مادر عزيزم، از شما استدعا دارم كه براي شهادت من گريه نكنيد هر وقت دلتان گرفت براي شهداي كربلا به خصوص براي مظلوميت فاطمه زهرا )س( گريه كنيد. در ايام وفات و شهادت ائمه اطهار(ع) مرثيه خواني و عزاداري را در خانه مان همچنان ادامه دهيد.»
پيكر پاكش در استان آذربايجان شرقي در محل گلزار شهداي سراب به خاك سپرده شد.
سردار شهید سید داوود علوی را بیشتر بشناسیم
[
این شهید بزرگوار در سال ۱۳۴۲ هجری شمسی در شهر سراب متولد شد .
,
نورانیت از همان دوران کودکی در چهره معصومش بوضوح مشاهده میشد . خانواده اش را امیدوار کرد که وی در آینده دانشمندی برجسته و یا مجاهدی شکست ناپذیر خواهد شد .
,
هیچگاه دامن پاکش را به زنگار گناه و معصیت و کارهای پست و بیمقدار که در خور دونان و سفلگان بود نیالود و تا میتوانست پاک و پاکیزه زندگانی کرد .
,
ایشان به غیر از عملیاتهای تاکتیکی در مناطق غرب کشور در عملیاتهای بدر ، مسلم بن عقیل ، صاحب الزمان ، والفجر۸ ، کربلای۴ و کربلای۵ با مسئولیتهای مختلف شرکت نمود
,
تا اینکه در آخرین عملیات منطقه شلمچه که عملیات کربلای۵ بود در اولین روز عملیات مورخه ۶۵/۱۰/۱۹ که معاونت گردان تخریب و فرمانده گروهان غواصان خط شکن لشکر عاشورا بودند و نیز یکی از غواصان خط شکن بسیجی آن عملیات بود به درجه شهادت نائل شد .
,
خاطره ای از شهید
, خاطره ای از شهید , خاطره ای از شهید ,
قائم مقام فرمانده گردان تخریب لشکرمکانیزه ۳۱عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
, قائم مقام فرمانده گردان تخریب لشکرمکانیزه ۳۱عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی),
چیزی به اذان ظهر نمانده است. بچه ها در کنار تانکر آب جمع شده اند و یکی یکی دارند وضو می گیرند و بعضی هم صحبت می کنند. بند پوتین هایم را شل می کنم و برای وضو آماده می شوم. باز یادم می افتد که باید پوتین هایم را عوض کنم. به قول یکی از بچه ها، تاریخ مصرفش گذشته است. وضو می گیرم و می روم حسینیه. نماز که تمام می شود قصد تدارکات می کنم. چند روزی نیست که به «گردان تخریب» آمده ام و هنوز مسوولین اش را نمی شناسم. محل تدارکات گردان را هم نمی دانم. از یکی می پرسم و نشانم می دهد. بدون معطلی روانه تدارکات می شوم.
ـ می بینی برادر! این پوتین دیگر خاصیت خودش را از دست داده… و به پایم اشاره می کنم. مسوول تدارکات نگاهی می کند و:
ـ باید بروی پیش معاون گردان… دو خط بنویسید ما در خدمتیم…
خداحافظی می کنم و برمی گردم. «معاون گردان کیست؟» از این و آن می پرسم. بالاخره یکی نشانم می دهد:
ـ دنبال «سید» می گردی، همان که دارد می رود… و اشاره می کند به رزمنده ای که چند قدم از من جلوتر است. چیزی مثل حس خجالت ساکتم می ماند. «ولی نه! باید این پوتین زهوار در رفته را عوض کنم.» صدایش می کنم:
ـ آقا سید!
بلافاصله برمی گردد: «جانم!» دنیایی محبت در این کلمه موج می زند. احساس می کنم که سال هاست می شناسمش. باز یاد دوستی می افتم که می گفت: «در آشنایی با هر کسی، برخورد اول خیلی مهم است….» آقا سید «جانم» که می گوید، برای لحظه ای شیرینی بیانش، توان ادای کلام را از من می گیرد. گویی لحظات مکث می کنم تا لذت و شیرینی کلامش را با جان بچشم. نزدیکتر می روم:
ـ آقا سید! پوتین هایم در آموزش داغون شده، دیگر برای پوشیدن مناسب نیست. اگر ممکن است چیزی بنویسید تا از تدارکات یک جفت پوتین بگیرم.»
باز با همان بیان ملیح و دلنشین جوابم می دهد: «اگر ممکن است ببرید کفاشی لشکر، تعمیرش کنند.»
ـ آقا سید! به کفاشی رفتم. گفتند این کفش دیگر قابل تعمیر نیست.
با مهربانی نگاهم می کند. لبخندی می زند و می گوید: «بیچاره پوتین، از دست شما چه می کشد؟» دیگر من چیزی نمی گویم. دوباره آقا سید می گوید: «نمی توانی بپوشی؟ قبول داری که پوتین من هم مثل پوتین شماست….»
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
خاطره ای از شهید , خاطره ای از شهید , خاطره ای از شهید , قائم مقام فرمانده گردان تخریب لشکرمکان
دستم را می گیرد. مهربانی برادرانه ای را با تمام وجود احساس می کنم. با هم به طرف حسینیه حرکت می کنیم. دم پله های حسینیه دست می برد و بند پوتینش را باز می کند. پوتین را در می آورد و نشانم می دهد. با تعجب نگاه می کنم. پوتین کف ندارد. لاستیک زیر پا ساییده شده و زبر است. پوتین به درد نمی خورد. «بیچاره پوتین! از دست شما چه می کشد؟» نمی توانم این را بگویم. پوتین معاون گردان، با آن همه کار و دوندگی اش چیزی از پوتین من کم ندارد. امکانات گردان در اختیار اوست، ولی او یک جفت پوتین را هم از خود دریغ می کند. اگر بگویم «چرا؟» می گوید: «بیت المال است برادر…»
حرفی برای گفتن ندارم. خداحافظی می کنم و پی کار خودم می روم. «هنوز هم می شود این پوتین ها را پوشید.» با خودم می گویم و فکر پوتین تازه را از سرم بیرون می کشم. شب در نماز جماعت، آقا سید می آید و کنارم می نشیند، سلام و علیک و احوالپرسی. انگار نه امروز که از سال ها پیش آشنای همیم. بالاخره می گوید: «فردا صبح به چادر ما بیا، یک جفت پوتین برایت آماده کرده ام…»
اما من هرگز نمی توانم برای گرفتن پوتین بروم. هنوز پوتین های کهنه را می شود، پوشید.
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
,
شاید هیچ کس سید را مثل من نمی شناسد. سید را می گویم، سید داود علوی را. اکنون تا شروع عملیاتی سرنوشت ساز ساعاتی چند باقی ست. چهره نورانی سید روشن تر از پیش می درخشد. نور وضو از سیمایش جاریست. دائم الوضوست. «هرکس که نماز شب بخواند چهره اش نورانی می شود. نماز شبش ترک نمی شود. خیلی نورانی شده ای.» این اصطلاح بچه هاست. به کسی که خیلی به شهادت نزدیک شده باشد، این طور می گویند. سید را مثل خودم می شناسم. تا حال این طوری و با این حال او را ندیده ام. این نشاط و شادابی رنگ و بوی دیگری دارد….
اکنون به طرف شلمچه حرکت می کنیم. سید در پوست خودش نمی گنجد. حدود پنج سال است که می جنگد. در «مسلم بن عقیل» آرپیجی زن بود و چه آرپیجی زنی! بی هراس به عمق میدان نبرد وارد می شد و ادوات و تانک های دشمن را به آتش می کشید. در «مسلم بن عقیل» که آمد، اولین اعزامش به جبهه بود و از این که توانسته است به جبهه بیاید، خیلی خوشحال بود. خودش می گفت: «درس که می خواندم، دلم در جبهه و پیش رزمنده ها بود. در آرزوی روزی بودم که بتوانم قدم بر خاک پاک جبهه بگذارم. پدر و مادرم بی خبر از آنچه در دلم می گذشت آرزو داشتند که در کنکور رتبه خوبی کسب کنم و وارد دانشگاه بشوم.
به همین جهت خیلی مرا برای درس خواندن تشویق می کردند.
ـ سید! تلاش کن تا پیش همکلاسی هایت سرفراز باشی…..
و چه قول ها که برایم می دادند! اما من حال و هوای دیگری داشتم. برای اینکه پدر و مادرم را از خود راضی کرده باشم در کنکور سراسری شرکت کردم. زمان امتحان فرا رسید….
وارد جلسه امتحان شده ام اما دلم در هوای جبهه می تپد. دلم پیش بچه های محله است که در جبهه حضور دارند. سوالات پخش می شود. نگاهی به اوراق امتحان می کنم. جواب اغلب سوالات را به خوبی می دانم. «می دانی سید! اگر از کنکور قبول شوی، به این زودی ها نمی توانی به جبهه بروی…. پدر و مادرت راضی نمی شوند، می گویند پسرمان باید درس بخواند….» آری اگر در دانشگاه پذیرفته شوم جبهه رفتن، به این زودی ها میسر نخواهد بود. از طرفی حضرت امام فرموده است که امروز حضور جوانان در جبهه ها بر همه چیز ارجحیت دارد. اولین امتحان در مسیر حرکت به سوی جبهه آغاز شده است. دانشگاه یا جبهه؟!
تصمیم خود را می گیرم. جواب سوالات را اشتباه می زنم….
وقتی اسامی پذیرفته شدگان کنکور سراسری اعلام می شود، نام من در میان آنها نیست. پدر و مادرم! با آگاهی از این موضوع برای جبهه رفتنم رضایت می دهند و من با اولین اعزام، روانه می شوم…»
در «مسلم بن عقیل» طعم جهاد و نبرد رو در رو را چشیده است و در همین عملیات امدادهای غیبی آسمانی را به چشم دیده است:
«…. پاتک دشمن آغاز شده است. تانک ها و نیروهای زرهی دشمن با آرایش زنجیری به طرف ما پیشروی می کنند. آتش و حرکت … دسته ها از تانک ها شلیک می کنند و در پناه آتش این تانک ها، دسته دیگری از تانک ها پیشروی می کند. آتش و حرکت….
آرپیجی زن هستم، مهمات کم است و دشمن بسیار. حجم آتش توپ مستقیم و تیربارها به حدی است که اگر سری از سنگر بلند شود، از بدن جدا می شود! تانک ها و نیروهای دشمن پیش می آیند و کم کم مهمات ما تمام می شود. آخرین گلوله ها را شلیک می کنیم. دشمن لحظه به لحظه نزدیک تر می شود. صدای خشن تانک ها…. انگار تانک ها از روی قلب آدم می گذرد. آخرین گلوله های ما شلیک می شود. اغلب بچه ها شهید شده اند. هنوز دو سه نفر باقی ست. من و دو نفر دیگر… مهمات تمام شده است. تیراندازی ما قطع می شود. تانک ها برای پیشروی احتیاط می کنند. دشمن فکر می کند، برایش کمین گذاشته ایم. لحظاتی برای بررسی موقعیت، پیشروی را متوقف کرده اند….
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
دستم را می گیرد. مهربانی برادرانه ای را با تمام وجود احساس می کنم. با هم به طرف حسینیه حرکت می کنیم.
تکیه می دهم به گوشه سنگر. شاید تا لحظاتی دیگر اسیر خواهیم شد و شاید یکی از بعثی های عصبانی خلاصمان خواهد کرد… همه بچه ها شهید شده اند. تنها من مانده ام و دو نفر دیگر. حال غریبی مرا در خود می گیرد. دیگر امید از همه جا قطع شده است. لحظه ای به فکر فرو می روم… اگر خداوند متعال بخواهد، مدد فرماید چه زمانی بهتر از این؟ … در این حال که خدا را با تمامت خود درک می کنم، مدد می طلبم…
دیگر کسی از سنگرهای ما به سوی دشمن تیراندازی نمی کند. همه بچه ها شهید شده اند و ما که مانده ایم مهمات نداریم… خدایا!…
از تپه پشت سر ما یک گروهان آرپیجی با تجهیزات کامل در یک ستون منظم به طرف ما می آید. به سنگرهای ما که می رسند، دلداریمان می دهند: «نگران نباشید، به حول و قوه الهی تانک ها را شکار می کنیم!» فارسی صحبت می کنند….
دو نفرشان در دو طرف تپه موضع گرفته و پشت خاکریز می روند. تانک ها را نشانه می گیرند. تانک ها تیراندازی را شروع کرده اند. توپ مستقیم، تیربار… فریاد می زنیم. مواظب خودتان باشید… اما آنان به داد و فریاد ما توجه نمی کنند. هیچ به آتش دشمن اعتنایی ندارند. نفر اولشان که موشک آرپیجی را شلیک می کند، یکی از تانک ها شعله ور می شود و نفر دوم، تانک دیگری را منهدم می کند. تانک های دیگر همچنان خاکریز را می کوبند اما آرپیجی زن های ناشناس بدون توجه و اعتنا به آتش مستقیم دشمن، مشغول کار خود هستند. انگار آتش بر آنان اثری ندارد. آرپیجی می زنند و تیرشان به خطا نمی رود. تعدادی از تانک های دشمن منهدم می شود و بقیه تانک ها و نیروها به سرعت از معرکه فرار می کنند …. از شادی در پوست نمی گنجیم. در همین حین نیروهای کمکی ما از راه می رسند. از ما می پرسند: «چطور در مقابل این تانک ها ایستاده اید؟» ماجرا را تعریف می کنیم:
ـ این پیروزی را مدیون آرپیجی زن هستیم…
می خواهیم آرپیجی زن ها را نشان بدهیم، اما از آنان خبری نیست. کسی از آمدن گروهان آرپیجی زن خبری ندارد. رفتنشان را هم کسی ندیده است. خدایا! آنان از کجا آمده بودند؟ در این حوالی تا ۴۰ کیلومتری ما نیروهای فارس زبان حضور ندارند… چرا آتش دشمن بر آنان اثری نداشت؟ چرا موشک های آنان به خطا نمی رفت؟….»
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
تکیه می دهم به گوشه سنگر. شاید تا لحظاتی دیگر اسیر خواهیم شد و شاید یکی از بعثی های عصبانی خلاصمان خ
بعد از «مسلم بن عقیل» مدتی به کردستان رفت و در «سرو» و «پسوه» در مقابله با عناصر ضد انقلاب تلاشی چشم گیر از خود نشان داد. سال ۶۲ بود که به خدمت نظام وظیفه اعزام شد و با تجارب و انگیزه ای که داشت به «گروه ضربت» پیوست و به دلیل داشتن ایمانی راسخ و معلومات عقیدتی ـ سیاسی، مسؤولیت «واحد عقیدتی سیاسی» یگان مربوطه بر عهدهاش نهاده شد. اما باز جدایی از لشکر عاشورا را تاب نیاورد و به عنوان مامور به خدمت، به جمع رزمندگان لشکر پیوست. ابتدا به عنوان مسؤول تبلیغات «واحد تخریب» معرفی شد و پس از کسب آموزش های لازم از «اکبر جوادی» به دلیل لیاقت و خلوص خود به معاونت گروهان تخریب برگزیده شد. و با این مسئولیت، در عملیات بدر، کار شناسایی و پاکسازی میادین مین و موانع ایذایی خطوط مقدم دشمن با جسارت و لیاقت تمام برعهده گرفت. حضور موثر او در عملیات بدر، جوهره و کارایی اش را بیشتر از پیش آشکار ساخت. در عملیات «والفجر هشت» فرماندهی گروهان تخریب را بر عهده گرفت و پیشاپیش گردان های عملیاتی، با همرزمان خود وارد قلب آب ها و امواج توفانی اروند شد….
بعد از بدر و والفجر هشت، سید شور و حال دیگری داشت. با قرآن کریم بیشتر از پیش مانوس بود. اوقات سکوتش بیشتر شده بود… از اول چنین بود: نماز اول وقت، وضوی دائمی، ذکر پیوسته، سکوت. مطالعه و تحقیق….
اما این اواخر حال دیگری دارد…. شب است. شب دزفول. شب شکوه ومعنویتی خاص دارد. با «سید» در اردوگاه قدم می زنم. به گذشته ها می اندیشم. به یارانی که رهایمان کردند و رفتند. به سید که هوای رفتن دارد و … لب های سید تکان می خورد. مثل همیشه زمزمه ذکر از لبانش جاریست…. سکوت را می شکنم: «سید! ما اکنون از حال و راز همدیگر باخبریم…راز و نیازها و گریه های شبانه ات بر من پوشیده نیست….. برایم بگو، چه کردی که لطف حق دستت را گرفت؟…..»
سید در حالی که گویی حرف های مرا نمی شنود، لحظاتی سکوت می کند. سوال خود را دوباره می پرسم: «چطور به این مقام رسیدی؟ رمز موفقیت چیست؟»
قطرات اشک، آرام آرام بر چهره نورانی اش فرو می غلتد و گونه های درخشانش را خیس می کند. انگار می خواهد چیزی بگوید. لب هایش می لرزد. گریه اش شدیدتر می شود و شانه هایش تکان می خورد: «در یکی از ماموریت ها، در حوالی جزیره مجنون تا شب کار کردیم. شب به چادر برگشتیم و پس از اقامه نماز، از فرط خستگی در ورودی چادر دراز کشیدم. بچه ها شروع به خواندن دعای توسل کردند و مرا هم صدا زدند. من که از خستگی یارای ایستادن نداشتم گفتم: شما بخوانید من هم از همین جا زمزمه می کنم. بچه ها با سوز و حال دعا را می خواندند. همین که به جمله یا فاطمه الزهرا یا بنت محمد یا قره العین الرسول رسیدند، متوجه شدم که لنگه ورودی چادر بالا زده شد و خانمی با معجر سیاه وارد شد و رو به من کرد و گفت: سید تو چرا دعا نمی خوانی؟ تو که از مایی …»
شانه های سید تکان می خورد. گویی بغض های هزار ساله اش وا شده است. خوشا به حال تو سید! خوشا به حالت…
اکنون به طرف شلمچه حرکت می کنیم. سید فرمانده است. فرمانده گروهان غواص و جانشین گردان تخریب، ساعاتی به شروع عملیات مانده است. اکنون می رویم و خدا می داند که چه کسانی را انتخاب خواهد کرد. سید در پوست خودش نمی گنجد. شاداب و خندان، شکفته تر از گل… امروز نوزدهم دی ماه ۱۳۶۵ است. خدا می داند چه کسانی امروز به یاران شهید خواهند پیوست. آیا سید هم…..
به شلمچه که می رسیم نشاط سید بیشتر می شود. تبسم از لبش جدا نمی شود. از خدا طلب شهادت می کند. در آب های کانال ماهی غسل شهادت را به جا می آورد و در شب اول عملیات سفری دیگر را آغاز می کند، از کربلای پنج تا بهشت شهیدان….
گویی هنوز صدای روحانی سید را می شنوم: «برای اینکه پدر و مادرم را از خود راضی کرده باشم در کنکور سراسری شرکت کردم. زمان امتحان فرا رسید… وارد جلسه امتحان شده ام. اما دلم در هوای جبهه می تپد…. دیگر از کوچه های «سراب» خسته شده ام… سوالات پخش می شود. جواب اغلب سوالات را می دانم… اولین امتحان در مسیر حرکت به جبهه آغاز شده است: «دانشگاه یا جبهه؟!
تصمیم خودم را می گیرم. جواب سوالاتم را اشتباه می زنم…» ن
,
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
بعد از «مسلم بن عقیل» مدتی به کردستان رفت و در «سرو» و «پسوه» در مقابله با عناصر ضد انقلاب تلاشی چشم
,
,
,
سروران عزیز! پیوسته به فکر و ذکر خداوند مشغول باشید که «الا بذکرالله تطمئن القلوب» کارها و اعمال خود را خالص برای رضای خداوند تبارک و تعالی انجام دهید. بسیار مناجات و دعا کنید که همانا هیچ چیز نزد خداوند، گرامی تر از دعا نیست. قرآن را زیاد بخوانید، زیرا خداوند، دلی را که قرآن را دریافته، معذب نمی کند. نماز را اول وقت، به جای آورید و در راه خدا جهاد کنید که عمل به اینها راه نجات و سعادت است. ذکر صلوات همیشه بر زبانتان باشد که موجب وسعت دل و ضامن سلامت روح انسان است. خود را به زیباترین مکارم اخلاقی بیارایید و با خدا و خلقش با صداقت رفتار نمایید. زیرا که مکارم، صفاتی است که موجب کرامت انسان می شود….
,
خاطره ای از شهید اهل ادب و معرفت سید داود علوی :ما به اتفاق دوستان توفیق پیدا کردیم از مقر لشگر همیشه سرافراز عاشورا در دزفول به خط عازم شویم ، در اونجا خیلی عراقی ها پاتک می زدند و رزمندگان دلیر دفع می کردند ، مدتی به این منوال گذشت وما آنقدر سخت مشغول درگیری بودیم که خیلی از عزیزانمان یا مجروح می شدند یا به شهادت می رسیدند در این بحبوحه بعضا" وسایلمون مثل اورکت یا پتو و... جا می ماند و گم می شد ، بالاخره بعد از مدتی نیروی جایگزین به جای ما آمد و ما برگشتیم به لشگر ، و رفتیم برای تسویه به تدارکات ، چون اورکت من در درگیریها گم شده بود ، برگه تسویه ام را امضا نکردند واز طرفی بچه های سراب منتظر یودند که باهم برگردیم به سراب ، صبح تا بعدازظهر هر چی تلاش کردم ، قبول نکردند ، بالاخره به بچه ها گفتم شما بروید و من بمانم تا تسویه حسابم را بگیرم ، خلاصه خیلی ناراحت و نگران در گردان قدم می زدم که شهید داود عزیز را دیدم ، احوالپرسی کردیم ، گفتند ناراحت به نظر میرسی ، ماجرا را تعریف کردم ، دست من را گرفت و گفت با من بیا ، رفتیم تدارکات ، خیلی دوستانه و منطقی گفت :شما هم جای این برادرها بودید ممکن بود این اتفاق برای شما هم می افتاد پس بنابراین تسویه را امضا کنید و آخرین امضا را هم خودشون ( که معاون گردان بودند ) زدند و ما خلاص شدیم. واقعا" اون روز فرشته نجات ما شد -
این شهید عزیز رفتارش به قدری محترمانه و عاطفی بود ، بچه ها همیشه با ایشان رودرواسی داشتند وبه دلیل مهریانی های بیش از حد ایشان به همه اعضای گردان ، یک رابطه عاطفی ایجاد شده بود ، همیشه ادب در رفتار و حرکات ایشان متبلور بود به حدی که همواره مواقع نشستن دوزانو می نشستند...... خلوص درنمازهای ایشان موج می زد خلاصه تمام کارهای این مرد بزرگ ، الهی بود ، امیدوارم با عنایت خداوند متعال در جهان باقی از شفاعت این عزیزمون بهره مند شویم...