enc_1641114770630562814623.mp3
3.29M
💥شهید یعنی چی؟؟؟
هر کسے مثل شھیدا زندگے کُنہ همیشھ ؛
با عنایٺِ فاٰطِمہ ، عاقبٺ شھید میشہ !'..
#مجتبی_رمضانی
#استودیوی
#فوق_العاده
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
ما نباید ناراحت باشیم که پست و مسئولیت داریم یا نداریم؛ باید ناراحت باشیم که #معرفت به مأموریت داریم یا نداریم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔰 حاج حسین یکتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفقا هرکی با خدا معامله کرد ضرر نکرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔰 حاج حسین یکتا
﷽
💚امام رضا عليه السلام : صدقه دهيد هر چند اندك باشد؛ زيرا هر چيزى كه براى خدا باشد، گر چه اندك ـ اگر با نيّت درست و خالص صورت گيرد ـ بزرگ است.💚
💌راه هایی برای صدقه دادن
💜در كنار پنجره اتاق خوابت يك كاسه اب و يا غذا براي پرندگان بگذار و به اين كار عادت كن
💚يك جعبه پس انداز در اتاقت بزار و هر بار که عصبانی شدی ، دلی شکستی، غیبتی کردی هزار تومان در اون بنداز و بعد از يك ماه اون رو باز كن و به نيازمندي بده و هر ماه این کار رو تكرار كن
-
💙 بخشي از حقوقت را براي كفالت يتيم هزينه كن
💛چند عدد صندلي بخريد و در مسجد بگذاريد
هركس بر آن نشست و نماز خواند برايتان اجر نوشته ميشود
🧡اگر در حال زدن بنزين هستيد به كارگر پمپ بنزين باقي پول را ببخش
💖اسان ترين راه صدقه به مردگان اگر مقداري آب در بطري شما به جا مانده آن را بر درخت كنار خيابان بده و نيت صدقه کن
💜 بر قلب هرانسانی شادي وارد كن (با لبخند با سخن نيكو با كمكي كوچك و ...)
-
💚خنده و سلام بر نشسته ها و سخنان نيكو نيز يك صدقه است
💙هنگام خوابيدن هركس را كه به تو بدي كرده و يا غيبت و سخن چيني و يا ظلمي به تو كرده را ببخش به همين راحتي
اين صدقه است
#مهربانی_را_تکثیر_کنیم
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍یک بار که
ازکنارعکسشهیدابراهیمهادی می گذشتیم...
مهدی سلامکرد . . . !
باتعجبگفتممهدی جانحمدی بخون ،
صلواتی بفرست، چراسلاممی کنی . . . ؟!
درجوابمگفت :به چشماشنگاهکن
ابراهیمزندهاستدارهمارومی بینه.
#شهید_مهدی_نوری...🌷🕊
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️
📍ما باید به علمدار کمک بدیم؛
این فضایی که الان برای ما هست و نسبت به فرهنگ #حساس_شدیم و احساس میکنیم قرارگاه جنگی میخوایم، اجتماع اصحاب اهل حق رو میخوایم، باید جبههی فرهنگی مردمی تشکیل بدیم، جبهه شده، جنگ شده، جنگ فرهنگی شروع شده، این رو کی داره به ما یاد میده؟ کی داره #علمداری میکنه؟ کی داره مدیریت میکنه؟ کی داره به ما اقتصاد مقاومتی یاد میده؟ کی میگه اقتصاد بدون نفت؟ کی به ما الگوی اسلامی-ایرانی پیشرفت رو یاد میده؟ کی به ما میگه توسعهی غربی قبول نیست؟ کی میگه ما پیشرفت رو قبول داریم و توسعه رو قبول نداریم؟ کی داره ما رو آماده میکنه برای تمدن نوین اسلامی؟... خب قطعاً حضرت آقا داره این کارها رو میکنه و #ما_باید_کمک_بدیم این عَلَمی که دست حضرت آقاست، آقا بده بدست امام عصر(عج).
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔰 حاج حسین یکتا
بیوگرافی شهیدعلی پیرونظر
نام
علی
نام خانوادگی
پیرونظر
نام پدر
اسرافیل
شناسه ملی
49869752
تاریخ تولد
03 بهمن 1343
محل تولد شهر
تهران
شماره شناسنامه
5083
سن
23
تاهل
متاهل
تحصیلات
کارشناسی
شغل
دانشجو
قشر
دانشجو فرهنگیان
تاریخ شهادت
28 دی 1366
محل شهادت
ماووت - عراق
نوع شهادت
دفاع مقدس
نحوه شهادت
میدان نبرد
محل دفن شهر
ساوه
نام عملیات
سایر
رده خدمتی
سپاه
عضویت
بسیجی
یگان خدمتی
لشگر 17 علی بن ابیطالب
مسئولیت
آرپی جی زن
رسته خدمتی
سایر
نام ناحیه
ساوه
زندگی نامه
سوم بهمن ماه سال 1343، شب شهادت مولاي متقيان اميرمؤمنان(علیه السلام)، هنگام اذان چشم به جهان گشود. نام مبارک علي، قداستي ديگر و عظمتي والاتر به او ميداد. اولين فرزند خانواده و نور چشم همگان بود. استعداد درخشاني داشت که حوادث او را مقهور شرايط روزگار و جبر زمان ننموده در مسير زندگي رنج و ناکاميها را لمس کرد اما هيچ شکوهاي به زبان جاري نکرده، از همان کودکي با تعليمات روشنگر اسلام آشنا شد و به مبدأ هستي ايمان آورد. به نماز خو گرفت و خو و سرشت خويش را پاک نگاه داشت. سال اول تحصيل در دبيرستان دل بيقرارش را به جبههها سپرد و راهي صحنههاي نبرد شد.
علي پس از جهادي مقدس بر اثر موج گرفتگي مجروح ميگردد و به پشت خط منتقل ميشود. مدت دو سالي را با داشتن مشکلات فراوان به ادامه تحصيل ميپردازد و در اين مدت مادرش چون شيرزني همواره مشوق اصلي او بود. علي پيرونظر بعد از اتمام تحصيل در کنکور سراسري دانشگاه شرکت کرده و پذيرفته ميشود و آماده ميگردد تا به عنوان مربي در خدمت تعليم و تربيت دانش آموزان ايران باشد.
در سال 1364 به سنت ازدواج روي ميآورد و چهار هفته بعد مرخصي تحصيلي ميگيرد و دوباره عازم جبهه ميشود. بعد از اتمام عمليات در دانشگاه دارالفنون تهران مشغول تحصيل ميگردد.
علي مدتي را قبل از شروع عمليات در منطقه مياندوآب همراه ديگر دانشجويان مخلص ميگذراند و با آمدن تلگراف همسرش که فرزندت به دنيا آمده، شش روز را به مرخصي ميآيد و دوباره عازم نبرد ميگردد حتي وجود فرزندي شيرين هم نتوانست علي را دور از جبههها نگه دارد. عمليات بيت المقدس2 در منطقه ماووت شروع ميشود.
برف بر دامن کوههاي کردستان نشسته بود. صداي ناله باد تنها صدايي بود که در درهها ميپيچيد سلاحها بر دوششان سنگيني نميکرد که مسئوليتشان سنگينتر بود اگر بروند انقلاب را به که بسپارند؟ اگر بمانند چه کساني از مرزها دفاع کنند.
در تاريکي و ظلمت شب عمليات آغاز ميگردد و با رمز يا زهرا(B) گردان هميشه پيروز زهير بال و پر ميگشايند و در لحظاتي که عطر محمدي(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فضاي جبهه را عطرآگين کرده، بعضي از دوستان که نگران علي بودند با حالتي عاطفي و با زباني لرزان ميگويند: علي جان چيزي به پايان حمله نمانده در پشت اين خط کسي منتظر توست. کسي که هنوز گرمي آغوشت را نچشيده و کلام پدر را به زبان نياورده. طفل دو ماهه تو در حسرت ديدارت ميسوزد. بيا تو را به خدا برگرد و او با تمامي اخلاص ميگويد: من بچهها را تنها نميگذارم. اگر قرار است برگرديم همه با هم بر ميگرديم.
بعد از اتمام عمليات در آن شب تاريک و بيستاره بسياري از دوستان در مقر منتظر علي بودند غافل از آن که علي ساعتها پيش به سوي آسمان آبي بال گشوده و اذن لقاء جسته است و در روضه رضوان مهمان خاتم الانبياء(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) است.
بچهها نزديک ميشوند. چشمان علي هنوز باز است. شايد نگران چيزي است. شايد در آخرين لحظه حيات با نگاه خستهاش نا گفتنيها را به پيک مانده ميگويد: حرمت خونم را حفظ کنيد. نگذاريد انقلاب به دست نامحرمان بيفتد. مواظب طفل کوچکم ريحانه عزيز بابا باشيد. به همسرم بگوييد به خاطر خدا مرا ببخشد. وقتي پيک به مقر ميآيد با چشماني اشکآلود گوشهاي مينشيند. بچهها به طرفش ميآيند و بيقرار و نگران سراغ علي را ميگيرند.
او آرام با گريهاي بيصدا ميگويد: (تيربارچي گردان...) و همه بلند بلند گريه ميکنند. صدها کبوتر سپيد از آسمان مقر به پرواز در ميآيند و آسمان کردستان شب 28 دي ماه 1366 بر غريبي علي و همراهانش سخت ميگريد و در ساوه همسر و فرزندش نگران، چشم بر در خانه دوخته که رزمندهشان باز گردد. هفتهاي بعد بر در دانشگاه دارالفنون تهران نوشتند: خلعت زيباي شهادت بر پيکر دانشجو معلم شهيد علي پيرونظر مبارک باد.[1]
در سوم بهمن ماه سال۱۳۴۳ در شهر تهران در خانواده ای متوسط در شب شهادت حضرت علی علیه السلام درشب قدر . هنگام اذان . در روز جمعه بدنیا آمد . نام علی قداست خاصی به او داد . اولین فرزند خانواده بود . پدرش کارمند تولید دارو و مادرش خانه دار بود . هفت سال از زندگی علی می گذشت که پدر ومادرش متارکه کرده و پدرش آن ها را ترک می کند اما هر ماه حقوق ناچیزی برای آن ها می فرستد . علی و دوبرادرش همراه مادرشان به زندگی ادامه می دهند و علی از همان کودکی یاد می گیرد روی پای خودش بایستد . واز دوبرادرش مواظبت کند . او علاوه بر درس خواندن کار می کرد و در مخارج خانه به مادرش کمک می کرد . در سال ۶۰ برای نشان دادن عکس دوست شهیدش تصادف می کند و از ناحیه پا آسیب می بیند و مدتی مجبور می شود در خانه بستری باشد . در سال ۶۲ برای اولین بار به جبهه های حق علیه باطل اعزام می شود . که در این عملیات با فردی به نام علی از ساوه آشنا می شود و دوستان خوبی برای هم می شوند . علی بر اثر موج گرفتگی به عقب بر می گردد . در سال ۶۴ به خواستگاری خواهر دوستش علی می رود . و بعد از دوماه از دوران عقد دوباره راهی جبهه ها می شود . علی بیقرار جبهه ها بود . تمام دوستان صمیمی اش شهید شده بودند . و همین امر او را بی تاب کرده بود . علی بسیار با ادب و با نظم بود . حتی دوستان جبهه اش می گویند که او در شوخی کردن هم ادب را رعایت می کرد . متین و مودب بود و بسیار پاکیزه و تمیز لباس می پوشید . در اسفند ۶۵ زندگی مشترکش را شروع می کند . با توجه به اینکه همسرش در ۱۹ فروردین خواب شهادتش را دیده بودند در آبان ۶۶ درست زمانی که یکماه از دانشگاه رفتنش می گذشت همراه ۲۵ نفر از دانشجویان دانشکده دارالفنون تهران راهی جبهه های غرب می شود . در اول دی ماه در حالی که فرزندش ۲۰ روز بود بدنیا آمده بود برای اولین و آخرین دیدار ۵ روز مرخصی می گیرند تا ریحانه پاره تن بابا را ببینند . علی آقای مهربان و دوست،داشتنی در ۲۸ دی ماه ۶۶ در عملیات بیت المقدس ۲ در شمال سلیمانیه عراق بر اثر اصابت تیر قناصه به سر به شهادت می رسند .
محل دفن علی آقا بنا به درخواست همسرش به ساوه منتقل شده و در امامزاده سید علی اصغر برای همیشه آرام می گیرند .
او تشنه شهادت بود . ودر سن ۲۳ سالگی به آرزوی دیرینه خود رسید .
#شهید_علی_پیرونظر
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظات حضور در جبهه را در ادامه میخوانید:
جمعه ۶۶/۸/۱۵
ساعت ۵/۵از خواب بیدار شدم و نمازم را خواندم. جمعه بود و صبحگاه نداشتیم بعد از صبحانه مشغول گوش دادن به رادیو شدم. عدهای مسابقه فوتبال داشتند، عدهای هم جدول حل میکردند. ساعت ۱۰ رفتیم چادر بعثت پیش دوستم و جویای حالم شد وبعد حسابی ازمن پذیرایی کزد آقای بهاری هم تعدادی جمله گفتند و من نوشتم بعد کمی صحبت کردیم و بعد آمدم برای نماز و ناهار. عصر با دوستم رفتیم برای دیدن فیلم سینمایی. نماز را با جماعت خواندیم. شام: تخم مرغ و سیب زمینی داشتیم. بعد از شام مشغول صحبت شدین و هر کسی از هر جا و محلی خاطرهای تعریف میکرد. حمید هاشمی از جنگ و من هم با مفاتیح مشغول شدم. بعد مقداری قرآن خواندم و خوابیدم.
شنبه ۶۶/۸/۱۶
صبح بعد از نماز ساک از علی دهقان گرفتم با جمع آوری لوازم به حمام رفتم بارانی که از دیروز شروع شده بود همچنان ادامه داشت و همه جا گلی بود و نمیشد راه رفت. به هر زحمتی بود خودم را به حمام رساندم بعد از استحمام به چادر برگشتم. با همان مشکلاتی که رفته بودم. ساعت ۸ صبح بود قصد دارم اگر هوا خوب شود به شهر بروم و تلفنی به شاهده بزنم چون دلم خیلی خیلی برایش تنگ شده و دلواپس او هستم.
ساعت ۹ اعلام کردند که فیلم مانور مرداب که قبل از عملیات والفجر ۵ انجام شده پخش میشود که فیلم تمام گردان زهیر است که حدود ۱۰۰نفر آنها شهید شدهاند مخصوصاً فرمانده قبلی گردان داود حیدری و بقیه بچهها که پسر خاله تورج هم جز شهداست. همه خوشحال رفتیم حسینیه. بعد از نیم ساعت گفتم ویدئو خراب است. داود و علی گفتن ما میرویم شهر من گفتم من هم میآیم. داود برگه گرفت سه نفری رفتیم چون مریض بودم و حال خوبی نداشتم و سرمای شدیدی خورده بودم و سر و کمرم درد میکرد باران هم همچنان میبارید یک تویوتا آمد سوار شدیم و میدان آزادی سنندج پیاده شدیم بعد رفتم برای علی دهقان یک قلم و یک دفتر خریدم.
علی و داود رفتند سراغ ساعت سازی من هم آمدم مخابرات پول خورد هم نبود به زحمت پیدا کردم بعد از آن در صف ایستادم بعد از چند مرتبه گرفتن شماره تماس حاصل شد خانم کاظمی گوشی را برداشت و بعد به شاهده داد خیلی خوشحال شدم با شنیدن صدای مهربان و صمیمیاش ولی صدایش کمی گرفته بود کمی صحبت کردیم و قولش را به او گوشزد کردم گفت؛ نمیشود صد در صد رعایت کرد (قول داده بود گریه نکند) بعد قطع کردم آمدم سراغ ساعتی برای شاهده بخرم، هر چه حساب کردم جور در نیامد بعد بچهها آمدند باران همچنان میبارید.
ساعت ۳ رسیدیم پادگان. بچهها ناهار خورده بودند و برای ما نگه نداشته بودند بعد از کمی خندیدن داود مثل بچههای کوچک گریه میکرد و پا میکوبید. چند آدرس عوضی به او دادند او هم رفت دید خبری نیست بعد چندی از تدارکات گردان غذا گفتند و سه نفری خوردیم. بعد بچهها کمی شوخی کردند کشتی گرفتند بعد با حمید فرد آزاد به بهداری رفتیم چون هر دو به شدت مریض بودیم.
بعد از گرفتن مقداری دارو به چادر آمدیم بعد از کمی صحبت درباره حماسهها و عملیاتها، نماز خواندیم. دوستم آمد سراغم تا حالم را بپرسد او هم کمی صحبت کرد و جریان جشن پتو و غیره را برایش توضیح دادم. بعد ظرفها راجمع کردیم و شستیم و وضو گرفتم و آماده خوابیدن شدم. پتوها را پهن کردیم کمی قران خواندم ساعت ۱۱/۵ من و علی دهقان رفتیم کانکس تدارکات و یک کدو حلوایی آوردیم و شستیم و علی سالاروند هم خورد کرد توی قابلمه گذاشت و بعد خوابیدیم.
ادامه دارد...
خاطرات شهید علی پیرونظر از لحظه اعزام
اولین صفحه از دفتر خاطرات جبهه را اکنون آغاز میکنم و این قلم نارسا را بر روی کاغذ به حرکت میآورم تا بلکه بتوانم چیزهایی را برایم رخ میدهد هر چند که اگر نشود با قلم بر روی کاغذ نوشت حاشیه آنها را بنویسم. (انشاالله)
امروز دوشنبه ۶۶/۸/۴
صبح ساعت ۴/۵ بیدار شدم و برای نماز آماده شدم از خوابگاه خودم که شماره ۱۶ است در مرکز دارالفنون خارج شدم وضو گرفتم و نماز صبح را با جماعت خواندم بعد لیوان و شکر را برداشتم و برای خوردن صبحانه به سالن غذاخوری رفتم، دوستم هم آمده بود بعد از صبحانه به خوابگاه آمدم و کتابهای درسی همان روز را آماده کردم و با دوستم با صدای زنگ به حیاط مرکز رفتیم در صبحگاه اول قرآن و بعد معنی آن خوانده شد و بعد آقای خرقانیان مسئول مرکز صحبت کرد او گفت: فرم اعزام را بین همه تقسیم کنید و بعد با حالت سینه زنی وارد سالن شدیم و بعد از مرکز خارج شدیم. در خیابان امام خمینی (ره) دوری زدیم و شعار دادیم.
بعد به مرکز برگشتیم همه فرم گرفتیم و پُر کردیم. همه به شهرهای خودشان برگشتن برای خداحافظی. من هم وسایلم را جمع کردم و دوستم به پدرش زنگ زد و من را به گمرک رساندن و با اتوبوس به ساوه آمدم ساعت ۴ رسیدم، به شاهده خبر را که دادم کمی ناراحت شد.
ادامه دارد...
خاطرات شهید علی پیرونظر از لحظه اعزام
امروز سهشنبه ۶۶/۸/۵
صبح وقتی بیدار شدم باران میآمد، بعد از خوردن صبحانه شاهده را به محل کارش رساندم. بعد آمدم سراغ حاج خانم قرار شد، بعدازظهر سیسمونی را بیاورند خانه ما، شروع کردم به حاضر کردن لوازم و خرید مقداری میوه و شیرینی.
ساعت ۲ رفتم دنبال شاهده و رفتیم خونه حاج خانم و بعد از ناهار ساعت ۴ سیسمونی را با تاکسی وانت من و محسن به خانه آوردیم. بعد از رفتن مهمانها من، شاهده و محسن لوازم بچه را چیدیم و برگشتیم خونه حاج خانم. شاهده ناراحت بود او را کمی دلداری دادم و بعد خوابیدیم.
امروز چهارشنبه ۶۶/۸/۶
صبح وقتی بیدار شدم دیدم شاهده بالای سرم نشسته و داره با من صحبت میکنه که اگر تو بری من تنهایی چیکار کنم؟ کی بهم کمک کنه. اگر دلم درد بگیره کی به دادم برسه موقع بدنیا آمدن بچه کی کنارم باشه وامثال اینها...
بلند شدم بیخبر رفتم و مقداری حلیم خریدم و بعد از صبحانه او را به محل کارش رساندم بعد رفتم سپاه. سراغ محمد ولی نبود رفتم خانه بعد لوازم را جمع کردم و با مادرم و همسایهها خداحافظی کردم. بعد برگشتم خانه پدر خانم و با بدرقه او و رد کردن از زیر قرآن رفتم سپاه.
گفتن محمد رفته تهران. آمدم سوار اتوبوس شدم ساعت ۲ تهران بودم رفتم دانشگاه. فرمهای اعزام را پُر کردم رفتم سراغ دوستم با هم رفتیم بیرون و چیزی خوردیم بعد اعلام کردن لباس میدهند. رفتیم نمازخانه کتانی و لباس رزم تحویل گرفتیم. دوستم رفت خانه ساعت ۵ رفتم مخابرات پدر خانم گوشی را برداشت و بعد شاهده را صدا کرد بعد شروع کردیم به صحبت کردن.
دلم برایش خیلی تنگ شده بود بعد از کمی صحبت دلم آرام گرفت. بعد آمدم خیابان کمی دور زدم آمدم نمازم را خواندم. آقای نعمت الله نادری برایم شام گرفته بود بعد از شام کمی با بچهها صحبت کردیم و آخرش من خاطراتم را نوشتم.
ادامه دارد...
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظه، لحظهِ اعزام به جبهه
پنجشنبه ۶۶/۸/۷
ساعت۵/۵ بیدار شدم نمازم را خواندم و به سالن غذاخوری رفتم. لیوان سادهای گرفتم و از حسین موسوی قند گرفتم و با حسین رهبر و دیگر بچهها مشغول خوردن صبحانه شدیم. ساعت ۷/۵ دوستم آمد و با دوستم و حسین رهبر و موسوی به تبلیغات رفتیم و هر کدام یک بازوبند انتظامات گرفتیم که رویش اللهاکبر نوشته بود.
لباسها را حاضر و ساکهایمان را برداشتیم رفتیم. اطلاعات نفری یک کفن گرفتیم و از درب مرکز خارج شدیم. ۲۵ نفر بودیم در راه شعار میدادیم. حسین رهبر هم گلاب میپاشید. به خیابان طالقانی که رسیدیم صف عظیم دانشجویان نمایان شد که با کفن و لباس بسیجی و پیشانی بند با رنگهای مختلف به طرف سالن ورزشگاه در حرکت بودند. بعد از رسیدن همه نشستن بچههای ما درست روبروی جایگاه بودند. آقای خرقانیان پشت تریبون اعلام برنامه کرد؛ اول قرآن بعد دکلمه برادر کریمی و بعد سخنرانی برادر محتشمی وزیر کشور و بعد دعا و خداحافظی.
ساعت ۴ بعدازظهر حرکت کردیم. کسی نمیدانست کجا میرویم اتوبوس بیهیچ توقفی میرفت. غرق آباد برای شام نگه داشت. در اتوبوس بچهها از هم پذیرایی میکردند. مرتضی فرامرزی سیب میداد دوستم شامی و نان بربری و بعضی تخمه و...
حدود ساعت یک نیمه شب جمعه۶۶/۸/۸ به سنندج رسیدیم بعد به پادگان امام علی علیه السلام و شب را در حسینیه لشگر۱۰ سیدالشهدا گذراندیم.
ادامه دارد...
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظه، لحظهِ حضور در جبهه
جمعه ۶۶/۸/۸
ساعت ۵ بیدار شدم و بعد از نماز دوباره خوابیدم. برای صبحانه بیدار شدم. بچهها سفره را انداخته بودند. بعد با دوستم دوری در خارج حسینیه زدیم، باران همچنان میبارید و زمین حسابی گِل بود بعداز حدود نیم ساعت برگشتیم پیش بچهها.
نزدیک ظهر آماده شدیم برای نماز. بعد مسئولین بسیج آمدند کل نیروها را به خط کردند و نیروهایی را که لازم داشتند، گفتند؛ حدود ۳۰ نفر تک تیرانداز را گرفتند و تعدادی را برای جنوب جدا کردند و تعدادی دژبان. تعدادی در واحد خمپاره. بچههای ما گفتند؛ ما همگی با هم هستیم و تنهایی جایی نمیرویم.
فرمانده یکی از گردانها به نام زهیر آمد. بچهها را دید و رفت تا خبر بدهد. آقای امامی گفت: این گردان یکی از بهترین گردانهای رزمی است که چندین مرتبه عملیات کرده و همیشه پیروز است و مسئول آن هر نیرویی را نمیگیرد، فقط نیروهای زبده.
بعد نیم ساعت آمد و قبول کرد و شرط کرده بود که آموزشهای سخت برای عملیات سخت خواهد داد. سیاهی لشکر نمیخواهد، نیروی کم اما خوب باشد. برادر صادقی مسئول این گردان بود که از خصوصیات این فرمانده این بود که دست چپش از پایین آرنج قطع شده بود و دستش مصنوعی بود و از نیروهای بسیار قدیمی بود و تاکنون یکی از بهترین فرماندهان گردان است.
با ماشین ما را به محل گردان آوردند. باران همچنان نم نم میبارید، ما را به حسینیه بردند و هر کس تخصصی داشت، گفت؛ من و دوستم تنها تیر بارچی بودیم که اعلام آمادگی کردیم و جز گروهان عاشورا شدیم. مسئولیت آن برادر علی آبادی بود که ما را به دو چادر برد که چهار نفر دیگر در آن بودند و من و دوستم از هم جدا شدیم و هر کدام به یک چادر رفتیم در چادر محفل خیلی پاک و خودمانی بود که با استقبال گرم بچهها روبرو شدم و با چای و نان از من پذیرایی کردند. خلاصه بچههای با حالی بودند و همه اهل تهران بودیم بعد فرمهای گردان را دادند و پُر کردیم. بعد از نماز و شام جای ما را انداختند و به راحتی خوابیدیم در این شب بعد از نماز مغرب و عشاء برای کارم و عاقبتم استخاره از قران کردم آیه ۷ سوره احزاب آمده بود.
ادامه دارد...