eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.9هزار عکس
17.7هزار ویدیو
351 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ شهید بیژن افشار، از زبان دوست و همرزمش «منوچهر محبی»🎤 قبل از تشکیل بسیج، در اردیبهشت ماه سال ۵۹، هسته‌های مقاومتی توسط جوانان محلات تهران شکل گرفته بود؛ که با تجربه‌ترها به جوان‌ترها آموزش رزمی و نظامی می‌دادند. در محله نظام‌آباد، حدود ۲۰ نفر از جوانانی که اهل مسجد بودند، از جمله شهید بیژن افشار، در این هسته عضو شدند. صبح‌های خیلی زود، در یکی از خیابان‌های خلوت و کم رفت و آمد محل، آموزش می‌دیدند و تمرین می‌کردند. جنگ که شروع شد، من، بیژن و دو نفر دیگر از بچه‌های محل، باهم به شورای مرکزی مساجد رفتیم. آن زمان، بسیج هنوز تشکیل نشده بود و سپاه هم نوپا بود و برنامه‌ای برای اعزام نداشت. صف طولانی برای اعزام به جبهه تشکیل شده بود. آن روز، بیژن هرطور بود خود را به داخل رساند و اسم هر چهار نفرمان را نوشت. اما فقط کسانی که خدمت سربازی را گذرانده‌ بودند می‌توانستند در آموزش‌ها شرکت کنند. از بین ما چند نفر، فقط من و بیژن خدمت انجام داده بودیم و موفق شدیم برای آموزش‌های قبل از اعزام، دوره ببینیم. مدت کل آموزش‌ها یک ماه بود. خاطرم هست آن ایامی که در پادگان لشگرک آموزش می‌دیدیم از فرمانده‌مان اجازه گرفته بودیم و صبح‌های زود، قبل از شروع صبحگاه، به تپه‌های اطراف پادگان می‌رفتیم و برای آمادگی جسمی بیشتر می‌دویدیم. بیژن، به توصیه حضرت امام خمینی، دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها را روزه می‌گرفت. خیلی اوقات با زبان روزه می‌دوید و تمرین‌ها را انجام می‌داد. بدن ورزیده و مقاومی داشت. روز آخر آموزش‌ها، در پادگان حر، اعلام کردند فقط کسانی که بتوانند با موفقیت موانع را عبور کنند اعزام خواهند شد. در آزمون آیتم‌های خیلی سختی برایمان در نظر گرفته‌ شده بود. خیلی‌ها که مدعی بودند کم آوردند و در میانه راه انصراف دادند! بعضی‌ها هم هرچه تلاش کردند نتوانستند از همه موانع عبور کنند. اما بیژن، جزء افرادی بود که خیلی حرفه‌ای، شجاعانه و آماده، بدون اینکه ترسی به دلش راه بدهد تمام موانع را رد کرد... 🌻🍃 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌸 شانزدهم آبان ماه ۵۹ بود که برای اولین بار، ما را به خوزستان اعزام کردند. برای گرفتن برگه مأموریت، به ساختمان استانداری خوزستان مراجعه کردیم. ستاد جنگ‌های نامنظم در آنجا قرار داشت. شهید چمران، فرمانده نظامی آن تشکیلات را به عهده داشت و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای هم، جزء فرماندهان آن ستاد بود. مأموریت ما، ۱۰ روزه بود به خط اعزام می‌شدیم و بعد از اتمام مأموریت به اهواز برمی‌گشتیم. اولین اعزام ما، زمانی بود که سوسنگرد، برای بار دوم، در حال سقوط بود. امکانات جنگی در حداقل میزان خودش بود و به خاطر این محدودیت‌ها، گروه ما حتی به تعداد نفرات سلاح نداشت. حدود ۵ اسلحه و نفری دو نارنجک، همه‌ی مهمات ما بود. یک کیسه مواد غذایی، (برای هر نفر به ازای ۴۸ ساعت، یک کنسرو تن ماهی، ۱ کنسرو لوبیا، ۱ کمپوت سیب یا گلابی، مقدار کمی نخودچی کشمش و بیسکویت) هم جیره غذایی‌مان! برای اینکه بتوانیم این زمان ۴۸ ساعت را دوام بیاوریم با هم شریک می‌شدیم؛ مثلاً یک کنسرو تن ماهی را باهم می‌خوردیم. البته نان هم نداشتیم. گاهی از بیسکویت، به جای نان استفاده می‌کردیم که مقداری جلوی گرسنگی ما را بگیرد. برای اعزام به سوسنگرد، تا جایی که ممکن بود با ماشین جلو رفته و بقیه مسیر را تا نزدیکی شهر، باید پیاده طی می‌کردیم. فرمانده به ما گفته بود: «وقتی وارد شهر شدید هر سنگر خالی که پیدا کردید در آن مستقر شوید و به سمت دشمن تیراندازی کنید.» 🌻🍃 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
☀️ برای اینکه از تیررس دشمن دور باشیم وارد کانالی شدیم و از آن طریق، به پیشروی ادامه دادیم. به جایی رسیدیم که ساختمان‌های شهر کاملاً مشخص بود. آنجا بود که زمین‌گیر شدیم. چرا که عده‌ای از بچه‌ها در ورودی شهر، با دیدن افرادی که از داخل شهر به عقب بازمی‌گشتند، اسلحه‌های خود را تحویل داده و به عقب برگشتند. چند ساعتی را در همان کانال ماندیم. دیگر قدرت ادامه نداشتیم. یکی از افراد گلوله‌ای به گردنش اصابت کرد و مجروح شد. آتش عراقی‌ها خیلی شدید بود. آنها سرشار از امکانات و مهمات بودند و ما با دست خالی در مقابلشان ایستاده بودیم. گلوله‌ها با سرعت و صدای زیادی از بالای سرمان رد می‌شدند و کاری از ما بر نمی‌آمد. آنجا بود که هنرنمایی بیژن عیان شد. همان موقع بود که با صدای شلیک‌ها و رگبارها شروع کرد به بشکن زدن و ادا درآوردن و خندیدن و شوخی کردن؛ و جو سنگین و وحشتناک گروه را شکست. روحیه بچه‌ها تقویت شده بود. به بچه‌ها گفتیم حالا که اینجا گیر افتاده‌ایم و کاری از ما برنمی‌آید بیایید حداقل خوراکی‌هایمان را بخوریم که اگر شهید شدیم عراقی‌ها نگویند این‌ها از گرسنگی مرده‌اند! بعد از آن بود که فرمانده‌مان، دستور عقب‌نشینی داد. همه راه افتادیم. من و بیژن و یک نفر دیگر، مجروحی را که کنارمان بود داخل یک پتوی سربازی گذاشتیم و به سمت عقب حرکت کردیم. خون زیادی از او رفته بود و قادر به صحبت کردن نبود. مسافت زیادی را پیاده آمدیم تا جایی که یک وانت لندرور پیدا کردیم و مجروح را داخل آن گذاشتیم که به بیمارستان منتقل شود. بعداً شنیدیم او به شهادت رسیده است. بیژن به حق‌الناس و بیت‌المال به شدت حساس بود. همان وقت که زیر آتش دشمن و شرایط سخت حمل مجروح، در حال حرکت بودیم گاهی می‌دیدیم افراد اسلحه و مهمات خود را گذاشته‌اند و فرار کرده‌اند. او می‌گفت: «ما خیلی کمبود مهمات داریم و این‌ها بیت‌المال است؛ نباید هدر برود.» او بی هیچ ترسی، زیر آتش می‌رفت و سلاح‌ها و فشنگ‌های روی زمین مانده را جمع می‌کرد و ما با آن وضعیت، آنها را هم به عقب برگرداندیم. 🌻🍃 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
☀️ بیژن از خانواده‌ مذهبی و مؤمنی بود. روی احکام اسلام، تقیّد خاصی داشت. در جمع‌ دوستان تذکر می‌داد که مادرم گفته: «غیبت خوب نیست». از آن به بعد وقتی بچه‌ها جمع می‌شدند و صحبت به غیبت می‌کشید، به شوخی می‌گفتند: «بچه‌ها غیبت نکنید! مادر بیژن گفته غیبت خوب نیست.» اهل نماز اول وقت بود و به شدت به آن اهمیت می‌داد. یادم می‌آید یک بار که در مأموریت بودیم، یک قمقمه آب برای ۲۴ ساعت داشتیم که باید با آن، همه اموراتمان را می‌گذراندیم. او با وضویی که با آن نماز صبحش را خوانده بود نماز مغرب و عشایش را هم خواند. حتی مراقبت کرد که نخواهد نمازش را با تیمّم بخواند و حتماً با وضو باشد. در روزهای مرخصی هم بیژن بیکار نمی‌نشست و به بچه‌ها آموزش قرآن می‌داد. او همراه خود تخته سیاهی داشت که به کمک آن، روخوانی و روانخوانی را یادشان می‌داد. 🌻🍃 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
☀️ نحوه شهادت شهید «بیژن افشار» از بیان دوست ایشان جناب «آقای نوروزشاد»🎤🌷 در آبان ماه سال ۶۰، بیژن مجدداً به ستاد جنگ‌های نامنظم در اهواز مراجعه کرد. سراغ بچه‌هایی که با او آشنا بودند رفت که بتواند دوباره فعالیت‌های خود را از سر بگیرد و در مأموریت‌ها شرکت داشته باشد. در شهر اهواز با پسر «شهید ملک‌پور» که قبلاً یکی از اعضای گروه ما بود و در آن زمان فرمانده شده بود ملاقات کرد. همراه آنها در خط مقدم حضور یافت. چند روز بعد از حضور مجدد او در خط، در سحر روز نوزدهم آبان‌ماه، وقتی برای نماز صبح از سنگر خارج شد خمپاره ۶۰ جلوی پایش به زمین اصابت کرد. از شدت اصابت ترکش خمپاره، ساق پایش کاملاً از بین رفت و بدنش از پا تا بالای صورت پر از ترکش شد. وقتی او را به طرف بیمارستان حرکت دادند داخل ماشین به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🌻🍃 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
8.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲🏻دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان یادمان شهید حسن باقری🇮🇷