eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
45.2هزار عکس
20.1هزار ویدیو
438 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹شهیدی که پس از۳۰سال بدنش سالم ماند و خون تازه از پیکرش جاری شد🌹 جناب سرهنگ قمری می گفت: ساعت نه صبح رفتیم برای نبش قبر بهنام محمدی.... بچه ها جمع شده بودن، از گردان اومده بودن، فرمانداری بود، شهرداری بود، استانداری بود، از لشگر آمده بودند، دعوتی زیاد بود... منتهیٰ ما رفتیم جلو من و حاج آقا کعبی... مادرش سمت راستم بود و پدرش رو به روی من ایستاده بود.. خاک را برداشتند رسید به نزدیک های سنگی که روی او گذاشته بودند.. من دست نگه داشتم.... گفتم: بیل را بگذار کنار.. گفت: چرا؟ گفتم: استخوان های این بچه خیلی ریز است، یک تکه از این سنگ بیفتد استخوان هایش می شکند؛ بگذار ما جسد او و استخوان هایش را اگر پودر نشده سالم برسانیم، بگذاریم توی ظرفی و ببریم مسجد دفن کنیم این زیباتره... بچه ها قبول کردند.... من داشتم با دست خاک را میزدم کنار که دست من را گرفتند، گفتند این همه آدم اینجا ایستاده اند... هجوم آوردند گفتم آقا شلوغش نکنید اینطور بدتر خاک میریزه روش.. گفتیم دوتا دوتا.. دوتا دوتا آمدند جلو خاک ها را رد کردند وسنگ را از رویش برداشتند... خب،او را هم کفن نکرده بودند و همین طوری گذاشته بودند... من تاچشمم به این شهید خورد از حال رفتم، مادرش غش کرد.. دقیقا مثل اینکه یک دقیقه پیش خوابیده بعد از سی ویک سال همانطور دست نخورده.... من اصلا از حال رفتم پدرش هم آن طرف افتاد... اصلا همه وحشت زده شده بودند.. خلاصه کمی به خودمان فشار آوردیم وخاک ها را با دست زدیم کنار، دست میزدی خون نمی آمد... دست میزدیم خون نیست... نگاه می کنیم خون دارد قطره قطره می آید!!!!!!! مادرش بیست وچهار ساعتی زیر سرم بود بیمارستان شرکت نفت آبادان... شهید را هم گذاشتند سردخانه.... مادرش آمد بیست وچهار ساعتی بچه را دربغلش خواباند، نمی گذاشت دفنش کنیم.... داد میزد: بچه ی من بوی گلاب میدهد.. چرا می خواهید زیر خاک بگذاریدش؟ مگر شما از بچه ی من سیرید؟؟!! بعد بیست وچهار ساعت اینقدر خواهش و تمنا کردیم او را قانع کردند که بچه را دفن کنند.... دفنش کردند، من رفتم، خانمم را هم باخودم بردم.. با هواپیما رفتیم وآمدیم.... رسیدیم کرج دایی اش زنگ زد و گفت: مادرش... مادرش چون سرحال نیست امروز هم رفته زیر سرم... خواستیم تشکر کنیم.... دیشب آمدم خانه مادرش می گفت راحت بخواب... پدرش به رحمت خدا رفت، همین سال گذشته رفتم، مادرش می گفت: جناب سرهنگ قمری کار اشتباهی من کردم...؟ گفتم:چه کار اشتباهی کردی؟ گفت:هرشب می آمد مرا ازخواب بیدار می کرد، مخصوصا موقع نماز.. حالا دیگر به خوابم نمی آید؛ هر۳ماه یک دفعه ۲ماه یک دفعه به خوابم می آید؛آن هم خوشحال است.... گفتم: شما ناراحتی او خوشحال است؟ گفت:خوشحالم او خوشحال است ، ناراحتم چرا هر شب نمی بینمش؟ ببینید عزیزان ما چنین افرادی را داشتیم ملت باید بدانند.... 🕊
🌹شهیدی که پس از 16سال سالم به وطن بازگشت🌹 مادرشهید می گفت:کربلای ۴ اگریادتان باشد از طرف ما عقب نشینی شد محمدرضا دوباره از ناحیه ی شکم مجروح شده بود، صبح که رفتند بیاورندش دیده بودند نیست وعراقی ها برده بودنش. همرزم شهید(عضو گروه تفحص) تعریف می کرد: روزی به ما گفتن میخواهیم برویم تفحص وبرویم توی خاک عراق و یک سری شهدای آزاده میخواهیم بیاوریم. وقتی تابوت محمدرضا شفیعی را گذاشتیم زمین،رویش را که باز کردیم محاسنش را دیدیم... مگر چند سالش بود؟!!! شفیعی۱۹سالش بود محاسنی داشت که قشنگ با شانه، شانه می شد...اینقدر قشنگ... مادرشهید می گفت: رفتیم بهشت معصومه ورفتند وتابوت را از سرد خانه آوردند بیرون و من خودم رویش را رد کردم، دیدم موی سرش خوابیده، ریش هایش، دماغ، دهان، بازو ها...پر گوشت!!! همه صحیح و سالم... شکمش که خب مجروح شده بود پاره بود... خودم رفتم توی قبر نشستم و گفتم بدید به خودم... محمدرضا را آوردند؛ بعد سرهنگ کاجی گفت:نه! اجازه بدید..همه جا من باهاش بودم،می خواهم من بگذارمش توی قبر... کاجی همرزم شهید تعریف می کرد:مادر آمد توی قبر...گفتم میدونی چرا جنازه اش سالم است؟ میخواهی بگویم چرا؟ صبح ها ما توی جبهه که بودیم زیارت عاشورا می خواندیم برای امام حسین(ع)... وقتی که من برایش زیارت عاشورا و روضه می خواندم گریه که می کرد، اشک چشمش را به بدنش می مالید به صورتش می مالید. فرازی از وصیت نامه ی شهید: ای جوانان نکند در خواب ذلت بمیرید، که حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد...و مبادا در غفلت بمیرید که علی(ع) در محراب عبادت شهید شد. 🕊