بسم الله...
🌹یک توصیه از شهیدهمت به همه ی مردم ایران
☝️همون کشورهایی که توی جنگ تحمیلی انواع سلاح ها را به صدام میدادن تا باهاش ایران را بکوبه، چند ماهه توی رسانه ها و کانال های فارسی زبان شون درحال کوبیدن انتخابات و تلاش برای منصرف کردن مردم ایران از شرکت در انتخابات اند.
♨️ آتش دشمن امروز در حال کوبیدن صندوق رای گیریه...
برای شادی روح شهید همت عزیزمون صلوات بفرستیم....
مجموعه پـــروفایل بــه نــیابت از
#رفیق_شهیدم رأی میدهم 😍🔖
#انتخابات
#ایران_قوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید .
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ
🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم
🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های نبرد حق علیه باطل عزیمت کرد و تمامی مدت هشت سال دفاع مقدس را در جبهه گذراند و در عملیات های زیادی از جمله «مطلع الفجر، ثارالله، والفجر مقدماتی بدر، خیبر، رمضان، بیت المقدس، فتح المبین، والفجر ۲، والفجر ۴ و ۵، کربلای ۴ و ۵، والفجر ۸» شرکت داشت.
شهید مصطفی طالبی هجدهم خرداد ماه سال ۱۳۳۹ در خانواده ای مذهبی در شهرستان ملایر از توابع استان همدان به دنیا آمد.
پدرش نانوا بود. مصطفی از همان کودکی در حالی که سال های اول دبستان را پشت سر می گذاشت همراه با برادر بزرگتر خود بعد از مدرسه مستقیم به نانوایی می رفتند و کارهای عقب افتاده را انجام می دادند.
مصطفی و محسن هر روز تمام آرد مورد نیاز روز بعد را الک می کردند، نانوایی و تنور را تمیز می کردند و با تنی خسته از درس و کار به خانه باز می گشتند.
با تمام مشکلات و سختی های موجود تحصیلات خود را تا پایان مقطع متوسطه ادامه داد و موفق به اخذ مدرک دیپلم شد.

سال های نوجوانی مصطفی مصادف بود با سال های انقلاب. او نیز در جلسات مخفی مذهبی و انقلابی شرکت می کرد و در جریان انقلاب اسلامی در مبارزات خیابانی مشارکت فعال داشت.
بعد از پیروزی انقلاب و پس از فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این نهاد نظامی - عقیدتی پیوست و با شروع غائله کردستان به مبارزه با ضد انقلاب برخواست.
با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های نبرد حق علیه باطل عزیمت کرد و تمامی مدت هشت سال دفاع مقدس را در جبهه گذراند و در عملیات های زیادی از جمله «مطلع الفجر، ثارالله، والفجر مقدماتی بدر، خیبر، رمضان، بیت المقدس، فتح المبین، والفجر ۲، والفجر ۴ و ۵، کربلای ۴ و ۵، والفجر ۸» شرکت داشت.
توانایی های مصطفی باعث شد تا مسئولیت های زیادی را به عهده بگیرد و در بخش های مختلف انجام وظیفه کند.
از جمله مسئولیت های وی معاونت فرمانده ای گردان ۱۵۱ مسلم ابن عقیل، فرماندهی گردان ۱۵۱ مسلم ابن عقیل، جانشین فرماندهی عملیات قرارگاه نجف، فرماندهی عملیات تیپ ذوالفقار، فرماندهی محور لشگر ۳۲ انصارالحسین، فرماندهی قرارگاه شهید کاظمی و آخرین مسئولیت ایشان فرماندهی عملیات لشگر ۴ بعثت بود.
پس از پایان جنگ با توانائی های علمی و عملی که از خود نشان داد موفق به گذراندن دوره تخصصی دافوس فرماندهی و ستاد شد.
مجروحیت های فراوان مصطفی در عملیات های مختلف تمام توان و بنیه او را از بین برده بود و کم کم روزهای تلخ و مستمر درد و بیمارستان شروع شد.
سال 63 شيميايي شد و هر بار كه سرفه مي كرد و خون از گلويش مي آمد، مي گفت: چيزي نيست سرما خوردگي است.
در عمليات كربلاي 4 سمت راست بدنش از شاهرگ گردن تا نوك پا، سانت به سانت تركش خورد و برای مداوا او را به تهران منتقل کردند.
چندي بعد دوباره به جبهه برگشت و در عمليات كربلاي 5 باز هم تركش خورد و دوباره به بيمارستان منتقل شد اما اين بار عوارض شيميايي هم نمايان شده بود.
سه ماه در بيمارستان بستري بود بعد از آن هم با عصا راه مي رفت. هر روز كه مي گذشت حال وی بدتر مي شد.
تير ماه 66 برای مداوای عوارض شیمیایی به آلمان اعزام شد. 14 عمل جراحي روي بدنش انجام شد و نزديك به نه ماه در بيمارستان بستري بود.
عوارض شيميايي وارد خونش شده بود با اين كه حال خوبي نداشت ولي طاقت ماندن در آلمان را نداشت با رضايت خودش به ايران برگشت.
با اينكه شرايط جسمي مناسبي نداشت ولي دوباره به جبهه رفت و تا پايان جنگ در مناطق عملیاتی ماند.
پاییز ۱۳۷۲ عوارض ترکش ها و جراحت ها و گازهای شیمیایی خودنمایی کرد و مصطفی به شدت بیمار شد.
به پزشکان زیادی مراجعه کرد و با اینکه می دانست شیمیایی است حرفی نمی زد. این حال ادامه داشت تا نوروز سال ۱۳۷۳ که پزشک معالج وی از مصطفی آزمایش مغز گرفت.
سرطان آخرین هدیه جنگ به مصطفی بود. او را برای مداوا به تهران اعزام کردند. با وجود گذراندن شیمی درمانی و تحمل درد فراوان، هیچ گاه خم به ابرو نمی آورد و هر وقت از او می پرسیدند چرا تا به حال حرفی نزدی می گفت: این خواست خدا بوده چرا باید به شما می گفتم و شما را ناراحت میکردم؟
تن رنجور حاج مصطفی طالبی فرمانده دلاور جنگ و مرد روزهای سخت نبرد دیگر توان خود را از دست داده بود و مرغ جانش به هوای کوی یار در آخرین روز از خرداد سال 1374 به پرواز درآمد.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد
کتاب “اینک شوکران ۳” زندگی شهید مصطفی طالبی به روایت همسر ایشان می باشد

قسمت هایی از کتاب:
۱-
مصطفی مکه بود که دوستش، رسول حیدری، در بوسنی شهید شد…
مصطفی چند روزی دیرتر آمد ملایر؛ ماند تهران برای برای مراسم شهید حیدری. تشییع و خاک سپاری ملایر بود، اما تهران هم مجلس ختم گرفته بودند. وقتی برگشت ملایر ولیمه دادیم؛ زنانه و مردانه جدا.
همه از من می پرسیدند :”پس این حاجی شما کجاست؟”
نبود. یا رفته بود بهشت هاجر یا مجلس ختم شهید حیدری

۲-
مصطفی همیشه به شوخی و جدی قبر خالی کنار شهید تاجوک را نشان می داد و می گفت:”این جا را برای خودم نگه داشتم”
اما شب قبل برادرش شهید حیدری را در خواب دیده بود که می گوید:”فردا شب برای من مهمان می آید”
شهيد مصطفي طالبي به روايت همسر شهيد
رتبه: فرمانده ستادي- مسئول طرح و برنامه لشگر 4 بعثت
گلزار: بهشت هاجر (ملاير)
تاريخ شهادت:31/4/1374
محل شهادت: بيمارستان آراد
شهيد مصطفي طالبي به روايت همسر شهيد
جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت. با تني خسته و زخمهايي در آن، كه آرام آرام خود را نشان ميداد. زخمهايي كه ميخواست سالهاي سخت ماندن را كوتاه كند، اما زندگي در كار ديگري بود؛ لحظه لحظهاش او را به خود پيوند ميزد و ماندن بهانهاي شده بود براي اين كه اين پيوند ردي بر زمين بگذارد.
«آخرين روز دوره بود. پنج و نيم صبح بچهها را بردم كوه؛ امتحان تيراندازي، يك و نيم دو بعداز ظهر، پر از خاك و خل رسيدم خانه دست و رويم را شستم. مانتو شلوار مدرسهام را پوشيدم با روسري كرم رنگ وچادر سفيد. مصطفي آمد، نشتستيم سر سفرهي عقد، شدم خانم طالبي».
پدرم دائم به سقف نگاه ميكرد. اگر پلك ميزد، اشكهايش ميريخت پايين. برادرم گوشهي لبش را ميجويد، اما خواهرم آمد جلو، بغلم كرد و گردن بند الله سنگيني را انداخت گردنم. در گوشم گفت «محض تبرك. دلم ميخواهد هميشه گردنت باشد».
غروب روز نهم خرداد پنجاه و نه، مراسم كه تمام شد، حرق و حديثها، نصيحتها و هشدارها هم تمام شد. كار خودم را كرده بودم.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
شهيد مصطفي طالبي به روايت همسر شهيد رتبه: فرمانده ستادي- مسئول طرح و برنامه لشگر 4 بعث
مصطفي پاسدار بود؛ يكي از آن بيست نفر اول كه سپاه ملاير را تشكيل دادند، شانزده نفر مرد و ما چهار نفر. من، هاشمي، قاسمي و رسولي؛ كه هم كلاس بوديم وهمه جا با هم. حرف تشكيل ارتش بيست ميليوني بود و بنا بود دخترها هم آموزش نظامي ببينند.
يارمحمدي مربي نظامي بودند؛ اسلحه شناسي، تيراندازي و تمرينهاي عملياتي.
ميرفتيم كوههاي اطراف شهر، راه پيماييهاي طولاني، سينه خيز روي سنگ و خار، عبور از مانع، خيزهاي پنج ثانيه و سه ثانيه. مانتوهاي كلفت ميپوشيديم و چفيه ميبستيم روي مقنعههايمان، پوتين هاي كفش ملي ميپوشيديم كه آن وقتها ميگفتند كيكرز. غروب خسته و مرده با ده دوازده تا زخم و بريدگي كوچك و بزرگ برميگشتيم. همه چيز خيلي جدي بود. فكر ميكرديم بالاخره دير يا زود ما هم بايد بجنگيم.
با تفنگ غريبه نبودم. از بچگي با پدر ميرفتيم شكار. با جيپ تا پاي كوه ميرفتيم. بايد كمين ميكرديم و ساكت ميمانديم. بابا كبك ميزد يا با فصلش مرغابي. وقت شكار بزهاي كوهي ما را نميبردند؛ بچه بازي نبود.
مصطفي تا بود، هميشه توي سپاه بود؛ روز، شب، نصفه شب. معمايي شده بود. بيشتر وقتها نبود. ميرفت كردستان، مرخصيهايش را هم باز برميگشت سپاه. بعدها وقتي حرف ازدواجمان پيش آمد، فهميدم مادرش فوت كرده و خواهرها و برادرها هم سرشان گرم زندگي خودشان بوده. پدرش دوباره ازدواج كرده بود و مصطفاي تنها، بيشتر همان جا ميماند.
انقلاب كه شد، من و هاشمي و رسولي و قاسمي مثل خيلي از بچهها يك سره وقف راه پيمايي و كتاب واعلاميه شده بوديم. دايي در تحصن هشتم بهمن دانشگاه تهران شهيد شد. همين چيزها آتشمان را تندتر ميكرد. همه چيز داشت عوض ميشد حتا لباس پوشيدنمان.
وقتي چادر مشكي سرم كردم، داد همه در آمده بود. تازه به روسري پوشيدنم در مهمانيها عادت كرده بودند.
انقلاب پيروز شد. عضو سپاه شديم. آن روزها همه چيز مجاني بود؛ همهي كلاسها، همهي كارها. حقوق نميگرفتيم اما صبح تا شب، هر وقت كه نياز بود، آن جا بوديم. ظهرها، بعداز مدرسه ميرفتيم سپاه. روزه ميگرفتيم كه لازم نباشد ناهار بخوريم.
كم كم اعضاي سپاه بيشتر شدند. كلاسها هم بيشتر شد. سرمان حسابي شلوغ بود. هنوز هم ما چهار نفر با هم بوديم؛ هنوز هم هستيم. قاسمي حرف و حديث خواستگارها و مخالفتهايم را شنيده بود.همه از خانوادههاي سطح بالاي شهر بودند؛ آقاي دكتر، مهندس تحصيل كردهي خارج، پسر فلان زمين دار بزرگ، همه را نديده رد ميكردم. همه چيز كم داشتند. قاسمي گفت «برادر طالبي قصد ازدواج دارد».
گفتم «به من چه؟ »
گفت «خب، شما مناسب هم هستيد».
گفتم «به تو چه؟»
گفت «خب دوست برادرم است».
گفتم «اصلا قصد ازدواج ندارم». اما قاسمي ول نكرد. گفت و گفت و گفت. سه ماه طول كشيد تا بالاخره نرم شدم، اما به كسي حرفي نزدم. قاسمي به مادرم خبر داد.
مادرم فقط خنديده بود. فكر ميكرد كل قضيه شوخي است. اما نبود. نصيحتها شروع شد «آدم نظامي مرد زندگي نيست. جانش كف دستش است، حالا كشته بشود، يا سال ديگر».
راست ميگفتند. مصطفي توي سپاه زندگي ميكرد. تازه ديپلم گرفته بود. نوزده سالش بود، با ماهي هزارتومان حقوق كه بعد از ازدواجمان شد دو هزارتومان. ماجراي حقوقش را هم بعدها برايم تعريف كرد.
آخر شهريور جنگ شروع شد. خانه را تميز كرده بوديم و چيده بوديم، اگر چه آب گرم كن نداشت، لولهها پوسيده و خراب بودند و حمام و ظرف شويي را هم نميشد استفاده كنيم. مصطفي ميآمد كه لولهها را تعمير كند، تلويزيون هي آژير ميكشيد؛ زرد، قرمز، سفيد و هي معني هر كدام را تكرار ميكرد «معني و مفهوم آن اني است كه احتمال حملهي هوايي...».
همه دوستش داشتند؛ به خاطر متانت و صبرش، به خاطر خوش روييش كه گاهي خودم را هم متعجب ميكرد. اين مصطفي گاهي با برادر طالبياي كه از كلاسهاي سپاه ميشناختم، خيلي فرق ميكرد. توي جمعهاي فاميلي وقتي بحث ميشد، وقتي خلاف اعتقاداتش حرف ميزدند، عصباني نميشد. ميگذاشت قشنگ حرفهايشان را بزنند بعد آرام آرام جواب ميداد، دليل ميآورد، مثال ميزد. صداقتش مجاب كننده بود.
به حلال و حرام خيلي مقيد بود، اما با هيچ كس قطع رابطه نميكرد. خانهي همهي اقوام سر ميزديم. اگر يقين ميكرد اهل خمس و زكات نيستند، خودش زكات شام و ناهار را كه خورده بوديم، كنار ميگذاشت. يك ماه بعد از عقدمان عروسي برادرم بود. يك مجلس مفصل با چراغاني سراسر باغ و يك عالمه مهمان و بزن و بكوب. مصطفي هم آمد، اما ماند همان جا، دم در. سر خودش را با كارهايي كه پيش ميآمد گرم كرد؛ كارهايي مثل تهيه و تدارك وسايل و خوش آمدگويي به مهمانها.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
مصطفي پاسدار بود؛ يكي از آن بيست نفر اول كه سپاه ملاير را تشكيل دادند، شانزده نفر مرد و ما چهار نفر.
گاهي نگاهش جاي ديگري بود وصدايش ميزدم. جواب نميداد. ناراحت ميشدم. بعد كه ميفهميد عذرخواهي ميكرد «ببخش، نشنيدم». آن قدر اين نشنيدمها تكرار شد كه شك كرديم و با هم رفتيم پيش دكتر. گفت «تا حالا كجا بودي؟ پردهي هر دو گوش آسيب جدي ديده، انگار بغل گوشهايت بمب منفجر كردهاند».
راست ميگفت. هر دو ميدانستيم كار آر پي جي و خمپاره است. دكتر گفت «قابل درمان است اما ديگر نبايد سر و صدا بشنوي، حتا به اندازهي بوق ماشين يا صداي بلند راديو، وگرنه شنواييت روز به روز كمتر ميشود».
مصطفي پيش دكتر حرفي نزد. بيرون كه آمديم، گفت «اين يعني يا گوش يا جبهه».
براي من معلوم بود كه كدام را انتخاب ميكند.
نيمههاي آبان عروسي كرديم، يعني رفتيم سرخانه و زندگي خودمان. نه اين كه جشن بگيريم. هر كس ميآمد خانهي مادرم، ميفهميد كه عروسي كردهام و از آن جا رفتهام، بعد چشم روشني ميآوردند خانهي ما.
فكرش را هم نميكردم. اما وابستگيم به مصطفي خيلي شديد بود، دل تنگيم هم. اما وقتي ديگران را ميديدم، دوستها يا هم سن و سالهايم را كه هم سرهايشان را در جنگ از دست داده بودند، از دل تنگي خودم خجالت ميكشيدم. وقتي ياد حرفهايمان ميافتادم حتا رويش را نداشتم كه دعا كنم مصطفي شهيد نشود. فقط دعا ميكردم خدايا بعد از مصطفي عمرم را طولاني نكن.
حقيقتش، از همان اول يقين داشتم كه شهيد ميشود، دير يا زود. اواخر تير سال شصت پسرم. ميثم، به دنيا آمد. ماههاي آخر، مصطفي جبهه بود. خيلي ميترسيدم اتفاقي بيفتد و من ته آن باغ بزرگ، توي آن ساختمان دور متروك تنها بمانم، اما چند روز آخر خودش را رساند درد كه شروع شد، پدرم را خبر كرد و رساندنم بيمارستان.
آن سالها اغلب مصطفي ما را گم ميكرد. آن قدر دير ميآمد كه موعد اجاره تمام ميشد. ميگشتيم و خانهي ديگري پيدا ميكرديم. مصطفي معمولاً نصفه شب ميرسيد. ميرفت خانهي قبلي، نبوديم، آن وقت از مادر جاريم كه با هم خانه ميگرفتيم، آدر س جديد را ميپرسيد و ميآمد «منزل نو مبارك».
بعد از عمليات ميمك همه برگشتند جز مصطفي، خانمهاي ديگر با هم دوست بودند، رفت و آمد داشتند، اما من نه، جز با يكي دو نفر كه آن روزها رفته بودند شهر خودشان، كسي ديگري را نميشناختم. مصطفي هم كه نبود. حسابي تنها شده بودم. شهر هم زير آتش بود. راديو هميشه آژير خطر ميزد. صالح آباد را كه نزديك بود، مرتب ميزدند. خيلي ترسيده بودم. ده دوازده روز گذشت. رفتم سراغ فرمان ده قرارگاه نجف اشرف. تازه فهميدم مصطفي معاون اطلاعات عمليات قرارگاه است.
نامه كه نمينوشت، آنها كه از جبهه برميگشتند، برايمان خبر ميآوردند «تا دو سه روز پيش آقا مصطفي با ما بود؛ خوب بود. سلام رساند». اما گاهي همين هم نبود. روزها ميگذشت و هيچ خبري نميآمد، كسي هم نبود كه از او بپرسم. يك بار بعد از مدتها بيخبري، راديو عراق را گرفتيم كه گاهي اسم اسرا را اعلام ميكرد، همان لحظه بعد از كلي رجز خواني گفت «نيروهاي پيروز ما مصطفي طالبي، يكي از مزدوران ارتش خميني را به اسارت گرفتهاند».
نميفهميدم چه ميكنم. تصور وحشت ناكي از اسارت داشتم؛ از بس مصطفي دعا ميكرد كه تا زنده است اسير نشود. چادرم را پوشيدم و ميثم را برداشتم رفتم سراغ آقاي تاجوك. گفت «من تا همين ديروز با مصطفي بودم».
علي رضا، برادر كوچك مصطفي، كه تازه در ارتش استخدام شده بود، گفت «خانه را دو طبقه بسازيد كه من هم خانمم را بياورم پيش شما كه تنها نباشد».
علي رضا هنوز ازدواج نكرده بود، تازه رفته بود توي بيست سال. گفتيم «اين پول به ساختن خانهي دو طبقه نميرسد».
گفت «خرج طبقهي دومش را خودم ميدهم».
جواز دو طبقه را گرفتيم و شروع كرديم. خانه نيمه تمام بود كه علي رضا شهيد شد. به ازدواج و خانهي نو نرسيد. وقتي علي رضا ميآمد، اگر مصطفي بود، نميگذاشت جايي برود. ميماند خانهي ما. آن سال هم عيد بود، علي رضا از خانهي ما رفت جبهه. دم در برگشت كمي اين پا و آن پا كرد، گفت «انگار بار آخر است. فكر نميكنم برگردم».
گفتم «اين طوري حرف نزن. حالا حالاها كار داري. بايد زن بگيري، با هم همسايه بشويم».
گفت «اگر شد. اگر برنگشتم اسمم را روي كوچه بگذاريد تا حداقل يادي از من باقي بماند».
حرفش را به شوخي گرفتيم و خنديديم.
آخر فروردين خبرش را آوردند. اسم كوچه شد كوچهي شهيد علي رضا طالبي. چند ماه بعد رفتيم خانهي خودمان؛ بدون عليرضا.
هنوز خبر نداشتم مصطفي مجروح شده. تا روز بعد كه برادرش آمد و گفت «حاضر شو برويم تهران، مصطفي ...».
گفتم «شهيد شده؟»
گفت هنوز نه. تركش خورده، بيمارستان است».
وقتي رسيدم تهران، روزها از زخمي شدنش گذشته بود. اول فرستاده بودندش مشهد، دوبار آورده بودندش تهران سمت راست بدن از شاه رگ گردن تا نوك پا، سانت به سانت تركش خورده بود.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
گاهي نگاهش جاي ديگري بود وصدايش ميزدم. جواب نميداد. ناراحت ميشدم. بعد كه ميفهميد عذرخواهي ميكرد
چند روز بعد كه مصطفي استراحت ميكرد، رفتم خانهي آقاي تاجوك احوالش را بپرسم. نزديك بوديم. خانمش همين كه من را ديد، گفت «چرا آمدهاي اين جا؟»
گفتم «چه طور؟»
گفت «اينها دارند ميروند منطقه. آمدهاند دنبالشان».
گفتم «با اين حال و روز؟ و دويدم سمت خانه. آمبولانس دم در ايستاده بود. درهاي عقب باز بود و دوتا برانكار برايشان گذاشته بودند گفتم «مصطفي با اين وضع كجا؟» گفتم نرو.
گفت «عمليات نيمه تمام مانده، ما هم مسئول محوريم، بايد برگرديم».
اولين و آخرين باري بود كه دربارهي مسئوليتش حرف ميزد.
جنگ بالاخره تمام شد، اما مصطفي نيامد. احتمال خطر بود؛ احتمال حملهي دوبارهي عراقيها يا منافقين باز هم در مرخصيهاي كوتاهش او را ميديدم، تا مهر سال شصت و هشت كه بنا شد در دانشگاه امام حسين درس بخواند؛ دافوس، دورهي فرماندهي و ستاد.
خبر فوت امام را كه دادند، دنيا زير و رو شد. من ملاير بودم، مصطفي تهران. تا چند روز نيامد. ميدانستم از خاك امام دل نميكند وقتي برگشت لاغر و پير شده بود. ميخواستم حرف بزند ميپرسيدم «چه خبر بود؟»
ميگفت «هر چه بود، تلويزيون نشان داده نپرس».
اما هر دو ميدانسيتم ديگر هيچ چيز مثل اولش نميشود.
پيكان سپاه دستش بود. گفت «مال دولت است. دست من سپردهاند كه كارهاي گردان را انجام بدهم، نه خانوادهام را سوارش كنم».
ادامه ندادم. ميدانستم بي فايده است. خيلي روي بيت المال حساس بود.
دوسالي مانديم ملاير، همه چيز نسبتاً آرام شده بود.
با همهي اين احوال احساس ميكردم بخشي از وجودش با ما نيست وقتي تنها بود. آرام آرام با خودش ميخواند:
رفيقان ميروند نوبت به نوبت خدايا نوبتم كي خواهد آمد
همهاش را يادم نيست اما خيلي سوز داشت. گاهي كه سرفه ميكرد از گلويش خون ميآمد. ميترسيدم آرامم ميكرد «چيزي نيست. سرما خوردهام، گلويم ملتهب شده».
سال هفتاد و يك مصطفي منتقل شد كرمانشاه؛ فرمانده عمليات لشگر چهار بعثت، كه غرب كشور را پوشش ميداد.
آن جا بوديم كه مصطفي را از طرف سپاه فرستادند حج. گفت «با هم برويم».
اما محيا كوچك بود. نميشد پيش كسي بگذارمش. ماندم. حيدري از ديپلماتهاي سفارت ايران در بوسني بود. به خاطر كمكهاي موثري كه به مسلمانانهاي آن جا كرده بود، كرواتها ترورش كردند.
سوغاتي من را كه داد، گفت «هديهي اصلي شما چيز ديگري است. در مسجد الحرام به نيت شما يك ختم قران خواندم». قلبم فشرده شد. چه قدر وقت گذاشته بود. چه قدر با آن زانوهاي مريض نشسته بود تا يك ختم قرآن بخواند.
سرفههاي مصطفي شديدتر شده بود. گاهي از گلويش خون ميآمد. دستش درد ميكرد و گاهي تمام بدنش خيلي بيحوصله بود. داروها اثر نداشت. نميدانستم چه كار كنم. فقط بچهها را ساكت ميكردم. سرشان را با چيزي گرم ميكردم يا ميفرستادمشان توي محوطه بازي كنند، مزاحمش نشوند. بهتر كه ميشد، سراغشان را ميگرفت، ميلاد و محيا را دوتايي بغل ميكرد، ميگفتم «نكن».
ميگفت «تو چه ميداني مژگان؟»
ميدانستم. هم سرفههايش را ميديدم هم لكههاي كم رنگ خون را توي دست شويي. به رو نميآوردم، باور نميكردم، ميگفتم «وقتي پير بشوي مصطفي، آن وقت...»
ميخنديد. خودش ميدانست بعدها شنيدم زمان جنگ، همان وقت كه براي مراسم ختم شوهر خواهرش آمده بود، يك باره حالش به هم ميخورد. سرفه و خون ريزي شديد ريه. ميگويد «شيميايي شدهام و همه را قسم ميدهد كه تا زنده است به كسي حرفي نزنند».
خودش هم هيچ وقت حرفي نزد، حتا نميگفت درد دارد. وقتي ميگفت «ميثم جان پاهاي بابا را ميمالي؟» ميفهميدم دردش زياد شده.
فرودين سال هفتاد و سه حال مصطفي خيلي بد شد. پوست دست چپش پرشد از جوشهاي بزرگ و عفوني و دردهاي استخواني و تب و لرز كه با هيچ مسكني آرام نميشد. مصطفي هم راه برادرش رفت همدان پيش دكتر انصاري. بلافاصله آزمايش مغز استخوان نوشته بود. جواب آزمايش معلوم بود؛ سرطان خون.
دست هم عفوني شده بود و عفونت وارد خون ميشد. اجازهي قطع دست هم نميدادند چون كوچكترين كاري كه باعث خون ريزي بود، ميتوانست مصطفي را بكشد.
دندانهايش درد ميكرد، نميتوانست خوب غذا را بجود، اما حتا كارهاي دندان پزشكي برايش ممنوع بود. دكتر انصاري گفته بود در اين شرايط فقط آقاي دكتر كيهاني ميتواند كمكش كند. دكتر كيهاني بيمارستان آراد بود. مصطفي را همان جا بستري كرديم.
دوستان و فاميل گاهي ميآمدند كرج ديدنش، سر به سرش ميگذاشتند. ميگفتند خودش را به مريضي زده كه نازش را بكشند. مصطفي ميخنديد. سرفه ميكرد و ميخنديد.
اتاق مصطفي جدا بود، اما همهمان جمع ميشديم ان جا. اتاقش گرم بود. اوج گرماي مرداد ژاكت و كاپشن ميپوشيد. مي گفت «استخوانهايم يخ كرده است».
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
چند روز بعد كه مصطفي استراحت ميكرد، رفتم خانهي آقاي تاجوك احوالش را بپرسم. نزديك بوديم. خانمش همين
لاغر شده بود. چهل كيلو وزن كم كردن شوخي نيست پيراهنهايش را هميشه من ميخريدم؛ سايز هجده. آن سال هم رفتم برايش پيراهن بخرم. گفتم «يك شماره كوچكتر».
بزرگ بود. گفتم «يك شماره كوچكترش را هم داريد؟»
آن قدر عوض كردم تا رسيدم به شمارهي چهارده. پيش خودم گفتم تنگ نباشد، اندازه است؟ وقتي پوشيد، دلم ميخواست زار بزنم، باز هم گشاد بود.
دكتر گفته بود نبايد از تهران دور شود، اما فاصلهي بين تزريقها و آزمايشها يكي دو روز هم كه بود، ميآمد كرمانشاه. بدن سيستم دفاعي نداشت. دكتر گفته بود هيچ كس نزديكش نيايد، يك سرماخوردگي ساده، يك مريضي ضعيف كه براي ما اصلاً مهم نبود، ميتوانست او را از پا بيندازد. فقط من وقت داروها كه ميشد، ميرفتم نزديك تا نيم متريش، دستم را دراز ميكردم تا بتواند ليوان آب و قرصهايش را بگيرد. روي كاغذ نوشته بودند به خاطر رعايت حال مصطفي لطفاً او را نبوسيد. دوستانش ميآمدند، نوشته را كه ميديدند، دور اتاق دورتر از مصطفي مينشستند.
اوايل خرداد، يك هفته قبل از شهادتش آمد كرمانشاه. دكتر منع كرده بود، اما مصطفي به من گفته بود هر وقت لازم بود ميآيم و حالا لازم بود.
دكتر كيهاني گفت «اميدي نيست. مجروحيت شيميايي و عفونت دست خيلي شديدتر از آن بوده كه بشود با اين داروها كنترلش كرد».
نوشته بود خواب ديده با هيات حسين جان هيئتي كه مصطفي خيلي دوستش داشت، مي خواهد برود زيارت. همهي شهدا جمع بودهاند، يك خانم هم حضور داشته، يك نفر هم مداحي ميكرده. گفت «ميخواهم وضو بگيرم».
گفتم «آب براي تاولها ضرر دارد، تيمم كن».
گفت «اين آخرين نماز را ميخواهم با وضو بخوانم».
نمازش را كه خواند، بيهوش شد.
خواهرم بچهها را با آژانس رساند بيمارستان. ميلاد دم در ايستاد، بغض كرده بود. ميگفت «اين باباي من نيست، باباي من خوشگل بود، اين شكلي نبود».
طول كشيد تا قانعش كنم بيايد جلو. كنار تخت كه رسيد، يك لحظه ديدم دو قطره اشك از گوشهي چشم مصطفي ريخت روي بالش. دلم فشرده شد. گريهي مصطفي را هيچ وقت نديده بودم.
چند كلمهاي با ميلاد حرف زد؛ از بين همان نفسهاي سوخته و خس خس سينه، ميثم و محيا را ديد و چشمهايش را بست.
ساعتهاي آخر بود. دلم ميخواست كنارش بمانم، نشد. برگشتم منزل خواهرم. همه آن جا جمع بودند. نماز ظهر و عصرم را خواندم. حتا نميتوانستم دعا كنم. فقط نشسته بودم كنار تلفن. نميفهميدم دور وبرم چه خبر است.
مصطفي از فيلم برداري و مصاحبه خوشش نميآمد. گاهي كه ميآمدند براي تهيه گزارش يا مصاحبه قبول نميكرد. ميگفت «كاري كه براي خدا باشد، گفتن ندارد. كاري هم كه براي خدا نباشد، ارزش گفتن ندارد».
دكتر گفته بود اصلاً نبايد بدن را نگه داريد. زير پوست تمام رگهاي بدن پاره شده بود. داخل بدن به خاطر لمِ مواد شيميايي در حال ازهم پاشيدن بود. سه ساعت بعد ملاير بوديم. خانهي خودمان را آماده كرده بودند براي پذيرايي از مردم و مجلس ختم. مراسم تشييع خيلي شلوغ بود،همه آمده بودند. من هم بين مردم ميرفتم مصطفي بر روي دست بود، من پشت سرش پاي پياده ميدويدم.
بهشت هاجر كه رسيديم، بردند براي شست و شو، دوستانش آمده بودند دورش را گرفتند و زيارت عاشورا خواندند تا غسلش تمام شد. من را صدا كردند كه براي آخر ببينمش. همان پارچهها تنش بود، مثل احرام مكه. بچهها را صدا كردم كه پدرشان را ببينند. محيا برايش گل آورده بود؛ شاخههاي بلند اركيده. هنوز هم به اركيده ميگويد گل غسال خانه.
ميلاد چادرم را ميكشيد و ميگفت «تو گفتي بابا خوب شده. بگو از جعبه بياد بيرون برگرديم خانه. من خسته شدم».
نشتسم، بغلش كردم وگفتم «بابا ديگر نميآيد خانه. نميتواند بلند شود و با ما برگردد. بايد همين جا خداحافظي كنيم».
شهيد مصطفي طالبي به روايت همسر شهيد بر گرفته از كتاب اينك شوكران 2، نوشته مرجان فولادوند. انتشارات روايت فتح
پايان