زندگینامه
زندگینامه شهید مسلم اسدی
در اواخر شهریور ماه سال ۴۴ در حالی که هوا رو به سردی پاییزی می رفت، در جنوب شهر تهران فرزندی چشم به جهان گشود که نام او را سیاوش گذاشتند.
او دومین پسر خانواده بود و سه برادر به نامهای سیامک، محمدرضا و صادق داشت.
دوران کودکی اش را در شهر دزفول گذراند.
اصل و نسب او به قفقاز در روسیه برمی گردد. اجداد او از روسیه مهاجرت کرده و به ایران آمده بودند. پدر و مادرش اصالتا اهل شمال بودند، اما پدرش کارمند نیروی هوایی بود و چند سالی در پایگاه ۴ شکاری دزفول سکونت داشتند.
پس از بازگشت به تهران در منطقه امامزاده معصوم ساکن شدند.
سیاوش که از نعمت خواهر محروم بود، در انجام کارهای خانه یاری گر مادر بود و به همراه برادرش سیامک، در این امور مشارکت فعال داشت.
از همان اوایل طفولیت خونگرمی و جوانمردی از وجودش سرشار بود و وقتی که پای در کلاس درس گذاشت. هوش سرشار وی او را شاگردی تیزهوش و قوی نشان داد و همیشه با استعدادی که از خود نشان می داد در تمامی کارهایش موفق بود. از همان اوایل به ورزش علاقه ای وافر داشت و در دوران تحصیل از بهترین ورزشکاران مدرسه به شمار می آمد و جوایزی نیز به این واسطه به دست آورد.
در جوانی، عضو پایگاه بسیج مسجد امام حسن عسگری شد و با تحول روحی که درونش ایجاد شد، نام مسلم را برای خود برگزید.
مسلم فعالیت خویش را از مسجد محل شروع نمود. وی در بسیج محل در کارهای فرهنگی نظیر کتابخانه و نمایش فیلم برای نوجوانان و جوانان فعالیت داشت.
پس از اخذ دیپلم، به همراه جمعی از دوستان محله شان، راهی جبهه شد. در امتحان ورودی کنکور سراسری دانشگاه شرکت جست و قبول گشت اما به خاطر حساسیت جبهه و جنگ از شرکت و ادامه تحصیل در آن خودداری نمود.
او به عنوان نیروی عادی به جبهه رفت و وارد گردان علی اکبر از لشکر ۱۰ سیدالشهدا شد. پیش ار اعزام به گردان علی اکبر نیز در جبهه به عنوان امدادگر فعالیت داشت.
سر نترس و شجاع وی چون شیری در بیشه زار رخ نمود.
با نشان دادن لیاقت و شایستگی هایش، خیلی زود مورد توجه فرماندهان قرار گرفت و مسئولیتهای مختلفی از جمله مسئول دسته، مسئول گروهان، مسئولیت دسته ویژه و جانشینی گردان به وی محول گردید.
وی در عملیاتهای مختلفی ازجمله: والفجر ۸، پدافندی فاو، سیدالشهدا، کربلای۱،۲و۴ و همچنین مراحل سه گانه کربلای ۵، مرحله تکمیلی کربلای۵ و کربلای ۸ حضور داشت.
مسلم در مدت حضورش در جبهه و حماسه آفرینی های متعدد، بارها مجروح شد و با صبوری تمام این موضوع را از خانواده پنهان کرد و به سرعت به جبهه بازگشت.
عبادت های شبانه و خالصانه مسلم موجب رشد معنوی او گردیده و روز به روز او را به خدای خود نزدیکتر می کرد.
در عملیات کربلای ۵، برادر وی (محمدرضا اسدی رازی) و رفقای نزدیک مسلم (از جمله: جلال شاکری، حسین ظهوریان، مجید آرمیون و…) به شهادت رسیدند، اما مسلم، محکم و باصلابت در جبهه ماند و جنگید.
وی چند ماه پیش از شهادت، به عضویت رسمی سپاه پاسداران درآمد که بتواند از طریق قرارگاه رمضان، در عملیاتهای برون مرزی نیز شرکت نماید.
سرانجام مسلم اسدی رازی در روز هجدهم فروردین ۱۳۶۶ حین عملیات کربلای ۸ به رفقای شهیدش پیوست و در کنار برادرش در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.

دستنوشته شهید مسلم اسدی
دو نمونه از یادداشتهای شهید مسلم اسدی
۱-هو الحق
الهی به غیر مرحمتت هیچ ندارم
الهی امیدوارم از رحمتت مرا مایوس مفرمائی
و فردای قیامت؛ آن هنگام که عشاقت در طواف تویند، مرا بهشت عطا فرمائی و به عذاب جهنم از جمال جمیل خویش محروم مگردانی و آبرویم مریزی.
الهی تو آنی که توانی عبدت را به خویش برسانی. پس مرا به خودت برسان.
۲- بسمه تعالی
السلام علیک یا اباعبدالله سلام برسید و سالار شهیدان حسین بن علی (ع) و با درود بر آقا امام زمان (عج) و نائب بر حقش خمینی کبیر .
با سلام خدمت پدر و مادر گرامیم امیدوارم که در هر گامی خداوند یاریتان نماید.
این صحبتها را به عنوان آخرین صحبتم بر روی کاغذ می آورم.
پدرم و مادرم،
از اینکه دومین فرزند خود را در راه خدا قربانی کردید ناراحت نباشید، زیرا که خدا صابران را دوست دارد
و از اینکه دومین شهید را داده اید مغرور نشوید و در این فکر نباشید که پاداش دنیوی به شما دهند و از شما تشکر کنند.
فقط برای رضای خدا گام بردارید.
جنازه ام را اگر این کاغذ به موقع بدست شما رسید در مسجد بگذارید و بگوئید این شهید راضی نیست که در تشییع جنازه اش کسانی که به امام امت بدگمان هستند شرکت کنند و زیر جنازه اش را بگیرند. اگر فقط پدرم جنازه ام را تنها از زمین بردارد راضی نیستم آنهائی که بر امام امت بدگمان هستند جنازه ام را بردارند و در مراسم من شرکت کنند.
دوستانم را به صبر و استقامت و پایداری و مقاومت دعوت میکنم باشد که خداوند یارمان باشد.
مصاحبه
بخشی از مصاحبه با شهید مسلم اسدی:
موضوع: شهید حسن یدالهی
وقتی که توی دسته بودیم به عنوان پیک دسته بودند و وقتی هم که به دسته ویژه رفتیم به عنوان پیک دسته ویژه بودند و با هم کار می کردیم. حسن پیک نبود. حسن پیک دسته نبود، حسن قاصد بود، من این طور فکر می کنم و پیش من این طور جا افتاده و شاید خیلی ها هم چنین عقیده ای داشتند. قاصدی بود که خدا فرستاده بود در جمع ما و ما را از کارهایمان آگاه می کرد. حسن کسی بود که توی روز لبخند از لبش نمی افتاد و توی شب گریه از چشمانش. کمتر می شد توی شب حسن رو دید که خوابیده، کمتر می شد حسن را دید که دارد استراحت می کند، همیشه مشغول کار بود. توی فاو؛ وقتی که مشغول پدافند بودیم و قرار شد که کانالی درست کنیم برای حفاظت، خاک آنجا حالت رس مانند داشت و وقتی که ما بیل می زدیم من بعد از یک مدت خسته شدم. توانم گرفته شد و نشستم و رفتم داخل سنگر با بچه ها صحبت کنم. حدود یک ساعت گذشته بود وقتی برگشتم دیدم حسن هنوز مشغول کار است. برای این بچه، خستگی مفهومی نداشت. در کمال خستگی به او می گفتی فلان کار را بکن برایت انجام می داد. کاری نبود که از او بخواهی و او در مقابل انجام دادن آن کمی شک کند. اگر دشمن تمام آتشش را روی سرمان خالی می کرد بلافاصله هر کاری برایمان انجام می داد. علاوه بر آن، کارهایی هم که از او نمی خواستیم برایمان انجام می داد. حسن الگو بود در عبادت، کار کردن، خندیدن و شوخی کردن برای خیلی از بچه ها.
تاریخ تولدش را دقیقا نمی دانم ولی حدود ۱۳۴۸ بود و وقتی شهید شد حدود ۱۶ سال بیشتر نداشت و چیز مهمی که موردی داشته باشد نبوده است. یک انسانی که در کمال بچگی قلب وسیعی داشت. قلبی بزرگ داشت. با وجود سن کمش معرفتی داشت که معرفت یک بچه نبود معرفت یک مرد بود. واقعا موقع شهادتش شاید خنده دار باشد این را که من می گویم شاید تنها شهیدی باشد که واقعا پیش خود ما بود با این که خیلی از دوستانم شهید شدند در کنارمان و این که حسن را ما زیاد نمی شناختیم، چیزی حدود ۵ الی ۶ ماه بیشتر یا کمتر با حسن آشنا بودیم و وقتی حسن شهید شد جداً کمرم شکست. یعنی این جوری بگم نشستم. یعنی تنها موقعی بود که پای شهیدی نشستم و نفهمیدم چه کار کنم بعد از آن. هیچ شهیدی نبوده که من این جوری بشم. خیلی از دوستانم شهید شدند وقتی حتی برادرم شهید شد و به من اطلاع دادند با این که میگن غم برادر سخت است ولی من آن حالتی را که برای حسن شدم شاید من حسن رو خیلی بیشتر از برادرم دوست داشتم. حسن وقتی تیر خورد من نفهمیدم چه کار کنم و تنها کاری که کردم من روی سرش زانو زدم و بوسه زدم و هیچ. توانم گرفته شده بود و می توانم بگویم خبر شهادت حسن به خیلی ها که رسید همین حالت را داشتند. توان گرفته شد و همان واقعیتی که می گویم مثلا کمرم شکست نمی توان مقایسه کرد این ها را با صحبت هایی که از اهل بیت می شد، ولی واقعا یک نقطه کوچکی از آن را حس کردیم. وقتی حسن شهید شد هیچ چیزی جای حسن را برای من نگرفت و تنها چیزی که از حسن برای ما بود همان صحبت هایش و کارهایش. سعی کردیم بعضی از کارهایش، البته کارهایی که حسن می کرد فکر نمی کنم از عهده کسی به طور کامل برآید، کمتر کسی است که بتواند انجام دهد ولی آن کارهایی که از عهده ما برمی آید سعی کردیم برای خودمان الگو قرار دهیم.
یک مسئله مهمی که ما از حسن دیدیم و برای خودمان الگو قرار دادیم این بود که حسن هیچگاه نافله صبح را قضا نمی کرد، حالا نافله شب به جای خودش ولی نافله صبح را هرگز. حتی گاهی شده بود که جائی می رفتیم و می گفتیم برادران ۴ الی ۵ دقیقه بیشتر وقت ندارند که نمازشان را بخوانند. حسن حتما نافله صبح را می خواند بعد از آنکه نمازش را ادا می کرد. حسن خیلی جدی بود یعنی نمی شد آن را به زبان آورد و اینجوری که احساس میکردم آن وجودی را که می فهمیدیم نمی توانیم بیابیم، مطرح کنیم و برایش الگویی قرار دهیم که فلانی حسن بود. هر کدام از بچه ها به نحوی دارای کمالاتی هستند؛ بعضی از آنها الگوی ایثار هستند، الگوی شهادت_ ایمان_ جوانمردی و بعضی ها مثل حسن همه اینها در وجودشان هست. حسن همه چیز بود؛ اسوه شهادت_ شجاعت_ مردانگی_ ایثار_ معرفت. حسن همه چیز داشت، این چیزی است که بچه هائی که یک آن شاید ساعتی با حسن برخورد داشته اند گفته اند و حتی خبر شهادت حسن را شنیدند مایه تاسفشان شد و همه امید داشتند حسن چیز بزرگی میشود، ولی من خودم مطمئن بودم که حسن شهید میشود، چون وقتی که از مرحله دوم عملیات کربلای یک سالم برگشتیم و هنوز برای عملیات بعدی صد در صد مشخص نبود که آن شب بریم حسن حسابی ناراحت بود و وقتی به او گفتم که «حسن چرا ناراحت هستی؟ چرا نمیروی دوستانت را ببینی؟ دوستانت سراغت را می گیرند» گفت که «خجالت می کشم» گفتم «برای چی خجالت می کشی؟!…» گفت: «برای اینکه سالم برگشتم!» بعد فهمیدم که این «باز هم سالم برگشتن» الکی نیست و هیچ چیز نیست که دل حسن را نگاه دارد جز اینکه خداوند شهادت را نصیبش گرداند و خدا عادل است و همین باعث شد که حسن را به آنچه می خواست برساند و آن هم اوج افتخار همه ما است؛ چیزی که به همه ما تعلق می گیرد و همه ما در فکرش هستیم که این افتخار نصیبمان شود؛ “شهادت” است که خداوند نصیب هر کسی نمی کند و هر کدام از ما به نوعی نشان دادیم که لیاقت آن را نداریم که شهید شویم، ولی حسن از آنهائی بود که لایق و شایسته بود و خدا نصیبش کرد.
برادر مسلم اگر پیامی هم دارید بفرمائید:
پیامی که راجع به آن بخواهم صحبت کنم آنچنان ندارم فقط یک نکته هست شاید این پیام زمانی بدست خانواده ام برسد شاید خداوند ما را قبول کند آن هم این است که خون شهدا را پایمال نکنند زیر پایتان را نگاه کنید روی خون چه کسانی پای می گذارید زاه می رویم بعد فردای قیامت چگونه میخواهید جوابگو باشید.
آن حزب اللهی که از پولش نمی گذرد آن حزب اللهی که از پولش می گذرد ولی از جانش نمی گذرد و آن آدم بی خیالی که هیچکدامشان نمی گذرد چطور زمانی که امام گفته رفتن به جبهه از نماز خواندن هم واجب تر شده اینها هنوز توی خانه هایشان هستند و یک عده هنوز جلوی فرزندانشان را گرفته اند عوض اینکه خودشان هم با فرزندانشان همگام شوند و جبهه ها را پر نگه دارند هنوز هم اینکار نمی کنند.
پدربزرگهای خالیبند!
خاطره سید حسن قاسمی فرد
درباره شهید مسلم اسدی

سید حسن قاسمی فرد
در اردوگاه کوثر که بودیم؛ مقابل چادر مخابرات، محوطهای را با چوب، محصور کرده بودیم و بعضی شبها که فرصتی دست میداد، آتشی در وسط آن درست میکردیم، می نشستیم گرداگردش و از هر دری سخنی…
به این ترتیب، هم زمان میگذشت، هم از طریق صحبت با دوستان، بار دلتنگی خانواده از روی دلمان سبکتر میشد.
یادم میآید یک شب شهید مسلم اسدی میگفت:
«بچه ها! شاید زمانی برسد که برای نوههایمان تعریف کنیم این جنگ را… و بگوییم با تیر و آرپیجی، می ایستادیم مقابل صدامیان بعثی و میجنگیدیم. آنوقت یکی از نوهها به دیگری میگوید “ببین پدربزرگ چقدر خالی میبندد!” چون آن زمان حتماً این چیزها از رده خارج شدهاست…»
مسلم میگفت و ما همه میخندیدیم…
حالا او رفته و ما باید خاطرات آن مردان افسانهای را برای نسل جدید تعریف کنیم.
نسلی که نمیدانم با شنیدن این خاطرات، چه فکری میکنند!
فقط میدانم چیزی که آنموقع بود ولی حالا دیگر از رده خارج شده و خیلی کم است؛ تیر و آرپیجی نیست، بلکه وجودِ آن مردان افسانهای است…
"گردان حضرت علی اکبر علیه السلام میعادگاه رزمندگان گردان حضرت علی اکبر علیه السلام
“شیرمرد”؛ همچون “نام خانوادگی”اش!
دلنوشته برادر “سعید مومنی”
درباره شهید “مسلم اسدی”
بعد از عملیات تکمیلی کربلای ۵ که نزدیک سال نو بود، اکثر بچهها به مرخصی نزد خانوادههایشان رفته بودند. تعدادی هم در گردان حضور داشتند.
من و برادر بزرگترم به همراه آقا سید مجتبی محمدی از دوستان مسجدی اهل شهرری، تصمیم گرفتیم در تعطیلات در منطقه بمانیم.
این ایام فرصت بسیار خوبی بود تا با «مسلم» بیشتر آشنا شویم. مسلمی که در سه جلدی خانوادگیاش نام «سیاوش» را به یادگار داشت. چهرهای سبزه و البته دلنشین داشت. دانشجویی بود که دانشگاه جبهه و عشق و معرفت را به دیگر دانشگاهها ترجیح داده بود.
در این مدت حسابی رابطهمان گرم و صمیمی شده بود. انگار که سالیان سال میشناختمش.
روحیهای مصمم و جدی داشت و بسیار شجاع و نترس بود و در یک کلام همچون نام خانوادگیاش «شیر مرد» بود. در عین حال، عشق و محبت خود را از کسی دریغ نمیکرد. وجودش آکنده از محبت اهل بیت علیهمالسلام بود. این دلدادگی، در گفتار و رفتارش موج میزد و همین امر او را از دیگران متمایز نموده بود.
با اینکه به تازگی برادرش «محمدرضا» را نزد مولا و اربابش اباعبداللهالحسین علیهالسلام بدرقه کرده بود و مفتخر به عنوان «برادر شهید» شده بود؛ اما هیچ تغییری در رفتار و اعمالش مشاهده نمیشد؛ الا افتادگی و متانت و دلدادگی بیشتر به خاندان عصمت و طهارت علیهمالسلام.
عطش در وصال به معبود و فنای در خالق یکتا، در راز و نیازهای شبانهاش به وضوح قابل مشاهده بود. گویی نور حقیقت و وحدانیت ربوبی در وجودش تابیده شده و هر آنچه میدید و هر آنچه میگفت در وصف یار بود.
قبل از عملیات کربلای ۸ به زیارت دانیال نبی در شهر شوش رفتیم. خیلی حال عجیبی داشت؛ حسابی بهمان خوش گذشت… چند عکس هم گرفتیم که شاید آخرین عکسهای دوران حیات زمینیاش باشد.
در روزهای آغازین سال نو، آهنگی دلنشین نواخته شد و ندای “هل من ناصر ینصرنی” حسین(ع)، گردان حضرت علیاکبر(ع) را به خود آورد تا کربلایی دیگر را رقم زند.
در اسرع وقت، سازماندهی و ساماندهی نیروها آغاز شد و بچهها آماده رزم و دفاع از میهن اسلامی شدند.
در این میان نقش مسلم، نقشی بیبدیل بود.
با همان صلابت و اقتدار همیشگی گام برمیداشت.
تمیزترین و زیباترین لباس رزمش را به تن کرده بود و با اشتیاق زایدالوصفی به دیدار یار میشتافت.
شب عملیات کربلای ۸ در گذر از میدان مین، آتش دشمن چنان بر سر بچهها میبارید که تعدادی شهید و مجروح شدند، برادرم نیز در همان میدان افتخار جانبازی یافت. اما مسلم سر خم نمیکرد…
شب سختی بود و مسلم آن شب، در میان آتش و خون با معبودش عشقبازی میکرد.
ترس دنیایی بعضا بر ما چیره میشد؛ ولی او که غیر خالقش کسی را نمیدید، بیباک و دلیر بر دشمن زبون و ناتوان میتاخت.
خدایا چه توفیقی به این بنده خود عنایت کردی و چگونه او را تا به عرش بالا بردی…
شاید در اولین شب قدر آخرین ماه مبارک رمضان، از خدایش چنین طلب کرده بود تا در تقدیرش همچون مقتدایش علی علیه السلام با سر و صورتی خونین به دیدار معبودش شتابد.
و چه زود این دعا استجابت شد…
خوشا به سعادت این شهید سعید، که راه دلدادگی و دلباختگی و ایثار و رشادت را برایمان به یادگار گذاشت و خود جاودانه شد.
“طوبی لهم و حسن مأب“
وصیتنامه
السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
ان الله یحب الذین یقاتون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص
وصیتنامه عبدالحقیر سیاوش (مسلم) اسدی رازی
با سلام و درود به منجی عالم بشریت امام مهدی (عج) و نائب بر حقش روح خدا امام امت و امت شهیدپرورمان و با سلام به رزمندگانی که در جبهههای حق علیه باطل تا آخرین نفس میجنگند و با سلام به پدر و مادر گرامیم.
من با آرزوی دیدن مولایم و با امید به شفاعت او به آرزوی دیدن دوباره دوستانی که از دست داده بودم دوستانی که خود حسین وار خالصانه جان خود را تقدیم کرده بودند این راه را برگزیدم نمیدانم آیا اکنون که به دیدن آنها نائل میشوم باز مرا به دوستی با خود قبول دارند و باز میتوانم آنها را در آغوش بگیرم؟ امیدم این است که من هم لااقل سر به پای مولایم بگذارم و چشم فرو بندم و آقایم مرا از شفاعت و زیارت خود بی نصیب نگذارد.
پدر و مادر عزیزم و گرامیم از زحماتی که برایم کشیدهاید تشکر میکنم و از شما میخواهم که از تقصیراتم بگذرید. اگر جنازهام برنگشت ناله مکنید و هر وقت که دلتان گرفت بر مزار دیگر شهدا یا بر مزار شهیدان گمنام گریه کنید.
پدر و مادر عزیز ناراحت و غمگین مباشید که من امانتی از طرف خدا در دست شما بودم و شما امانتداران خوبی بودید و این امانت را به بهترین وجه به دست صاحبش برگرداندید.
سخنی دارم با برادرانم و آن این است که هرگز خدا را فراموش مکنید و هر کاری و هر قدمی که برمیدارید تنها برای رضای او باشد. زیرا فقط اوست که بالاترین پاداش دهنده است. از شما میخواهم که اگر در مدارس هستید درس را کاملاً بخوانید زیرا این خون شهیدان است که به شما اجازه تحصیل داده شده است. پس به خونشان احترام بگذارید. در نماز جماعت و عزاداریهای حسینی و دعاهای توسل و کمیل و … شرکت کنید زیرا دعا پلی برای نزدیکی به معبود است.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
وصیتنامه السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین ان الله یح
در پایان سخنی با این بسیجیها این همرزمانم این دوستانم دارم و آن این است که هرگز امام را تنها مگذارید و دعا به جان او را فراموش مکنید. رزمندگان را یاری کنید تا به پیروزی نهائی برسیم. به بعضی از دوستانم وصیتی کرده بودم که برایم نماز بخوانند و اگر می توانند روزه بگیرند که امیدوارم تا جای ممکن انجام دهند.
از همه کسانی که به نحوی با این بنده حقیر برخورد داشتهاند خواهش میکنم که من را حلال کنند و من هم به نوبه خود همه را حلال میکنم و در ضمن مبلغ ۲۰۰۰۰ ریال به حساب مسجد امام حسن عسگری (ع) بریزید.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
تومنون بالله و رسوله و تجاهدون فی سبیل الله باموالکم و انفسکم ذلکم خیر ان کنتم تعلمون
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب اعمال امروز کانال رو هدیه میکنیم به روح شهید بزرگوار
# شهید_مسلم(سیاوش)_اسدی_رازی
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
شادی روح شهدا صلوات.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
در پایان سخنی با این بسیجیها این همرزمانم این دوستانم دارم و آن این است که هرگز امام را تنها مگذارید
آخرین دلگویه مون :) 🥀
ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨
بمونید برامون 🙏
مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست
دعوت شده شهدا هستید😍❤️
آخرین قلم 🍃
التماس دعا🕊
پست آخر
شبتون شهدایی
•|سـرشرابریدنـدوزیرلبگفت
•|فداۍسرتسـرکھقـابلنـدارد
🌻___________
↳🥀🕊』
#تودعوتشدھیشهیدِبےسرۍ💌••
#یا_امیرالمومنین_ع
تا که گفتم یا علی شوریده و شیدا شدم
تا نجف پرواز کردم راحت از غمها شدم
قطره بودم از کرامات علی دریا شدم
لایق دست دعای حضرت زهرا شدم