شهيد مجتبى عطايى در شانزدهم خرداد سال 1340 در جمع خانوادهاى مذهبى در شهر مقدس مشهد ديده به جهان گشود. پس از آن تا شش سالگى در شهر خون و قيام قم به سر برد. بعد به مشهد بازگشت و دوران ابتدایی را در مدرسه جوادیه گذراند. دبستان را در مدرسه ی جوادیه بعد از گذراندن دوران تحصيل و گرفتن مدرك ديپلم از دبیرستان ادب در سال 56 به عنوان كوچك ترين داوطلب شركت كننده در كنكور، در رشته ادبيات دانشگاه مشهد پذيرفته شد. سال سوم دانشگاه بود كه انقلاب فرهنگى بوقوع پيوست و دانشگاه ها تعطیل شد. در اين ايام او ادبيات عرب و يك دوره منطق و فلسفه عالى را گذراند و از تفسير قرآن بهرهاى كامل برد. اصول كافى را نیز به طور كامل مطالعه كرد. به زبان عربى و انگليسى آشنا بود. در تاريخ و شناخت بزرگان مهارتى عجيب داشت. در مقام بحث كسى نمىتوانست او را مغلوب سازد. از عهده بحث با تمام طرفداران مكاتب باطل به خوبى برمىآمد. از اسلام شناخت كاملى داشت، سياست را خوب مىفهميد و پيچيدهترين مسائل علمى براى وى آسان مىنمود.
نويسندهاى چيرهدست بود و شعر و نثرش در سطحى عالى قرار داشت. به دانش الكترونيك علاقه زيادى نشان مىداد. دورههاى خدمات اوليه پزشكى را در ايام تعطيل دانشگاه گذراند و كار با انواع دوربين هاى عكاسى و فيلمبردارى و هنر نقاشى و خطاطى و فن چاپ را در سطح وسيعى فرا گرفت. قبل از انقلاب صدها هزار عكس از امام را منتشر نمود و در پخش و تكثير اعلاميههاى انقلابى نقش به سزايى داشت. در بازگشت امام به تهران علاقه زيادى به زيارت ايشان داشت. تا اين كه يك بار در قم و بعد هم در ديدار ائمه جماعت مشهد با امام، به آرزويش رسيد.
او از مخالفين سرسخت بنىصدر بود. هنگامى كه آيت اللَّه خامنهاى به رياست جمهورى انتخاب شدند خوشحال بود كه حكومت بر محور اصولى خود قرار گرفته است، زيرا معتقد بود زمام حكومت بايد در ميان علويين روحانى باشد.
روزى كه مىخواست به جبهه برود، چهرهاش مصممتر از هميشه بود. مىخواست بيش تر ساخته شود و بيش تر بسازد.
سرانجام او در ایام شهادت زهرای اطهر در دوم فروردین سال 1361 در منطقه شوش در عملیات فتح المبین به درجه ی رفیع شهادت رسید. روز پنج شنبه 12 فروردين از ايام اللَّه بود، در ميان ده ها هزار تن، جنازه مطهرش با ديگر شهيدان همرزمش بر سر انگشت تشييع شد تا در كنار صحن مطهر على بن موسى الرضا(ع) پس از طواف در آرامگاه ابديش قرار گرفت.
شهیدی که زندگیاش با هنر عجین شده بود
🔹شهید مجتبی عطایی نویسندهای چيره دست بود و شعر و نثرش در سطحى عالى قرار داشت. وی به دانش الكترونيک علاقه زيادی نشان میداد. دورههاى خدمات اوليه پزشكى را در ايام تعطيل دانشگاه گذراند و كار با انواع دوربينهاى عكاسى، فيلمبردارى، هنر نقاشى و خطاطى و فن چاپ را در سطح وسيعى فرا گرفت.
🔹عطایی قبل از انقلاب صدها هزار عكس از امام را منتشر نمود و در پخش و تكثير اعلاميههای انقلابی نقش بسزايی داشت. در بازگشت امام به تهران علاقه زيادی به زيارت ايشان داشت تا اين كه یک بار در قم و بعد هم در ديدار ائمه جماعت مشهد با امام، به آرزويش رسيد.
🔹او از مخالفين سرسخت بنى صدر بود. هنگامى كه آيت الله خامنهای به رياست جمهورى انتخاب شدند خوشحال بود كه حكومت برمحور اصولى خود قرار گرفته است. روزى كه مىخواست به جبهه برود، چهرهاش مصمم تر از هميشه بود. مىخواست بيشتر ساخته شود و بيشتر بسازد.
#معرفی_شهید
#شهید_دفاع_مقدس
خاطرات خانواده شهيد مجتبي عطايي
راوي : خانواده شهيد
خاطرات پدر شهید:
کوچک ترین دانشجو
در خانوادهای مذهبی و در شهر مقدس مشهد به دنیا آمد. دوران ابتدایی را در مدرسه جوادیه گذراند. بعد از پایان تحصیلات دبیرستان و گرفتن مدرک دیپلم در سال ۵۶ و در سن ۱۶ سالگی در کنکور شرکت کرد و کوچک ترین دانشجو بود. رشته دانشگاهیاش ادبیات بود. علاوه بر دروس دانشگاهی یک دوره منطق و فلسفه را گذرانده و تفسیر قرآن را به طور کامل مرور کرده و ۴ جلد اصول کافی را حفظ بود. در تاریخ و شناخت بزرگان مهارتی عجیب داشت. بیوگرافی حدود۷۰۰ نفر از بزرگان را به طور کامل میدانست. علاقه زیادی به زبان انگلیسی و عربی داشت. دین اسلام را به خوبی میشناخت و با کمونیست ها و بهائی ها به بحث و مناظره میپرداخت و در مقام بحث کسی نمیتوانست او را مغلوب کند. به سیاست، ادبیات، مسائل طبی، نویسندگی، الکترونیک، عکاسی و فیلمبرداری علاقه داشت. آن زمان چون من کتاب مینوشتم کارهای تایپ و حروف چینی نیز انجام میداد. در همه زمینهها کار میکرد. ارادت خاصی به ائمه خصوصاً حضرت زهرا(س) داشت.
پزشک
به مسائل طبی علاقه خاصی داشت و دورههای اولیه پزشکی را در ایام تعطیلی دانشگاه گذرانده بود. به همراه گروه هلال احمر و به عنوان امدادگر به جبهه رفته بود و کارهایی نظیر پانسمان، تزریق آمپول و کارهای سرپایی مجروحان را انجام میداد. بعد از شهادتشان و در مجلس ترحیماش افرادی آمده بودند و میگفتند که آقا مجتبی پزشک ما بوده. من گفتم او که پزشک نبوده و فقط مسائل اولیه امداد را بلد بوده است. همه تعجب کردند و گفتند ما فکر میکردیم که ایشان پزشک هستند.
علاقه به امام
به امام علاقه زیادی داشت و همیشه مشغول چاپ و پخش تصاویر و اعلامیههای ایشان بود. عکس ها را در پیراهنش مخفی میکرد و به خانهها، مدرسهها، ادارات میانداخت. وقتی که امام (ره) در نجف بودند پیام های امام را به صورت اعلامیه و خیلی سریع در بین مردم منتشر میکرد. در بازگشت امام به تهران علاقه زیادی به زیارت ایشان داشت تا این که یک بار در قم و بعد هم در دیدار ائمه جماعات مشهد با امام، به واسطه پدر بزرگوارش، به آرزویش رسید.
محور حکومت
از مخالفین سرسخت بنی صدر بود و همیشه بر ضد او صحبت میکرد و وقتی که آیت الله خامنهای به ریاست جمهوری انتخاب شدند خیلی خوشحال شد که حکومت بر محور اصول خود قرار گرفته است چون معتقد بود که زمام حکومت باید در میان علوین روحانی باشد.
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
خاطرات خانواده شهيد مجتبي عطايي راوي : خانواده شهيد خاطرات پدر شهید: کوچک ترین دانشجو در خانواده
این اشکال دارد
در کلاس ۱۱ مشغول تحصیل بود که یک روز آمد و به من گفت: بابا نمی شود از این به بعد شبانه درس بخوانم و دیپلم بگیرم. علت این کارش را پرسیدم. گفت: واقعا ناراحتم. گفتم برای چه؟ گفت که آن جا ورزش می کنند و در ورزش می رقصند. به او گفتم بابا آن که رقص نیست. گفت: چرا این اشکال دارد و رقص است. گفتم: باشد من با معلمت صحبت می کنم. در جواب من گفت که اگر بچه ها بخواهند برقصند این طوری بدتر می شود، من دیگر به مدرسه نمی روم. دیگر شبانه هم نرفت اما به قدری باهوش و زرنگ بود که خودش کتاب ها را خواند و امتحان داد و قبول هم شد.
توجه به فقرا
نسبت به افراد مستضعف و فقرا دقت زیادی داشت و خیلی حساس بود. در مجلس ترحیم اش حدود۲۰ نفر از یخ فروش ها آمده بودند و می گفتند که ایشان در آن زمان یخ می خریده و به ما می داده تا ما برای خودمان بفروشیم و حتی مقداری هم پول به ما داده تا ما خرج زندگی مان کنیم. به مجرد این که فرد مستمندی را می دید، در حد توانش به او کمک می کرد. بعضی اوقات هم که پولی نداشتیم فوری مقداری برنج یا روغن برمی داشت و به او می داد.
مسلسل میخواهم چه کار
در یکی از درگیری هایش با ساواک وقتی به خانه برگشت توی دستش مقداری کفش و مسلسل و این طور چیزها بود. من که تعجب کرده بودم ازش پرسیدم که این ها چیست که آوردی؟ اگر یک ساواکی تو را با این وسایل ببیند می دانی چه می شود؟ آوردن این ها به این جا اشکال شرعی دارد.
گفت که من این ها را برای خودم نمی خواهم، من مسلسل می خواهم چه کار؟! وقتی که اوضاع کمی آرام تر شد می برم و تحویل می دهم. با شنیدن این حرف ها کمی آرام گرفتم. بعد از آرام شدن اوضاع و احوال انقلاب، رفت و همه وسایل را تحویل داد.
سه هفته قبل از شهادت
۳ هفته قبل از شهادتش، برادرش آقا مصطفی خوابش را دیده بود که من و آقا مجتبی با هم هستیم و مجتبی لباس بسیار قشنگی پوشیده و ساعت ها با هم مشغول صحبت بودیم. خود من هم در خواب دیدم که با وضع خیلی خوب و عالی و در حالی که لبخند به لب و لباس های زیبایی به تن دارد، با من صحبت می کند. خیلی راضی به نظر می رسید.
گفتند دیگر خوب نمی شود
در دوران شیرخواری یک بار اسهال شدیدی گرفت. رفتیم دکتر خوب نشد. دوباره به درمانگاه رفتیم، دکترش گفت حالا بچه را آوردید؟! گفتم برای چه؟ مگر چه شده؟ گفت: بچه مرده؛ خیلی دیر آوردیدش و بعد برایش یک نسخه نوشت.
از اتاق که آمدیم بیرون، خیلی ناراحت و عصبانی بودم، نسخه را پاره کردم و به خانمم گفتم که بیا برویم خانه. بعد از آن، مجتبی خودش حالش خوب شد بدون این که حتی یک قطره شربت بخورد.
خاطرات مادر شهید:
خیلی مواظب بودم
وقتی مجتبی را حامله بودم خیلی مواظب بودم که هر جایی نروم، هر چیزی را نخورم، با وضو باشم، قرآن بخوانم، خیلی روی این مسائل حساس بودم. ۱۰-۱۲ سالش بود، اما توی همه کارهای خانه کمکم می کرد. لباسش را خودش میشست، اتاقش را مرتب می کرد، غذا درست می کرد، ماست درست می کرد، وسایل برقی را درست می کرد.
اسمت را نوشتم، برو مکه
هر وقت دلم تنگ می شود، خوابش را می بینم. می گفت: شما مکه برو، من می آیم بچهها را نگه می دارم. ۲ ماه به اعزام حجاج تمتع مانده بود که خواب دیدم مجتبی را که با کت و شلوار مشکی از اتاق بیرون آمد و ۳ مرتبه گفت: مادر اسمت را برای حج نوشتم، برو.
فردا موضوع را به پدرش گفتم. حاج آقا در آن زمان رئیس کاروان بودند. گفتند حالا شناسنامه و عکس ها را بده می روم ببینم چی می شود. مدارک را به بنیاد شهید داده بودند و کارهای اعزام من درست شده و عازم مکه شدیم. در حرم پیغمبر مشغول خواندن دعا بودم که مجتبی را دیدم که با لباس سفیدی رو به روی من ایستاده بود.
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
خاطرات مادر شهید: خیلی مواظب بودم وقتی مجتبی را حامله بودم خیلی مواظب بودم که هر جایی نروم، هر چیز
خاطرات برادر شهید:
عادت چشم
ایشان در طول عمرشان هیچ وقت به یک زن نامحرم نگاه نکرد و حتی به محرم ها هم نگاه نمی کرد. چشمش را طوری عادت داده بود که حتی به محارم هم نگاه نکند. گاهی اوقات عمه و خاله می گفتند: مجتبی من هستم، خاله ات. با دختر خاله ها هم فقط سلام می کرد و اگر از او سوالی می پرسیدند سرش را پایین می انداخت و جواب سوالشان را می داد.
دلسوز دیگران
سال اول دانشگاه بود، یک روز صبح ساعت 5/7 از خانه به قصد دانشگاه بیرون رفت و ساعت ۸ در حالی که تمامی لباس هایش خونی بود برگشت. نگران شدیم و پرسیدیم که چه اتفاقی افتاده؟ گفت: چند نفر با هم دعوا می کردند؛ یکی از آن ها چاقو درآورد و به دیگری زد. من هم رفتم و دستش را گرفتم و دعوا را خاتمه دادم. خون های آن ها به لباسم خورده و خونی شده است.
جامع اخلاق
مجتبی جامع اخلاق بود. یعنی تمامی خصوصیات اخلاقی خوب را داشت. بعضی افراد هستند اهل دروغ نیستند، اهل زهد هستند، منصف هستند ولی مثلا منزوی هستند یا در مسائل اجتماعی دخالت نمیکند. ولی ایشان کسی بود که در مسائل اجتماعی، سیاسی وارد میشد، اهل عبادت بود و به دعای توسل علاقه بیش تری داشت. همیشه متبسم بود و هیچ وقت او را نگران و مضطرب ندیدیم. در برخورد با افراد بسیار متبسم و در تنهایی هایش بیش تر فکر می کرد و اهل تفکر بود، اهل مدارای با مردم بود.
نامهای به خدا
منزل پدرمان کلنگی و قدیمی بود و پول برای تعمیر آن نداشتیم. طوری بود که زمستان ها وقتی برف و باران میآمد سقف خانه چکه میکرد. من و برادرم ظرف های آب را روی زمین میگذاشتیم و وقتی ظرف ها پر می شد آن ها را خالی میکردیم. یک روز مجتبی آمد و گفت: من کاری میکنم که خانه را بسازیم. یک نامه به خدا نوشت و آن را بالای پشت بام انداخت. در نامه نوشته بود که خدایا برای پدرم چیزی فراهم کن که بتواند خانه را بسازد. میگفت که به خدا میرسد. بعد از چند روز مشکل مالیمان حل شد و من متوجه اخلاص مجتبی شدم و این که فقط از خدا کمک میخواست و به خواستهاش هم میرسید.
شرکت در فعالیت ها
در سال های ۵۶ تا ۵۷ و در موقع تعطیلی دانشگاهها، من و مجتبی در تمامی تظاهرات و راهپیماییها شرکت میکردیم. قبل از شروع تظاهرات در مشهد با هم اطلاعیههای حضرت امام(ره) را که آن موقع در نجف بودند، به صورت مخفیانه میگرفتیم و با دست مینوشتیم. مثلاً امام یک پیام را برای تحریم حزب رستاخیز داده بود؛ ما شبانه پیام را نوشتیم و صبحها در بین افراد تقسیم میکردیم. عکس امام را چاپ میکردیم و بین مردم تقسیم میکردیم. به الکترونیک علاقه داشت و خودش رادیو و بیسیم درست میکرد. از طریق رادیو سخنرانی آیتالله فلسفی را برای مردم محله میگذاشت تا گوش بدهند. حمام منزل پدرمان را تبدیل به تاریکخانه کرده بود برای چاپ و ظهور فیلم و تا مدت ها پدر و مادر از حمام های بیرون استفاده میکردند. تقریباً کار هر روزمان این بود که صبح که از خواب بیدار میشدیم، به چهار راه شهدا می رفتیم و جمع میشدیم؛ چون هوا سرد بود آتشی درست میکردیم و لاستیک ها را میسوزاندیم و تا ظهر وسط خیابان بودیم.
نحوه شهات
پدرم راضی نمی شد که مجتبی را به جبهه بفرستد و می گفت که می دانم که اگر او به جبهه برود دیگر برنمی گردد. به خاطر اصرار زیاد مجتبی، بالاخره راضی شد که او به جبهه برود. ۱۵ روز بعد از حضور در جبهه، عملیات فتح المبین شروع میشود. در همان شب اول عملیات، فرمانده اعلام میکند که ۲ نفر خط شکن می خواهیم که مجتبی و دوستش شهید رئوف اعلام آمادگی می کنند و با آمبولانس سیمرغ حرکت کرده و به دهکده ای در همان نزدیکی می روند. ظاهرا عراقی ها در آن جا کمین کرده بودند که با آر پی چی آمبولانس را می زنند. هر ۳ نفری را که داخل آمبولانس بودند به شهادت می رسند.
الهام
روی تکه کاغذی کوچک نوشته بود «و هو اقرب من حبل الورید» بعد در زیر آن نوشته بود قطار شهادت ساعت ۴/۵ از مشهد حرکت کرد و این شعر را هم نوشته بود که
دوست نزدیک تر از من به من است / وین عجب تر که من از وی دورم
من از این دلق مرقع بدر آیم روزی / تا همه خلق بدانند که زناری هست
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
خاطرات برادر شهید: عادت چشم ایشان در طول عمرشان هیچ وقت به یک زن نامحرم نگاه نکرد و حتی به محرم ه
درجات شهدا
همیشه برای من سوال بود که آیا شهدا هم دارای درجاتی هستند و یا همه در یک درجه اند. چون که یک شهید باسواد بوده و یکی بیسواد، یکی اهل عبادت زیاد بوده، یکی به پدر و مادرش خیلی احترام می گذاشته و ....، تا این که پدربزرگم خواب دیده بودند که مجتبی کنار جوی آبی نشسته به همراه یک نفر که کتاب در دست دارد و مشغول مطالعه است. از او پرسیده بودند که این جا چه کار میکنی؟ گفته بود مشغول آماده کردن درس هایم هستم چون ما این جا کلاس داریم و شهید بهشتی استاد ما است. از این خواب پدربزرگ بود که فهمیدم که شهدا هم دارای درجات هستند.
اوقات فراغت
معمولا هرگز وقتش را آزاد نمی گذاشت، چون معتقد بود هر وقتی که خالی باشد و انسان برای آن زمان برنامه نداشته باشد، شیطان آن را پر می کند. در اوقات فراغتش کتاب مطالعه می کرد، می نوشت و یا کیت های الکتریکی یا کارهای هنری با چوب درست می کرد. مجتبی فردی کارآفرین بود و هر وقت که خودش را بی کار می دید سریعا برای خودش کاری دست و پا می کرد. همیشه برنامه داشت و معمولا افراد دیگر را هم به کار می گرفت، چون نمی توانست دیگران را هم بی کار ببیند. در قطار معمولا یا روزنامه می خواند و یا یک بحث علمی می کرد و می گفت انسان باید از فرصت ها نهایت استفاده را بکند.
کتاب های مورد علاقه
اصول کافی را که ۴ جلد کتاب روایی است، کامل حفظ بود. کتب درسی اش را مطالعه می کرد. اهل خواندن کتاب های سیاسی روز هم بود. به درس علمایی چون علامه امینی خیلی عشق می ورزید. به نوشته های امام نیز علاقه زیادی داشت. کتاب های مقام معظم رهبری را هم خیلی می خواند، به درس ها و صحبت های شهید بهشتی علاقه خاصی داشت.
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
درجات شهدا همیشه برای من سوال بود که آیا شهدا هم دارای درجاتی هستند و یا همه در یک درجه اند. چون که
خاطرات خواهر شهید:
اعلام نظر، نه تحمیل رای
زمان انتخابات ریاست جمهوری بود و بنی صدر یکی از کاندیدای انتخابات. مصطفی چون کوچک بود و اطلاع زیادی نسبت به بنی صدر نداشت، می گفت که می خواهم به بنی صدر رای بدهم. مجتبی گفت: تو چه چیزی از بنی صدر را قبول داری؟ مصطفی گفت: مگر ندیدی که امام قبولش دارد و به عنوان کاندیدا معرفی اش کرده است. اگر بد بود او را معرفی نمی کرد؛ به همین دلیل می خواهم به بنی صدر رای بدهم. مجتبی گفت: خط بنی صدر فرق می کند و به درد نمی خورد، تو هنوز این مسائل را متوجه نمی شوی. مصطفی گفت: اتفاقا چون تو می گویی به او رای نده، می خواهم رای بدم. من در آن لحظه عصبانیت مجتبی را دیدم ولی جالب این جا بود که نه پرخاش کرد و نه او را دعوا کرد. شروع کرد به صحبت کردن و دلیل آوردن برای مصطفی تا او را متقاعد کند که بنی صدر به درد ریاست جمهوری نمی خورد.
شخصیت بچه را تو جمع خراب نکن
تازه تلویزیون آمده بود و ما هم یک تلویزیون گرفته بودیم. من هم شدیدا به تلویزیون و مخصوصا برنامه کودک علاقه داشتم. یک شب موقع خوردن شام بود و من محو تماشای تلویزیون بودم و غذایم را نمی خوردم. پدرم از این کار من ناراحت شد و مرا دعوا کرد و گفت یا قشنگ بنشین تلویزیونت را نگاه کن و شام نخور، یا بیا شام بخور و تلویزیون نگاه نکن. از این حرف پدر به خاطر این که در جمع خانواده گفته شد خیلی ناراحت شدم و خیلی به من برخورد. از سفره فاصله گرفتم، بدون این که چیزی بگویم. همین طور اشک هایم می ریخت، چون دیگر آبرویم رفته بود. بعد دیدم که مجتبی آمد و دست گذاشت پشتم و گفت بیا جلو، بیا با هم بنشینیم، هم غذایت را بخور و هم تلویزیون نگاه کن. همین جور یواش یواش من را آورد کنار سفره و دستی هم به صورتم کشید و گفت که ناراحت نباش. بعد هم کنار پدرم نشست و آرام گفت که شخصیت بچه را تو جمع خراب نکنید. خوب او دوست داره هم تلویزیون نگاه کنه و هم شام بخوره، دیگه اشکالی نداره.
علاقه به مادر
در کارهای خانه خیلی به مادرم کمک می کرد و می خواست که او زیاد خسته نشود. یک روز غذایی را که مادرم درست کرده بود کمی شور شده بود. پدر سر سفره گفتند غذا یه کمی شور نشده؟! مجتبی با احترام جواب داد نه، اصلا. بعد به پدرم آهسته گفت حالا اگر شور هم شده باشد شما نباید بگویید.
به همه خوبی کن
در دوران کودکی من با برادر بزرگ تر از خودم دعوایم شد. می گفتم من به خاطر او این کار را کردم ولی او نفهمید و در جواب فلان چیز را گفت و یا این کار را با من کرد. مجتبی به من گفت که این فکر اشتباه است. وقتی به کسی خوبی می کنی نباید از او انتظار خوبی کردن را داشته باشی، چون کسی که خوبی ها را ثبت می کند مصطفی یا محمد یا مریم نیست که در جواب خوبی تو، به تو خوبی کنند. تو پاداش این خوبی بی منت را در بهشت خواهی دید.
خاطرات دوست شهيد مجتبي عطايي(آقاي خليل دهقان)
راوي : دوست شهيد
برخورد قاطع
زمانی که در خیابان شیرازی کتاب فروشی داشتند، روزی یک خانم از چریک های خلق آمده بود. به آقا مجتبی گفتم که این خانم با شما کار دارند. فکر کنم از قیافه ی ایشان خوشش آمده بود، چون قیافه ی گیرایی داشت. آقا مجتبی رفت و شروع کرد به صحبت کردن و جواب دادن به این خانم، البته سرشان پایین بود و هیچ نگاهی به این خانم نمی کردند. بعد متوجه شدم که آن خانم رفت ولی آقا مجتبی هنوز مشغول صحبت کردن است. رفتم و گفتم آقا مجتبی با کی حرف می زنی؟ گفت: این خانم سوال پرسیدند من جوابشان را می دهم. گفتم آن خانم رفتند. چنان جواب آب دار و محکمی به او داده بود که سریع محل را ترک کرده بود.
گناه دیگران
تابستان سال ۵۷ بود. هوا خیلی گرم و روزها بلند. جایی بود به نام آستانه در آخر مصلی. ظهرها که کار کتابخانه تمام می شد و گرما خیلی فشار می آورد، من، آقا مجتبی، برادرم و ۳ نفر از بچه های مرکز به استخر می رفتیم. آن جا من از همه کوچک تر بودم. می دیدم که آقا مجتبی با زیرپوش و زیرشلواری به آب رفت. برایم جای سوال بود که ایشان چرا لباس هایش را در نمیآورد. این سوال را از برادرم پرسیدم. برادرم گفت که چرا این سوال را از خودش نپرسی؟ خیلی کنجکاو شدم و رفتم از خودش پرسیدم. جواب داد و گفت ممکن است دیگران بدنم را ببینند و به گناه بیفتند. نمی خواهم باعث بشوم که دیگران گناه کنند.
نه دخالت، نه کمک
فصل رسیدن میوه ها بود و پای درخت ها پر از میوه هایی که بر زمین ریخته بودند. به مجتبی گفتم این میوه هایی که پای درخت ها ریخته، اسراف است و خراب می شود. این ها را جمع کنیم و به مرکز ببریم، آبش را بگیریم و خودمان استفاده کنیم. ایشان گفت این کار را نکنید. یک دانه از این ها را چه از درخت بکنید و چه از روی زمین بردارید اشکال دارد و خوردنش درست نیست. به حرفش توجه نکردیم، گفتیم بیا کمک کن. گفت: من اصلا تو کاری که حرام است، نه دخالت می کنم و نه کمک می کنم. خلاصه ما مقداری میوه جمع کردیم و به مرکز بردیم تا بچه ها بخورند. وقتی به مرکز آمد، به بچه ها گفت که هیچ کس این ها را نخورد، چون خوردنش اشکال دارد.