#حضرت_عبدالله_بن_الحسن_ع_شهادت
#زمزمه #محاوره
شبو تا اینکه صبح کنه
پلکشو روی هم نذاشت
گف به خودش یادت باشه
عمو براتو کم نذاشت
نماز صبحشو که خوند
بغضی پیچید توی گلوش
بغضو نگه داشت تو دلش
نگاهشو دوخت به عموش
از سر صبح هرکسی که
دیده بودش میگف خدا
باباش امام حسن رو باز
انگار دیدم تو خیمه ها
نذاشت که هیچکس ببینه
اشکی که از چشش چکید
گف کاش منم بزرگ بودم
علی اکبرو که دید
انگار دلش بهونهی
احلی عسل گرفته بود
قاسمو موقع وداع
وقتی بغل گرفته بود
دست ابالفضلو گرفت
وقتی که مشکو برمیداشت
میگفت منم میومدم
اگه عموجونم میذاشت
هر جوری بود کنار اومد
تموم اینهارو که دید
علی اصغر که میرف
گریه امونشو برید
وقتی شنید تو قتلگاه
عمو میگه هل من معین
دیگه نتونس بشینه
تو خیمه ها روی زمین
از تشنگی فقط میدید
عمو رو لابه لای دود
دورو بر عمو پر از
گرگای وحشی شده بود
شبیه ساقی حرم
دستشو داد برا حسین
هر زخم توی بدنش
انگاری میگف یا حسین
شبیه اکبر شده بود
روی تنش ولوله شد
شبیه اصغر هدفِ
دشمنی حرمله شد
تو قتلگاه جون دادنش
قاتل زینب شده بود
شبیه قاسم بدنش
پامال مرکب شده بود
تو اون همه برو بیا
تنش یکی شد با عموش
سری شد آخر تو سرا
نیزه که رفت توی گلوش
شاعر: #سعیده_کرمانی