eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.3هزار عکس
17.5هزار ویدیو
345 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌸🎋🥀🎋🌸💐 ما یك عده بودیم كه عازم جبهه شدیم ، نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسیدیم به اهواز. رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده كنند فرمانده ارتشی پرسید: خُب، حالا در چه رسته ای آموزش دیده اید همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه كردیم. هیچ كس نمی دانست رسته چیست فرمانده كه فهمید ما از دَم، صفر كیلومتر و آكبند تشریف داریم گفت: آموزش سلاح و تیراندازی دیدید ، با خوشحالی اعلام كردیم كه این یك قلم را واردیم . * پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست ، بروید ببینم چه می كنید ، دیده بان گزارش میدهد و شما شلیك كنید. بروید به سلامت هیچ كدام به روی مبارك خود نیاوردیم كه از خمپاره هیچ سررشته ای نداریم رحیم گفت : ان شااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح های جنگی وارد خواهیم شد كمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین كاشتیم و چشم به بیسیم چی دوختیم تا از دیده بان فرمان بگیریم بیسیم چی پس از قربان صدقه با دیده بان رو به ما فرمان «آتش» داد ، ما هم یك گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها كردیم خمپاره زوزه كشان راهی منطقه دشمن شد. لحظه ای بعد بیسیم چی گفت : دیده بان می گه صد تا به راست بزنید همه به هم نگاه كردیم . من پرسیدم: یعنی چی صد تا به راست بریم رحیم كه فرمانده بود كم نیاورد و گفت : حتماً منظورش این است كه قبضه را صد متر به سمت راست ببریم با مكافات قبضه خمپاره را از دل خاك بیرون كشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم . بیسیم چی گفت : دیده بان میگه چرا طول میدین رحیم گفت: بگو دندان روی جگر بگذاره. مداد نیست كه زودی ببریمش دوباره خمپاره را در زمین كاشتیم. بیسیم چی از دیده بان كسب تكلیف كرد و بعد اعلام آتش كرد. ما هم آتش كردیم بیسیم چی گفت: دیده بان میگه خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ برید . با مكافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره كاشتیم و آتش چند دقیقه بعد بیسیم چی گفت: می گه حالا دویست تا به راست دیگر داشت گریه مان می گرفت تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خركش به این طرف و آن طرف می كشاندیم و جناب دیده بان غُر میزد كه چرا كار را طول می دهیم و جَلد و چابك نیستیم سرانجام یكی از بچه ها قاطی كرد و فریاد زد: به آن دیده بان بگو اگر راست می گه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره بیسیم چی پیام گهربار دوستمان را به دیده بان رساند و دیده بان ‌كه معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیك ها عصبانی شده، گفت كه داره میآد نیم ساعت بعد دیده بان سوار بر موتور از راه رسید. ما كه از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم با خشم نگاهش كردیم دیده بان ‌كه یك ستوان تپل مپل بود، پرسید: خُب مشكل شما چیه ، شما چرا اینجایین. از جایی كه صبح بودید خیلی دور شدین رحیم گفت : برادر من، آخر هی میگی برو به راست. صد تا برو به چپ. خُب معلوم كه از جایی كه اوّل بودیم دور میشیم دیگه ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان كرد ، بعد با صدای رگه دار پرسید: بگید ببینم وقتی می گفتم صد تا به راست، شما چه کار می كردین * خُب معلومه، قبضه خمپاره‌ رو در می آوردیم و با مكافات صد متر به راست می بردیم ستوان مجسمه شد. بعد پقی زد زیر خنده آنقدر خندید كه ما هم به خنده افتادیم. ستوان خنده‌خنده گفت : وای خدا چه قدر بامزه، خدا خیرتان بده چند وقت بود كه حسابی نخندیده بودم ، وای خدا دلم درد گرفت ما كه نمی دانستیم علّت خنده ستوان چیه، گفتیم : چرا می خندی ستوان یك شكم دیگر خندید. بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت : قربان شكل ماهتان برم ، وقتی می گفتم صد تا به راست، یعنی این‌كه با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید، نه اینكه كله اش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش و دوباره خندید ، فهمیدیم چه گافی دادیم. ما هم خندیدیم . دست و بالمان از خستگی خشك شده بود، اما چنان می خندیدیم كه دلمان درد گرفته بود . 🌺 🌸💐
💐🍀🌺🌸🌺🍀💐 چشم باز کرد خودش را روی تخت بیمارستان دید بدنش کرخت بود و چشماش خوب نمی دید فکری شد که شده و حالا در بهشت و هنوز حالش سر جا نیامده تا بلند نشود و تو دار و درخت های شلنگ تخته بزند و میوه های بهشتی بلمباند و تو قصر های زمردین منزل کند پرستاری که به اتاق امده بود متوجه او شد اومد بالا سرش. مجروح با دیدن پرستار اول چشم تنگ کرد و بعد گفت: «تو حوری هستی» پرستار که خوش به حالش شده بود که خیلی زیباست و هم احتمال میداد که طرف موجی شده و به حال خودش نیست ریز خنده ای کرد و گفت «بله من حوری هستم» مجروح باتعجب گفت: «پس چرا اینقدر زشتی» پرستار ترش کرد و سوزن را بی هوا در باسن مبارک مجروح فرو برد و نعره ی جانانه مجروح در بیمارستان پیچید . 💐 🌺💐
😄💐😄🌺😄💐😄 دو طرف خورجین را پر از گلوله خمپاره کرده، به همراه دو گالن آب بر روی قاطر قرار دادیم. به طرف ارتفاعات صعب العبور مشرف بر شهر "پنجوین" حرکت می کردیم که ناگهان در حال عبور از "مال رو" که عبور از آن تنها تخصص خود قاطر ها بود،‌ دیدم قاطر زیر بار مهمات خوابید و حرکت نکرد. او را نوازش کردم،‌ دست به سر و صورت او کشیدم،‌ فایده ای نداشت. لگدی نثارش کردم اما اثری نبخشید و به خود هیچ تکانی نداد. راه عبور سایر قاطر ها و تدارکات را بند آورده بود. کارشناسان امور قاطر ها جمع شدند و طرح می دادند و اما هیچ کدام فایده ای نداشت تا اینکه متخصص تمام عیاری از راه رسید و گفت:" بروید کنار" دم قاطر را گرفت و محکم چرخ داد. قاطر از جای خود بلند شد و به سرعت به طرف بالا حرکت کرد. هنوز در حال تشکر از آن برادر بودم که قاطر تمام مهمات و گالن های آب را به ته دره خالی کرد و به سرعت به راه خود ادامه داد! 😄 🌺😄
💐🍃🌸🍃🌸🍃💐 يا بخور يا گريه كن دعاي كميل از بلندگو پخش مي‌شد، در گوشه و كنار هر كس براي خودش مناجات مي‌كرد. آن شب ميرزايي و جعفري بالاي تپه نگهبان بودند. ميرزايي حدود دو كيلو انار با خودش آورده بود روي تپه موقع پست بخورد. وقتي هنگام دعا عبارت‌خواني مي‌كردند، آن‌ها را فشرده مي‌كرد و بعد از ذكر مصيبت و گريه، آن‌ها را يكي‌يكي همان‌طور كه سرش پايين بود مي‌مكيد! كاري كه گمان نمي‌كنم كسي تا به حال كرده باشد. به او مي‌گفتم بابا يا بخور يا گريه كن، هر دو كه با هم نمي‌شود، ولي او نشان مي‌داد كه مي‌شود! شادی روح شهدا و امام شهدا 🍃 🍃💐
💐🍃🌸🍃🌸🍃💐 خرمشهر بوديم ، آشپز وكمك آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخي بچه ها ناآشنا . آشپز ، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوي بچه ها .رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت : بچه ها ! يادتون نره ! آشپز اومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت . بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون . كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد . تعجب كرد . تند و تند براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت و رفت . بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كه زير پيراهنشون بود . آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچه ها . زل زدند به سفره . بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگي « ما گشنمونه ياالله ! » ، كه حاجي داخل سنگر شد و گفت : چه خبره ؟ آشپز دويد روبروي حاجي و گفت : حاجي ! اينها ديگه كيند ! كجا بودند! ديوونه اند يا موجي ؟!! . فرمانده با خنده پرسيد چي شده ؟ آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقائي هاي گشنه هرچي بود بلعيدند !! آشپز داشت بلبل زبوني مي كرد كه بچه ها نونها و كوكوهارو يواشكي گذاشتند تو سفره . حاجي گفت اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند ! آشپز نگاه به سفره كرد . كمي چشماشو باز و بسته كرد . با تعجب سرش رو تكوني داد و گفت : جل الخالق !؟ اينها ديونه اند يا اجنه ؟!‌ و بعد رفت تو آشپزخونه .. هنوز نرفته بود كه صداي خنده ي بچه ها سنگرو لرزوند.... شادی روح و 🍃 🍃💐
🌴🌺🌼🍀🌼🌺🌴 به خانواده اش مرتضی رجب بلوکات یکی از شهدای دفاع مقدس در هنگام جنگ تحمیلی با نوشتن نامه ای طنز به خانواده اش که در آن صدام را هم به سخره گرفته است، ‌سعی بر آن دارد تا آنها را از نگرانی نجات دهد. بسم الله الرحمن الرحیم راستش را بخواهید چیزی برای نوشتن ندارم، این تلگراف زدن ‌ها، من را تنبل بار آورده و دیگر نامه نوشتن را فراموش کردم. فقط این مطلب را عرض کنم که من همیشه به یاد شما هستم و طبق سفارشات همه شما مخصوصاً خاله و مامان و ناهید اصلاً سعی نمی‌ کنم به جلو بروم و همه‌ اش سعی می‌ کنم این عقب‌ ها باشم؛ هر چند ‌عمر دست خداست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی ‌افتد. ولی با این همه، من خودم می‌ ترسم برم جلو این مردک دیوانه شوخی ‌های خرکی می‌ کنه گلوله توپ می‌ زنه چند متری آدم اصلا هم نمی ‌گه، بابا ترکش داره شاید خدایی نکرده بخوره به یک بنده خدا مجروح بشه از این شوخی ‌ها نکن خطرناکه، اصلا حالیش نمی ‌شه. صد بار بهش گفتم منو به زور آوردن جبهه، مامانم صبح زود با لنگ کفش بلندم کرد گفت: برو سر صف گوشت. رفتم صف گوشت. اومدن این پاسدارها و کمیته چی‌ ها به زور برداشتنم فرستادنم جبهه. آخر یک روز می‌ ترسم ناراحت بشم. این توپش رو که می‌فرسته این ور پاره کنم بیندازم اونور اونوقت دعوامون بشه لعنت بر شیطان... . خوب بگذریم، در آخر از شما می‌ خواهم به همگی علی الخصوص حاجی آقا و عزیز و خاله ‌ها و دایی‌ ها با اهل خانواده و همچنین ننه آقا و عمو تقی و عمه گلی با اهل خانواده سلام گرم مرا برسانید فقط مواظب باشید سلام زیاد گرم نباشه دستشان بسوزه. ضمناً شاید تا یکی دو روز پست کردن این نامه طول بکشه زیاد به تاریخش اهمیت ندین. 💐 💐 💐🌼🌺
💐🍀🌺🕊🌺🍀💐 ؟ یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد : « ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت : « منم!» ترق! ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد : « یاسر کجایی؟ » و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت! چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد : « حسین اسم کیه ؟ » و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد . با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین . یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد : « کی با حسین کار داشت ؟ » جاسم با خوشحالی ، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت : « من ! » ترق ! جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید ! 🍀 🍀 🌼 ☘️💐
💐🍀🌺🌸🌺🍀💐 چشم باز کرد خودش را روی تخت بیمارستان دید بدنش کرخت بود و چشماش خوب نمی دید فکری شد که شده و حالا در بهشت و هنوز حالش سر جا نیامده تا بلند نشود و تو دار و درخت های شلنگ تخته بزند و میوه های بهشتی بلمباند و تو قصر های زمردین منزل کند پرستاری که به اتاق امده بود متوجه او شد اومد بالا سرش. مجروح با دیدن پرستار اول چشم تنگ کرد و بعد گفت: «تو حوری هستی» پرستار که خوش به حالش شده بود که خیلی زیباست و هم احتمال میداد که طرف موجی شده و به حال خودش نیست ریز خنده ای کرد و گفت «بله من حوری هستم» مجروح باتعجب گفت: «پس چرا اینقدر زشتی» پرستار ترش کرد و سوزن را بی هوا در باسن مبارک مجروح فرو برد و نعره ی جانانه مجروح در بیمارستان پیچید . 🍀 🍀 💐 🌺💐
🌼💐☘️🌸☘️💐🌼 ؟ تعداد مجروحین بالا رفته بود ، فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی سیم بزن عقب ، بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شستی گوشی بیسیم را فشار دادم ، به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورند پشت بیسیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم : " حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید ، بعد صدای کسی آمد : - رشید بگوشم - رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ -شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟ - رشید چهار چرخش رفته هوا ، من در خدمتم . -اخوی مگه برگه کد نداری؟ - برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟ دیدم عجب گدفتاری شده ام ، از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم . - رشید جان از همانها که چرخ دارند! - چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟ - بابا از همانها که سفیده - هه هه نکنه ترب می خوای - بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره - د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای! کارد می زدند خونم در نمی آمد ، هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم. 📚 کتاب رفاقت به سبک تانک 🍀 🍀 🌼☘️💐
😂🌺💐😂💐🌺😂 بار اولم بود که مجروح می شدم و زیاد بی تابی می کردم . یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت : چیه ، چه خبره ؟ تو که چیزیت نشده بابا !!! تو الان باید به بچه های دیگه هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می کنی ؟! تو فقط یک پایت قطع شده ! ببین بغل دستی ات سر نداره هیچی هم نمیگه ، این را گفت بی اختیار برگشتم و چشمم افتاد به یه بنده خدایی که شهید شده بود !!! بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نمی داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه هایی هستن این امدادگرا !!! 💐 💐 😂 🌺😭 ‌‌ 🕊 قرارگاه شهدا 🕊 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
😂🌺💐😂💐🌺😂 خُر و پُف صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راست من این انگشتری است.» دیگری می‌گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم.» نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: « من در خواب خُر و پُف می‌کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می‌کند، شک نکنید که خودم هستم .» 💐 💐 😂 🌺😭 ‌‌ 🕊 قرارگاه شهدا 🕊 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
😄💐😄🌺😄💐😄 دو طرف خورجین را پر از گلوله خمپاره کرده، به همراه دو گالن آب بر روی قاطر قرار دادیم. به طرف ارتفاعات صعب العبور مشرف بر شهر "پنجوین" حرکت می کردیم که ناگهان در حال عبور از "مال رو" که عبور از آن تنها تخصص خود قاطر ها بود،‌ دیدم قاطر زیر بار مهمات خوابید و حرکت نکرد. او را نوازش کردم،‌ دست به سر و صورت او کشیدم،‌ فایده ای نداشت. لگدی نثارش کردم اما اثری نبخشید و به خود هیچ تکانی نداد. راه عبور سایر قاطر ها و تدارکات را بند آورده بود. کارشناسان امور قاطر ها جمع شدند و طرح می دادند و اما هیچ کدام فایده ای نداشت تا اینکه متخصص تمام عیاری از راه رسید و گفت:" بروید کنار" دم قاطر را گرفت و محکم چرخ داد. قاطر از جای خود بلند شد و به سرعت به طرف بالا حرکت کرد. هنوز در حال تشکر از آن برادر بودم که قاطر تمام مهمات و گالن های آب را به ته دره خالی کرد و به سرعت به راه خود ادامه داد! 😄 💐😄
💐🍀🌺🌴🌺🍀💐 ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻤﯿﻞ ، ﭼﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺠﻠﺲ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧﻮﯼ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄﺮ ﺑﺰﻥ ، ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ – ﺍﺧﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸﻪ؟ ﺑﺰﻥ ﺍﺧﻮﯼ ، ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿﺪﯼ ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴﻤﻮﻧﺎ ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ . ﺑﻌﺪ ﺩﻋﺎ ﮐﻪ ﭼﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﻋﻄﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! ﺑﭽﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ… شاید این شب یکی از آخرین شب های آن دلاوران بوده است که در کنار معنویت بودن کسانی که با مزاح و شوخی دیگران رو نیز به خنده وا می داشتند . 💐 🍀💐
💐🌼🌺🍀🌺🌼💐 کمی بخندیم ما یك عده بودیم كه عازم جبهه شدیم ، نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسیدیم به اهواز. رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده كنند فرمانده ارتشی پرسید: خُب، حالا در چه رسته ای آموزش دیده اید همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه كردیم. هیچ كس نمی دانست رسته چیست فرمانده كه فهمید ما از دَم، صفر كیلومتر و آكبند تشریف داریم گفت: آموزش سلاح و تیراندازی دیدید ، با خوشحالی اعلام كردیم كه این یك قلم را واردیم . * پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست ، بروید ببینم چه می كنید ، دیده بان گزارش میدهد و شما شلیك كنید. بروید به سلامت هیچ كدام به روی مبارك خود نیاوردیم كه از خمپاره هیچ سررشته ای نداریم رحیم گفت : ان شااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح های جنگی وارد خواهیم شد كمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین كاشتیم و چشم به بیسیم چی دوختیم تا از دیده بان فرمان بگیریم بیسیم چی پس از قربان صدقه با دیده بان رو به ما فرمان «آتش» داد ، ما هم یك گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها كردیم خمپاره زوزه كشان راهی منطقه دشمن شد. لحظه ای بعد بیسیم چی گفت : دیده بان می گه صد تا به راست بزنید همه به هم نگاه كردیم . من پرسیدم: یعنی چی صد تا به راست بریم رحیم كه فرمانده بود كم نیاورد و گفت : حتماً منظورش این است كه قبضه را صد متر به سمت راست ببریم با مكافات قبضه خمپاره را از دل خاك بیرون كشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم . بیسیم چی گفت : دیده بان میگه چرا طول میدین رحیم گفت: بگو دندان روی جگر بگذاره. مداد نیست كه زودی ببریمش دوباره خمپاره را در زمین كاشتیم. بیسیم چی از دیده بان كسب تكلیف كرد و بعد اعلام آتش كرد. ما هم آتش كردیم بیسیم چی گفت: دیده بان میگه خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ برید . با مكافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره كاشتیم و آتش چند دقیقه بعد بیسیم چی گفت: می گه حالا دویست تا به راست دیگر داشت گریه مان می گرفت تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خركش به این طرف و آن طرف می كشاندیم و جناب دیده بان غُر میزد كه چرا كار را طول می دهیم و جَلد و چابك نیستیم سرانجام یكی از بچه ها قاطی كرد و فریاد زد: به آن دیده بان بگو اگر راست می گه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره بیسیم چی پیام گهربار دوستمان را به دیده بان رساند و دیده بان ‌كه معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیك ها عصبانی شده، گفت كه داره میآد نیم ساعت بعد دیده بان سوار بر موتور از راه رسید. ما كه از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم با خشم نگاهش كردیم دیده بان ‌كه یك ستوان تپل مپل بود، پرسید: خُب مشكل شما چیه ، شما چرا اینجایین. از جایی كه صبح بودید خیلی دور شدین رحیم گفت : برادر من، آخر هی میگی برو به راست. صد تا برو به چپ. خُب معلوم كه از جایی كه اوّل بودیم دور میشیم دیگه ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان كرد ، بعد با صدای رگه دار پرسید: بگید ببینم وقتی می گفتم صد تا به راست، شما چه کار می كردین * خُب معلومه، قبضه خمپاره‌ رو در می آوردیم و با مكافات صد متر به راست می بردیم ستوان مجسمه شد. بعد پقی زد زیر خنده آنقدر خندید كه ما هم به خنده افتادیم. ستوان خنده‌خنده گفت : وای خدا چه قدر بامزه، خدا خیرتان بده چند وقت بود كه حسابی نخندیده بودم ، وای خدا دلم درد گرفت ما كه نمی دانستیم علّت خنده ستوان چیه، گفتیم : چرا می خندی ستوان یك شكم دیگر خندید. بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت : قربان شكل ماهتان برم ، وقتی می گفتم صد تا به راست، یعنی این‌كه با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید، نه اینكه كله اش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش و دوباره خندید ، فهمیدیم چه گافی دادیم. ما هم خندیدیم . دست و بالمان از خستگی خشك شده بود، اما چنان می خندیدیم كه دلمان درد گرفته بود . 💐 🌺 🌺 🌸💐
😄💐😄🌺😄💐😄 پوستشو نكنيد! داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم، کنارم ایستاده بود که یهو خمپاره اومد و بوم.... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین. دوربینو برداشتم، رفتم سراغش. بهش گفتم: تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی، صحبتی داری، بگو ... در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امّت شهید پرور ایران یه خواهش دارم. اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه، خواهشاً پوستشو نکنید! بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه! قراره از تلویزیون پخش بشه ها.... یه جمله بهتر بگو برادر. با همون لهجه اصفهانیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده. اين شهيد بزرگوار، تا لحظه آخر زندگی خود دست از شوخی و مزاح بر نمی داشت و حتی در لحظاتی قبل از شهادت هم شوخ طبع بود. روحش شاد و يادش گرامى باد. 💐 🌺 🌼
💐🍀🌺🌸🌺🍀💐 ...؟؟ نمی دانم تقصیر حاج آقای مسجد بود که نماز را خیلی سریع شروع میکرد و... بچه ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس، در حالی که بغل دستی هایشان را خیس میکردند، خود را به نماز برسانند یا... اشکال از بچه ها بود که وضو را می گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می کردند و مکبّر مجبور بود پشت سر هم یاالله بگوید و اِنَّ الله معَ الصّابرین... بنده خدا حاج آقا ؛ هر ذکر و آیه ای بلد بود میخواند تا کسی از جماعت محروم نماند... مکبّر هم کوتاهی نکرده، چشم هایش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسی وارد شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد... وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد، ظاهراً بنا به عادت شغلی که داشت ( راننده تاکسی ) ، بلند گفت : یاالله نبود...؟؟؟ حاج آقا بریم نمی دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده؛ ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن .. 💐🍀💐
💐🍃🌸🍃🌸🍃💐 خرمشهر بوديم ، آشپز وكمك آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخي بچه ها ناآشنا . آشپز ، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوي بچه ها .رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت : بچه ها ! يادتون نره ! آشپز اومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت . بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون . كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد . تعجب كرد . تند و تند براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت و رفت . بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كه زير پيراهنشون بود . آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچه ها . زل زدند به سفره . بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگي « ما گشنمونه ياالله ! » ، كه حاجي داخل سنگر شد و گفت : چه خبره ؟ آشپز دويد روبروي حاجي و گفت : حاجي ! اينها ديگه كيند ! كجا بودند! ديوونه اند يا موجي ؟!! . فرمانده با خنده پرسيد چي شده ؟ آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقائي هاي گشنه هرچي بود بلعيدند !! آشپز داشت بلبل زبوني مي كرد كه بچه ها نونها و كوكوهارو يواشكي گذاشتند تو سفره . حاجي گفت اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند ! آشپز نگاه به سفره كرد . كمي چشماشو باز و بسته كرد . با تعجب سرش رو تكوني داد و گفت : جل الخالق !؟ اينها ديونه اند يا اجنه ؟!‌ و بعد رفت تو آشپزخونه .. هنوز نرفته بود كه صداي خنده ي بچه ها سنگرو لرزوند... 💐 💐 🍃 🍃💐
🌼💐☘️🌸☘️💐🌼 ؟ تعداد مجروحین بالا رفته بود ، فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی سیم بزن عقب ، بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شستی گوشی بیسیم را فشار دادم ، به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورند پشت بیسیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم : " حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید ، بعد صدای کسی آمد : - رشید بگوشم - رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ -شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟ - رشید چهار چرخش رفته هوا ، من در خدمتم . -اخوی مگه برگه کد نداری؟ - برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟ دیدم عجب گرفتاری شده ام ، از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم . - رشید جان از همانها که چرخ دارند! - چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟ - بابا از همانها که سفیده - هه هه نکنه ترب می خوای - بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره - د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای! کارد می زدند خونم در نمی آمد ، هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم. 📚 کتاب رفاقت به سبک تانک 🍀 🍀 🌼 ☘️💐
💐🍀🌺🌸🌺🍀💐 چشم باز کرد خودش را روی تخت بیمارستان دید بدنش کرخت بود و چشماش خوب نمی دید فکری شد که شده و حالا در بهشتِ و هنوز حالش سر جا نیامده تا بلند نشود و تو دار و درخت ها شلنگ تخته بزند و میوه های بهشتی بلمباند و تو قصر های زمردین منزل کند پرستاری که به اتاق آمده بود متوجه او شد، اومد بالا سرش ... مجروح با دیدن پرستار اول چشم تنگ کرد و بعد گفت: «تو حوری هستی» پرستار که خوش به حالش شده بود که خیلی زیباست و هم احتمال میداد که طرف موجی شده و به حال خودش نیست ریز خنده ای کرد و گفت: «بله من حوری هستم» مجروح باتعجب گفت: «پس چرا اینقدر زشتی» پرستار ترش کرد و سوزن را بی هوا در باسن مجروح فرو برد و نعره ی جانانه مجروح در بیمارستان پیچید . 🍀 🍀 💐🌺💐
💐🌺🍀💐🍀🌺💐 به خانواده اش 🌺 مرتضی رجب بلوکات یکی از شهدای دفاع مقدس در هنگام جنگ تحمیلی با نوشتن نامه ای طنز به خانواده اش که در آن صدام را هم به سخره گرفته است، ‌سعی بر آن دارد تا آنها را از نگرانی نجات دهد. بسم الله الرحمن الرحیم 💐 راستش را بخواهید چیزی برای نوشتن ندارم، این تلگراف زدن ‌ها، من را تنبل بار آورده و دیگر نامه نوشتن را فراموش کردم. فقط این مطلب را عرض کنم که من همیشه به یاد شما هستم و طبق سفارشات همه شما مخصوصاً خاله و مامان و ناهید اصلاً سعی نمی‌ کنم به جلو بروم و همه‌ اش سعی می‌ کنم این عقب‌ ها باشم؛ هر چند ‌عمر دست خداست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی ‌افتد. 🌼 ولی با این همه، من خودم می‌ ترسم برم جلو این مردک دیوانه شوخی ‌های خرکی می‌ کنه گلوله توپ می‌ زنه چند متری آدم اصلا هم نمی ‌گه، بابا ترکش داره شاید خدایی نکرده بخوره به یک بنده خدا مجروح بشه از این شوخی ‌ها نکن خطرناکه، اصلا حالیش نمی ‌شه. 🍀 صد بار بهش گفتم منو به زور آوردن جبهه، مامانم صبح زود با لنگ کفش بلندم کرد گفت: برو سر صف گوشت. رفتم صف گوشت. اومدن این پاسدارها و کمیته چی‌ ها به زور برداشتنم فرستادنم جبهه. 🌺 آخر یک روز می‌ ترسم ناراحت بشم. این توپش رو که می‌فرسته این ور پاره کنم بیندازم اونور اونوقت دعوامون بشه لعنت بر شیطان... . خوب بگذریم، در آخر از شما می‌ خواهم به همگی علی الخصوص حاجی آقا و عزیز و خاله ‌ها و دایی‌ ها با اهل خانواده و همچنین ننه آقا و عمو تقی و عمه گلی با اهل خانواده سلام گرم مرا برسانید فقط مواظب باشید سلام زیاد گرم نباشه دستشان بسوزه. ضمناً شاید تا یکی دو روز پست کردن این نامه طول بکشه زیاد به تاریخش اهمیت ندین . 💐 🌺 💐 🌼🌺
🌺🍀💐🌼💐🍀🌺 بار اولم بود که مجروح می شدم و زیاد بی تابی می کردم . یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت : چیه ، چه خبره ؟ تو که چیزیت نشده بابا !!! تو الان باید به بچه های دیگه هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می کنی ؟! تو فقط یک پایت قطع شده ! ببین بغل دستی ات سر نداره هیچی هم نمیگه ، این را گفت بی اختیار برگشتم و چشمم افتاد به یه بنده خدایی که شهید شده بود !!! بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نمی داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه هایی هستن این امدادگرا !!! 💐 🌼🌺
🌺🌼🍀💐🍀🌼🌺 خُر و پُف صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راست من این انگشتری است.» دیگری می‌گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم.» نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: « من در خواب خُر و پُف می‌کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می‌کند، شک نکنید که خودم هستم .» 💐 💐 💐 🌺🌼
😄💐😄🌺😄💐😄 دو طرف خورجین را پر از گلوله خمپاره کرده، به همراه دو گالن آب بر روی قاطر قرار دادیم. به طرف ارتفاعات صعب العبور مشرف بر شهر "پنجوین" حرکت می کردیم که ناگهان در حال عبور از "مال رو" که عبور از آن تنها تخصص خود قاطر ها بود،‌ دیدم قاطر زیر بار مهمات خوابید و حرکت نکرد. او را نوازش کردم،‌ دست به سر و صورت او کشیدم،‌ فایده ای نداشت. لگدی نثارش کردم اما اثری نبخشید و به خود هیچ تکانی نداد. راه عبور سایر قاطر ها و تدارکات را بند آورده بود. کارشناسان امور قاطر ها جمع شدند و طرح می دادند و اما هیچ کدام فایده ای نداشت تا اینکه متخصص تمام عیاری از راه رسید و گفت:" بروید کنار" دم قاطر را گرفت و محکم چرخ داد. قاطر از جای خود بلند شد و به سرعت به طرف بالا حرکت کرد. هنوز در حال تشکر از آن برادر بودم که قاطر تمام مهمات و گالن های آب را به ته دره خالی کرد و به سرعت به راه خود ادامه داد! 💐 💐 💐😄
😄💐😄🌺😄💐😄 پوستشو نكنيد! داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم، کنارم ایستاده بود که یهو خمپاره اومد و بوم.... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین. دوربینو برداشتم، رفتم سراغش. بهش گفتم: تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی، صحبتی داری، بگو ... در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امّت شهید پرور ایران یه خواهش دارم. اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه، خواهشاً پوستشو نکنید! بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه! قراره از تلویزیون پخش بشه ها.... یه جمله بهتر بگو برادر. با همون لهجه اصفهانیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده. اين شهيد بزرگوار، تا لحظه آخر زندگی خود دست از شوخی و مزاح بر نمی داشت و حتی در لحظاتی قبل از شهادت هم شوخ طبع بود. روحش شاد و يادش گرامى باد. 💐 💐 💐 🌺 🌼
💐🍀🌺🌸🌺🍀💐 چشم باز کرد خودش را روی تخت بیمارستان دید بدنش کرخت بود و چشماش خوب نمی دید فکری شد که شده و حالا در بهشتِ و هنوز حالش سر جا نیامده تا بلند نشود و تو دار و درخت ها شلنگ تخته بزند و میوه های بهشتی بلمباند و تو قصر های زمردین منزل کند پرستاری که به اتاق آمده بود متوجه او شد، اومد بالا سرش ... مجروح با دیدن پرستار اول چشم تنگ کرد و بعد گفت: «تو حوری هستی» پرستار که خوش به حالش شده بود که خیلی زیباست و هم احتمال میداد که طرف موجی شده و به حال خودش نیست ریز خنده ای کرد و گفت: «بله من حوری هستم» مجروح باتعجب گفت: «پس چرا اینقدر زشتی» پرستار ترش کرد و سوزن را بی هوا در باسن مجروح فرو برد و نعره ی جانانه مجروح در بیمارستان پیچید . 🍀 🍀 💐🌺💐