eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.3هزار عکس
17.5هزار ویدیو
345 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
👮🏻‍♂ اواخر اسفند سال ۱۳۵۷ بود که به دنیا آمد. اسمش را احمد گذاشتند؛ به عشق حاج احمدآقای خمینی؛ که همان‌قدر صادق باشد و درست‌کار. و البته مظلومیت را هم با نامش به ارث گرفت. حدودا چهار ساله بود. وقت کوچ شده بود. با برادر کوچک‌ترش وحید، شیر به شیر بودند. مادر، وحید را که کوچک‌تر و نحیف‌تر بود بغل گرفته بود. خواهرها احمد را با خود می‌آوردند. در یکی از اتراق‌های وسط راه، بین سر به سر گذاشتن و شیطنت دخترها، همه سوار شدند و راه افتادند؛ الّا احمد که دور از چشم خواهرانش، لابه‌لای علف‌های بلند مسیر، جا مانده بود! مادر جلو می‌رفت و وحید را می‌برد و به خیالش پسرش احمد، در آغوش گرم خواهرانش پشت سرش می‌آید. سواری از دور صدا زنان نزدیک شد. قافله ایستاد. مادر پسر بچه‌ای را دید که در آغوش سوار، می‌خندید. سوار که نزدیک شد، مادر با دیدن احمد که سالم و سرحال در آغوش غریبه‌ای، از دست چرنده و درنده‌ی صحرا، جان سالم به سر برده بود، از حال رفت. خطرهای این چنینی زیاد از سرش گذشته بود. چه در کودکی‌اش که در علفزار جا ماند؛ چه آن روزی که با برادرش مشغول بازی بود که ماری به آن‌ها نزدیک شد؛ چه آن موقع که در پادگان، در زمان آموزش، گواتر راه نفسش را بسته بود و دکتر ناامیدانه خواسته بود او را پیش خانواده‌اش بفرستند تا با توجه به کمبود امکانات، نفس‌ها و لحظات آخر را کنار عزیزانش باشد. احمد اما آدم تسلیم شدن نبود. همه خطرهایی که می‌توانست به راحتی جان یک انسان عادی را در یک مرگ عادی بگیرد، انگار با اراده‌ای خنثی می‌شد تا احمد به روز ۲۳ دی ماه ۱۴۰۱ برسد. 🥀 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
👮🏻‍♂ از بچگی اهل خودنمایی نبود. یک روز برفی با اصرار، مادرش را بی هیچ حرفی به مدرسه کشانده بود. مادر در بین راه با خودش می‌گفت: «احمد که اهل شر به پا کردن نیست؛ چرا گفته حتما بروم مدرسه؟!» به مدرسه که رسید دید احمد در مسابقات فوتبال مقام آورده است. انگار این پسر رویی برای تعریف از خود نداشت. هر چه می‌کرد در سکوت بود و هر مشکلی که داشت خودش به تنهایی حل می‌کرد. بار همه را برمی‌داشت ولی از بار خودش، روی دوش کسی نمی‌گذاشت... 🥀 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
👮🏻‍♂ بعد از ازدواج، پنج سال در خوزستان مشغول به کار شد. همسرش در خرم‌آباد، این پنج سال را با دلخوشی وجود احمد گذراند. گذشت تا قرعه به اسم ساوه افتاد. ساوه دور بود و سختی رفت‌وآمد، احمد را مجبور کرد بیتا را با خود به غربت ببرد. نزدیک ساوه، تصادف سنگین، نه تنها جهاز دست نخورده‌ی عروس را ناکارآمد کرد، که علاوه بر آسیبی که به کمر و لگن بیتا زد، سر احمد را هم شکست. احمد که انگار کل راه، بیتا را لای پر قو آورده باشد که خراشی رویش ننشیند، جوری با سر شکسته، و خونی که از صورتش می‌چکید دور بیتا می‌چرخید و حواسش به او بود که اصلا متوجه نشد تمام تن و بدن بیتا آغشته به خون سر او شده است. پرستارها در بدن بیتا به‌دنبال جراحت می‌گشتند اما متوجه شدند خون، متعلق به مردی است که پشت در بخش زنان داد و هوار راه انداخته که: «من باید زنم را ببینم.» به همین خاطر هر پزشکی که نزدیکش می‌شد اجازه معاینه نمی‌داد. مراقب همه بود؛ اما اول از همه بیتا و بعد از او حسین! نور چشمی که خدا بعد سال‌ها انتظار، به بیتا و احمد هدیه داده بود. روز تولد حسین، با همه مشکلات مالی که داشت، پلاک و زنجیری طلا برای بیتا خرید. حس شادی و استرس و افتخار، باهم از چشم‌ها و حرکاتش می‌بارید... بیتا با دیدن اشک شوقش و تعریفی که از حسین جلوی همه می‌کرد: «خدا قشنگ‌ترین هدیه‌اش را به ما داده بیتا! اگر بدانی چقدر زیباست!» با خودش فکر می‌کرد، چقدر پدر بودن به احمد می‌آید... حسین را مثل خودش بار آورد. همیشه می‌گفت: «باید مرد شود. روی پای خودش بتواند بایستد. به کسی نباید تکیه کند.» 🥀 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
👮🏻‍♂ شجاعتش بین همکارانش، مثال‌زدنی بود. یک روز، با اسلحه خالی به دنبال خلافکار بودند. رفتند تا رسیدند به لانه اصلی‌شان. اسلحه خالی را جوری گرفته بود که انگار گلوله‌هایش تمام نمی‌شوند و جوری عربده می‌کشید که کسی جرأت نزدیک شدن پیدا نکند. با اسلحه‌ی خالی، خلافکار را گرفتند. همین جسارت‌ها بود که دور و بر ساعت ۳ بعدازظهر ۱۷‌ام دی ماه، کار دست همسر و فرزند و کس و کارش داد. احمد، از پنجره ماشین تعقیب و گریز به بیرون پرت شد. سرش، که در تصادف قبلی، دندان بر جگر گذاشته بود و به احمد فرصت داده بود تا آن‌طور که لیاقتش را دارد و خدایش برایش می‌خواهد با این دنیا خداحافظی کند، مجددا ضربه خورد. دعا و استغاثه فایده نکرد. بعد آن همه اتفاق، بعد بارها گذشتن از دهن مرگ، الان وقتش بود! الان که حسین دیگر راه و رسم زندگی را از پدر یاد گرفته بود و می‌توانست همه ویژگی‌های او را به خاطر آورد. الان که بیتا می‌توانست به مرد کوچکش تکیه کند. الان که بعضی از زندانی‌هایش از جرم و جنایت به خاطر حمایت‌های برادرانه حاج احمد دست کشیده و راه درست را در پیش گرفته بودند! الان می‌توانست، به مراد دلش برسد. 🥀 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
👮🏻‍♂ وقتش رسیده بود آخرین مأموریتش را انجام دهد. به هرکه هرچه نیاز دارد از کلیه و کبد تا چشم‌های همیشه مهربانش را ببخشد. الان شاید کسی از اعضای خانواده‌اش تاب خداحافظی نداشت؛ شاید کسی نمی‌توانست دنیا را بدون او تصور کند. شاید چنین پدر و عمویی را دنیا کم به خودش دیده بود. شاید داشتن چنین همسری کم‌نظیر بود. اما؛ وقتش رسیده بود. احمد، با همه شجاعت و حمایتگری و بی‌ادعا بودنش، امتحانش را کامل پس داده بود. حالا خسته بود. از این تکالیف زندگی و مأموریت‌ها. نیاز به استراحت داشت و چه استراحتی بالاتر از پرواز به سمت خدا... عاقبت همانطور شد که همیشه دوست داشت و همیشه می‌گفت. او کاری کرد که اسمش با جسمش دفن نشود. 🥀 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
👮🏻‍♂ خاطره‌ای از محمد کشوری‌نیا برادر شهید🎤 چند سال پیش بنابر اتفاقاتی بیکار شده بودم و از همه دنیا ناامید بودم. احمد که از وضعیت من باخبر شد سریع به‌من زنگ زد و گفت در شهر ساوه برای من کار پیدا کرده است. منزل من در کرج بود. برای مشغول به‌کار شدن باید در ساوه می‌ماندم. به او پیشنهاد کردم که اجازه بدهد خانه‌ای اجاره کنم تا بار زحمتم روی دوش او و خانواده‌اش نباشد؛ که البته با پاسخ منفی او مواجه شدم. در مدتی که کنار آنها بودم همیشه مورد لطف و احترامشان قرار داشتم. احمد و همسرش برای من مانند پدر و مادر بودند. معمولا آخر هفته که شرکت تعطیل می‌شد من به کرج برمی‌گشتم. یکبار در همین رفت و آمد پول زیادی همراهم نبود. روی گفتن به احمد را هم نداشتم. با خودم گفتم پناه بر خدا و از خانه بیرون آمدم. تقریبا دو سه کوچه که از خانه احمد گذشتم دستم را در جیبم کردم و در کمال تعجب دیدم که توی جیبم مقداری پول هست. فهمیدم کار، کار احمد است.  سریع به او زنگ زدم و گفتم: «داداش این چه کاری بود کردی؟!» اول کتمان کرد و بعد گفت: «برو داداش! به‌فکر هیچی نباش!» اشک توی چشمانم حلقه زد. خوشحال بودم از اینکه برادری دارم که مثل کوه پشت و پناهم است‌. 🥀 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
صلابت، از نگاهت بود پیدا لطافت، در وجودت داشت مأوا حیاتت مملو از عطر جهاد و عروجت بود با ایثار، زیبا ✍🏻فاطمه شعرا ۱۴۰۲/۱۲/۲۶ 👮🏻‍♂🥀 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 📚 یادت هست؟! یادت هست امیر! آن روز ظهر که به خانه آمدی؛ روبه‌رویم نشستی و از کیفت پاکتی درآوردی و به دستم دادی! پرسیدم: «این چیست؟!» گفتی: «وصیت نامه‌ام است.» یادت می‌آید چه کردم؟! اینقدر ناراحت شدم که آن را پاره کردم. بی‌آنکه بخوانمش! و تو چه آرام و متین گفتی: «عیبی ندارد؛ دوباره می‌نویسم!» مانده‌ام چرا منی که همیشه تو را شهید زنده می‌دیدم، حالا مرد کاملی که مهیای رفتن می‌شد را نمی‌دیدم؟! پلاک و زنجیرت را روبه‌رویم گرفتی و گفتی: «بعد از شهادتم این‌ها را روی قاب عکسم بگذار.» گفتی که: «مرا را در امامزاده حسن به خاک بسپارید.» به یک ماه نکشید. آخرش همان شد که تو می‌خواستی. نگذاشتی حرف دشمن به کرسی بنشیند‌. مردانه رفتی و خودت را به قافله کربلائیان رساندی. یادت هست قرار بود مرا به پابوس امام رئوف‌مان ببری؟! حالا من آمده‌ام تا به زائر امام هشتم سلام کنم. «سلام امیر جانم! شهادتت مبارک!» ✍🏻هانیه نوری ۱۴۰۲/۱۱/۲۵ 👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان 🎙با صدای: هانیه‌سادات عباسی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🥀 سرهنگ دوم پاسدار شهید مدافع امنیت «امیر کمندی»، از جوانان اهالی نسیم‌شهر کرج و از نیروی زمینی سپاه بود که آبان‌ماه ۱۴۰۱ در حین مقابله با اغتشاشگران در خیابان ستارخان تهران، به شهادت رسید. او در شرایطی که مشغول انجام وظیفه و مقابله با مخلّان نظم و امنیت بود، بر اثر اصابت نارنجک دستی از بالای پل ستارخان، به ناحیه سر مجروح شد و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🥀 مرداد ماه ۱۳۷۰ در تهران به دنیا آمد. تا شش سالگی بچه‌ی پرشیطنتی بود اما همین که به مدرسه رفت ناخواسته خیلی آرام شد. نسبت به سنش دانا بود و هر سال شاگرد ممتاز مدرسه می‌شد. بسیار خلاقیت به‌ خرج می‌داد و با چوب و وسایل در دسترس، برای خودش ابزار کار درست می‌کرد. علاقه‌ی زیادی به برق و برق‌کشی داشت و گاها سیم‌کشی خانه‌های محله را انجام می‌داد. چون خودش زرنگ و درس‌خوان بود برای برادرهایش هم آرزوی موفقیت می‌کرد و پیگیر کار و درس‌ و مشق‌شان می‌شد. همیشه از آنها می‌خواست در هر حال و شرایط شرمنده‌ی نظام نشوند. در امر کاسبی پدر هم حساس بود تا مبادا حق‌الناسی پیش بیاید و حقی از کسی ضایع شود. پدر و مادرش هیچ‌وقت به خاطر ندارند از او ناراحت شده باشند؛ چرا که احترام بسیاری برایشان قائل بود. در زمان کسالت مادر، امیر همه کارهایش را رها می‌کرد و به امورات مادرش می‌پرداخت. او در دانشگاه در رشته مهندسی برق قم قبول شد؛ اما بعد از آن در سپاه استخدام شد و ادامه تحصیل داد. 🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🥀 شهید امیر کمندی از زبان همسرش سرکار خانم پریسا مرادی🎤 «امیر در خانواده‌ای بسیار مذهبی و مؤمن بزرگ شده و پرورش یافته بود. فرزند دوم خانواده بود و دو برادر و یک خواهر داشت. واسطه آشنایی من و امیر رفاقتی بود که بین او و برادرم وجود داشت. به واسطه همین رفاقت، خانواده‌هایمان هم، باهم رفت‌وآمد داشتند و همدیگر را به خوبی می‌شناختیم. امیر با مادرش در مورد علاقه‌اش به من صحبت کرده بود و نهایتا مادر او برای خواستگاری به خانه ما آمد. همان ابتدا مادر امیر، از شغل پسرش و تعهد زیادی که به لباس پاسداری دارد صحبت کرد. خودش هم از مأموریت‌های کاری‌اش گفت. از سختی زندگی با یک فرد نظامی و از شهادت و... صحبت کرد. من شغل پاسداری را دوست داشتم و با توکل به خدا به امیر پاسخ مثبت دادم. از حیا، ایمان و ارادت امیر به اهل‌بیت علیهم‌السلام بسیار خوشم آمد. ما بعد از یک مراسم ساده و سنتی، زندگی‌مان را آغاز کردیم. ثمره زندگی ۶ ساله من و امیر، دو فرزند به نام‌ نازنین‌زهرا و محمد‌حسین است. نازنین‌زهرا حالا ۵ سال و محمدحسین ۲ سال دارد. رشته تحصیلی امیر، برق بود و بعد از اخذ لیسانسش وارد سپاه شد. خیلی کم در خانه حضور داشت. بیشتر اوقات در مأموریت بود. گاهی هم اضافه‌کار می‌ایستاد و پول همان اضافه کاری را برای نیازمندان و افراد کم درآمد هزینه می‌کرد‌. اما وقتی در خانه بود سنگ تمام می‌گذاشت و بچه‌ها را برای تفریح و گردش به بیرون می‌برد. در امور خانه من را همراهی می‌کرد و پدری نمونه برای بچه‌هایش بود. رفتارهای امیر بی‌نظیر بود آنقدر که من، او را به چشم یک شهید زنده می‌دیدم. آخر هفته‌ها اگر می‌فهمید دوستی، آشنایی، کسی برق خانه‌اش دچار مشکل شده و از پس هزینه‌های تعمیر آن برنمی‌آید، در خانه نمی‌ماند و تا مشکل او را حل نمی‌کرد، آرام نمی‌گرفت. امیر ظاهر و باطنی بسیار نورانی داشت. خادم امام حسین علیه‌السلام بود. از همان ۶ سالگی، محرم‌ها به آشپزخانه هیئت می‌رفت و به استکان شستن و کفش جفت کردن مشغول می‌شد. او از بدحجابی به‌شدت بدش می‌آمد و همیشه می‌گفت: «ما که در کشوری انقلابی زندگی می‌کنیم و شهید داده‌ایم چرا باید بازهم بی‌حجابی در کشورمان رواج داشته باشد!» به جرأت می‌توانم بگویم که امیر هر روز از شهادت حرف می‌زد. به هر بهانه‌ای سر صحبت را تا شهادتش پیش می‌برد و تنها چیزی که از من می‌خواست این بود که برای شهادت و تعجیل در آن دعا کنم. وقتی حاج قاسم شهید شد می‌گفت: «همه رفتند و من جا ماندم. خوش به حال حاج قاسم که مردم اینگونه بدرقه‌اش می‌کنند. کاشکی من هم همین گونه بدرقه شوم.» 🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🥀 قرار بود پنجم آبان ماه، برای اولین بار به زیارت امام رضا علیه‌السلام برویم. از صبح همه کارها را انجام داده و چشم انتظار بودم تا خبری از امیرم برسد. ۸شب بود که با من تماس گرفت و گفت: «خیابان‌ها شلوغ شده؛ آشوبگرها به خیابان ریخته‌اند. من باید بیشتر بمانم.» نیمه‌شب شد و خبری از او نشد. با او تماس گرفتم. یکی از همکارانش گوشی را برداشت و گفت: «امیر دو - سه ساعت دیگر باز می‌گردد.» همین که گوشی را قطع کردم، دلشوره گرفتم. دوباره زنگ زدم. همکارش گوشی را برداشت و گفت: «امیر تصادف کرده و زخمی شده. ما او را به بیمارستان می‌بریم. شما نگران نباشید.» ولی هرلحظه نگرانی من بیشتر و بیشتر می‌شد. بار دیگر تماس گرفتم. این بار دیگر گوشی امیر خاموش شده بود. ساعت حدود دو نیمه شب بود. پدرشوهرم به خانه ما آمد. از من خواست آماده شوم و همراه بچه‌ها به خانه‌شان بروم. دلم را به قسم همکار امیر قرص کرده بودم که امیر فقط کمی مجروح شده! اما دلشوره امانم نمی‌داد و زیر لب صلوات می‌فرستادم. هنوز در شوک زخمی شدن امیر بودم. همین که به خانه مادر امیر رسیدیم، دیدم افراد زیادی در خانه‌اند. زمزمه‌ها و اشک‌ها را که می‌دیدم سعی می‌کردم به بقیه تسلی خاطر بدهم. می‌گفتم: «بابا! امیر فقط زخمی شده، شهید نشده نگران نباشید.» برادر امیر آمد و گفت: «قرار است همکاران امیر به خانه ما بیایند.» همانجا بود که دلم لرزید. امیر قبلا به من گفته بود اگر شهید شوم همکارانم خبر شهادتم را برایت می‌آورند. ساعتی گذشت. همکاران امیر به خانه آمدند و با مقدمه‌ای خبر شهادت امیر را به من دادند. صدای گریه‌ها که تا این لحظه آرام و بی‌صدا بود در خانه اوج گرفت. شیرین‌زبانی‌های نازنین‌زهرا نمک بر زخم همه می‌پاشید. همانجا به امیر گفتم: «چقدر زود به آرزوی خودت رسیدی و من را تنها گذاشتی.» آری نارنجک نفاق و کینه آشوبگران همه دارایی مرا به یکباره از من گرفت. وعده دیدار ما با پیکر شهید نزدیک بود اما زمان به کندی می‌گذشت. در معراج شهدا وقتی میان پرچم سه رنگی که برای اعتلا و عزتش، جانش را هدیه کرده بود دیدمش مات ماندم. مات مردی که خیلی زودتر از آن چیزی که من تصورش را می‌کردم به خواسته‌اش رسیده و شهادت نصیبش شده بود. رفتم نزدیک پیکرش؛ سلام کردم و گفتم: «امیر جان شهادتت مبارک.» تشییع او را هرگز از یاد نمی‌برم. او به تشییع حاج قاسم غبطه می‌خورد این همراهی مردم را سعادت می‌دانست و خدا خواست که او در همان حال و هوا تا خانه ابدی‌اش بدرقه شود. امیر طبق وصیت خودش در امام زاده حسن تشییع و تدفین شد. 🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
شیرین زبانی‌های نازنین‌زهرا برای پدر تمامی نداشت؛ حتی روزی که برای وداع با پدر کنار پیکرش نشست و گل های رنگارنگ را روی تابوت بابا چید… 🥀🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
ای دوست! بدان که من به یادت هستم من سایه‌ی طوبای سعادت هستم یک عمر در انتظار عطرم بودی من رایحه‌ی خوش شهادت هستم!🌷 ✍🏻سارا رمضانی ۱۴۰۲/۱۲/۲۹ 🥀🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 📚 به من گفته بودند... جلوتر که آمدند، شناختمشان. صدایشان را شنیدم. _ اینقدر گریه نکن! من بهت می‌گم خوبه. این رو بدون! شما فقط هفت سال باهم زندگی می‌کنید! بیدار شدم و با خوشحالی از اتاق بیرون رفتم. _ مامان جواب من مثبته! دیگه مردد نیستم. *** دستی روی صورت خیسم کشیدم. _ خدایا! چقدر زود روح‌الله رو بردی پیش خودت! مگه ما چند سال با هم زندگی کردیم؟! با حالی پریشان، شروع کردم به شمردن. از ۸۹ که به ۹۶ رسیدم، شد هفت سال! چیزی مثل جرقه، توی ذهنم روشن شد! خدایا چطور آن خواب شیرین را توی این سال‌ها از یادم برده بودی و حالا به وضوح برایم مجسم شد؟! مولا امیرالمؤمنین، به من گفته بودند!... ✍🏻سمیرا اکبری ۱۴۰۲/۱۱/۵ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎙با صدای: هانیه‌سادات عباسی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷 «روح‌الله عالی» در شهر زاهدان به دنیا آمد. خانواده‌اش اصالتاً سیستانی ولی بزرگ شده زاهدان بودند. یک برادر و چهار خواهر داشت. پدرش استاد بنا بود و نان حلال توی سفره خانواده می‌گذاشت. روح‌الله به عنوان فرزند اول خانواده، شغل پاسداری را انتخاب کرد و تنها برادرش هم به تبعیت از او پاسدار شد. عموی آن‌ها شهید «رضا عالی» در تیرماه ۱۳۶۷ در حالی که ۲۲ سال بیشتر نداشت به عنوان داوطلب بسیجی در شلمچه به شهادت رسید. هشت سال پیکرش مفقود بود. بعد‌ها تفحص شد و به خانه برگشت. آن روزها، روح‌الله نوجوانی بود که با لمس این صحنه‌ها، فرهنگ شهید و شهادت، ملکه‌ی ذهنش می‌شد. هربار به زیارت مزار عمویش می‌رفت با دیدن قبر خالی بغل قبر عمو رضایش، گریه می‌کرد و در آخر زمزمه‌کنان به او می‌گفت: «خدا کند قبر کنارت به من برسد!» بعد از چند سال، بالاخره آن قبر نصیب خودش شد. 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷 روح‌الله در ابتدا راننده آمبولانس سپاه بود و مدتی بعد در دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین علیه‌السلام تهران قبول شد. سال ۱۳۸۵ به عنوان افسر سپاه پاسداران آموزش دید و خدمتش را در تیپ نیروی مخصوص ۱۱۰ سلمان‌فارسی شروع کرد. بعد از مدتی به عنوان مسئول تحلیلی برنامه‌ در عملیات بود و سپس سمت جانشین گردان میرجاوه را به عهده‌ گرفت. از آنجا هم فرمانده گردان ۴۰۹ حمزه سیدالشهدا علیه‌السلام شد. دو سال بعد در همین کسوت فرماندهی گردان به شهادت رسید. بیست‌و یکم فروردین سال ۱۳۹۶ مصادف با شب ولادت امام علی علیه‌السلام و روز پدر بود که خبر شهادتش را آوردند. 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷 شرح شهادت از زبان آقای «امین عالی» برادر شهید🎤 آن روز برادرم به عنوان فرمانده گردان بخش کورین( از توابع شهرستان زاهدان) به همراه نیروهایش در حال انجام مأموریت و تأمین امنیت بودند که به خودرویی مشکوک می‌شوند و دستور ایست و بازرسی می‌دهند و از افراد داخل خودرو که بعد‌ها مشخص شد از اشرار معروف منطقه بودند تقاضای مدارک شناسایی می‌کنند. ناگهان دو شرور به طرف برادرم شلیک می‌کنند و او را به سختی مجروح می‌کنند. کمی بعد هم روح‌الله، بر اثر جراحات وارده به شهادت می‌رسد. روح‌الله متأهل بود و دو فرزند به نام‌های «محمدعرفان» و «محمدسبحان» دارد که در زمان شهادتش یکی هفت ساله و دیگری چهار ساله بود. روح‌الله به مادرمان می‌گفت: «من لیاقت شهادت را ندارم ولی شما را به صبر حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) قسم می‌دهم که اگر لایق شدم و به شهادت رسیدم، افتخار کنید. گریه نکنید و دشمن ما را شاد نکنید.» بعد از شهادتش یک شب، مادرم خیلی بی‌تابی کرد. روح‌الله به خوابش آمد و گفت: «مامان جای من خوب است گریه نکن! اگر ببینم با رفتنم ناراحتی اذیت می‌شوم! من جایم خوب است.» 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷 سرکار خانم «ناهید عالی» همسر شهید «روح‌الله عالی»، در گفت‌و‌گوی اختصاصی با سی‌روز سی‌شهید:🎤 زمانی‌که آقا روح‌الله به خواستگاری من آمد، با وجود اینکه جوان بسیار بااخلاق و خوش‌سیرتی بود اما من مردد بودم که چه جوابی به او بدهم! شبی به خانم حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها، متوسل شدم. نمازشان را خواندم و سر بر سجده گذاشتم. داشتم گریه می‌کردم که در همان حال خوابم برد. در عالم خواب دیدم شخصی نورانی به‌طرف من می‌آید. اولش ایشان را نشناختم؛ ولی وقتی جلوتر آمدند شناختمشان. مولا امیرالمومنین امام علی علیه‌السلام بودند! ایشان با مهربانی آمدند کنارم و فرمودند: «چرا اینقدر گریه می‌کنی دخترم؟! مگر کسی که دوستش داری قد بلند نیست؟ مگر سبزه‌رو نیست؟ مگر محاسن ندارد؟» گفتم: «چرا خودش است و همه این‌ها را دارد.» گفتند: «پس خوب‌ است؛ من دارم به تو می‌گویم که خوب است؛ پس دیگر این‌قدر گریه نکن! ولی یک چیزی را به تو بگویم! شما فقط ۷سال باهم زندگی خواهید کرد!» من گفتم: «طول زندگی مهم نیست! مهم کیفیت زندگیست.» ایشان هم حرف مرا تأیید کردند. از خواب بیدار شدم‌. با قلبی آرام و مطمئن و فوق‌العاده خوشحال، جواب مثبتم را به مادرم اعلام کردم. ما باهم ازدواج کردیم. من بعداً خوابم را برای آقاروح‌الله تعریف کردم که براساس این خواب شما را انتخاب کرده‌ام و کس دیگری ضمانت شما را کرده است... اما بعد از ازدواج، کلا خواب از یادم رفت که مولایم امیرالمؤمنین به من گفته بودند: «شما فقط ۷سال باهم زندگی می‌کنید!» البته که این هم، از حکمت خدا بود که یادم برود؛ وگرنه قطعا زندگی برایم سخت می‌شد؛ و دائم در حساب و کتاب بودم که ۳ سال دیگر مانده، ۲سال دیگر مانده و این موضوع از شیرینی زندگی من و آقا روح‌الله می‌کاست. من و آقا روح‌الله ۸فروردین ۸۹ باهم ازدواج کردیم و در ۲۱ فروردین ۹۶ او شهید شد. شبی که خبر شهادتش را به‌من دادند در همان حالی که گریه و شیون می‌کردم با خودم گفتم: «خدایا!چه قدر زود روح اللهِ مرا پیش خودت بردی؛ مگر ما چند سال باهم زندگی کردیم؟!» مثل دیوانه‌ها شروع کردم به حساب کردن! از ۸۹ شمردم تا رسیدم به ۹۶. به عدد ۷ رسیدم! آن لحظه بود که یاد خواب افتادم و گفتم: «ای خدا! مولا علی به‌من گفته بودند شما فقط ۷سال باهم زندگی می‌کنید» آنجا بود که ناله‌ای سر دادم و از حال رفتم. مولا امیرالمؤمنین، خودش آقا روح‌الله را با تاییدیه خودش به من داد و در شب میلادش و در روز پدر، او را از من گرفت و به مهمانی خودش برد. آقا روح‌الله هم ارادت خاصی به «امام علی» علیه‌السلام داشت. مثل ایشان دستگیر فقرا بود و دست و پا بخیری‌اش شهره خاص و عام. ذکر لب‌هایش «یاعلی» بود. هر کاری می‌خواست بکند «یاعلی» می‌گفت. خداحافظی‌اش «یاعلی» بود. آخرش هم، مولا علی علیه‌السلام، دستش را گرفت. 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 دوست شهیدش «شهید حاج احمد کاظمی» بود. فردای عروسی‌مان، توی ماشین، داشتیم به منزل پدرشوهرم می‌رفتیم؛ که روح‌الله رادیو را روشن کرد. برنامه‌ای در مورد «شهید کاظمی» در حال پخش بود. دیدم اشک توی چشمانش جمع شد و گفت: «خانم! دعا کن منم مثل «شهید کاظمی» شهید بشم!» باتوجه به اینکه اولین روز عروسی‌مان بود خیلی ناراحت شدم و گفتم: «این چه حرفیه که می‌زنی!» بعد از آن، همیشه فیلم‌های «شهید کاظمی» را می‌دید؛ عکس ایشان راهم قاب کوچکی گرفته و در خانه جلوی چشمانش گذاشته بود. درست یک‌ماه قبل از شهادتش، در اسفندماه، یک دوره‌ی رزم در برف، در شهر اردبیل داشت. همانجا با دوستانش جمع شده بودند و از هم فیلم می‌گرفتند؛ در ویدئو، دوستش می‌گوید: «روح الله! شما هم یک چیزی بگو!» او هم در جواب می‌گوید: «خدا کند من هم مثل حاج احمد کاظمی شهید بشوم. چه‌کار کنم که حسرت به دل مانده‌ام...» 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
نماز بر پیکر «شهید روح‌الله عالی» توسط «آیت الله‌ عباسعلی سلیمانی» نماینده وقت ولی‌فقیه استان سیستان و بلوچستان قرائت شد که ایشان نیز در اردیبهشت ۱۴۰۲ به شهادت رسیدند. 🇮🇷🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🆔 https://www.aparat.com/v/nRxNf 🎥👆🏻حضور غم‌انگیز پدر بزرگوار «شهید روح‌الله عالی» در محل شهادت فرزندش💔😭 ⚜⚜⚜ خدایا! به حق خون پاک این شهدا که زندگی و آرامشمان را مدیونشان هستیم ما را پاکیزه از این ماه خارج کن...🤲🏻🌙 🇮🇷🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
من عاشق علی و علی دلبر من است در راه زندگی، همه جا رهبر من است لطف علیست اینکه پس از هفت سال عشق نام «شهید» عاقبت همسر من است ✍🏻فاطمه شعرا ۱۴۰۳/۱/۲۱ 🇮🇷🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid