eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
45.2هزار عکس
20.1هزار ویدیو
440 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇶🇮🇷 نام و نام خانوادگی: جمال محمدعلی ابراهیمی معروف به *ابومهدی المهندس* تولد: ۱ ژوئیه ۱۹۵۴، برابر با ۱۳۳۲ هجری شمسی، بصره، عراق. شهادت: ۳ ژانویه ۲۰۲۰، برابر با ۱۳۹۸/۱۰/۱۳، بغداد، عراق. گلزار شهید: وادی‌السلام، نجف. 🇮🇷🇮🇶 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا
🇮🇶🇮🇷 📚منار هرچه می‌رفت نمی‌رسید. دل توی دلش نبود. باید زودتر منار را می‌دید. همراه شب‌های تنهائی‌اش، این روزها حال خوشی نداشت. باید او را در آغوش می‌فشرد. باید غم سنگینی که روی دل او نشسته بود را تسکین می‌بخشید. ماشین‌های جلویی آنقدر آرام و بی‌خیال می‌راندند، که ماند پشت چراغ قرمز بعدی. از اینکه بماند پشت چراغ بی‌زار بود. به نشان اعتراض، دستش را گذاشت روی بوق و ول نکرد. بی‌فایده بود. عقربه‌های ساعت به دنبال هم می‌دویدند، اما ثانیه‌های چراغ قرمز خیال تکان خوردن نداشتند. ۱۸۰ بار دیگر، باید می‌شمردشان تا سبز شوند. نگران بود دیر برسد به مراسم ختم پدر منار. گوشی‌ را از توی کیفش درآورد و صفحه پروفایل منار را باز کرد. همان صورت مهربان با گونه‌های برجسته استخوانی و لبخند همیشگی، و عینکی که صورتش را خواستنی‌تر می‌کرد. طنین صدایش دوباره در گوشش پیچید. آوای دلنوازی که در روزهای بحرانی و پر تنش پس از بازگشت از استرالیا و طلاقش، برایش شعر و داستان خوانده بود؛ بی‌آنکه خبر داشته باشد چطور بهار با شنیدن آن، تلخی‌های آن روزهایش را حتی برای دقایقی فراموش می‌کند. دوستش طوبی، او را با منار آشنا کرده بود. منار خیلی زیبا داستان می‌خواند و بهار را هم، شریک این حس خوبش می‌کرد. بهار، منار را ندیده دوست داشت. شاید برای منار، این یک کار ساده بود، اما برای بهار که شرایط سختی را می‌گذراند، شنیدن این صدا و داستان‌های شبانه، حالش را عوض می‌کرد. یاد اولین دیدارش با او افتاد. بعد از برگشتن به ایران، منار خواسته بود او را ببیند. آن روز، برخلاف روزهای قبل، حال خوبی داشت. تا با یک دسته گل رز سرخ، برسد به کافه ویونای خیابان پاسداران، و بنشیند به انتظار منار، بارها و بارها چهره‌ی صاحب آن صدای روح‌انگیز را در ذهن خود مجسّم کرده و به انتظار تماشای آن نشسته بود. کمی بعد، منار از در آمد تو. دختری محجبه با پوستی گندمگون با مانتویی بلند و روسری لبنانی مقابلش ایستاده بود و به او سلام می‌داد. روسری‌‌اش را طوری بسته بود که صورتش ریزنقش جلوه می‌کرد. با عینک بی‌قاب و گونه‌های استخوانی، و لبخندی که انگار روی صورتش نقش زده بودند. با اینکه مثل بهار چادری نبود، اما متانت و وقارش تمام و کمال بود‌. آن روز، ساعت‌ها حرف زدند و گذشت زمان برایشان معنایی نداشت. بهار از خودش و شرایط جدید زندگی‌اش در ایران گفت، و منار از خواهرها و دانشگاه و تز دکترا و کارهای ترجمه‌اش. از رابطه خوب بین اعضای خانواده‌اش. از عشق ناب بین پدر و مادرش که همتایی چون آن هیچ کجا سراغ نداشت. از پدری که برایش اسطوره بود. قهرمان بود. از بزرگترین مرد زندگی‌اش. الگوی تمام و کمالش... صدای بوق ماشین‌های پشت سرش، او را از خاطرات شیرینش پرت کرد وسط چهارراه. دنده را جا زد و دوباره راه افتاد. مانده بود چه کند؟! با مناری که حالا در غم از دست دادن این پدر، مثل شمع آب می‌شود، چطور باید روبرو می‌شد؟! به میدان نزدیک مسجد که رسید تعجب کرد. ترافیک ماشین‌ها در یک محل خلوت، خیلی بیشتر از حد تصور و انتظار بود. کوچه پس کوچه‌های اطراف را چندین بار دور زد تا توانست به هر سختی ماشین را پارک کند و خودش را به مسجد برساند. از در مسجد که وارد حیاط شد، به ناگاه خشکش زد. پاهایش سست شد و بالای پله‌ها ایستاد. قدرت پائین رفتن از ده پانزده پله حیاط را نداشت. از آن بالا به مسجد و فضای حیاط خیره شد. دور تا دور، پر بود از عکس‌های دونفره حاج قاسم و شهید ابومهدی المهندس. با پلاکاردها و بنرهای تسلیت که تقریبا همه دیوارها را پر کرده بودند. چندین خبرنگار با دوربین‌هایشان پی دریافت گزارش مراسم از مدعوّین خاص بودند. نگاهش روی بنر بزرگ شهید ابومهدی المهندس قفل شد. این چشم‌ها، این گونه‌ها، این پیشانی بلند، این لبخند، این نگاه و عینک، این صلابت و مهربانی، همه را از قبل خیلی خوب می‌شناخت. اما مگر ممکن بود چیزی که تصورش را می‌کرد؟! منار چطور توانسته بود از پدرش آنقدر سربسته برایش بگوید؟! مگر منار می‌توانست دختر فرمانده حشدالشعبی عراق باشد و دم برنیاورد؟! آن طرف‌تر پلاکارد تسلیت به منار، همه شک‌هایش را به یقین تبدیل کرد. سرکار خانم دکتر منار ابراهیمی! شهادت پدر بزرگوارتان، شهید جمال ابراهیمی(ابومهدی المهندس) فرمانده غیور حشدالشعبی را خدمت حضرت بقیه‌الله عجل‌الله تعالی فرجه الشریف، رهبر فرزانه انقلاب، شما و خانواده محترم جنابعالی تبریک و تسلیت عرض می‌نمائیم. از طرف دانش آموختگان غیرایرانی، در دانشگاه صنعتی شریف بهار حیران و پریشان به طرف قسمت زنانه مسجد دوید. دل توی دلش نبود. باید زودتر منار را می‌دید. باید او را در آغوش می‌فشرد. باید غم سنگینی که روی دلش نشسته بود را تسکین می‌بخشید. 🇮🇷🇮🇶 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا
🇮🇶🇮🇷 📚مهمان اردوگاه صبح زود آمد. خیلی بی خبر و یک‌دفعه. همه هول شده بودند. زن‌ها دنبال اسپند می‌گشتند. پیرزن‌ها برایش کِل می‌کشیدند. روی یک سنگ، کنار منبع آب نشست. همه دور و برش را گرفتند. ولی حال من بد بود. تنم می‌لرزید. چند بار نگاهش کردم. انگار ابومهدی نبود. فرق داشت. خودم یک عکس ازش داشتم. جلوتر رفتم. واقعا خودش بود ولی خیلی قوی‌تر. نوه‌ی ام‌لیلا را بغل کرد. من را از دور دید. بهم خندید. فرار کردم. رفتم پشت یک چادر. دنبالم کرد. زود گرفتم. نوک دماغم را کشید. پرسید کلاس چندمم؟ گفتم که معلم نداریم. دعا کرد که ان‌شاءالله به زودی همه چیز تمام می‌شود. گفتم: "آرزومه بیام حشدالشعبی پیش شما" راست گفتم به خدا. پرسید: "بابات کجاست؟" تا شنیدم "بابا"، نفسم تندتند شد. گفتم:"رفت... رفت با داعشی‌ها شد." تقصیر من نبود، یک دفعه از دهانم پرید. بی‌بی همه‌اش می‌گفت به کسی نگویم. خوب شد نبود و الّا حتما نفرین می‌کرد و موهایم را می‌کشید. دوست داشتم در بروم ولی نتوانستم. به ابومهدی نگاه کردم. او هم نگاهم کرد. هیچی نگفت. فکر کنم نشنید چی گفتم. نشست و من را روی زانوهایش گرفت. 🇮🇷🇮🇶 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا