eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.4هزار عکس
17.6هزار ویدیو
346 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🕯🌺🌸🌼🌻 نام و نام خانوادگی شهید: احمد خانچی تولد: ۱۳۴۵/۶/۱۰، خرمشهر. مجروحیت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۵، عملیات کربلای ۶، سومار. شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۲، شیراز. گلزار شهید: دارالرحمه شیراز، قطعه شهدای منا. 🦋 ۱۲ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2320302193C7143916c3f
🕯🌸🌺🌼🌻 📚 *بچه‌های ما* احمد جان! همه‌ی عکس‌هایت یک طرف، این عکس هم یک طرف! هم من خیلی دوستش دارم هم بچه‌ها. عکس همیشگی پروفایلم هست. می‌خواهم هرکس من را می‌شناسد، یادش باشد زهرا و سه قلوهای من چه بابایی داشتند! بابایی که قطع نخاع گردنی بود اما از روی همان تخت و ویلچر با تمام درد و سختی‌هایی که داشت، جوری به بچه‌هایش محبت می‌کرد که همیشه داشتند از سرو کول بی‌جانش بالا می‌رفتند. راستی عزیزم! وقتی رفتی، بچه‌ها هر کدام به شکلی برایت بی‌تابی می‌کردند. صورت زهرا از اشک، خشک نمی‌شد. زینب عکست را بغل کرده و خیره مانده بود. علی‌اکبر گوشه‌ی اتاق بغضش را می‌خورد. اما مریم، سه روز تمام در تب سوخت. دخترک رنجورم حق داشت، جای او همیشه روی سینه و قلب تو بود. 💠💠💠 پی‌نوشت: مریم، فرزند شهید احمد خانچی، بر اثر خطای پزشکی در روزهای اولیه نوزادی معلول ذهنی و حرکتی شدید شد. ✍🏻*سمیرا اکبری* ۱۴۰۰/۱۲/۱۸ @78_akbari طراح کلیپ: مطهره سادات میرکاظمی تنظیم و تدوین: زهرا فرح‌پور @z_farahpour 🦋 ۱۲ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2320302193C7143916c3f
پشت هر پنجره باشم نظرم خیره به توست در نگاهم تو فقط منظرۀ دلخواهی 🕯🌺🌸🌼🌻🦋 ۱۲ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2320302193C7143916c3f
🕯🌺🌸🌼🌻 🍎جانباز شهید احمد خانچی در دهم شهریور سال ۱۳۴۵ در خرمشهر و در خانواده‌ای متدیّن به دنیا آمد. او دو برادر و سه خواهر داشت. 🍎تا ۱۵ سالگی یعنی تا زمان جنگ در خرمشهر تا کلاس نهم درس خواند. چند روزی بعد از شروع جنگ و اشغال خرمشهر با خانواده به شیراز آمد. 🍎در ۱۹ سالگی به خدمت سربازی در ارتش مشغول شد. در تاریخ ۲۵ دی در عملیات کربلای ۶ در منطقه سومار مجروح و به تهران منتقل شد. در آنجا مشخص گردید که نخاعش از ناحیه گردن آسیب دیده و جانباز ۷۰ درصد گردنی نخاعی شده است. 🍎در زمان جانبازی، دیپلم خود را گرفت و در سال ۱۳۸۰ با مراسم ساده‌ای ازدواج کرد. درسال ۱۳۸۳ خدا به ایشان دختری به نام زهرا داد. 🍎در شهریور ۱۳۸۸ خدا نظر لطفش را شامل حال او و همسرش کرد و یک سه قلو که دو دختر و یک پسر بودند به آن‌ها عطا کرد. 🍎در سال ۱۳۹۴ بعد از سال‌ها تحمل درد و رنج ناشی از مجروحیت، پس از ۲۰ روز که در بیمارستان نمازی شیراز بستری بود، در ۲۲ دی ۱۳۹۴ به شهادت رسید. او در۲۴ دیماه تشییع و در دارالرحمه شیراز قطعه شهدای منا به خاک سپرده شد. روحش شاد و نام و یادش در اذهان همواره جاودان باد.🌹 🦋 ۱۲ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2320302193C7143916c3f
رندانه آخر ربودی جامی ز میخانه دل خونین چو برگ شقایق، رنگین چو افسانه دل 🕯🌺🌸🌼🌻🦋 ۱۲ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2320302193C7143916c3f
🕯 نام و نام خانوادگی شهید: *محمود رفیعی* تولد: ۱۳۴۳، روستای چوبیندر، قزوین. جانبازی: ۱۳۶۲/۴/۱۳، سلماس، آذربایجان غربی. شهادت: ۱۳۹۲/۷/۲۳، تهران. برابر با روز عرفه. گلزار شهید: گلزار شهدای روستای چوبیندر قزوین. 🦋 ۱۲ 🆔https://zil.ink/30rooz30shahid
🕯 📚 *پشت در بهشت* یک سال کارم شده بود دعای شهادت خواندن. مدام به خدا می‌گفتم نکند جنگ تمام شود و من شهید نشوم. تا اینکه یک شب خواب دوست شهیدم را دیدم که گفت: «محمود! وصیت‌نامه‌ات رو بنویس که یک هفته دیگه شهید می‌شی!» از خواب پریدم. _ خدایا! گفتم من رو شهید کن اما نه همین الان! جبهه رزمنده می‌خواد! یک هفته بعد دوباره سعید آمد به خوابم. _ آقامحمود! تو رو برمی‌گردونن و فعلا فقط، دست و پات رو قبول می‌کنن. مدتی بعد از این خواب‌های عجیب و غریب، با تعدادی از بچه‌ها رفتیم منطقه آذربایجان درگیری. بین راه خوردیم به کمین. از زمین و آسمان گلوله می‌بارید. شدت آتش طوری بود که یک‌دفعه از ماشین به بیرون پرتاب شدم. گلوله‌ها به سرعت از بالای سرم رد می‌شدند. هر دو دوست همراهم به شدت مجروح شدند. قمقمه آب را برداشتم و رفتم بالای سر دوستم که از گردن مجروح شده بود؛ هنوز قمقمه، به لب‌های خون‌آلودش نرسیده بود که دستم تیر کشید، قمقمه افتاد و گلوله‌ها بدنم را زیر و رو کردند. _ این یکی هم زنده‌ست، خلاصش کن. تا به خودم بیایم، سرباز کومله با پوتینش محکم کوبید توی صورتم و صدای گلوله‌ی خلاصی پیچید توی گوشم. در آن موقع ۱۸ گلوله به من شلیک شد که یکی دقیقا کنار قلبم بود‌. یک‌آن سبکبال شدم و از بالا جسم بی‌جان خودم را دیدم. روح دوستان شهیدم یکی پس از دیگری از کنارم می‌گذشتند و به عرش می‌رفتند. غرق این احساس خوب بودم که صدایی مرا مخاطب قرار داد. _ برگرد تا وقتش برسد! یک دفعه دیدم روی جسم خودم افتادم و سنگینی و درد شدیدی را احساس کردم... ✍🏻 *فاطمه شعرا* @fateme_shoara با اقتباس از خاطرات و دست‌نوشته‌های شهید دکتر محمود رفیعی طراح کلیپ: مطهره‌ سادات میرکاظمی تدوین: زهرا فرح‌پور @z_farahpour با صدای: زهرا دشتیار @z_dashtyar 🦋 ۱۲ 🆔https://zil.ink/30rooz30shahid
🕯 استادی که دوبار شهید شد! 💢 شهید دکتر محمود رفیعی سوم دی ماه ۱۳۴۳ در یکی از روستاهای قزوین به نام چوبیندر متولد شد. 💢در ۱۶ سالگی عازم جبهه غرب شد. در ۱۳ تیر ۱۳۶۲ در کمین کومله در منطقه سلماس ۱۸ تیر خورد. تمام همرزمانش شهید شده بودند. با لگد دنده‌هایش را شکستند. تمام مغز استخوان بازوهایش بیرون ریخته بود. گلوله خلاصی به قلبش زدند. او پرواز روح داشت و همان جا بزم شهدا را در آسمان‌ها دید. می‌خواست حلقه شهدا را تکمیل کند که شهیدان گفتند تو جایت محفوظ است بعداً می‌آیی! پیکر شهدا را انداختند روی پیکرش و همه را بردند به سردخانه. 💢موقع تشییع شهدا، متوجه باز شدن چشم‌هایش شدند و او را به بیمارستان منتقل کردند. چندسال در بیمارستان و خانه در رفت و آمد بود تا اندک اندک بهبود یافت. رو به راه که شد، رفت جبهه‌های جنوب، شیمیایی شد؛ ترکش خورد و یک گوشش بر اثر ترکش ناشنوا شد. 💢سرانجام در ۲۳ مهر ماه ۱۳۹۲، پس از ۳۰ سال تحمل درد ترکش‌های آهنی در بدن، به شهادت رسید و به دوستان شهیدش پیوست. 💢انگار به این شهید بزرگوار فرصتی دوباره داده شده بود تا در سنگر علم و دانش نیز خدمت کند و پس از ۳۰ سال تلاش و کسب علم، به دوستان شهیدش بپیوندد. 💢دکتر محمود رفیعی دکتری ادبیات فارسی و عضو هیأت علمی دانشگاه علامه طباطبایی در روز عرفه به لقاء‌الله پیوست و پیکرش همزمان با برگزاری مراسم قرائت دعای عرفه در این دانشگاه تشییع و در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد. 🦋 ۱۲ 🆔https://zil.ink/30rooz30shahid
  🕯   ارتباط شهید رفیعی با دانشجویانش ورای ارتباط استاد و دانشجویی بود و دانشجویان به دلیل ویژگی‌های شخصیتی که در او سراغ داشتند، هر مشکلی که داشتند با ایشان در میان می‌گذاشتند. استاد با اینکه در کارش جدی بود اما به شوخ‌طبعی در میان دانشجویانش شهرت داشت. مانند پدری دلسوز به صحبت‌های آنان گوش می‌داد و آنانی را راهنمایی می‌کرد. ایشان علاوه بر سرودن اشعار، دروس جدیدی با عنوان ادبیات انتظار تدریس می‌کرد که مشتاقان زیادی در جمع دانشجویان داشت. در دانشگاه، مشهور بود که مرحوم دکتر رفیعی هنگام سخنرانی شرط می‌کرد که هزینه سخنرانی‌اش خرج دانشجویان بی‌بضاعت شود و برای نوعروسان جهیزیه تهیه می‌کرد. همچنین افرادی که در خانواده دچار مشکلات حاد می‌شدند با ارائه مشاوره سازنده مشکلات آن‌ها را رفع می‌کرد به طوری که تعداد بسیاری از افراد در آستانه طلاق به زندگی برگشته و زندگی بهتری نسبت به گذشته را شروع کرده بودند. یکی از دانشجویان دکتر رفیعی درباره شخصیت این شهید در وبلاگش نوشته است: استاد شهیدم! شهادتت مبارک. استاد! شاهد بودیم که چه دردهایی کشیدید؛ از ترکش‌های سرتان، از گلوله خلاصی که نزدیک قلبتان زده بودند؛ از اینکه مدام تحت درمان جراحی متعدد بودید؛ از تاول‌های شیمیایی که خون از آنها جاری می‌شد؛ می‌دیدیم که در تمام فصول، درون کفش‌هایشان آب می‌ریختید چون کف پاهایتان بر اثر تیر خوردن کاملاً فرورفته بود و توان راه رفتن نداشت. استاد شهیدم! چنان گرم و مهربان بودید که همه عاشق مرامتان بودند. از نگهبان دم در تا همه افراد دانشگاه. آنقدر خوش‌اخلاق بودید که آنچه تصویر شما را در ذهن می‌آورد خنده‌هایتان است... استاد! شما عاشق بی‌قرار امام زمان(عج) بودید و با بنیانگذاری ادبیات عاشورا و ادبیات انتظار درس عشق می‌دادید... 🦋 ۱۲ 🆔https://zil.ink/30rooz30shahid
🎨🖌*اثر آمنه داوری‌مقدم* از شاگردان استاد شهید محمود رفیعی ۱۲ 🆔https://zil.ink/30rooz30shahid
🕯 *شهید دکتر محمود رفیعی از زبان پسرش* 🎤 ❇️جنگ تحمیلی که آغاز شد، پدرم دانش‌آموز سال اول دبیرستان بود. پس از پایان سال تحصیلی، درس و مدرسه را رها کرد و از طریق نیروی انتظامی عازم جبهه گردید و به منطقه جنگی سلماس در آذربایجان غربی اعزام شد. ✳️پدر همیشه پشتکار زیادی برای کسب علم داشت. پس از اتمام جنگ برای ادامه تحصیل اقدام کرد و سال دوم و سوم دبیرستان را به صورت غیر حضوری خواند. در اولین سالی که در آزمون کنکور شرکت کرد با رتبه ۱۶۷ در رشته ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی پذیرفته شد و پس از دریافت مدرک لیسانس در روابط عمومی دانشگاه علامه مشغول به کار شد. البته همزمان با پذیرفته شدن در آزمون مقطع کارشناسی ارشد ادامه تحصیل داد؛ او در بهمن ماه سال ۹۱ با دفاع از پایان نامه دکتری خود با رتبه عالی و کسب نمره ۱۹ موفق به دریافت مدرک دکتری خود شد.🎓🗞   ❇️او به اهدافی که در زندگی داشت پایبند بود. از آنجا که به رشته‌ای که در آن تحصیل و تدریس می‌کرد، علاقه‌مند بود، بسیار مطالعه و تحقیق می‌کرد. افزون بر آن در رشته ادبیات عاشورا و ادبیات انتظار نیز بسیار فعال بود، به طوری که جزو معدود افرادی بود که در این حوزه به صورت علمی در سطح دانشگاه تدریس می‌کرد. پدرم همیشه با مهربانی و خوشرویی اطرافیانشان را راهنمایی می‌کرد و هیچ وقت مشکلات جسمی خود را بهانه‌ای برای کم‌کاری و کم‌توجهی به اطرافیان قرار نمی‌داد. معتقد بود مومن باید با خوشرویی با دیگران رفتار کند. ✳️شهید رفیعی به رغم مشکلات جسمی متعددی که داشت، حتی در زمان استراحت نیز به تماس دانشجویانش پاسخ می‌داد و در صورت نیاز آنان را راهنمایی می‌کرد و برای رفع مشکلات آنها وقت می‌گذاشت. در منزل نیز همسری نمونه برای مادرم و پدری مهربان برای من و خواهرم بود. او همیشه نظرهای خود را به طور دوستانه و در حد پیشنهاد به خانواده منتقل می‌کرد و تمام دوستان و اطرافیان، ایشان را به مهربانی مثال می‌زدند و ایمان خالصانه ایشان برای همه الگو بود. ✳️ازدواج پدر و مادرم نیز پس از مجروح شدن ایشان و اتمام جنگ اتفاق افتاد. آنان زندگی بسیار عاشقانه‌ای داشتند؛ چون مادرم همیشه پیش از ازدواج آرزو داشت با یک جانباز ازدواج کند. 🦋 ۱۲ 🆔https://zil.ink/30rooz30shahid
🕯 *سکینه وهاب‌پور همسر شهید محمود رفیعی* 🎤 محمود طی این سالها، تمام آن ترکش‌ها را در بدنش به یادگار نگه‌داشت. یادگارهایی که در سال‌های اخیر به‌شدت زندگی و حتی راه رفتن را برای او سخت کرده بودند؛ چنان که چند ماه آخر عمر را با عصا و سپس با واکر و ویلچر گذراند. روزهایی‌که به سختی دانشگاه رفت و بارها در محیط دانشکده و اتاق‌ها به زمین افتاد. محمود همیشه به خودش تکیه می‌کرد و دوست نداشت که کارهایش را کسی دیگر انجام دهد. ویژگی‌های شخصیتی گسترده و والایی داشت به طوری که ما بعد از شهادت محمود با جلوه‌هایی از شخصیت پنهانی او آشنا شدیم و فهمیدیم که او در زمان حیاتش تعدادی خانوار را تحت حمایت خود قرار داده و همچنین خرج تحصیل دانشجویان بی‌بضاعت خود را پرداخت می‌کرد. صبح روز شهادتش که برای رفتن به دانشگاه بیدارش کردم، حال و هوایش تفاوت پیدا کرده بود. کمی تربت کربلا به او دادم. آرام‌تر شد. احساس می‌کردم که او را نمی‌شناسم و او فرد غریبه‌ای است. دستش را گذاشته بود روی سینه‌اش و اطرافش را نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. من جلوتر رفتم و به او گفتم: «چرا این طوری شده‌ای؟» گفت: «من مثل هر روزم شما نگران شده‌ای.» دوباره کمی که از او دور شدم دیدم که نگاهش به روبه‌‌رو است و لبخند می‌زند. اصرار کردم که به من بگوید که دارد چه اتفاقی می‌افتد. گفت که بنشینم. تا آمدم بنشینم دیدم که نفس‌هایش به شماره افتاد. احیایش کردم. برگشت و گفت که سینه‌ام می‎سوزد. به اورژانس اطلاع دادم؛ اما به فاصله‌ای که اورژانس برسد او به شهادت رسید... 🦋 ۱۲ 🆔https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇶 📚 تا وادی‌السلام زیارت‌نامه را خواند و ضریح را در آغوش گرفت. جدا شدن از حرم امیرالمؤمنین علیه‌السلام، برایش خیلی سخت بود. یاد روزهایی افتاد که با همه خطراتی که برای خانواده‌اش داشت، خود را مخفیانه به ایران رساند و عضو سپاه بدر شد تا با رژیم بعثی عراق بجنگد. طالب، بارها در جبهه کرمانشاه مجروح شد و در حمله شیمیایی صدام، ماسکش را به مجروحی بخشید و شیمیایی شد. حالا سال‌ها از آن روزهای پرخون می‌گذرد. طالب به وطنش برگشته. بعد از زیارت حضرت امیر، قدم در طریق گذاشته و با دلی بی‌قرار و جانی پر از عشق، خادم زوار امام حسین علیه‌السلام شده. ظهر اربعین به رسم هر ساله، بعد از زیارت مولایش حسین، بی‌تاب رفتن و بی‌قرار ماندن است؛ و بالاخره در مسیر بازگشت به آغوش حضرت امیر، به آسمان پر خواهد کشید. آخرین تصویر زندگی‌اش چه زیباست؛ برای همیشه در وادی‌السلام و در جوار حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام آرام می‌گیرد. ✍🏻زهرا دشتیار ۱۴۰۲/۱۱/۱۶ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 🎙با صدای: فاطمه شعرا 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🍇 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🇮🇶 فاطمه کعبی فرزند شهید در گفت‌و گو با سی‌روز سی‌شهید:🎤 پدرم اهل عراق و متولد شهر العماره بود. ۱۸ ساله بود که جنگ ایران و عراق شروع شد. همان موقع صدام اعلام کرده بود پسران ۱۸ سال به بالا باید عضو حزب بعث شوند و اگر از دستور او سرپیچی شود خواهرانشان را به اسیری خواهند برد. به درخواست پدربزرگم که مخالف سرسخت صدام بود پدرم به ایران آمد و به سپاه بدر پیوست. همان سپاهی که مجاهدان عراقی در آن به کمک سپاه ایران آمدند. او در کرمانشاه می‌جنگید و در این میان چند بار مجروح شد و به درجه جانبازی رسید. چند ترکش در دست و پایش برای همیشه جا ماند. او در کردستان نیز شیمیایی شده بود و ماسکش را به مجروح کُردی که حال خوبی نداشت بخشیده بود. پدرم قبل از جانبازی، خطاطی می‌کرد و بیشتر، آیات قرآن را می‌نوشت؛ اما بعد از آن دیگر نتوانست سراغ علاقه بزرگش، خوشنویسی، برود. هیچ وقت از این بابت شکایتی نکرد. هرچه به او اصرار می‌کردیم کارهای مربوط به تعیین درصد جانبازی‌ات را پیگیری کن مخالفت می‌کرد و می‌گفت: «من در راه خدا جنگیدم؛ نمی‌خواهم درصد جانبازی‌ بگیرم؛ من می‌خواهم گمنام بمیرم. ان‌شاءالله که در راه امام حسین(علیه‌السلام) هم شهید بشوم.» اما بالاخره با اصرار زیاد ما رفت و علیرغم ناراحتی و برخلاف میل باطنی‌اش، درصد جانبازی‌اش را گرفت. بعد از آن اسمش را در حشد‌الشعبی عراق نوشت تا از آن طریق به عراق برود اما اسمش درنیامد. خیلی مهربان و خوش‌اخلاق و خنده‌رو بود. هیچ‌وقت اخم نکرد. بچه‌ها را بسیار دوست داشت و سعی می‌کرد دل‌شان را شاد کند. همیشه از صوت پدرم وقت تلاوت قرآن لذت می‌بردم و به او افتخار می‌کردم. وقتی دور هم می‌نشستیم برایمان سوره‌های قرآن را تفسیر و داستان‌های قرآنی تعریف می‌کرد. از غیبت و بدگویی بدش می‌آمد و تا می‌توانست در جمع مانع از انجام آن می‌شد. 🍇 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🇮🇶 شهید طالب کعبی از زبان همسرش:🎤 من خواستگارهای زیادی داشتم. پدرم همه را رد می‌کرد. شب قبل از آنکه طالب به خواستگاریم بیاید در خواب امام رضا علیه‌السلام را دیدم که یک جوان بلند قامت را به من معرفی کردند و فرمودند: «دخترم این جوان از کرمانشاه می‌آید ردش نکن.» آنروز وقتی مهمان‌ها آمدند شوک شدم. چون آن جوان، همان جوان توی خوابم بود و چیزی که بیشتر به تعجب انداختم اینکه او از پاسدارهایی بود که در کرمانشاه خدمت می‌کرد. ما به واسطه آقا امام رضا علیه‌السلام ازدواج کردیم. من ۱۸ ساله بودم که به آقا طالب ۲۷ ساله جواب بله دادم. هیچ‌وقت روزی که اولین فرزندمان به دنیا آمد را فراموش نمی‌کنم. وقتی شوهرم، علیِ کوچکمان را در آغوش گرفت اشک در چشمانش جمع شد. خیلی خوشحال بود. کارش در کرمانشاه زیاد بود و باید برمی‌گشت. ما اصفهان زندگی می‌کردیم و خیلی او را نمی‌دیدیم. برای همین یکبار که می‌خواست به کرمانشاه برگردد به من گفت: «خانم! برای من رفت و آمد و دوری از شما سخته! بیا بریم کرمانشاه زندگی کنیم تا کنار هم باشیم.» علی ۷ سالش بود که ما ساکن کرمانشاه شدیم. سه سال در کرمانشاه ماندیم. سختی‌هایش را به‌خاطر همسرم به جان می‌خریدم. بعد از آن من باردار شدم و همسرم به خاطر اینکه تنها نباشم از من خواست که به اصفهان برگردم و با علی در کنار مادر و خانواده‌ام باشم. دوری‌اش برایمان خیلی سخت بود اما او همیشه می‌گفت: «خانم! صبور باش؛ درست می‌شه.» حقوقی که می‌گرفت خیلی کم بود؛ اما برای من عشق و محبت و درک متقابلش با ارزش بود. خودم هم با کار در خانه کمکش می‌کردم تا اینکه خبر رسید صدام سقوط کرده و اعلام کردند عراقی‌هایی که ساکن ایرانند می‌توانند به کشورشان برگردند. همسرم پرسید: «موافقی برگردی؟! من خیلی دلم می‌خواهد خانواده‌ام را ببینم.» با اینکه دوری از کشور و خانواده‌ام برایم خیلی سخت بود اما درکش می‌کردم. برای همین موافقت کردم و ما در کنار دو فرزندم علی و فاطمه‌زهرا راهی عراق شدیم. وقتی خانواده‌ی همسرم طالب را دیدند شوک شدند چون تا آن موقع خبری از او نداشتند و فکر می‌کردند شهید شده است. خیلی خوشحال بودند. من اصلاً زبانشان را متوجه نمی‌شدم اما طالب برایم ترجمه می‌کرد. یک مدت منزل خواهر شوهرم ماندیم. بعد خانه‌ای خریدیم و از آن لحظه زندگی ما در عراق شروع شد. با وجود زبان عربی مدرسه رفتن برای بچه‌هایم سخت بود. دخترم که اول ابتدایی بود راحت‌تر یاد می‌گرفت؛ اما پسرم در مقطع اول راهنمایی خیلی اذیت شد. بچه‌ها بزرگ شدند؛ من هم عربی یاد گرفتم. شوهرم هم شغل پیدا کرد و زندگی‌مان سامان گرفت. سالی یکبار برای دیدن خانواده‌ام به ایران می‌رفتیم. زندگی شاد و ساده‌ای داشتیم. پسرم دانشگاهش را تمام کرد و دخترم سال آخر درسش بود که طالب در سفر اربعین ۱۳۹۶ به شهادت رسید. 🍇 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🇮🇶 ماجرای شهادت شهید کعبی از زبان پسرش علی‌آقا🎤 پدرم خادم امام حسین علیه‌السلام بود. هر سال با او به کربلا می‌رفتیم و در روزهای پیاده‌روی اربعین در موکب به زوار خدمت می‌کردیم. سال ۹۶ هم مثل هر سال رفتیم. پدرم سرحال‌تر از همیشه خدمت می‌کرد تا اینکه قصد برگشت کردیم. خیلی گرفته و ناراحت شده بود. گفتم: «بابا چی شده؟!» گفت: «علی! میشه برنگردیم؟! حسم میگه باید بیشتر بمونم.» اما من گفتم: «بابا! می‌ترسم بمونیم و به شب بخوریم.» خلاصه همان ظهر اربعین راه افتادیم. توی راه، حال پدرم بد شد. رساندیمش به بیمارستان. اما او بدنش سرد شده بود و دیگر نفس نمی‌کشید و ما در همان ظهر روز اربعین پدرمان را از دست دادیم. 🍇 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🇮🇶 فاطمه کعبی🎤 پیکر پدرم را از بیمارستان به خانه آوردیم تا با او وداع کنیم. چه تشییع باشکوهی داشت؛ جمعیت خیلی زیادی برای خاکسپاری‌اش آمده بودند. البته من آن روز از شدت گریه‌ی زیاد بیهوش شدم و این‌ها را مادرم بعدها برایم تعریف کرد. طبق وصیتش او را در وادی‌السلام نجف در کنار مولایش امیرالمومنین علیه‌السلام به خاک سپردیم. پدرم رفت و ما را با خاطره خوبی‌ها و مهربانی‌هایش تنها گذاشت. به امید روزی که زیر پرچم مولا صاحب الزمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف همراه با سپاهی از شهیدان به آغوش خانواده‌اش بازگردد. 🍇 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
بعضی‌ها ما را سرزنش می‌کنند که چرا دم از کربلا می‌زنید و از عاشورا؛ آنها نمی‏دانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کرده‌ایم. نه یک بار نه دو بار … به تعداد شهدایمان سید شهیدان اهل قلم 🍇 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🇮🇶 وصیت‌نامه شهید📝 وصیت به همسر: واجبات را فراموش نکنید... با مردم مهربان باشید و از خدا و اهل‌بیت علیهم‌السلام دور نشوید. سعی کنید کاری کنید که خدا از شما راضی باشد به فقرا و مستضعفین کمک کنید و همیشه پیرو راه رهبر اسلام آیت‌الله خامنه‌ای باشید. وصیت به دختر: مراقب حجاب فاطمی‌ات باش. حجاب هدیه‌ای است به دست ما. نگذار که فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها از تو ناراحت شود و اینکه نماز اول وقتت را فراموش نکن. وصیت به پسر: پسرم تو الان مرد خانه‌ی مادر و خواهرت هستی مراقبشان باش. من به تو افتخار می‌کنم. 🍇 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
عمری به علی عرض ارادت کردی با عشق، به شیعیان، تو خدمت کردی آخر به نجف رسیدی و جان دادی مستانه به سوی حق عزیمت کردی ✍🏻فاطمه شعرا ۱۴۰۲/۱۲/۲۵ 🍇 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid