#حضرت_رقیه_س_شهادت
لبهات را تا که نبینم خیزران بسته
چشم مرا با دست هایش عمه جان بسته
بهتر که وضع ما به چشمان تو واضح نیست
دیدن ندارد باغِ گلهای خزان بسته
زخم لبت را دیده، ورنه حرف ها دارد
بابا اگرزخم لبم امشب دهان بسته
خورشید من تا آمدی بارید چشمانم
اینگونه شد که گونه ام رنگین کمان بسته
من جای گریه بغض کردم دائماً از ترس
راه گلویم را نگاه ساربان بسته
آنکه کمربند تو را گودال غارت کرد
حالا کمر برقتل کل کاروان بسته
یک وقت بابایی نگویی به عمو عباس
دست برادرزاده هایش را سنان بسته
ما را سربازار که میبرد میگفتم
ای کاش باشد چشم های شامیان بسته
خرمافروشی که شده خنجرفروش شهر
از بعد قتل و غارتت دیگر دکان بسته
از آن شبی که گم شدم حرصش گرفته زجر
سرتا ته صف را بهم با ریسمان بسته
از لحظه ای که باعث لکنت زبانم شد
با خنده میگوید به من «طفل زبان بسته»
شعر از گروه #یا_مظلوم
#امام_حسین_ع_مناجات_محرمی
یک بار هر که را ببری بارگاه خویش
یک عمر حفظ می کنی اش در پناه خویش
از راه و رسم تو چه قدر دور می شویم
هربار می رویم پی رسم و راه خویش
یوسف به چاه رفت، قبول، آخرش چه شد؟
کنعانیان شدند گرفتار چاه خویش
من آخر از فراق تو ای ناز بی نیاز
جان میدهم شبی وسط آه آه خویش
من خویش را به جرم نمردن برای تو
محکوم میکنم وسط دادگاه خویش
عشقت اگر گناهِ منِ الاُبالی است
توبه نمی کنم به خدا از گناه خویش
یک لحظه خورده بود به پرچم نگاه من
یک لحظه برنداشتی از من نگاه خویش
تا اینکه رو سفید شوم پیش فاطمه
من را بخر، بده به غلام سیاه خویش
ما هردو در محاصره ای گیر کرده ایم
من در گناه خویش و تو در قتلگاه خویش
با یک هزار و نهصد و پنجاه جای زخم
بودی تو زخم خورده ترین در سپاه خویش
شعر از گروه #یا_مظلوم
#امام_حسین_ع_مناجات_محرمی
#امام_حسین_ع_گودال_قتلگاه
روز را شب می کنم با درد بی بال و پری
هیچ دردی نیست از این درد ، درد بد تری
ماجرای من شده مانند مرد یخ فروش
آب دارد می شود عمر و ندارم مشتری
نیمه ی شب از خیابان ها سراغم را بگیر
روزگار عاشقی یعنی همین در به دری
گریه هایم را بگیرى زیر گریه میزنم
هر چه را دارم بگیر از من بده چشم ترى
کربلایم دیر دارد میشود کاری بکن
بی کسی ام را نکن با دوری ات یادآوری
یا ولی الله ، کارم لنگ گوشه چشم توست
رب نمی بخشد مرا تا از گناهم نگذری
نوجوان بودم شدم دیوانه ی کویت حسین
...آه از آن ساعتی که... روضه های کوثری
**
تازه میگردد برایم روضه ی عصر دهم
چشم من هربار می افتد به معجر، روسری
پیش چشم مادرت پیش نگاه خواهرت
حنجرت را ریش ریشش کرد آخر خنجری
نعل تازه ساختند و برتنِ تو تاختند
پشت و رویت را یکی کردند از خیره سری
مثل نعلی که کمی از پیکرت را کند و برد
برد همراه خودش انگشت را انگشتری
بچه هاى فاطمه از قافله جا مانده اند
ساربان آهسته تر، داری مگر سر مى برى؟
شعر از گروه #یا_مظلوم